🦋🌿
🌿
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت18
آب دهانش را قورت می دهد و می گوید:
_خوبه ولی میترسم برات مشکلی پیش بیاد.
نفسی از روی آسودگی می کشم و می گویم:
_مگه تا الان که پیش تو بود، مشکلی برات پیش اومد؟
_نه خب!
لبخندی میزنم و درحالی که به در مدرسه میرسیم. زینب را می بوسم و تشکر می کنم.
محمد دست تکان می دهد و به سمتش می روم.
به خانه که می رسیم مادر سفره را پهن کرده است و بعد از شستن دست سر سفره میروم.
محمد با آن چنان حرص و ولعی می خورد که از بی اشتهایی در می آیم.
آقاجان از درس هایم می پرسد. من هم با شوق فراوان همه چیز را تعریف می کنم. از نمراتم، از شروع امتحانات ثلث سوم که دو هفته ی دیگر شروع می شود و در آخر هم از آمادگی در رابطه با کنکور.
محمد لب باز می کند و با لحن مظلومی می گوید:
_آبجی! من فردا امتحان ریاضی دارم. باهام کار میکنی؟
نیم نگاهی بهش می اندازم و می گویم:
_اگه قول بدی شیش دونگ حواستو بدی به درس آره.
_نه قول میدم سر به هوا نباشم.
شانه ای بالا می اندازم و می گویم:
_حالا ببینیم.
عصری با محمد ریاضی کار میکنم. هر از گاهی حواسش پی چیزهای دیگر می رود اما صدایم را که کمی بالا می برم دوباره حواسش به درس است.
تکالیف اش را که نصفه و نیمه می نویسد، امتحاناتش هم یکی در میان یا ۶ می شود یا ۱۰!
نزدیک غروب که می شود کتاب متاب هایش را به دستش می دهم و از او میخواهم تمام مطالبی که یاد گرفته است را تمرین کند.
مادر هم او را زیر نظر دارد و تا درس هایش تمام نشود به او اجازه سر بلند کردن هم نمی دهد!
آقاجان لنگ لنگان به اتاقم می آید و روی تشک کناره، می نشیند.
نمی دانم درست است از رساله یا آن اعلامیه بگویم؟ کمی با خود کلنجار می روم و آخر کمی حرفهایم را مزه مزه می کنم، می گویم:
_آقاجون، شما راضی هستین ما هم توی خط انقلاب بیوفتیم؟
می خندد و می گوید:
_معلومه که دلم میخواد! من دارم این همه رو دعوت به مبارزه می کنم اونوقت به خونواده خودم برسه بگم نه؟
خدا را شکر می کنم و با عزم جدی تری می گویم:
_راستش من میخوام وارد مبارزه بشم.
_این خیلی خوبه اما برای مبارزه آماده هم هستی؟
_مگه آمادگی میخواد؟
آقاجان با حرکات چشمانش، حرف هایش را مخلوط می کند و می گوید:
_بله که میخواد! مبارزه که الکی نیست! تو باید کلی اطلاعات داشته باشی. باید با بصیرت کامل و آگاهی این راه رو انتخاب کنی اونم با جون و دلت. اونوقته که یه مجاهد حقیقی میشی. یه مجاهدی که در برابر دشمنای خدا می ایسته و برای خدا مبارزه می کنه.
تو تنها نباید مبارز باشی. انقلاب به دست مجاهدین انقلابی و با کسایی که با خط و مشی آیت الله خمینی هستن حتما پیروز میشه؛ وگرنه تو این دوره و زمونه هر کسی اسم مبارزشو میتونه جهاد بزاره و به خودش بگه من مجاهدم. تو این راه باید عقل و دل کنار هم باشن تا راضی بشی به انقلابت نه جونت! تا بتونی درد شکنجه و سختی های مبارزه رو به جون بخری. اگه اینطور شد تو میتونی وارد مبارزه ی انقلابی بشی.
_برای آمادگی باید چیکار کرد؟
_آها! رسیدیم به اصل موضوع. شما باید کتاب بخونی و در کنار همه ی اینا اعلامیه هایی که آیت الله خمینی میدن. باید علاوه بر اینا ایمانت رو هم تقویت کنی، با نمازو قرآن و مخصوصا زیارت عاشورا. متوجه شدی؟
_آره! راستش من کتابی رو که بهم هدیه دادین رو دارم تموم می کنم. میخوام رساله آیت الله خمینی رو بخونم.
