eitaa logo
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
642 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1هزار ویدیو
20 فایل
❁﷽❁ ✳️ما در کانال «شهید عبدالرحیم فیروزآبادی» گامی هرچند کوچک در زمینه اجرایی شدن انتظارات مقام معظم رهبری در زمینه زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا برداشته ایم و از شهدای عزیز مطالبی هرچند کوتاه منتشر میکنیم.🌹 ارتباط باما: @khademe_shahid
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸 صفحه۱۱۶ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
. . گرچه دوریم ، به یادِ تو سخن میگوییم..♥️ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
برگزاری مراسم زیارت عاشورا توسط هنرجویان هنرستان پروین اعتصامی شهرستان بندرگز🌷 به مناسبت فرا رسیدن اربعین حسینی و با یاد شهدای شاخص هنرستان - شهید عبدالرحیم فیروزآبادی🌷 - شهید حسین مشتاقی🌷 - شهید محمدتقی سالخورده🌷 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
- شب اربعین خوش باشی آقا ؛ با زائرات.. :) 💔 .. .. •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
باز دگر باره رسید اربعین جوش زند خون حسین از زمین شد چهلم روز عزای حسین جان جهان باد فدای حسین 🏴فرا رسیدن سالار شهیدان🍂 حضرت اباعبدالله الحسین(ع) تسلیت باد🥀
🔷چله زیارت عاشورا به نیابت ازشهیدفیروزآبادی •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 🍂دوری ودوستی سرم نمیشه و هیچ کجاواسم حرم نمیشه و ازتودورم باورم نمیشه ودارم میمیرم...🥀 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️👣 👣 _ولی اینا که خیلی خطرناکه! تازه تا رنگ کنین طول می‌کشه. اگه کسی شما رو ببینه چی؟ _نترس! چند نفر هستن که کشیک میدن. ترس را درونم خفه می کنم تا بر من مسلط نشود. هنوز به رفتن هایش عادت نکرده ام، هر بار که پایش را بیرون می گذارد احتمال دارد دیگر برنگردد و این ترسِ برنگشتن چیزی نیست که بتوانم با آن سر کنم. خانه سوت و کور می شود، چیزی نیست که خودم را سرگرم کنم. توی اتاق ها می گردم که چشمم به چرخ خیاطی قراضه‌ی گوشه‌ی اتاق می خورد. چرخ را جلو می کشم و به قیاقه‌ی از رنگ و رو رفته اش نگاه می کنم. بعید می دانم بتوانم با او کاری کنم! دو شاخه اش را توی پریز کهنه روی دیوار می زنم. صدای خِرخِر اش توی خانه می پیچد و گوش هایم را آزار می دهد. سریع از توی پریز بیرونش می کشم و خانه در دریای هموار سکوت غرق می شود. چند باری امتحانش می کنم تا مطمئن شوم خوب کار می کند، پارچه ها را می آورم و کف اتاق پهن می کنم. صابون را از توی حمام برمی دارم و طرح دلخواهی رویش می کشم. با قیچی برش می دهم و هر تکه را زیر چرخ می گذارم. گاهی چرخ گیر می کند و اعصابم را بهم می ریزد ولی گاه خیلی خوب کار می کند. صدای در که بلند می شود مثل فنر از جا می پرم و پشت پنجره می ایستم. بی‌صفا چادرش را توی هوا می ترکاند و لنگان لنگان به طرف خانه می آید. از خودم خجالت می کشم که بی اجازه به چرخ خیاطی دست زده ام! انگار گناه بزرگی مرتکب شده ام! بی‌صفا آه و ناله کنان وارد می شود و کنار پشتی می نشیند. به زانو اش تشر می زند و با او دعوا می کند. روغن های پایش را می آورم و پایش را چرب می کند. با دقت نگاه می کنم و با شرمساری می گویم: _بی‌صفا؟ من به چرخ خیاطی توی اون اتاق دست زدم، چیکار کنم؟ بی‌صفا مشغول ماساژ دادن پایش است و بیخیال می گوید: _خو وَخی خیاطی کن! می خوای چی بگوم؟ خوشحال می شوم و می پرسم:" یعنی از دستم ناراحت نیستین؟ من بی اجازه بر داشتم؟" _آهِن قوراضس! به چی درد میخورِد؟ کارِ خُبی کِردی عزیزجون. غنچه لبانم از هم می شکوفد و بوسه ای به لپ هایش تقدیم می کنم. ادامه‌ی کار خیاطی را در دست می گیرم، واقعا به خود کفایی رسیده ام! تا سال پیش هیچ کدام از کارهایی که الان یاد دارم و انجام می دهم را یاد نداشته‌ام. شاید اگر پارسال به من می گفتند تو سال دیگر چنین و چنان می شوی می خندیدم و باور نمی کردم. هوا رو به گرمی می رود هر چند که باز سرما پاورچین پاورچین خودش را شب ها به بسترمان می کشاند. شام را روی تختِ وسط حیاط نی خوریم. با این که باد خنکی می وزد اما ما قصد تسلیم شدن نداریم. مرتضی از وقتی آمده توی خودش فرو رفته و جز سلام و ممنون چیزی به من نگفته. بی‌صفا هم متوجه کم صحبتی او می شود و می پرسد: _چیطو شده مادرجون؟ چرا حرف نیمیزنی؟ همان طور که با بشقاب پیش رویش ور می رود، گیج می گوید: _چیزی نیست، فکر کنم از خستگیه. بعد هم به سختی ادامه‌‌ی غذایش را می خورد و زود می رود‌‌. من و بی‌صفا هم چند قدمی با نگاهمان او را همراهی می کنیم. هم دلخور هستم و هم نگران... چرا مرتضی مرا محرم اسرار خود نمی داند؟ چرا همش حرف هایش را توی خودش نی ریزد؟ بی‌صفا به خوبی تمام سوالاتم را در نگاهم می خواند و نصیحتم می کند: _ریحانه! مادِر! زیاد پا پیچش نشی وا. ای مردا هر وقت ای ریختی میشن ینی نیاز به تنهایی دارن. بعد که خلوِتِش تِموم شه خودیش میاد همه چی و کف دستت میزارد. غصه نخوری آ! دستم را تکان می دهم و با لبخند مصنوعی می گویم:" نه بابا، این چه حرفیه. حواسم هس." _آ قربون دخترِ چیز فِهم. با این که توی دلم انگار رخت می شویند، سکوت می کنم. لباس آبی و بلندی که برای خودم دوختم را به او نشان می دهم و می گویم: _امروز پاش نشستم تا تموم شد. قشنگه؟ طعم لبخندش فرق داشت و انگار او هم الکی می خندد و می گوید: _آره خیلی قشنگه. مبارکت باشه. لباس را تا می کنم و توی ساک می گذارم. گوشه‌ای خودم را با دفترم سرگرم می کنم به هوای این که بخواهد لب باز کند و چیزی بگوید. اما زهی خیال باطل! حرف نزد که هیچ صدای نفس هاش هم دیگر به گوشم نمی رسید. هر چه صبر می کنم و لب می چینم تا چیزی نگویم، نمیشود! آخر کاسه‌ی صبرم پر می شود و می پرسم: _چیزی شده مرتضی؟ چرا اینقدر تو خودتی؟ انگار صدایم را نمی شنود. به عکس آیت الله خمینی زل زده و لام تا کام چیزی نمی گوید. صدایم را بالاتر می برم و می پرسم: _کجایی؟ میفهمی چی میگم؟ سرش را به طرفم می چرخاند و در عالم گیج و منگی دست و پا می زند. _چی؟ چیزی گفتی؟ _میگم چرا تو خودتی؟ چرا چیزی نمیگی؟ _چی بگم؟ _سه ساعته به اون عکس زل زدی و شامتو ول کردی که بعد چی بگم؟ خب اون چیزیو بگو که توی گلوت گیر کرده. من نباید بدونم؟ :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
