eitaa logo
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
642 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1هزار ویدیو
20 فایل
❁﷽❁ ✳️ما در کانال «شهید عبدالرحیم فیروزآبادی» گامی هرچند کوچک در زمینه اجرایی شدن انتظارات مقام معظم رهبری در زمینه زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا برداشته ایم و از شهدای عزیز مطالبی هرچند کوتاه منتشر میکنیم.🌹 ارتباط باما: @khademe_shahid
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️👣 👣 دستی به ته ریشش می زند و می گوید: _چیز خاصی نیست. نگران نباش! کفرم درآمده! علناً بگوید به تو چه و مرا راحت کند! با این حرف ها که بیشتر اذیت می شوم. دندان هایم را بهم می سایم و لب می زنم: _آره، خب بگو نمیخوای بهم بگی، تا اینقدر نپرسم! چهره‌اش عوض می شود و با جدیت می گوید: _این چه حرفیه؟ من مگه چیز پنهونی دارم باهات؟ نمیدونم چطور بهت بگم... _راحت! راحت بگو! تردید عجیبی توی چشمانش موج می زند و بعد از لب گزیدن می گوید: _یه جایی پیدا کردم که بریم. چهره‌ی خندان بی‌صفا از جلوی ذهنم رد می شود. زن بیچاره چقدر به وجود ما عادت کرده. چند هفته ای به این خانه‌ی قدیمی عادت کرده ام. یادم می رود نباید به جایی عادت کنم‌. با لحنی آغشته به ناراحتی می پرسد: _تو به بی‌صفا میگی؟ برای خودشم بهتره که هرچی زودتر بریم. سری تکان می دهم و حرفش را تایید می کنم. با اینکه برایم سخت است اما قبول می کنم. _کی میریم؟ _فردا صبح. _صبح؟؟ چه زود! چرا الان میگی؟ سرش را از روی برگه‌دفترش بالا می گیرد و می گوید: _خب گفتم که زود بریم. تو نمیدونی ولی من که رفت و آمد دارم میفهمم چقدر اوضاع خرابه. دیروز با یکی اعلامیه پخش میکنی فردا خبر دستگیری شو بهت میرسونن. ته دلم از گفته هایش خالی می شود. با ترس به چهره‌ اش نگاه می کنم و می گویم: _تو نمیترسی؟ من میترسم ازین که دستگیرت کنن. میبینی که از داییم هنوز خبری نشده، شنیدم هر کیو بگیرن یواش سر به نیستش میکنن. مرتضی! من... نگاهم نمدار می شود و کاسه‌ی بغضم می ترکد. دلم نمی خواهد دلش را بلرزانم و مانع مبارزه اش شوم اما دست خودم نیست! صورتش را به طرفی کرده و نگاهم نمی کند. به خودم نهیب میزنم که من هم یک مجاهد هستم پس نباید در راه خدا از چیزی بترسم جز خشم خودش. من باید همراه او در این مسیر باشم نه رفیق نیمه راه! من مگر دنبال شوهر بودم که با او ازدواج کردم؟ مگر یادم رفته که هم پا می خواستم که از مبارزه نترسد؟ حالا که هم عقیده ام هستیم پس چرا ته دلش را بلرزانم؟ بلند می شوم و کنارش می نشینم. با این که هنوز دلم آرام نگرفته به او می گویم: _مرتضی! ببخش منو. من نباید اون حرفا رو میزدم، باید خوشبین باشیم تازه هر چی هم خدا بخواد همون میشه. اگه... اگه دلتو لرزوندم معذرت میخوام ولی بدون تا آخر این راه باهاتم. تو خوشی و ناخوشی! چهره اش را رو به من می کند و با لبخندش ترس را از خانه‌ دلم می تکاند. _میدونم... تو ثابت کردی که همراهمی ولی خب واقعیت همینه. مگه نگفتی این انقلاب نیاز به خون داره تا تثبیتش کنه؟ من تازه حقیقتو فهمیدم و خیلی مونده جبرانِ اشتباهاتم رو بکنم. من تازه به چشمه‌ی پاکی رسیدم و خیلی تشنمه! روح من تشنه اس و آب حقیقت میخوام. شدم مثل تو که وقتی سخنرانی گوش میدی حواس و روحتو به اون می بازی. تا حالا چند باری دیدمتو فقط نگاه کردم. این امید واقعی و ایمان رو هیچ کس توی سازمان به ما نمیده! اونا برای مردن به ما امید میدن در حالی که آیت الله خمینی برای مردن ما رو نمیخواد! اون امید فردا رو بهمون میده... یه امید که اگه همه مون پشت هم باشیم خیلی زود بهس می رسیم. چی ازین بهتر؟ انگار گل امید او هر روز بیشتر و بیشتر رشد می کند. از حرف هایش من جان می گیرم و با انرژی تمام حرف هایش را تایید می کنم. دفترم را برمی دارم که با ذوق می گوید: _میشه یه نگاهی بهش بندازم؟ خیلی دوست دارم ببینم چی نوشتی. چون بعضی خاطره ها خصوصی ست و در حقیقت راز دلم را گفته ام از جمله ماجرای انگشتر، زیاد راضی نیستم ولی می گویم: _باشه ولی بهت میگم کجا رو بخونی. خیلی خوشحال می شود. دفتر را به دستش می دهم و آهسته و تک تک کلمات را از نگاهش می گذراند. زیر چشمی نگاهش می کنم تا عکس العملش را ببینم. _ببخشید که به قلم تو نمیرسه! _اتفاقا قلمتو چون خالصه و هیچ آموزشی نداره از لحاظ ادبی بهتره. یعنی.... چطور بگم؟ خاص خودته! یه فرمول نیست که مثل بقیه بشه. چند صفحه ای میخواند و به دستم می دهد. کلی تشویقم می کند و می گوید کار خوبی می کنم. مثل هر شب تشک ها را جلوی پنجره می گذارم تا از تماشای ماه محروم نشویم. صبح در حالی که سعی دارم به بی‌صفا ماجرا را بگویم اما نمی شود! یا من دلش را ندارم یا وقتی جرئتش را پیدا می کنم نمی شود! سر سفره می نشینیم. همان طور که چایم را هم می زنم، نگاهم به بی‌صفاست. متوجه نگاه سنگینم می شود و می گوید: _چیزی میخوای بِگوی؟ _نه... یعنی چیزه. _خو بگوی دختِر! کِچلم کردی. کمی از چای را می خورم و نیم نگاهی هم به مرتضی می اندازم. آخر سر دل به دریا می زنم و می گویم: _بی‌صفا ما باید ازین جا بریم. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
♥️👣 👣 همانطور که لقمه‌ی پنیر در دستش است به من می گوید:" خو بی سلامِتی. کوجا مِرین؟ جا پیدا کِردین؟" توپ را به طرف مرتضی پاس می دهم که لب می زند: _با اجازه‌ی شما یه اتاقی هست. _خو اگه جاتون امنِس که بی سلامت، اگرم واس من میرین که بیخود! از رک و صلاحت بی‌صفا تعجب نمی کنیم او عادت دارد اینگونه نگرانی اش را ابراز کند! مرتضی این بار لب به سخن می گشاید: _نه خداروشکر جای امنیه. ازتون ممنون که این مدت کلی هوامونو داشتین. دیگر نگاهش را از ما دریغ می کند، شاید هم از تنهایی می ترسد و نمی خواهد باری دیگر بی‌کس شود. لقمه را به زور به دهان می گذارد و لب می زند: _خو اِگه جاتون امنس که بِرید مادِر. خدا بی همراهمتون... بغض در گلویم سنگینی می کند و به سختی لقمه ام را قورت می دهم. بعد از جمع کردن سفره، آستین هایم را بالا می زنم تا ظرف ها را بشویم اما بی‌صفا مانع می شود. می گوید مشغول کارهای خودم شود و این کار را به او بسپرم. وسایل زیادی نداشتیم. با همان دوساکی که آماده بودیم باید برمی گشتیم. بی‌صفا کلی خوراکی توی سبد برایم می چیند و ناهار سردستی هم بین شان می گذارد. مرتضی دو تشک و پتو از بی‌صفا می گیرد و پشت ماشین می گذارد. شبنم اشک بر روی مژه هایمان می غلتد و دوباره وقت خداحافظی فرا رسیده. بی‌صفا را در آغوش می کشم و می گویم: _شاید دیگه همو نبینیم، ازتون ممنونم! حلالم کنین. قطرات اشک بر روی چین و چروک های صورتش می نشینند و با غمی که در صدایش نهفته، می گوید: _حلالی! ایشالا بازِم همو بیبینیم. خدا پشت و پناهِتون باشِد. ایشالا غم تو زیندگیاتون نِبینِد. شما حلالم کنین اِگه حرفیو کاری