_رساله از کجا میخوای بیاری؟
لبخندی میزنم و می گویم:
_از دوستم، زینب گرفتم.
_آها، برادر زاده ی آقارضا؟ رضا رجبی؟
_شما عموی زینب رو میشناسین؟
_معلومه که میشناسم. ایشون از انقلابیون قویه! توی زندان دیدمش؛ البته قبلش هم خوش و بشی باهاشون داشتم.
_آها.
به سمت کیفم می روم و اعلامیه را در می آورم. به آقاجان می دهم و با اشتیاق فراوان می گویم:
_من ازین اعلامیه خیلی خوشم اومده! فوق العاده حساب شده و جامع هستش. میشه بیشتر ازینا داشته باشم؟
آقاجان مکثی می کند و می گوید:
_از کجا آوردی؟
_همون روزی که تظاهرات شد و شما نیومدین. یه خانمی بهم داد، چطور؟
_هیچی. ریحانه سادات! میدونی داشتن اینا جرمش چیه؟
_چیه؟
_اعدامه! خیلی مراقب باش بابا. کلا درمورد این مسائل با کسی جز زینب صحبت نکن، به زینب خانم هم بگو به کسی نگه. اینا رو هم یه جایی قایم کن.
سری تکان می دهم و چشم می گویم.
آقاجان بلند می شود و میرود.
باز هم دوشنبه می شود و با انرژی از خواب بیدار می شوم تا به عشق خانم غلامی در کلاس باشم.
نیمدانم چطور به مدرسه می رسم و صبحگاه حوصله بر را تحمل می کنم. همه سر کلاس نشسته اند ولی خانم نیامده است.
یکی از بچه های فضول به دفتر سر می زند و می گوید:
_بچه ها خانم غلامی میخواد از مدرسه مون بره!
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
هدایت شده از شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
اےڪاش می دانستیم در دعــ🤲🏻ـا برای ظہورٺ چه اسرارے نہفته اسٺ و چہ برڪاٺ و آثارے با آن مرتبط اسٺ.↓
اول مظلوم عالم شڪایٺ خویش از مردم روزگارش را به نخلــ🌴ـستان می برد و درد دل با چاہ می گفٺ.🥺😢
اےڪاش مے دانستیم در ڪدام نخلستان سر بر ڪدامین چاه غربٺ از بےوفایے و غفلٺ ما شِکوه می ڪنے!
#دعافرج_فراموش_نشه!!☺️🌸
#شب_بخیر
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸 #قرآن_کریم صفحه۶۶
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️
"روزانه"
🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸
#قرآن_کریم
صفحه۶۷
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-تنگه گودال؛ دست و پاتو میبنده..، میخوای پاشی نیزه راتو میبنده..🖤🥀
#استوری
#حاج_محمدرضابذری
#ما_ملت_امام_حسینیم
#محرم
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
💥 #تلنگـــــر
شـهــــــدا چـه ڪردنـد ؟؟
چه ڪردند ڪه لیاقت پیدا ڪردند
براے فدا شدن در راه حق ؟؟
چه ڪردند ڪه شدند معشوق پروردگارشان ؟؟؟
ڪه پروردگارشان فرمود :
"وَ مَن عَشَقَنی عَشَقتُهُ وَ مَن عَشَقتُهُ قَتَلتُهُ وَ مَن قَتَلتُهُ فَعَلی دِیَتُه وَ مَن عَلی دِیَتُه وَ اَنَا دِیَتُه
ڪسے ڪه من عاشق او بشوم ، او را
مے ڪُشم و ڪسے ڪه من او را بڪُشم ، خونبهایش بر من واجب است ، پس خون بهاے او من هستم .
پاے صحبت هاے همرزمانشان ڪه بنشینے ...
مےشوند زبان دوستانشان و مے گویند ڪه چه شد ڪه شهـــــدا ...
شهـــــید شدند ...
وقتے صداے اذان بلند مےشد ...
فرقے نمے ڪرد ڪه ڪجا هستند ...
در میدان جنگ ...
پشت خاڪریزها ...
آر پے جے در دست ...