♥️👣 👣 دستی به ته ریشش می زند و می گوید: _چیز خاصی نیست. نگران نباش! کفرم درآمده! علناً بگوید به تو چه و مرا راحت کند! با این حرف ها که بیشتر اذیت می شوم. دندان هایم را بهم می سایم و لب می زنم: _آره، خب بگو نمیخوای بهم بگی، تا اینقدر نپرسم! چهره‌اش عوض می شود و با جدیت می گوید: _این چه حرفیه؟ من مگه چیز پنهونی دارم باهات؟ نمیدونم چطور بهت بگم... _راحت! راحت بگو! تردید عجیبی توی چشمانش موج می زند و بعد از لب گزیدن می گوید: _یه جایی پیدا کردم که بریم. چهره‌ی خندان بی‌صفا از جلوی ذهنم رد می شود. زن بیچاره چقدر به وجود ما عادت کرده. چند هفته ای به این خانه‌ی قدیمی عادت کرده ام. یادم می رود نباید به جایی عادت کنم‌. با لحنی آغشته به ناراحتی می پرسد: _تو به بی‌صفا میگی؟ برای خودشم بهتره که هرچی زودتر بریم. سری تکان می دهم و حرفش را تایید می کنم. با اینکه برایم سخت است اما قبول می کنم. _کی میریم؟ _فردا صبح. _صبح؟؟ چه زود! چرا الان میگی؟ سرش را از روی برگه‌دفترش بالا می گیرد و می گوید: _خب گفتم که زود بریم. تو نمیدونی ولی من که رفت و آمد دارم میفهمم چقدر اوضاع خرابه. دیروز با یکی اعلامیه پخش میکنی فردا خبر دستگیری شو بهت میرسونن. ته دلم از گفته هایش خالی می شود. با ترس به چهره‌ اش نگاه می کنم و می گویم: _تو نمیترسی؟ من میترسم ازین که دستگیرت کنن. میبینی که از داییم هنوز خبری نشده، شنیدم هر کیو بگیرن یواش سر به نیستش میکنن. مرتضی! من... نگاهم نمدار می شود و کاسه‌ی بغضم می ترکد. دلم نمی خواهد دلش را بلرزانم و مانع مبارزه اش شوم اما دست خودم نیست! صورتش را به طرفی کرده و نگاهم نمی کند. به خودم نهیب میزنم که من هم یک مجاهد هستم پس نباید در راه خدا از چیزی بترسم جز خشم خودش. من باید همراه او در این مسیر باشم نه رفیق نیمه راه! من مگر دنبال شوهر بودم که با او ازدواج کردم؟ مگر یادم رفته که هم پا می خواستم که از مبارزه نترسد؟ حالا که هم عقیده ام هستیم پس چرا ته دلش را بلرزانم؟ بلند می شوم و کنارش می نشینم. با این که هنوز دلم آرام نگرفته به او می گویم: _مرتضی! ببخش منو. من نباید اون حرفا رو میزدم، باید خوشبین باشیم تازه هر چی هم خدا بخواد همون میشه. اگه... اگه دلتو لرزوندم معذرت میخوام ولی بدون تا آخر این راه باهاتم. تو خوشی و ناخوشی! چهره اش را رو به من می کند و با لبخندش ترس را از خانه‌ دلم می تکاند. _میدونم... تو ثابت کردی که همراهمی ولی خب واقعیت همینه. مگه نگفتی این انقلاب نیاز به خون داره تا تثبیتش کنه؟ من تازه حقیقتو فهمیدم و خیلی مونده جبرانِ اشتباهاتم رو بکنم. من تازه به چشمه‌ی پاکی رسیدم و خیلی تشنمه! روح من تشنه اس و آب حقیقت میخوام. شدم مثل تو که وقتی سخنرانی گوش میدی حواس و روحتو به اون می بازی. تا حالا چند باری دیدمتو فقط نگاه کردم. این امید واقعی و ایمان رو هیچ کس توی سازمان به ما نمیده! اونا برای مردن به ما امید میدن در حالی که آیت الله خمینی برای مردن ما رو نمیخواد! اون امید فردا رو بهمون میده... یه امید که اگه همه مون پشت هم باشیم خیلی زود بهس می رسیم. چی ازین بهتر؟ انگار گل امید او هر روز بیشتر و بیشتر رشد می کند. از حرف هایش من جان می گیرم و با انرژی تمام حرف هایش را تایید می کنم. دفترم را برمی دارم که با ذوق می گوید: _میشه یه نگاهی بهش بندازم؟ خیلی دوست دارم ببینم چی نوشتی. چون بعضی خاطره ها خصوصی ست و در حقیقت راز دلم را گفته ام از جمله ماجرای انگشتر، زیاد راضی نیستم ولی می گویم: _باشه ولی بهت میگم کجا رو بخونی. خیلی خوشحال می شود. دفتر را به دستش می دهم و آهسته و تک تک کلمات را از نگاهش می گذراند. زیر چشمی نگاهش می کنم تا عکس العملش را ببینم. _ببخشید که به قلم تو نمیرسه! _اتفاقا قلمتو چون خالصه و هیچ آموزشی نداره از لحاظ ادبی بهتره. یعنی.... چطور بگم؟ خاص خودته! یه فرمول نیست که مثل بقیه بشه. چند صفحه ای میخواند و به دستم می دهد. کلی تشویقم می کند و می گوید کار خوبی می کنم. مثل هر شب تشک ها را جلوی پنجره می گذارم تا از تماشای ماه محروم نشویم. صبح در حالی که سعی دارم به بی‌صفا ماجرا را بگویم اما نمی شود! یا من دلش را ندارم یا وقتی جرئتش را پیدا می کنم نمی شود! سر سفره می نشینیم. همان طور که چایم را هم می زنم، نگاهم به بی‌صفاست. متوجه نگاه سنگینم می شود و می گوید: _چیزی میخوای بِگوی؟ _نه... یعنی چیزه. _خو بگوی دختِر! کِچلم کردی. کمی از چای را می خورم و نیم نگاهی هم به مرتضی می اندازم. آخر سر دل به دریا می زنم و می گویم: _بی‌صفا ما باید ازین جا بریم. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
♥️👣 👣 همانطور که لقمه‌ی پنیر در دستش است به من می گوید:" خو بی سلامِتی. کوجا مِرین؟ جا پیدا کِردین؟" توپ را به طرف مرتضی پاس می دهم که لب می زند: _با اجازه‌ی شما یه اتاقی هست. _خو اگه جاتون امنِس که بی سلامت، اگرم واس من میرین که بیخود! از رک و صلاحت بی‌صفا تعجب نمی کنیم او عادت دارد اینگونه نگرانی اش را ابراز کند! مرتضی این بار لب به سخن می گشاید: _نه خداروشکر جای امنیه. ازتون ممنون که این مدت کلی هوامونو داشتین. دیگر نگاهش را از ما دریغ می کند، شاید هم از تنهایی می ترسد و نمی خواهد باری دیگر بی‌کس شود. لقمه را به زور به دهان می گذارد و لب می زند: _خو اِگه جاتون امنس که بِرید مادِر. خدا بی همراهمتون... بغض در گلویم سنگینی می کند و به سختی لقمه ام را قورت می دهم. بعد از جمع کردن سفره، آستین هایم را بالا می زنم تا ظرف ها را بشویم اما بی‌صفا مانع می شود. می گوید مشغول کارهای خودم شود و این کار را به او بسپرم. وسایل زیادی نداشتیم. با همان دوساکی که آماده بودیم باید برمی گشتیم. بی‌صفا کلی خوراکی توی سبد برایم می چیند و ناهار سردستی هم بین شان می گذارد. مرتضی دو تشک و پتو از بی‌صفا می گیرد و پشت ماشین می گذارد. شبنم اشک بر روی مژه هایمان می غلتد و دوباره وقت خداحافظی فرا رسیده. بی‌صفا را در آغوش می کشم و می گویم: _شاید دیگه همو نبینیم، ازتون ممنونم! حلالم کنین. قطرات اشک بر روی چین و چروک های صورتش می نشینند و با غمی که در صدایش نهفته، می گوید: _حلالی! ایشالا بازِم همو بیبینیم. خدا پشت و پناهِتون باشِد. ایشالا غم تو زیندگیاتون نِبینِد. شما حلالم کنین اِگه حرفیو کاری کِردم. مرتضی از در صندوق عقب را می بندد و رو به روی بی‌صفا می ایستد و می گوید: _ما که جز خوبی چیزی ندیدیم. اگه همو ندیدیم حلال کنین. طاقتم تمام می شود و خودم را در آغوش بی‌صفا پرت می کنم. عطر محبتش را در شیشه‌ی دلم می ریزم و درش را محکم می بندم تا یادش از خاطرم نرود. سوار ماشین می شوم و بی‌صفا در را می بندد، مرتضی هم می نشیند و سوئیچ را می چرخاند. خِرخِر ماشین تازیانه وار خودش را به پرده‌ی گوشم می رساند. بی‌صفا کاسه‌ی آب را پشت سرمان می ریزد و با دندانش چادرش را می گیرد بعد هم برایمان دست تکان می دهد. برایش دست تکان می دهم که پیچ کوچه با بی رحمی مرا از او جدا می کند. شیشه‌ی بغض در گلویم شکست و اشک هایم باریدن گرفت. همه اش به این فکر می کنم که شاید هرگز باری دیگر