#حال_خوب🌾
[🍃💌❤️اللهم اخرج حب الدنیا من قلبی....خدایا
حب دنیا رو از قلب من بیرون کن.🍃💌❤️]
[عوضش اللهم ارزقنی حبک و
حب من تحبه و حب من یحبک💫🍀
یعنی خداجونم
عوض حب دنیا در قلب من
حب خودت رو قرار بده🙃
محبت هرکسی رو تو دوستش داری
رو به دل من بنداز😇
و محبت کسی که تو رو دوست داره
رو به من روزی کن.🙃💚]
پرِ پروازمان را بسازیم♡↯
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
mohamd hosein - hosin jan - 320 - ahangchin.ir.mp3
10.03M
-حسین جآن،،♥️
به یادِ لَبِت یک شبم خواب راحت نداشتم..
کنارِ تنه بی سَرِت کاسه ی آب گذاشتم..🥀
واویلا....
#محمدحسین_پویانفر
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فرزند آدم را چه به فخرفروشي!
درحالي که اولش نطفه
و آخرش مردار است،
نه قادر به روزي رساندن به خویش
و نه توانمند به دفعِ مرگ از خود است..✨
| #نهج_البلاغه |
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🔷چله زیارت عاشورا
به نیابت ازشهیدفیروزآبادی
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🌙🌱
🌱
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت59
دستم را به آسفالت می زدم. به سنگ ریزه هایی که به دستم می چسبد و مرا آزار می دهد، توجه نمی کنم.
فقط سعی دارم بلند شوم. قلبم سوز عجیبی می گیرد و خودم را از درد مچاله می کنم.
برادر مرضیه خانم به من نگاه می کند و می پرسد:
_چیزیتون شده؟ حالتون خوب نیس؟
به سختی پلک هایم را کنار می زنم و می گویم:
_آسپرین... تو کیفمه.
سریع به طرف در عقب ماشین می رود و کیفم را بیرون می کشد. کیف را مقابلم می گیرد.
دستم را به سختی حرکت می دهم و قوطی قرص را برمی دارم و قرص را بدون آب می خورم.
دستم را روی قلبم می گذارم و در دلم به او می گویم:" اذیت نکن قلب کوچولوم، هنوز خیلی کارا داریم که انجام بدیم."
به هر جان کندنی هست از جا بلند می شوم و صندلی عقب می نشینم.
او هم سریع ماشین را به حرکت در می آورد و از آنجا دور می شویم.
آدرس خانه را به او می دهم و کمی بعد جلوی کوچه می ایستد.
انگار میخواهد چیزی بگوید اما فقط خداحافظی می کند.
از ماشین پیاده می شوم و به سختی به طرف خانه می روم.
از پشت سر صدای کفش می آید و بعد هم صدای مرتضی می آید و می گوید:
_ریحانه خانم!
به طرفش برمی گردم و تا میخواهم چیزی بگویم به من می گوید:
_بریم خونه.
از سرما می لرزد و دستانش را ها می کند. حرفی نمیزنم و به خانه می رویم.
ناگهان معده ام مچاله می شود و حالت تهوع به من دست می دهد و سریع به دستشویی می روم.
نفس کشیدن برایم سخت می شود و هر چه عق می زنم، راه تنفسم باز نمی شود.
آبی به دست و صورتم میزنم و با بی حالی به اتاقم می روم.
میخواهم در را قفل کنم که مرتضی پشت در می آید و با دست در را هول می دهد.
داد می زنم:" میخوام تنها باشم!"
دست از تقلا برمی دارد و با صدایی گرفته ای که رگه هایی از خشم در آن جریان دارد، می گوید:
_من چند ساعت توی کوچه وایستادم و مثل چی میلرزیدم. شما نمیتونین اندازه ی دو دقیقه برای شنیدن حرفای من وقت بزارین؟
_برای چی وایستادین؟ من که نگفتم.
_شما نگفتین اما این قَل...
یکهو سکوت می کند و بعد از کمی ادامه می دهد:
_عقلم کشید که بمونم اونجا!
دلم به حالش می سوزد. یاد کاری می افتم که چند ساعت پیش با غرورش کردم.
در را رها می کنم و زیر لب زمزمه می کنم:
_خب... فقط یکم لطفا!
در را کمی هل می دهد و همان دم در می ایستد.
نگاهش را از من پنهان می کند و می گوید:
_اون آقا کی بود؟
_لطفا فکر بد نکنین! من ساعت سختی رو گذروندم. ازم نخواین توضیح بدم چون برام سخته!