هر جا و در هر حالتے ... لبیڪ مے گفتند به دعوت پروردگارشان ....
هر روز حساب مےڪشیدند از این نَفْس ...
براے خطاها استغفار مےڪردند و براے خوبے ها شُڪر ...
و ڪم ڪم مے شدند آن ڪه از اول لیاقتش را داشتند...
شهدا گاهی نگاهی و
دست مارا هم بگیرید که سخت محتاجیم .
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
"بدی را از سينه ديگران، با كندن آن از سينه خود، ريشه كن نما..."🌱🖇
#نهج_البلاغه
#حکمت۱۷۸
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
#شهیدانه🕊
یه جورے خوب باش
که وقتے دیدنت بگن :
این زمینے نیستـ🙂
قطعا #شهید میشه..
مثه #حاج_قاسم ✨
دلمون خیلے براتـ تنگ شده حاجے🥀
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🍃🎈
#سخن_بزرگان
آیت الله مجتهدے تهرانے:
||ڪسانے ڪه به هر درے مے زنندولے ڪارشان #درست نمے شود,براے این است ڪه #نمازاول وقت نمے خوانند.||
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🦋🌿
🌿
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت19
همهمه ای در کلاس به پا می شود و صدا به صدا نمی رسد.
از میان بچه ها فرار می کنم و خود را به دفتر می رسانم. مدیر و خانم غلامی در حال صحبت کردن هستند و صدای ضعیفی به گوشم می رسد.
مدیر به خانم می گوید:
_خانم غلامی! ما واقعا نمیدونیم باید با شما چیکار کرد. بچه ها میگن شما حرفای نامربوط میزنین. در ضمن من در جریان دیر آمدن شما به مدرسه هم هستم، شما نیمه سال به اینجا تبعید کاری شدید خانم اما چرا حواستونو جمع نمیکنید؟
خانم غلامی با چشمانی مصمم در حالی که رنگی از ترس در صدایش پیدا نیست؛ میگوید:
_خانم فریدون، من کاری نکردم! اگه کاری هم انجام شده بنده اوایل سال تحصیلی در تهران انجام دادم. بعدش هم حرف های مشکوک من چی بوده؟
_بچه ها میگن شما از مبارزه و... حرف میزنین، حق رو به شاهنشاه نمیدین.
_والا الان که حق رو اونا گرفتن. مبارزه ای هم اگه هست برای همه ی ماست.
خانم فریدون، اخم غلیظی بین پیشانی اش می نشاند و می گوید:
_بفرما خانم! همین حرفا بودار نیست؟ شما دیر آمدین حرفی نزدم،با حجاب آمدین کاری نکردم ولی در برابر این حرفا نمیتونم ساکت باشم. من با این کاراتون زیر سوال میرم خانم! اینو بفهمید!
من گزارشی به اداره میدم و تنها حجاب شما رو عنوان میکنم. در ضمن تا آمدن جواب نامه مدرسه نیاید.
_من سر موضوع حجاب، صحبت کردم.
_جداً؟ به نتیجه ای هم رسیدین؟
_بله!
_و نتیجه؟
_اینکه حجابم رو حفظ کنم.
خانم مدیر تای ابرویش را بالا می دهد و می گوید:
_این تصمیم شماست یا اداره؟
_تصمیم خداست که بر گردن منه.
_حرف از خدا و پیغمبر نزنید خانم! همین که گفتم، شما مدرسه نمیاید. خداحافظ.
خانم غلامی کیفش را بر میدارد و خداحافظی می کند.
نگاهم که در دفتر می چرخد را کنترل می کنم و سر بر می گردانم.
خانم غلامی از دفتر بیرون می آید و وقتی کمی فاصله گیرد، دنبالش می روم.
صدایش میکنم که می ایستد.
_چیشده ریحانه جان؟
نفس نفس میزنم و می گویم:
_شما مدرسه نمیاین؟
_فعلا نه! ولی ان شاالله بر می گردم.
_کی؟
_هر موقع وعده خدا برسه.
_کدوم وعده؟
_«... بل نقذف بالحق علی الباطل فیدمغه فاذا هو زاهق »۱
... بلکه ما حق را بر سر باطل می کوبیم تا آن را هلاک سازد; پس در این هنگام باطل نابود می شود.