او را نبینم و دست مهربانی اش را بر سرم حس نکنم. مرتضی هم بدجور توی خودش غرق شده و جلاد سکوت را بر پیکر روحم می فرستد. حواسم به کوچه و خیابان ها نیست و نمیفهمم کجا می رویم. دلم میخواهد یک بار دیگر خانه‌ی دایی را ببینم اما خیلی وقت است که از آن خیابان عبور کرده ایم. آسمان هم همرنگ حال دلم می شود. سپاهیان ابر های سیاه در بلندای آسمان به جنگ هم می روند وصدای شمشیر های آن ها چون رعد، سینه‌ی آسمان را می شکافد. در آخر اشک سپاهیان شکست خورده بر شهر و مردم می بارد. شیشه را پایین می کشم و دستم را بیرون می برم. قطرات مروارید‌گونه‌ی باران روی دستم می غلتد و مرا نوازش می دهند. کم کم باران شدید می شود و آستین لباسم به طور کامل خیس می شود. مرتضی با صدایش مرا از فکر بیرون می کشد و می گوید: _پنجره رو ببند. مریض میشیا! دستم را داخل می آورم و شیشه را بالا می کشم. طولی نمی کشد که ماشین متوقف می شود و مرتضی می گوید: _رسیدیم. به دور و برم نگاهی می اندازم. یک کوچه‌ی تنگ که به زور ماشین رد می شود با خانه های آجری که آن را احاطه کرده اند. مرتضی توی بریدگی پارک می کند و وسایلمان را برمی داریم. از عرض کوچه که رد می شوم نگاهم به سر کوچه می افتد. کنار دکه‌ی روزنامه فروشی یک تلفن عمومی است. خیلی خوشحال می شوم، دلم میخواهد با کسی صحبت کنم. با خودم می گویم وسایل را بزارم و برگردم. از در کوچک و فیروزه رنگ داخل می شوم. پرده‌ی مندرس و قدیمی ای جلوی در نصب شده که حالم را بهم می زند. پرده را کنار می زنم و با حیاطی پر از برگ و خاک رو به رو می شوم. با این که حیاط کوچک است اما زیر لحاف برگ ها بزرگ بزرگ دیده می شود. حوض مستطیل شکل وسط حیاط پر از آب گندیده است و رویش هم یک لایه کثیفی گرفته. ایوان خانه هم کوچک است و دو پله ای می خورد. کلید برق را می زنم اما برق روشن نمی شود. پشت سر مرتضی وارد خانه می شوم. یک نشمین که با پنجره ای بزرگ مشرف به حیاط است. اتاق و آشپزخانه هم کنار هم هستند و خانه‌ی کوچکیست. خانه آنقدر قدیمی است که از سر و رویش می بارد سال هاست رنگ آدم به خود ندیده. کف نشیمن پر شده از کاغذ و کارتون بعلاوه کلی خاک. کابیت های فلزی اش تمام خاک گرفته و چهره‌ی پریشانی دارد. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸 صفحه۱۱۷ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
بــاز دگر بـاره رســیــد اربـعـیــن جوش زند خـون حـسـیـن از زمیــن شـد چـهـلـم روز عــزای حـسـیــن جــان جــهــان بـــاد فدای حـسین فرا رسیدن حسینی تسلیت باد🖤 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_6046599575152625574.m4a
6.82M
🎧 "نوای مازندرانی" 🥀براره سرجداخواخربمیره... زبان حال حضرت زینب(س)درروزاربعین 🎤بانوای کربلایی حمیدیزدانی طوسی •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
استاد‌پناهیان میگفت: "دنیا محلِ داد و ستد است! یعنی در ازای داشتنِ یک‌چیز باید از یک‌ چیز دیگرت بگذری...! این روزها، مدام این سوال تو ذهنم مرور می‌شه...! حُـسین‌‌(؏)جان... در ازاۍ داشتنِ کدام آرزو یا خواسته‌یِ دنیائی‌مان، اربعین کربلایت را دادیم... 💔 آھ حسین(؏)..." ...🥺 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
Shab19Safar1399[04].mp3
8.15M