بغضم می شکند و اشک در چشمانم می دود.
سرش را پایین می اندازد و تن صدایش را پایین می آورد.
_ببخشید... من نمیخوام شما رو ناراحت کنم.
_همش تقصیر من بود. مَ... من باید میرفتم کمکش!
یک لحظه تصویر کتک زدن مرضیه خانم از ذهنم دور نمی شود.
دستم را به سرم می گیرم و به خودم می گویم:
_کاش این ذهنم خالی شه! من نمیتونم...
سرم را روی میز می گذارم و هق هقم بالا می گیرد.
به ریختن اشک هایم پیش چشمان مرتضی اهمیتی نمی دهم و فقط میخواهم زمان به عقب برگردد و به او کمک کنم.
صدای آرامبخشی فضای اتاق را پر می کند.
_اللّهُمَ غَیر سُوءَ
حالِنا بِحُسنِ حالِکَ
خداوندا، حال بد مارا
به حال خوب خودت تغییر بده.
قامت مرتضی را محو می بینم انگار از در فاصله نگرفته هنوز، دعایش به دلم می نشیند و فکر نمی کردم گرایش مذهبی اش اینگونه باشد.
اشکم را پاک می کنم و به او می گویم:
_میتونم باهاتون حرف بزنم؟ قول میدین سرزنشم نکنین؟
دلم میخواهد با کسی حرف بزنم، این غم در دلم سنگینی می کند و نمی توانم به تنهایی آن را به دوش بکشم.
نگاهش را به زمین می دوزد و با حیای زیبایش می گوید:
_اگه لایق میدونین.
_من و اون خانمی که امروز اومد دم در، رفتیم یه محله رو اعلامیه بدیم. محله ای بود که چنتا مسئول شهربانی توش زندگی می کردن.
همه چی خوب بود تا اینکه رفتم اخرین اعلامیه ها رو بدم که سر و کله ی یه مسئول شهربانی پیدا شد. فکر می کنم با سربازا اسکورتش کرده بودن تا بره خونه تا اینکه مرضیه خانمو دید!
من هر چی علامت دادم نگام نکرد... خواستم برم کمکش که یاد قولی افتادم که بهش داده بودم.
_چه قولی؟
_اینکه اگه لو رفت کمکش نکنم تا منم لو نرم. ای کاش باهم فرار می کردیم!
گریه خفه ام می کند و دیگر نمیتوانم حرف بزنم.
کمی بین مان سکوت می شود و او می گوید:
_کاش نمیزاشتم برین! کاش به حرفم گوش می دادین.
_مرضیه خانم میرفت، اونوقت بازم عذاب وجدان داشتم که چرا نرفتم.
_خیلی کار خطرناکی کردین! اگه شما هم لو میرفتین چی؟ خدا رو شکر دوستتون قواعد مبارزه رو میدونسته.
_ولی کاش...
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
🌙🌱
🌱
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت60
حرفم را به حرفش قطع می کند و می گوید:
_شما اصلا میدونین ساواک با خرابکارا چیکار میکنه؟ کار هر کسی نیست که جلوی اون همه شکنجه حرف نزنه. شاید دوست شما بتونه حرف نزنه اما اگه شما نمی تونستین چی؟
ابرو هایم را در هم می کشم و می گویم:
_در مورد من چه فکری کردین؟
_من منظور بدی نداشتم فقط گفتم همچین احتمالایی هست.
همان طور که ایستاده می گوید:
_من میرم تا استراحت کنین.
در را که می بندد نفسی می کشم و چادرم را آویز می کنم.
روی تخت دراز می کشم و کلی طول می کشد تا خوابم ببرد. توی خواب کابوس می بینم و دوباره همان صحنه ها برایم تداعی می شود.
با جیغ از خواب بیدار می شوم که دایی هراسان وارد می شود و می گوید:
_چیشده؟ خواب بد دیدی؟
دست دایی را می گیرم و باز گریه می کنم. دایی دلداری ام می دهد؛ انگار مرتضی همه چیز را به او گفته است.
دایی هم انگار مشوش است. تمام بند بند بدنم درد دارند و روحم خسته است.
دایی شروع می کند به حرف زدن و آرام آرام می گوید:
_باید یه چیزی رو قبل اینکه دیر بشه بهت بگم هر چند که وقتش نیست.
_چیشده؟
_باید از اینجا فرار کنیم. جایی که اعلامیه ها چاپ می کردیمو گرفتن و دنبالمن.
اگه یکی از بچه ها جامونو بگه بدبختیم.
