♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️
"روزانه"
🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸
#قرآن_کریم
صفحه۷۲
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
••••
یہچےمیگم سریع ردمیشم
اینماه
#براتشہادتتوراحتامضامیڪننا..
جانمونے..(؛”
ماهمحرمماهشہادتگرفتنه.. (:
#ما_ملت_امام_حسینیم
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
💔
من دختری یــتیمــم ، اگر مــیشود نزن
گر مــــیزنی بزن ، ولی حـــرف بد نزن
سیلی مگر چه داشت که دیگر نمیزنی؟
سیلی بزن به پهلوی من با لگد....نزن😭
#حضرت_رقیه
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🏴بی بی جان یارقیه...🏴
از راه رفتنم تو تعجب نکن که من
طعم بَدِ شکستنِ پهلو چشیده ام
پاهای من همه تاول زده ببین
خیلی به روی خار مغیلان دویده ام
یاصاحب الزمان اجرک الله...😭😭😭
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
مداحی آنلاین - خدا مرگم بده - محمود کریمی.mp3
7.15M
📌 #محرم
🏴خدا مرگم بده چه لبهای پر از خونی
🏴خدا مرگم بده چه موهای پریشونی
🎤 #حاج_محمود_کریمی
👌 فوق زیبا
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
••✾◆✦✧✦◆✾••
⚫️تلنگر محرم
🖤به بچه هاتون یاد بدید امام حسین ع از بی یاری سر بریده شد نه از بی آبی...
🖤حضرت عباس از معرفت و مرام بی دست شد نه به خاطر مشک آب...
🖤اونجا که امام حسین ع فریاد زد هل من ناصر ینصرنی؟یار میخواست نه آب...
🖤به بچه هاتون از آزادگی امام حسین(ع) بگید نه از لبهای تشنه...
🖤خیلیا لب تشنه از دنیا رفتن اما حسین(ع) نشدن.
🖤حسین (ع) یعنی مردانگی...آزادگی...غیرت...شجاعت و شهامت.
🖤عباس یعنی جوانمردی... معرفت....حیا....غیرت
🖤عباس یعنی پشت برادر حتی بدون دست...
🖤حسین(ع) یعنی آزادگی حتی لحظه ای که گلوی نوزادت دریده شد...
🖤افسوس که لبهای تشنه باعث شد راه اصلی کربلا از یاد خیلیا بره...
🖤پیام کربلا ایستادن در مقابل ظلم است✨
به بچه هاتون راه اصلی کربلارو نشون بدید🌹🏴
🏴التماس دعا
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
23.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زمزمه ( نمیتونم آروم تو خیمه بشینم )
شب چهارم ماه محرم 🖤
مداح : حاج محمدرضا طاهری
#هیئت_مجازی
#هرخانه_یک_حسینیه
#التماس_دعا
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🦋🌿
🌿
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت27
سری به حیاط میزنم و برگهای خشک را جمع می کنم و حیاط را آبپاشی میکنم.
تا شب خودم را با همین کار ها سرگرم می کنم، دلم میخواهد بدانم دایی چه کار می کند.
میدانم او در حال مبارزه است، من هم میخواهم وارد این مبارزه شوم.
شب دایی برمی گردد و شام را برایش گرم می کنم.
دایی عذرخواهی می کند. دلم را به دریا میزنم و می گویم:
_دایی! شما دارین چیکار میکنین؟
دایی لقمه ی در دهانش را قورت می دهد و می گوید:
_چطور؟
_کنجکاو شدم ببینم چه خبره دور و برم.
_جهاد می کنیم!
_مجاهدین؟
_مجاهد هستیم ولی نه از نوع مجاهدین مسلح!
_منم میخوام مثل شما بشم.
دایی جدی می شود و می گوید:
_ریحانه سادات، اینکار خیلی خطرناکه. نمیشه!
_چرا نمیشه؟ چون یه دخترم؟ اتفاقا دخترا زرنگ ترن. آقاجون بهم گفت اگه بتونم سطح دانشمو ببرم بالا میتونم مبارز خوبی بشم.
_آفرین خیلی خوبه! همین که خودتو از هجوم افکار متفاوت نگه داری خیلی خوبه!
_ولی من میخوام به دیگران هم کمک کنم.
_منو پدرت هستیم. اگه ما مردیم شما وارد گود شو!
_هر کسی جای خودش!
دایی غذایش را تمام می کند و ظرفش را هم می شوید.
از آشپزخانه خارج می شود. دلم رضایت نمیدهد که کار بدی کرده ام! سفره را جمع می کنم و باقی غذاها را داخل یخچال می گذارم.
تا به حال هیچ وقت با دایی بحث نکرده بودم! آخر من هم حق تصمیم دارم!
به اتاق می روم و روی تخت می نشینم.
دایی به در می زند و اجازه ی ورود می خواهد.