با شنیدن آیه خونی تازه به قلبم می رسد و با شوق فراوان برای وعده الهی می تپد.
رفتن خانم غلامی، کسی که اولین فردی بود که جوانه نهضت انقلابی را در دلم کاشت و کاری کرد که به حجابم افتخار کنم و برای حفاظت از آن خیلی چیزها را فدا کنم، بسیار سخت و غم انگیز بود.
دلم میخواست بیشتر با او باشم، او زن مجاهدی بود که آقاجان ویژگی هایش را برایم شمرد.
وقتی از او خواستم که با من ارتباط داشته باشد او آدرس خانه اش را داد و گفت خوشحال می شود بهش سری بزنم.
او مرا در آغوش پر مهرش غرق کرد و بعد از آن به سختی جدا شدیم.
وقتی خانم غلامی رفت، دل مرا هم با خودش برد.
سریع به کلاس رفتم و مثل مادرمرده ها ماتم گرفتم.
زینب ناراحتی ام را احساس می کند و دلداری ام می دهد. آن روز را با تمام رنجش می گذرانم و دیگر هیچ وقت خانم غلامی به مدرسه مان نیامد.
نزدیکی های امتحانات ثلث سوم و کنکور است و بچه در تکاپوی درس.
فرانک اول امتحانات با پوزخند به من می گوید:
_امسال دیگه اول نمیشی چون بابام خیلی خرجم می کنه. توی بدبخت حتی پول معلم خصوصی رو نداری یا حتی کتابای کمک درسی!
من هم جوابش را با لبخند می دهم و می گویم:
_اولا جوجه رو آخر پاییز می شمرن بعدش من درسمو برای رو کم کنی بقیه نمیخونم. درس میخونم تا به درد جامعه ام و از مهم تر خدا بخوره.
این چند سال افتخار میکنم بدون معلم خصوصی و کتابای اضافی تونستم اول باشم.
اول شدن با چیزایی که تو میگی ساده اس ولی با چیزایی که من میگم فرق داره.
زینب که در نزدیکی ماست، مرا تشویق می کند.
_آفرین خوب روشو کم کردی.
_هدفم رو کم کنی نبود.
_وای ریحانه! نگو که هدفت خداییه!
_اتفاقا به خاطر خدا باهاش حرف زدم تا تلنگر باشه براش. حق داره خوی اشرافی توی رگاشه و نمیتونه درست درس بخونه.
من نمره برام مهم نیست زینب! باور کن جدی میگم!
_مگه میشه نباشه!
_نتیجه دست خداست من باید وظیفمو انجام بدم.
_کاش منم اینطور بود! همیشه دوست داشتم اول بشم تا روی این رحیمی کم بشه.
_برای همینم اول نشدی.
شانه ای بالا می اندازد و زیر لب می گوید:
_شاید.
_________________
۱.سوره انبیاء، آیه ۱۸.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
🦋🌿
🌿
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت20
درس هایی که از ادبیات مانده بود را خانم احمدی، معلم ادبیات بچه های پنجم۱ و چهارم۲ بهمون درس داد.
طرز درس دادن خانم غلامی با او قابل مقایسه نبود حتی بچه ها دلشان برای نشاط کلاس خانم غلامی تنگ شده بود.
به هر حال فصل امتحانات را به سختی گذراندیم.
مادر خیلی هوایم را داشت. خیلی از کارهای خانه را خودش انجام می داد اما وقت های اضافی ام را حتما به مادر اختصاص می دادم .
دکتر بهش گفته بود:" کار های زیاد نباید انجام بده" وقتی هم انجام می داد شب اش را با ناله می گذراند.
صبح روز کنکور با استرس از خواب پا می شوم.
دور خانه راه می روم و برگه هایی که نکات را نوشتم را می خوانم. مادر با شربت عسل وارد می شود و به دستم می دهد:
_مادر ریحانه! اینقدر راه نرو. بشین دیگه!
_نمیتونم مامان!
_بگیر اینو بخور. وای بحالت اگه بگی اینم نمیتونم .
با اینکه هیچ اشتهایی ندارم اما رویش را زمین نمی اندازم و پیش چشمانش همه اش را میخورم.