استرس بیشتری به من وارد می شود و با دست پاچگی می گویم:
_چیکار باید بکنم؟
_تموم اعلامیه ها و کتاباتو بردار. چند دست لباسم بردار که بریم.
سریع کارهایی که دایی می گوید را انجام می دهم و یک ربع بعد با دایی و مرتضی از خانه خارج می شوم.
سپیده ی صبح بالا آمده و دایی با ماشینی ما را به جایی می برد.
می گوید ماشین مال دوستش است. جلوی یک ساختمان قدیمی و بزرگ می ایستد و می گوید که پیاده شویم.
سردر ساختمان نوشته حوزه ی علمیه برادران. من که وارد می شوم همه ی نگاه ها به من می افتد و یک نفر به دایب می گوید که خانم نباید بیاد.
دایی به جایی اشاره می کند و مرد سر تکان می دهد.
سرم را پایین می اندازم و به دنبال دایی وارد حجره ای می شویم.
مرد مسنی و عبا به دوش پشت میز کوچکی نشسته و با دیدن ما بلند می شود. رو به دایی می گوید:
_به به دلیر مرد کوچک! راه گم کردی برادر؟
دایی سرش را پایین می اندازد و می گوید:
_نه حاجی این چه حرفیه.
حاج آقا دست را به طرف دایی دراز می کند و با خنده می گوید:
_پس سلام علیکم! دست بده برادر.
محکم دست دایی را می گیرد بعد هم با مرتضی سلام و علیک می کند.
بعد هم من را میبیند و من سلام می دهم.
سرش را پایین می اندازد و جوابم را می دهد.
حاج آقا می گوید:
_نکنه آتیش سوزونی دلاور؟ اگه آتیشه که من آتیش نشان نیستم ولی از بچه ها یاد گرفتم شبای چارشنبه سوری چطو از رو اتیش بپرم.
به نظر شوخ طبع می رسید و می خواست حال و هوایمان را عوض کند.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️
"روزانه"
🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸
#قرآن_کریم
صفحه۸۸
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
#حاج_حسین_یکتا🍃
✍رفقا
°●شهدا●°
اول تیڪه شدن..!
بعد تیڪه تیڪه شدن!
بشید یه تیڪه لباس خوشگل
به تن ارباب😍
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
شک ندارم که زنده ای!🌱
وقتی از تو معجزه ای میبینم،
یا وقتی به تو متوسل میشوم،
و تو کمکم میکنی؛
یعنی #زنده_ای.
آری!شهدا زنده اند..💛
#رفیق_شهیدم
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
💗تلنگر💗
اگه فكر ميكنى شرايط نميذاره به آرزوهات برسى بايد بدونى كه رسيدن به هر آرزويى يك شبه انجام نميشه اصلا اهميتى نداره كه آرزوى تو چى هست و چقدر دور از ذهن به نظر ميرسه.
فرقى نميكنه تو چه شرايط و خانواده و محيط هستى.
بيا براى ساختن زندگى خودت زرنگى كن.
بيا سر موانع و نا اميدى ها كلاه بذار و بهشون نشون بده كه تسليم شدن توى كار تو نيست.
وقتى اين حالتى ميشى حس اعتماد به نفس قوى سمتت مياد كه همه كارات اونطورى كه ميخواستى پيش ميره.
🍁سه تا کاری که باید برای
رسیدن به خواسته هات انجام بدی:
• هدف داشته باش...
• اقدام کن واسش...
• پیگیرش باش...
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
-مالک اشتر :
عباس جان ؛
میدانم تو خیلی خوب میجنگی
تو قمر بنی هاشمی🌙 :)
باید بمانی و بر شب های تاریک صِفِین؛
بتابی تا مهتابی شود...
#قمربنیهاشم
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
به خدا سوگند اين دنياى شما در نظر من از استخوان خوکی كه در دست شخص جذامى باشد پست تر است!🌿
#نهج_البلاغه
#حکمت۲۳۶
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🔷چله زیارت عاشورا
به نیابت ازشهیدفیروزآبادی
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🌙🌱
🌱
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت61
دایی شروع می کند به حرف زدن و ماجرا را می گوید حتی قضیه ی دیشب و کار من را هم!
در همین حین چشمم به مرتضی می افتد و با دلخوری نگاهش می کنم.
بیچاره سرش را پایین می اندازد و چیزی نمی گوید.
حاج آقا سری تکان می دهد و می گوید:
_خیره ان شاالله، خب یه چند صباحی تو همینجا بمونین تا جایی براتون پیدا کنم.