با لبخندی مصنوعی وارد می شود. صندلی را جلو می کشد.
_ببخشید ریحانه سادات! ولی تو نمیدونی این کارا چه عاقبتی داره.
_عاقبتش مگه شهادت نبود؟ خودتون گفتین!
_خوب حرفام یادت میمونه!
_آره! دیدن نمیتونین منو گول بزنین.
_گولت نمیزنم عزیز دایی! من به مادرت فکر میکنم وقتی تو رو میبینم.
تو میدونی ساواک چیه؟ میدونی زندان چیه؟ میدونی اخراج از دانشگاه یعنی چی؟
_بله میدونم. هیچ کس مثل من نمیتونه بفهمه دوری و بی خبری از پدر اون هم یک ماه یعنی چی!
دایی من بزرگ شدم، میتونم صلاحمو خودم تشخیص بدم.
_تو تازه دانشگاه قبول شدی! بعد میخوای وارد این کار بشی که دانشگاهت بره تو هوا؟
_اگه دانشگاه مانع مبارزه و جهاد میشه من نمیخوامش!
هیچ کس در آن لحظه نمی توانست بفهمد دل کندن از دانشگاه برایم چقدر سخت است جز خودم!
منی که جلوی اصرار های مادر ایستادم، مدیر و معلم و زخم زبان هایشان را به دل نگرفتم و رنج درس خواندن تا سحر را تحمل کردم. این مَن است که می گوید دانشگاه را به عنوان مانع جهاد و مبارزه کنار می گذارم.
دایی سکوت معناداری می کند و با کمی مکث می گوید:
_پدرت باید اجازه بده! به نظر من فعلا درستو بخون بعد اگه دیدی ارزششو نداشت کنارش بزار تا حداقل جلوی وجدانت شرمنده نشی.
_آقاجون حرفی نداره. بله! من همین الان دانشگاه رو کنار نمیزارم چون خود جو دانشگاه هم میتونه برای مبارزه ام فرصت باشه.
کلی جوون توی دانشگاه هست که تشنه شنیدن هستن!
_خب پس این چند روز که مونده تا دانشگاه، دندون رو جیگر بزار.
با بی میلی می گویم:
_قبوله!
دایی شب بخیر می گوید و در را می بندد. من می مانم و افکار نصفه و نیمه از مبارزه ی پیش روی...
کم کم خواب مهمان چشمانم می شود.
چند روزی در بی خبری و به قول دایی خوش خبری می گذارنم.
صبح اول مهر با شوق بسیار بلند می شوم؛ دایی نان تازه خریده است.
صبحانه را نیمه رها می کنم و کیفم را آماده می کنم. روسری ام را جلوی آینه مرتب میکنم و دایی برایم تاکسی میگیرد.
تاکسی جلوی دانشگاه می ایستد و کرایه اش را می دهم. سر در دانشگاه نوشته است:"دانشگاه فرح پهلوی" چادرم را تا می کنم و دستی به روسری ام می کشم.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
🦋🌿
🌿
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت28
دانشجوهای زیادی در حیاط دانشگاه هستند. بعضی ها دانشگاه را با عروسی اشتباه گرفتند، هرچند که آرایش شان از عروسی بیشتر است!
موهای برهنه و نیمه برهنه که چشم نامحرم را به خود خیره می کند.
خیلی آهسته قدم برمیدارم و به پذیرش دانشگاه می روم.
_سلام! ببخشید کلاس دانشجوهای ترم اول جامعه شناسی، کدوم کلاسه؟
خانم بی حجابی که قبلا او را دیده بودم، سرش را بالا می آورد و می گوید:
_اتاق ۳۰۴طبقه دوم.
تشکر می کنم و از پله ها بالا می روم. رو به روی اتاق ۳۰۴ می ایستم و نگاهی به داخلش می اندازم.
یکی جلوی میز ایستاده است و دختر و پسرها در حال خنده اند.
نفس عمیقی می کشم و وارد اتاق می شوم. همه ی نگاه ها به من بر می گردد و تیکه پارچه ای (روسری)که به عنوان حجاب بر سرم است.
آخرین صندلی را نشانه می گیرم و به طرفش می روم.
خیلی آرام سرجایم می نشینم تا استاد بیاید.
مردی هیکلی با کت و شلوار طوسی به همراه کروات قرمز وارد می شود.
چند دقیقه ای نگاهمان می کند و خودش را معرفی میکند بعد هم اسامی ما را از روی برگه می خواند.
_ریحانه حسینی!
با شنیدن اسمم از جا بلند می شوم و استاد چپ چپ نگاهم می کند و می گوید:
_تو همین جوری میخوای بیای؟
به خودم نگاهی می اندازم و می گویم:
_چطور استاد؟
_شکل و شمایل دهاتی!
همه ی کلاس از خنده روی هوا می رود و من با صلابت می گویم:
_استاد خود دانشگاه اجازه به من داده.