خیالش که جمع میشود رو به من میگوید:
_آقامحسن و لیلا میرسوننت. پول داری؟
_آره. چطور؟
_از تلفن عمومی به خونه ی لیلا زنگ بزن تا بیاد دنبالت.
_چشم. شما غصه اینا رو نخور. آقاجون کجاست؟
_نمیدونم والا! از صبح رفته بیرون هنوزم برنگشته.
باشه ای می گویم و مادر می رود.
لباس هایم را می پوشم؛ در پوشیدن چادر دو دل هستم اما آخر چادر را هم می پوشم.
از خانه با صدای بوق آقامحسن بیرون می آیم. سوار ماشین می شوم و مادر پشت سرم آب می ریزد و برایم دعا می کند.
محمد هم پشت ماشین می دود و می گوید:
_آبجی برات دعا میکنم!
لیلا می خندد و آقامحسن به خیابان اصلی می رسد. آدرس مدرسه ای که در آن کنکور برگزار می شود را به آقامحسن میدهم و طولی نمی کشد به آنجا نی رسیم.
حجم زیادی از دانش آموزان در حیاط مدرسه هستند و چشمم زینب را می بیند.
دستی تکان می دهم و با لبخند به سوی هم می رویم. هر دو سعی داریم استرس مان را بروز ندهیم اما دست های لرزانمان شکست مان می دهند.
صدای پشت میکروفن همه را به سالن می خواند. خودکارم را بر می دارم و به راه میوفتم. در نیمه ی راه مردی با نام "چادری" صدایم می زند.
بر می گردم و با چشمان غصب آلودش مواجه می شوم و با خشمی که یک درصد آن در چشمانش موج می زند؛ می گوید:
_کجا؟
زبان از چهره ی وحشتناکش بند آمده و سالن را نشانش می دهم. مرد پورخندی می زند و چادرم را می گیرد.
_با این؟
به خودم کمی جرئت می دهم و می گویم:
_مشکلی داره؟
_معلومه که داره! چادرتو درآوردی میتونی وارد سالن بشی.
بعد هم از کنارم می گذرد. زینب با چشمانی لبریز از نگرانی نگاهم می کند و می گوید:
_کی این بی غیرتا دست از سرمون بر می دارن؟
_مهم نیست.
_چی مهم نیست؟ کنکورت؟
_آره!
زینب متعجب وار نگاهم می کند و می گوید:
_یعنی چی؟ کنکور نمیخوای بدی؟
سری تکان می دهم که باعث می شود، اشک هایم سر بخورند. زینب مرا در آغوشش می گیرد و با مهربانی در گوشم نجوا می کند:
_چی داری میگی؟ ۱۲ سال به امید امروز بودیم! حالا میخوای قیدشو بزنی؟ ریحانه! منم مثل تو چادرمو دوست دارم اما توی همچین شرایطی مجبوریم.
بعدشم حجابمونو که داریم. اینا میتونن با روسری کنار بیان. لج نکن بیا بریم.
جوابی به گفته هایش نمی دهم و می گوید:
_ریحانه لج نکن دیگه! برگشتیم با چادرمون میریم خونه. از سالن که اومدیم چادر سر می کنیم. خوبه؟
من مطمئنم تو خیلی مشتاقی واسه این امتحان. خرابش نکن! مگه قرار نشد بریم دانشگاه؟ مگه بچه انقلابی نباید درس خون و با تحصیلات می بود؟ مگه انقلاب از دانشگاها شروع نمیشد؟
سکوتی مطلق از من می شنود و در حالی که نگران است، با تندی می گوید:
_اَه! یه چیزی بگو!
اشک هایم را پاک می کنم و بریده بریده می گویم:
_نمیدونم! دو دلم! کاش آقاجون اینجا می بود!
دستم را می کشد و چادرم را تا می کند و روی چادرش می گذارد.
من هم همچون کودکی بی اراده دنبالش کشیده می شوم و وقتی به خود می آیم که در سالن نشسته ام!
نمی دانم اصلا کارم درست است؟ آیه الکرسی برای رهایی از دو دلی ام می خوانم و به برگه پیش رویم نگاه می کنم.
انواع سوالات که بیشتر شان کوتاه پاسخ است. جواب مثل جرقه ای در ذهنم کلید می خورد و خودکار به حرکت در می آید.