کِردم. مرتضی از در صندوق عقب را می بندد و رو به روی بی‌صفا می ایستد و می گوید: _ما که جز خوبی چیزی ندیدیم. اگه همو ندیدیم حلال کنین. طاقتم تمام می شود و خودم را در آغوش بی‌صفا پرت می کنم. عطر محبتش را در شیشه‌ی دلم می ریزم و درش را محکم می بندم تا یادش از خاطرم نرود. سوار ماشین می شوم و بی‌صفا در را می بندد، مرتضی هم می نشیند و سوئیچ را می چرخاند. خِرخِر ماشین تازیانه وار خودش را به پرده‌ی گوشم می رساند. بی‌صفا کاسه‌ی آب را پشت سرمان می ریزد و با دندانش چادرش را می گیرد بعد هم برایمان دست تکان می دهد. برایش دست تکان می دهم که پیچ کوچه با بی رحمی مرا از او جدا می کند. شیشه‌ی بغض در گلویم شکست و اشک هایم باریدن گرفت. همه اش به این فکر می کنم که شاید هرگز باری دیگر او را نبینم و دست مهربانی اش را بر سرم حس نکنم. مرتضی هم بدجور توی خودش غرق شده و جلاد سکوت را بر پیکر روحم می فرستد. حواسم به کوچه و خیابان ها نیست و نمیفهمم کجا می رویم. دلم میخواهد یک بار دیگر خانه‌ی دایی را ببینم اما خیلی وقت است که از آن خیابان عبور کرده ایم. آسمان هم همرنگ حال دلم می شود. سپاهیان ابر های سیاه در بلندای آسمان به جنگ هم می روند وصدای شمشیر های آن ها چون رعد، سینه‌ی آسمان را می شکافد. در آخر اشک سپاهیان شکست خورده بر شهر و مردم می بارد. شیشه را پایین می کشم و دستم را بیرون می برم. قطرات مروارید‌گونه‌ی باران روی دستم می غلتد و مرا نوازش می دهند. کم کم باران شدید می شود و آستین لباسم به طور کامل خیس می شود. مرتضی با صدایش مرا از فکر بیرون می کشد و می گوید: _پنجره رو ببند. مریض میشیا! دستم را داخل می آورم و شیشه را بالا می کشم. طولی نمی کشد که ماشین متوقف می شود و مرتضی می گوید: _رسیدیم. به دور و برم نگاهی می اندازم. یک کوچه‌ی تنگ که به زور ماشین رد می شود با خانه های آجری که آن را احاطه کرده اند. مرتضی توی بریدگی پارک می کند و وسایلمان را برمی داریم. از عرض کوچه که رد می شوم نگاهم به سر کوچه می افتد. کنار دکه‌ی روزنامه فروشی یک تلفن عمومی است. خیلی خوشحال می شوم، دلم میخواهد با کسی صحبت کنم. با خودم می گویم وسایل را بزارم و برگردم. از در کوچک و فیروزه رنگ داخل می شوم. پرده‌ی مندرس و قدیمی ای جلوی در نصب شده که حالم را بهم می زند. پرده را کنار می زنم و با حیاطی پر از برگ و خاک رو به رو می شوم. با این که حیاط کوچک است اما زیر لحاف برگ ها بزرگ بزرگ دیده می شود. حوض مستطیل شکل وسط حیاط پر از آب گندیده است و رویش هم یک لایه کثیفی گرفته. ایوان خانه هم کوچک است و دو پله ای می خورد. کلید برق را می زنم اما برق روشن نمی شود. پشت سر مرتضی وارد خانه می شوم. یک نشمین که با پنجره ای بزرگ مشرف به حیاط است. اتاق و آشپزخانه هم کنار هم هستند و خانه‌ی کوچکیست. خانه آنقدر قدیمی است که از سر و رویش می بارد سال هاست رنگ آدم به خود ندیده. کف نشیمن پر شده از کاغذ و کارتون بعلاوه کلی خاک. کابیت های فلزی اش تمام خاک گرفته و چهره‌ی پریشانی دارد. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸 صفحه۱۱۷ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
بــاز دگر بـاره رســیــد اربـعـیــن جوش زند خـون حـسـیـن از زمیــن شـد چـهـلـم روز عــزای حـسـیــن جــان جــهــان بـــاد فدای حـسین فرا رسیدن حسینی تسلیت باد🖤 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_6046599575152625574.m4a