دیگه ببخشید که حجره ها همه کوچیکه وگرنه خودت که میدونی یکی از خونه هام تو زعفرونیه رو بهت می دادم.
دایی کمیل و حاج آقا می خندند. حاج آقا نگاهی به مرتضی می اندازد و به من اشاره می کند که:
_اینا باهم ازدواج کردن؟
دایی سرش را پایین می اندازد و مرتضی پوزخند بر لب دارد.
_نه حاجی، اون دوستمه ایشونم خواهر زادمه که گفتم دیشب چیکار کردن.
حاج آقا می خندد و می گوید:
_ماشالله! چه دختر شیرزنی! پس این سر نترس توی خونواده تون ارثیه. دختر آ سد مجتبی باید اینجوری برازنده ی پدرش باشه.
تعجب می کنم که حاج آقا، آقاجانم را می شناسد و می پرسم:
_شما آقاجانم رو میشناسین؟
حاج آقا به طرف در می رود و می گوید چایی بیاورند. بعد دوباره پشت میز کوچکش می نشیند و می گوید:
_آ سد مجتبی رو که همه میشناسن، من آشناییتم مال زمان طلبگیه. این آقا کمیل هم که اومد تهران موندگار شد، آسدمجتبی دستشو تو دستم گذاشت و فهمیدم این جوونم مثل خودشه. نترس و جسور در عین حال رُحَماءُ بَینَهم هستش.
دایی دست را روی سینه می گذارد و با "اختیارین" و "خوبی از شماست" واکنش نشان می دهد.
بعد از اینکه چای می خوریم به طرف یک حجره می رویم و حاج آقا می گوید:
_این حجره مال شماست. آقا مرتضی هم چون معذب نباشن میتونن بیان حجره ی من شبو صبح کنیم. خوبه؟
در این در به دری داشتن آرامش مهم بود اینکه آشپزخانه نباشد و حجره تنگ و تاریک هم باشد اهمیتی نداشت.
تشکر می کنیم و حاج آقا می رود. دایی و مرتضی وسایلشان را گوشه ای میگذارند و بیرون می روند.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
🌙🌱
🌱
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت62
کمی به دور و برم اتاق نگاه می کنم. با اینکه چیزی در اتاق نیست اما احساس خوبی دارم و راضی هستم.
انگار من هم واقعا یک مجاهد در راه مکتب خمینی شده ام آن هم یک مجاهد واقعی نه قلابی.
وسایلی که کف اتاق ریخته را جمع می کنم که چشمم به دفتر وسط اتاق می افتد.
خم می شوم و برش می دارم که چند ورقه اش بیرون می پرد. میخواهم برگه ها را لایه کتاب بگذارم که با دیدن اسمم آن هم وسط یک کاغذ جا می خورم.
ریحانه را با خودکار زیبا نوشته اند و کنارش یک گل محمدی خشک چسبانده اند.
بیت شعری هم پایین کاغذ نوشته شده:
"عشق صیدیست؛
تیرت به خطا هم برود
لذتش کنج دلت
تا به ابد خواهد ماند."۱
روی کاغذهای دیگر هم اشعاری از شعرای مختلف نوشته شده است.
"نتوان از سر او برد هوای شیرین
لشگر خسرو اگر بر سر فرهاد رود."۲
پایین شعر نوشته است:" مطمئنم اگر خود شیرین هم دست رد به سینه ی فرهاد می زد. عشق شیرین بیشتر از خودش قدرت داشت و فکر شیرین، فرهاد را دیوانه تر می کرد.
شیرینِ قصه ی من هم دست رد به سینه ام میزند اما هوایش هنوز در سرم است؛ حتی به شما ربطی نداره اش هم همینطور...
نمیدانم چه حسی درونم است. عذاب وجدانِ اینکه چرا کاغذها را خواندم یا عصبانیت اینکه چرا مرتضی اینها را نوشته!
اصلا این ریحانه یا شیرین قصه اش منم؟ شاید هم باید گیج باشم الان!
ولی نه... من هیچ کدام از این ها نیستم.
شاید هم به او حق بدهم... شنیده ام عشق مهمان ناخوانده است که بی اجازه وارد قلب می شود.
کاغذها را لایِ دفتر می گذارم و دفتر را روی ساکش می گذارم.
گوشه ای از حجره نشسته ام و به مادر و آقاجان فکر می کنم. پرنده ی خیالم مرا به مشهد برده است.
کنار پنجره فولاد و ضریح...
کنار درخت چنارِ خانه...
کنار فانوس روی طاقچه ی اتاقم...
شاید هم دور سفره ای که همگی مان جمع هستیم.