جواب چند سوال که نمی دانم که بدجور ذهنم را به قل و زنجیر بسته است.
آخر هم برگه را از من می گیرند و سوالات بی پاسخ چشم انتظار از روی برگه با من خداحافظی می کنند.
از سالن که بیرون می آیم سریع چادرم را سر می کنم. اذان ظهر نزدیک است و زینب هم بیرون می آید.
چهره ی درهم رفته اش همه چیز را لو می دهد و با غیض می گوید:
_اینا چی بود؟ هیچ کدوم از کتاب نبود.
_______
۱.پایه یازدهم امروزی.
۲.پایه دهم امروزی.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️
"روزانه"
🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸
#قرآن_کریم
صفحه۶۸
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
#تلنگر 🌱
مـومݩبایدهرروزبراخودش
برݩامہمعنوےداشٺہباشہ🙂👌
سعےڪنیمبراخودموݩبہمڹاسبتـ
همیـنمحرمڪہدارهمیرسہ
عادٺهـایےآسمانےبسازیم:)
هرروزتݪاوتعـاشوراقرآݩیہساعاٺے
ذڪرودردودلبهباامـامزماݩ...
ڪمسفارشنشدا...¡
#یڪمشبیہشهـداباشیم :)
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
- هرچه باشد میخرم :) 🌱^^
#ما_ملت_امام_حسینیم
#محرم
#استوری
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
و درود خدا بر او فرمود: آنجا كه بايد سخن درست گفت در سِکوت خيری نيست، چنانكه در سخن ناآگاهانه نيز خيری نخواهد بود.؛؛..🌱
#نهج_البلاغه
#حکمت۱۸۲
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
❌هم اکنون
مزارشهیدمدافع حرم حاج عبدالرحیم فیروزآبادی نائب الزیاره شمابزرگواران هستیم.
#زیارتگاه_شهیدفیروزآبادی🌹
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #کلیپ
#شهیدقاسم_سلیمانی
#شهیدعبدالرحیم_فیروزآبادی
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
قیامت بی حسین غوغا ندارد
شفاعت بی حسین معنا ندارد
حسینی باش که در محشر نگویند
چرا پرونده ات امضاء ندارد
◾️فرارسیدن ماه #محرم تسلیت باد.
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
39.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زمزمه (بسمالله،نسیمیکهازسمتپرچمرسیده)
شباول دهه اول ماه #محرم
مداح : حاج محمدرضا طاهری
#مجلس_روضه_مجازی
#هیئت_مجازی
#محرم_الحسين
#هرخانه_یک_حسینیه
#التماس_دعا
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
یا اهلل عالم!
حَی عَلَی العزا فی ماتم الحسین(ع)
مظلومِ کربلا..🖤
#ما_ملت_امام_حسینیم
#محرم
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🦋🌿
🌿
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت21
می خندم و می گویم:
_خوب منو بار میزنی و می بری سر جلسه!
_اشتباه کردم که رقیب بردم! نمی بردمت یکی کمتر!
بعد هم خندان به سمت در خروجی می رویم.
وارد کیوسک تلفن می شوم و شماره خانه ی لیلا را می گیرم و او می گوید آقامحسن راه افتاده است و می رسد.
از کیوسک خارج می شوم و پدر زینب آمده و زینب اصرار دارد با آنها بروم و می گویم دامادمان قرار است بیاید.
زینب را بغل می گیرم و خداحافظی میکنم.
کمی بعد آقامحسن می رسد و سوار ماشین میشوم. چند دقیقه بعد خانه هستیم.
مادر آقامحسن را به خانه دعوت میکند اما او می گوید که کار دارد و می رود.
اول مادر و بعد من وارد خانه می شویم.
مادر از امتحان می پرسد و من اول از چادر می گویم.
مادر هم ناله و نفرین شان می کند. بعد هم از رضایتم در مورد امتحان می گویم.
صدای اذان ظهر پخش می شود و وضو می گیریم .
سجاده ام را پهن می کنم. بوی گل محمدی که در سجاده ام خشک شده، مشامم را به بازی می گیرد.
بعد از اذان و اقامه، نیت می کنم و نماز می خوانم.
نماز را فرصت خوبی برای تشکر می دانم و سعی می کنم با خضوع و خشوع بخوانم.