🎙خبر داری که عاشقت خونه‌نشین شد؟! (زمینه ویژه اربعین) 🔺با نوای: حاج میثم مطیعی •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🍃 باشه... فدای سرتون که امشب کنار حَرمتون نیستیم فدای سرتون اینکه هی خاطره‌هامون رو مرور می‌کنیم 🍁 هی آه می‌کشیم... باشه اصلا فدای سر شما اینهمه دلتنگی 🌧 اینکه هرچی اسم کربلا رو می‌شنویم چشمامون بارونی می‌شه 🌙 آقا همین امشب این دعامون رو اجابت کنین : امسال برای اربعین توی جاده‌های خاکی کربلا قدم نزدیم اما به جاش بخواین تا آخر عمـر توی راه خودتون باشیم... بخواین فدایی راه خودتون باشیم . . . 💔🕊 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🔷چله زیارت عاشورا به نیابت ازشهیدفیروزآبادی •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️👣 👣 مطمئنم اگر زنی به جای من بود حتما آن خانه را ترک می کرد. اگر بخاطر کوچکی خانه را ترک نمی کرد حتما بخاطر جسدهای زشت موش و سوسک از خانه فرار می کرد. چرخ زدنم که تمام می شود با لبخند به مرتضی می گویم:" قشنگه ها اگه دستی به سر و روش بکشیم." فوری سرش را بالا می آورد و توی صورتم دقیق می شود. گره‌ لبانش را باز می کند و می خندد. _جدی میگی؟ یعنی پسندیدی؟ چاره‌ی دیگری ندارم از بی پناهی که بهتر است. وضعیت جیب مرتضی بر من پوشیده نیست و باید بخاطر این آلونک از او سپاسگزار باشم. _آره. فقط سریع تر این موشا رو جمع کن! بقیه رو خودم انجام میدم. کارتونی در دست می گیرد و با چشم گفتن شروع می کند. با دیدن خانه پاک از فکر تلفن بیرون می آیم. جارو را دست می گیرم و از بالای نشمین شروع می کنم. یک روسری به سرم بسته ام و دیگری را جلوی صورتم گرفته ام. بوی خاک و گرد و غبار خانه را پر کرده، پنجره ها و در را باز می کنم . آنقدر خاک به این خانه نشسته که مجبورم دو بار جارو کنم. آشپزخانه و اتاق را مرتضی تمیز می کند. شلینگ آب را به شیر وسط حیاط وسط می کند. شلینگ را می گیرم و خانه را آب می گیرم. با یک دست جارو می کنم و با یک دست آب را کنترل می کنم. مرتضی می رود تا تی و دستمال بخرد. مراقبم آب به دیوار ها نخورد و گچ هایش روی سرمان نریزد! در همین حال بودم که موشی را می بینم. جیغ بلندی می کشم و فکر می کنم زنده است! مثل موشک از خانه فرار می کنم. چند دقیقه ای می ایستم و سرکی به داخل می کشم، با دیدن موش در همان جای قبلی کمی ترسم می ریزد. خوب که دقت می کنم میفهمم موش مرده و بخاطر آب این ور و آن ور می رود! با این که چندشم می شود کارتونی پیدا می کنم و نصفش می کنم. یکی می شود جارو و دیگری خاک انداز، صورتم را به طرف دیگری می چرخانم تا با دیدن موش حالم بهم نخورد. کارتون را با فاصله از خودم به حیاط می برم و توی زباله ها می ریزم. دستانم را مدام آب می کشم. با فکر این که آب به موش خورده و توی خانه پخش شده حالم بد می شود. دوباره تمام نشیمن را آب می گیرم، اتاق و آشپزخانه را هم تمیز می کنم. مرتضی که می آید موش را نشانش می دهم. می خندد و سر به سرم می گذارد. قهرمان صدایم می زند و می گوید: _آفرین قهرمان! تو تونستی! دیدی ترس نداشت؟ کم نمی آورم و می گویم:" باشه آقای قهرمان! شما برو کل خونه رو تی بکش بعد حرف بزن!" خودش را مظلوم می گیرد و می گوید: _ببخش خانومی! بیا بهم کمک کن! الکی قهر می کنم که با خواهش و تمنا راضی می شوم و به کمک هم تا بعد از ظهر کار تمیزکاری را تمام می کنیم. خسته و کوفته روی زمین می نشینم و نفس زنان می گویم:" آخیش بالاخره تموم شد!" مرتضی ساندویچ به دست، کنارم می نشیند و می گوید: _آره خداروشکر. فقط حیاط مونده! از فکر حیاط دیوانه می شوم و به بدنم که نایی ندارد می گویم که غصه نخور. بعد هم به مرتضی می گویم: _حیاط واسه فردا! من دیگه خسته شدم. ساندویچ را به دستم می دهد و بی معطلی مشغول خوردن می شوم و طاقت شنیدن ناله های معده‌ی گرسنه ام را ندارم. دلم هوس چایی می کند که توی اوج خستگی بنوشم. اما بعد از خوردن ساندویچ ها باید وسایل را بچینیم. مرتضی موکتی را کف نشیمن می اندازد. بند هایش را باز می کنیم و پهنش می کنیم. موکت برای کف نشیمن کوچک است و گوشه هایی خالی می ماند. وسایل زیادی نداریم دو ساک و پتو و تشک! مجبورم از چند قابلمه ای که توی کابینت هاست استفاده کنم هر چند که چند باری با وسواس شستم شان. چیزی نداریم تا کف اتاق پهن کنیم و در اتاق را می بندیم و فقط از کمدش برای لباس هایمان استفاده می کنیم. خانه‌‌ی حقیرانه ای است اما با کنار هم بودن مان این کمبود ها را جدی نمی گیرم. دلم به بودن او و دیدن چهره‌اش خوش است. کمی که خستگی در می کنم چادرم را سر می کنم و به مرتضی می گویم می روم از تلفن سرکوچه به حمیده زنگ بزنم. در آستانه‌ی اذان مغرب آسمان رنگ نیلی به خود گرفته. کیوسک خالی است، سکه ای درونش می اندازم و صدای بوق در گوش هایم می پیچد. بعد هم صدای همیشه شاداب حمیده قلبم را آرام می کند. _الو؟ دستانم شروع به لرزیدن می کنند و با نشاطی که به بغض گره خورده می گویم: _سلام حمیده جان، خوبی؟ _عه، تویی زینب خانم؟ چه خبرا مش اکبر خوبه؟ از گفته هایش خنده ام می گیرد. زینب؟ مش اکبر؟ _حمیده منم... وسط حرفم می پرد و می گوید: _میدونم خودتی! نکنه ماست میخوای؟ لحن صحبتش کلا عوض شده، نمی دانم چه بگویم؟ نمی گذارم حرف بزنم و بگویم که ریحانه ام. مگر می شود صدایم را به این زودی فراموش کند؟ حتما کاسه ای زیر نیم کاسه است. یکهو یاد این می افتم که ساواک تلفن ها را چک می کند! با خودم می گویم چقدر خنگ هستم! خیلی طبیعی دنبال حرفش را می گیرم و می گویم: _آره! ماست دارین؟ :Instagram.com/aye_novel 🚫
♥️👣 👣 _فدات بشم. بله که هست به محمدرضا میگم برات بیاره. فقط زینب جان شنیدم میخواین اسباب کشی کنین درسته؟ انگار از نبودن ما چیزی فهمیده و سعی دارد این گونه ارتباط بگیرد. _آره... یه خونه مش اکبر میخواد بگیره. _بسلامتی! همسایه‌ی خوبی هستین. هر کی بیاد جاتون حیفه والا. خب راستی کم پیدا هم که شدی! دیروز داشتیم با بقیه‌ی همسایه ها سبزی پاک می کردیم ذکر خیرت بود. تو که به ما افتخار نمیدی لااقل بیا بریم زیارت. یادته اون سری رفتیم؟ یاد حرم امام زاده صالح (ع) می افتم. ظاهرا می خواهد اینگونه مرا ببیند. با خوشحالی می گویم: _آره یادس بخیر! چقدر بچه ها فضولی کردن اون سری. دلم برای زیارت تنگه! فردا برای نماز میام که بریم. _آره خواهر! پس میبینمت به مش اکبر سلام برسون. خداحافظ. سریع خداحافظی می کنم و تلفن را سر جایش می گذارم. صدای اذان از گلدسته ها بلند می شود و عاشقان را با خود هم نوا می کند. تا مسجد راهی نیست و خیلی به خانه نزدیک است. کنار دکه می ایستم و روزنامه ای میخرم. نگاهم به آن سوی خیابان می افتد که سبزی فروشی میبینم. بوی جعفری و پیازچه مشامم را قلقلک می دهد. هوس آش رشته به سرم می زند و به آن سو می روم. یکم سبزی خوردن و سبزی آش