دلم برایشان می سوزد، به احتمال زیاد نامه ها به دستشان رسیده اما خیلی وقت می شود که زنگی بهشان نزده ام. حتما دل مادر برایم شور می زند و با آقاجان غرغر می کند. شاید هم چادر چاقچور می کند و به خانه لیلا می رود و از آقامحسن کمک می خواهد.
غرق در فکرم که اشکی از گوشه ی چشمم روی گونه هایم می لغزد.
در باز می شود و چشمانم را از نور زیاد اذیت می کند. اشکم را پاک می کنم و با دیدن دایی و مرتضی بلند می شوم.
دایی قوطی تن ماهی و خوراک لوبیا را می برد و داخل بشقاب می ریزد.
مرتضی با دیدن دفترش دست پاچه می شود و سریع توی ساکش می گذارد.
غذا را در سکوت می خوریم و بعد از ناهار مرتضی سراغ کاغذها و دستگاه تایپش می رود.
دایی هم نگاهی به کتاب هایش می اندازد و بررسی می کند.
کیفش را وسط حجره خالی می کند و دانه به دانه ی کتاب ها را نگاه می کند و با نگرانی می گوید:
_ریحانه کتابایی که آوردی کو؟
کتاب هایم را کنار کتاب های دایی می گذارم و دایی سریع نگاهشان می کند.
خودش را کنار می کشد و با پشت دست به پیشانی هاش می زند.
_ای وای! یه دفترو جا گذاشتم. توش کلی اطلاعاته!
من هم نگران می شوم و می پرسم:
_یعنی چی؟ چی توش نوشته؟
_دفتر گزارش کار و برنامه ریزیم بود. برا خودم کار هامو می نوشتم حتی اسامی بچه که مثلا فردا با محمد میرم بیرون یا ۱۰ تا اعلامیه فلان مغازه...
مرتضی دستش را روی شانه ی دایی می گذارد و می گوید:
_من میارمش، فقط بگو کجا گذاشتی؟
_نه خطرناکه! اگه ساواک خونه رو شناسایی کرده باشه چی؟
_باهم میریم. ان شاالله که طوری نمیشه.
_پس هر چه سریع تر بهتر! همین حالا بریم.
سرم درد می گیرد و با غیض می گویم:
_کجا؟ چرا بریم بریم می کنین؟ به من کمتر شک می کنن تازه کمترم فعالیت دارم.
دایی نزدیکم می شود و با خشم در چشمانم نگاه می کند. زیر لب می غُرَد:
_کم مونده تو بری! براشون فرقی نداره کی بره اونجا، اگه شناسایی شده باشه هر کی بره رو می گیرن. تو تحمل شکنجه رو داری؟
بسه دیگه! برای همین موقع ها بود که می گفتم وارد این بازی خطرناک نشی.
_با انتخاب خودم بوده و پشیمون نیستم.
دایی خودش را عقب می کشد و در حالی که نفس به سختی بالا می آید، به مرتضی می گوید:
_بریم مرتضی!
از جا بلند می شوم و می گویم:
_لااقل با حاج آقا مشورت کنین. شاید بتونه کاری کنه.
_تا همین جاش هم به حاج آقا خیلی زحمت دادیم اگه کاری از دستش برنیاد شرمنده میشه و من اینو دوست ندارم.
انگار حرف هایم برای در و دیوار است. ساکت می شوم و دایی جلویم می ایستد و می گوید:
_دعا کن شناسایی نشده باشه.
بعد با لبخندی تلخ در حالی که می رود می گوید:"به امید دیدار."
_______________
۱. سعدی
۲. کلیم کاشانی
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️
"روزانه"
🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸
#قرآن_کریم
صفحه۸۹
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
-😍حضرت آقا :
شما افسران جوان جنگ نرم هستید ✌️🌱
و عرصه جنگ نرم
|●بصیرتی عمار گونه
و
|●استقامتی مالک اشتر وار
میطلبد✨
#جنگ_نرم
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
حسینی بودن، به اسم نیست !
به رسم است ،
رسم حسینی بودن !
یاحسین گفتن نیست،با حسین بودن است،
باحسین بودن فقط شور حسینی نیست ،
داشتن#شعور هم است !
باشعور بودن ،تنها در حرف نیست !
در#عمل هم است !
باعمل بودن !
فقط در اخلاق و رفتار نیست !
در #مبارزه است، بایدمبارزه ڪرد !
با هر چھ کھ قابلمبارزه است !
مثلا مبارزهبا #نفس
#ما_ملت_امام_حسینیم
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•