بعد از نماز،قرآن را به دست می گیرم و سوره ی نباء را می خوانم.
صدای آقاجان از حیاط به گوش می رسد.
به سمت در می روم و آقاجان با دست پر وارد خانه می شود. جلو می روم و سلام می دهم.
جوابم را می دهد و از کنکور می پرسد. همان پاسخ هایی که به مادر داده ام را برایش بازگو می کنم.
از پشت سرش کادویی در می آورد و مقابلم می گیرد.
غافلگیر می شوم و با شادی از دستانش می قاپم.
کاغذش را جدا می کنم و با دیدن نام کتاب به شوکه شدنم افزوده میشود.
_وای آقاجون! از کجا میدونستین این کتابو میخوام!
_دخترجان! فکر منو تو مثل همه. وقتی من چیزی بخوام یعنی توهم میخوای.
مادر از توی آشپزخانه می گوید:
_آ سدمجتبی فقط فکرتون نیست که! دخترتم مثل خودت کله شقه.
آقاجان می خندد و می گوید:
_عوضش این دخترمون شبیه مادرش خوشگله!
من هم به خنده می افتم. کتاب را به اتاق می برم و ورقش می زنم.
آقاجان وارد اتاق می شود و سرجای همیشگی اش می نشیند.
با لبخندی که بر لبش دارد، می گوید:
_میخوای تاریخچه کتاب کشف الاسرار، آقای خمینی رو بدونی؟
من که عاشق دانستن هستم؛ فورا سر تکان می دهم و می گویم:
_آره! میگین؟
_شیخ مهدی پائینشهری از علمای قم و اتقیا بود. فرزندش علی اکبر حکمیزاده رسالهای به نام "اسرار هزار ساله "نوشت و سال ۲۲ چاپ کرد.
موضوع این رساله حمله به مذهب تشیع بود. یعنی حرفهای فرقه وهابی رو با مخلفاتی مثل تبلیغات سؤ علیه روحانیون، رو که اون روزها بازارشون داغ بود، نوشت در حقیقت رسالهای بود برای ترویج وهابیت.
امام خمینی سکوت رو روا ندونستن و کتاب کشف الاسرار را در همون تاریخ، در پاسخ به اون رساله نوشتن و ضمنا خیانتهای رضاخان رو هم راحت بیان کردن.
_جداً؟ پس باید خوشحال باشم، جواب خیلی از سوالامو اینجا پیدا می کنم.
_آره. فقط لای یک صفحه ای هم برات اعلامیه های آیت خمینی گذاشتم.
اونا رو خوندی، قایمش کن.
_چشم حواسم هست.
بعد هم از اتاق بیرون می رود.
با صدای زنگ تلفن از خواب می پرم، هنوز به تلفن عادت نکرده ایم.
آقاجان به تازگی تلفن خریده است که محمد جانش برای آن می رود.
صدای تلفن خواب را از چشمان نازم می رباید. تعجب میکنم تلفن اینقدر زنگ بزند، چون با اولین زنگ محمد رویش می پرد و اجازه هیچ دخالتی در امور پاسخگویی نمی دهد!
از جا بلند می شوم و با بی حالی تلفن را بر می دارم.
صدای زینب از آن سوی خط می آید. با ذوق فراوان می گوید:
_الو؟ ریحانه هست؟
_سلام. خودمم!
_عه خودتی؟ این چه صداییه؟ فکر کردم محمدتونه اونم تو سنِ رشد!
خنده ی مان می گیرد و بعد از قطع خنده اش می گوید:
_دختر هنوز خوابی؟ میدونی امروز چندمه؟
به مغز فندقی ام فشار نمی آورم و با نق می گویم:
_منو از خواب بیدار کردی بعد اصول دین میپرسی؟
_وای ببخشید مادموازل! امروز شیشمه!
چنگی به صورتم می زنم و با صدای بلندی می گویم:
_شیشم؟
_آره خابالو جان! میدونستی نتایج کنکورو توی روزنامه ها زدن؟
_عه راست میگی!
بدون خداحافظی، سریع تلفن را می گذارم و چادر به سر می کنم. از خانه بیرون می روم و سر خیابان، روزنامه می گیرم.
فورا به خانه برمی گردم و نگاهم را به جان تکه کاغذ بیچاره می اندازم.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)