می خرم. مرد سبزی فروش، سبزی ها را لای روزنامه می پیچد و به دستم می دهد. پولش را روی کفه ی ترازو می گذارم و بیرون می آیم. به بقالی می روم و رشته و بقیه لوازم را می خرم. با دست پر به خانه برمی گردم؛ مرتضی با دیدن دست های پرم می پرسد: _چیزی میخواستی میگفتی برات بخرم. _یهویی شد! دلم آش خواست دیگه گفتم خودم می خرم. دلم میخواهد فردا شود و زودتر بساط آش را به راه کنم. چای دم می کنم و سینی به دست به نشیمن می روم. با دیدن این که مرتضی شال و کلاه کرده، وا می روم و لب میزنم: _کجا میری؟ چایی آوردم. لبخند زیبایی روی لبش نقش می بندد و با ملایمت می گوید: _اینم به چشم. بده سینی رو ماهرو جان. سینی را از دستم می قاپد. از بالشت ها به عنوان پشتی استفاده می کنیم. یکی را پشت من می گذارد و خودش به دیگری تکیه می دهد. چای اش را برمی دارد و می نوشد. از این که کنارم نشسته و می توانم عطر وجودش را لمس کنم خوشحال و راضی هستم. سکوتی با طعم عشق ما را احاطه کرده است. لب برمیچیند و می گوید: _خب من برم دیگه، تا یه ساعت دیگه خونه ام. کلیدم دارم، اگه کسی در زد باز نکن. اصلا جوابشم نده! از سفارشاتش خنده ام می گیرد و به طعنه می گویم: _باشه مامانی! به گازم دست نمی زنم. خنده اش دستی می شود و گوشم را نوازش می دهد و می گوید: _گاز که نداریم ولی به پیک نیک دست نزن! مشتی آرام حوالیه بازو اش می کنم و با بلند شدنش من هم از جا بر می خیزم. تا دم در بدرقه اش می کنم و بقیه راه را به اصرار خودش نمی روم و با چشمانم هم قدمش می شوم. لامپ پیش صحن از پس تاریکی حیاط برنمی آید. در را قفل می کنم و گوشه ی خانه می نشینم. برای این که حوصله ام سر نرود سراغ دفترم می روم و شروع می کنم به نوشتن: "بسم الله الرحمن الرحیم امروز به خانه ی قدم گذاشته ام که همانند قصر است. آشپزخانه ی سه متری و نشیمن دوازده متری اش را با کاخ و کوشک عوض نمی کنم! این خانه با پادشاه قلبم برایم قابل تحمل است. خدایا ممنونم برای همه چیز!" به همین قدر اکتفا می کنم و دفتر را می بندم. عکس آیت الله خمینی توی کیف نمایان می شود. دلم نمی خواهد مخفی اش کنم و فکر می کنم توی کیف بودن در شان این عکس نیست! عکس را برمی دارم و با میخ به دیوار می زنم. می دانم جرم این کار اعدام نباشد چیزی کمتر از آن نیست. خیلی ها را فقط بخاطر گوش دادن به رادیو عراق و عربی دستگیر می کنند این که دیگر جای خود دارد. به هر جان کندنی است، زندان خانه را تحمل می کنم. دو ساعتی از آن یک ساعت که مرتضی قولش را داده بود می گذرد که صدای سر بلند می شود. مرتضی سبد به دست وارد می شود و مرا صدا می زند. با کفش و بی کفش را نمی دانم اما با شوق به طرفش دویدم. _بی زحمت این سبدو ببر داخل. چشمی می گویم و کمکش می کنم. بر که می گردم با دیدن اجاق گاز و پشتی و چند خرت و چرت دیگر خشکم می زند. از سر گاز را می گیرم و به آشپزخانه می بریم. از سنگینی گاز نق نمی زنم اما از دیر آمدنش گلایه می کنم. با صبوری جوابم را می دهد و می گوید گرفتار بوده. پشتی ها را دور تا دور خانه می چینیم و فرشی هم توی اتاق پهن می کنیم. وقتی کارمان تمام می شود، کنارش می نشینم و می پرسم: _اینا رو از کجا آوردی مرتضی؟ به شوخی می گوید:" دزدیدم!" به خنده اش، نمی خندم و با جدیت می پرسم: _راستشو بگو. از کجا؟ :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)