تای ابرویش را بالا می دهد، قیافه اش را طوری می کند و می گوید:
_دانشگاه ازین اجازه ها به کسی نمیداد! اونم دانشگاه فرح پهلوی!
_فکر کنم رقابت بین دانشگاهی براشون مهم تر از شکل و شمایل دهاتی باشه!
_رتبه ات چند شده؟
_هشت و پنج کشوری.
همه ی دانشجوها با چشمان گرد نگاهم می کنند و استاد سعی دارد تعجب خودش را بروز ندهد.
_خب بشین!
می نشینم و اسامی بعدی را می خواند.
آقای حجتی، استاد جامعه شناسی ادبیات بود و چند واحد دیگه هم با او داشتیم. باید از همین اول بتوانم گلیمم را از آب بیرون بکشم وگرنه هر کسی از راه برسد میتواند تیکه ای بارم کند.
نزدیکی های ساعت دو بعد از ظهر، در حالی که خستگی از سر و کولم بالا می رود خودم را به خانه می رسانم.
دایی خورشت قیمه درست کرده است اما گوشت هایش مثل سنگ سفت است و نپخته!
لپه ها یک طرف، روغن طرف دیگر قابلمه است!
غذا را آماده می کنم و ناهار می خوریم، دایی می گوید:
_به به عجب قیمه ای درست کردما!
خنده ام می گیرد و می گویم:
_آره واقعا! خوبه گوشتا رو کنار میزاشتم تا ببینین.
_واسه دفعه اول خوب بود، خداروشکر شبیه آبگوش نشده بود.
ظرف ها را می شویم و از دانشگاه به دایی می گویم. دایی می گوید روزهای سختی در پیش دارم و به قول معروف سالی که نیکوست از بهارش پیداست.
البته این حرف دایی را نتوانستم هضم کنم!
سال نیکو چه ربطی به ترم پر از سختی من دارد؟
هر چه باشد دایی است دیگر! حرف هایش نقیض هم هستند اما کلا یک مفهوم می دهد. شاید هم شوخی بوده!
با همین نیم جمله ی دایی تمام عصرم را گذراندم.
بعد متوجه شدم بدتر از آن جمله ی من هستم که چندین ساعت درموردش فکر کرده ام! کلی بعد از این نتیجه به احوالم خندیدم.
هفته ی اول گذشت هر چند که بیشترش با جنس حرف های آقای حجتی یکی بود.
تنها دستاورد این یک هفته، ژاله بود. ژاله دوست جدیدم و اهل تهران است و با اینکه حجابش از من کمتر هست اما از بچه های کلاس بهتر است.
یک روز که مثل همیشه از تاکسی پیاده می شوم پسری می بینم که در حیاط دانشگاه خودش را با درختی مشغول دارد.
دفعه اولش نیست! چند وقت است که هر بار می بینمش روی درخت چیزی می نویسد. بعد از رفتنش به طرف درخت می روم اما جز چند خط چیز دیگری دستگیرم نمی شود.
ژاله صدایم می زند و به طرفش می روم. در آغوشم می کشد و به طرف کلاس هم قدم می شویم.
با چشمانم دنبال آن پسر میگردم اما پیداش نمی کنم.
کلاس ها یکی پس از دیگری تمام می شود. برای ناهار به پیشنهاد ژاله به ساندویچی اطراف دانشگاه می روم.
ژاله از پسر دایی اش می گوید. انگار برای خواستگاری میخواهد بیاید اما به دلیل اختلافی که بین دایی و پدرش است، ممکن نیست.
دلم برایش می سوزد، خیلی جوانها قربانی قهر و آشتی بزرگترها می شوند که فقط هم از سر لجبازیست.
نمی دانم چه پیشنهادی به او بکنم برای همین به او قول میدهم با دایی صحبت کنم شاید او پیشنهادی داشته باشد.
از ساندویچی بیرون می آییم. او میرود و من هم به سمت خیابان راه می افتم.
چند وقتی است که دلم برای زینب پر می کشد. چند دفعه هم تماس گرفتم، یا نبوده و یا خوابیده!
امروز قصد دارم با او صحبت کنم، وارد کیوسک تلفن می شوم و شماره ی زینب را می گیرم.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
هدایت شده از شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
اےڪاش می دانستیم در دعــ🤲🏻ـا برای ظہورٺ چه اسرارے نہفته اسٺ و چہ برڪاٺ و آثارے با آن مرتبط اسٺ.↓
اول مظلوم عالم شڪایٺ خویش از مردم روزگارش را به نخلــ🌴ـستان می برد و درد دل با چاہ می گفٺ.🥺😢
اےڪاش مے دانستیم در ڪدام نخلستان سر بر ڪدامین چاه غربٺ از بےوفایے و غفلٺ ما شِکوه می ڪنے!
#دعافرج_فراموش_نشه!!☺️🌸
#شب_بخیر
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•