6.82M
🎧 "نوای مازندرانی" 🥀براره سرجداخواخربمیره... زبان حال حضرت زینب(س)درروزاربعین 🎤بانوای کربلایی حمیدیزدانی طوسی •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
استاد‌پناهیان میگفت: "دنیا محلِ داد و ستد است! یعنی در ازای داشتنِ یک‌چیز باید از یک‌ چیز دیگرت بگذری...! این روزها، مدام این سوال تو ذهنم مرور می‌شه...! حُـسین‌‌(؏)جان... در ازاۍ داشتنِ کدام آرزو یا خواسته‌یِ دنیائی‌مان، اربعین کربلایت را دادیم... 💔 آھ حسین(؏)..." ...🥺 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
Shab19Safar1399[04].mp3
8.15M
🎙خبر داری که عاشقت خونه‌نشین شد؟! (زمینه ویژه اربعین) 🔺با نوای: حاج میثم مطیعی •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🍃 باشه... فدای سرتون که امشب کنار حَرمتون نیستیم فدای سرتون اینکه هی خاطره‌هامون رو مرور می‌کنیم 🍁 هی آه می‌کشیم... باشه اصلا فدای سر شما اینهمه دلتنگی 🌧 اینکه هرچی اسم کربلا رو می‌شنویم چشمامون بارونی می‌شه 🌙 آقا همین امشب این دعامون رو اجابت کنین : امسال برای اربعین توی جاده‌های خاکی کربلا قدم نزدیم اما به جاش بخواین تا آخر عمـر توی راه خودتون باشیم... بخواین فدایی راه خودتون باشیم . . . 💔🕊 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🔷چله زیارت عاشورا به نیابت ازشهیدفیروزآبادی •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️👣 👣 مطمئنم اگر زنی به جای من بود حتما آن خانه را ترک می کرد. اگر بخاطر کوچکی خانه را ترک نمی کرد حتما بخاطر جسدهای زشت موش و سوسک از خانه فرار می کرد. چرخ زدنم که تمام می شود با لبخند به مرتضی می گویم:" قشنگه ها اگه دستی به سر و روش بکشیم." فوری سرش را بالا می آورد و توی صورتم دقیق می شود. گره‌ لبانش را باز می کند و می خندد. _جدی میگی؟ یعنی پسندیدی؟ چاره‌ی دیگری ندارم از بی پناهی که بهتر است. وضعیت جیب مرتضی بر من پوشیده نیست و باید بخاطر این آلونک از او سپاسگزار باشم. _آره. فقط سریع تر این موشا رو جمع کن! بقیه رو خودم انجام میدم. کارتونی در دست می گیرد و با چشم گفتن شروع می کند. با دیدن خانه پاک از فکر تلفن بیرون می آیم. جارو را دست می گیرم و از بالای نشمین شروع می کنم. یک روسری به سرم بسته ام و دیگری را جلوی صورتم گرفته ام. بوی خاک و گرد و غبار خانه را پر کرده، پنجره ها و در را باز می کنم . آنقدر خاک به این خانه نشسته که مجبورم دو بار جارو کنم. آشپزخانه و اتاق را مرتضی تمیز می کند. شلینگ آب را به شیر وسط حیاط وسط می کند. شلینگ را می گیرم و خانه را آب می گیرم. با یک دست جارو می کنم و با یک دست آب را کنترل می کنم. مرتضی می رود تا تی و دستمال بخرد. مراقبم آب به دیوار ها نخورد و گچ هایش روی سرمان نریزد! در همین حال بودم که موشی را می بینم. جیغ بلندی می کشم و فکر می کنم زنده است! مثل موشک از خانه فرار می کنم. چند دقیقه ای می ایستم و سرکی به داخل می کشم، با دیدن موش در همان جای قبلی کمی ترسم می ریزد. خوب که دقت می کنم میفهمم موش مرده و بخاطر آب این ور و آن ور می رود! با این که چندشم می شود کارتونی پیدا می کنم و نصفش می کنم. یکی می شود جارو و دیگری خاک انداز، صورتم را به طرف دیگری می چرخانم تا با دیدن موش حالم بهم نخورد. کارتون را با فاصله از خودم به حیاط می برم و توی زباله ها می ریزم. دستانم را مدام آب می کشم. با فکر این که آب به موش خورده و توی خانه پخش شده حالم بد می شود. دوباره تمام نشیمن را آب می گیرم، اتاق و آشپزخانه را هم تمیز می کنم. مرتضی که می آید موش را نشانش می دهم. می خندد و سر به سرم می گذارد. قهرمان صدایم می زند و می گوید: _آفرین قهرمان! تو تونستی! دیدی ترس نداشت؟ کم نمی آورم و می گویم:" باشه آقای قهرمان! شما برو کل خونه رو تی بکش بعد حرف بزن!" خودش را مظلوم می گیرد و می گوید: _ببخش خانومی! بیا بهم کمک کن! الکی قهر می کنم که با خواهش و تمنا راضی می شوم و به کمک هم تا بعد از ظهر کار تمیزکاری را تمام می کنیم. خسته و کوفته روی زمین می نشینم و نفس زنان می گویم:" آخیش بالاخره تموم شد!" مرتضی ساندویچ به دست، کنارم می نشیند و می گوید: _آره خداروشکر. فقط حیاط مونده! از فکر حیاط دیوانه می شوم و به بدنم که نایی ندارد می گویم که غصه نخور. بعد هم به مرتضی می گویم: _حیاط واسه فردا! من دیگه خسته شدم. ساندویچ را به دستم می دهد و بی معطلی مشغول خوردن می شوم و طاقت شنیدن ناله های معده‌ی گرسنه ام را ندارم. دلم هوس چایی می کند که توی اوج خستگی بنوشم. اما بعد از خوردن ساندویچ ها باید وسایل را بچینیم. مرتضی موکتی را کف نشیمن می اندازد. بند هایش را باز می کنیم و پهنش می کنیم. موکت برای کف نشیمن کوچک است و گوشه هایی خالی می ماند. وسایل زیادی نداریم دو ساک و پتو و تشک! مجبورم از چند قابلمه ای که توی کابینت هاست استفاده کنم هر چند که چند باری با وسواس شستم شان. چیزی نداریم تا کف اتاق پهن کنیم و در اتاق را می بندیم و فقط از کمدش برای لباس هایمان استفاده می کنیم. خانه‌‌ی حقیرانه ای است اما با کنار هم بودن مان این کمبود ها را جدی نمی گیرم. دلم به بودن او و دیدن چهره‌اش خوش است. کمی که خستگی در می کنم چادرم را سر می کنم و به مرتضی می گویم می روم از تلفن سرکوچه به حمیده زنگ بزنم. در آستانه‌ی اذان مغرب آسمان رنگ نیلی به خود گرفته. کیوسک خالی است، سکه ای درونش می اندازم و صدای بوق در گوش هایم می پیچد. بعد هم صدای همیشه شاداب حمیده قلبم را آرام می کند. _الو؟ دستانم شروع به لرزیدن می کنند و با نشاطی که به بغض گره خورده می گویم: _سلام حمیده جان، خوبی؟ _عه، تویی زینب خانم؟ چه خبرا مش اکبر خوبه؟ از گفته هایش خنده ام می گیرد. زینب؟ مش اکبر؟ _حمیده منم... وسط حرفم می پرد و می گوید: _میدونم خودتی! نکنه ماست میخوای؟ لحن صحبتش کلا عوض شده، نمی دانم چه بگویم؟ نمی گذارم حرف بزنم و بگویم که ریحانه ام. مگر می شود صدایم را به این زودی فراموش کند؟ حتما کاسه ای زیر نیم کاسه است. یکهو یاد این می افتم که ساواک تلفن ها را چک می کند! با خودم می گویم چقدر خنگ هستم! خیلی طبیعی دنبال حرفش را می گیرم و می گویم: _آره! ماست دارین؟ :Instagram.com/aye_novel 🚫
♥️👣 👣 _فدات بشم. بله که هست به محمدرضا میگم برات بیاره. فقط زینب جان شنیدم میخواین اسباب کشی کنین درسته؟ انگار از نبودن ما چیزی فهمیده و سعی دارد این گونه ارتباط بگیرد. _آره... یه خونه مش اکبر میخواد بگیره. _بسلامتی! همسایه‌ی خوبی هستین. هر کی بیاد جاتون حیفه والا. خب راستی کم پیدا هم که شدی! دیروز داشتیم با بقیه‌ی همسایه ها سبزی پاک می کردیم ذکر خیرت بود. تو که به ما افتخار نمیدی لااقل بیا بریم زیارت. یادته اون سری رفتیم؟ یاد حرم امام زاده صالح (ع) می افتم. ظاهرا می خواهد اینگونه مرا ببیند. با خوشحالی می گویم: _آره یادس بخیر! چقدر بچه ها فضولی کردن اون سری. دلم برای زیارت تنگه! فردا برای نماز میام که بریم. _آره خواهر! پس میبینمت به مش اکبر سلام برسون. خداحافظ. سریع خداحافظی می کنم و تلفن را سر جایش می گذارم. صدای اذان از گلدسته ها بلند می شود و عاشقان را با خود هم نوا می کند. تا مسجد راهی نیست و خیلی به خانه نزدیک است. کنار دکه می ایستم و روزنامه ای میخرم. نگاهم به آن سوی خیابان می افتد که سبزی فروشی میبینم. بوی جعفری و پیازچه مشامم را قلقلک می دهد. هوس آش رشته به سرم می زند و به آن سو می روم. یکم سبزی خوردن و سبزی آش می خرم. مرد سبزی فروش، سبزی ها را لای روزنامه می پیچد و به دستم می دهد. پولش را روی کفه ی ترازو می گذارم و بیرون می آیم. به بقالی می روم و رشته و بقیه لوازم را می خرم. با دست پر به خانه برمی گردم؛ مرتضی با دیدن دست های پرم می پرسد: _چیزی میخواستی میگفتی برات بخرم. _یهویی شد! دلم آش خواست دیگه گفتم خودم می خرم. دلم میخواهد فردا شود و زودتر بساط آش را به راه کنم. چای دم می کنم و سینی به دست به نشیمن می روم. با دیدن این که مرتضی شال و کلاه کرده، وا می روم و لب میزنم: _کجا میری؟ چایی آوردم. لبخند زیبایی روی لبش نقش می بندد و با ملایمت می گوید: _اینم به چشم. بده سینی رو ماهرو جان. سینی را از دستم می قاپد. از بالشت ها به عنوان پشتی استفاده می کنیم. یکی را پشت من می گذارد و خودش به دیگری تکیه می دهد. چای اش را برمی دارد و می نوشد. از این که کنارم نشسته و می توانم عطر وجودش را لمس کنم خوشحال و راضی هستم. سکوتی با طعم عشق ما را احاطه کرده است. لب برمیچیند و می گوید: _خب من برم دیگه، تا یه ساعت دیگه خونه ام. کلیدم دارم، اگه کسی در زد باز نکن. اصلا جوابشم نده! از سفارشاتش خنده ام می گیرد و به طعنه می گویم: _باشه مامانی! به گازم دست نمی زنم. خنده اش دستی می شود و گوشم را نوازش می دهد و می گوید: _گاز که نداریم ولی به پیک نیک دست نزن! مشتی آرام حوالیه بازو اش می کنم و با بلند شدنش من هم از جا بر می خیزم. تا دم در بدرقه اش می کنم و بقیه راه را به اصرار خودش نمی روم و با چشمانم هم قدمش می شوم. لامپ پیش صحن از پس تاریکی حیاط برنمی آید. در را قفل می کنم و گوشه ی خانه می نشینم. برای این که حوصله ام سر نرود سراغ دفترم می روم و شروع می کنم به نوشتن: "بسم الله الرحمن الرحیم امروز به خانه ی قدم گذاشته ام که همانند قصر است. آشپزخانه ی سه متری و نشیمن دوازده متری اش را با کاخ و کوشک عوض نمی کنم! این خانه با پادشاه قلبم برایم قابل تحمل است. خدایا ممنونم برای همه چیز!" به همین قدر اکتفا می کنم و دفتر را می بندم. عکس آیت الله خمینی توی کیف نمایان می شود. دلم نمی خواهد مخفی اش کنم و فکر می کنم توی کیف بودن در شان این عکس نیست! عکس را برمی دارم و با میخ به دیوار می زنم. می دانم جرم این کار اعدام نباشد چیزی کمتر از آن نیست. خیلی ها را فقط بخاطر گوش دادن به رادیو عراق و عربی دستگیر می کنند این که دیگر جای خود دارد. به هر جان کندنی است، زندان خانه را تحمل می کنم. دو ساعتی از آن یک ساعت که مرتضی قولش را داده بود می گذرد که صدای سر بلند می شود. مرتضی سبد به دست وارد می شود و مرا صدا می زند. با کفش و بی کفش را نمی دانم اما با شوق به طرفش دویدم. _بی زحمت این سبدو ببر داخل. چشمی می گویم و کمکش می کنم. بر که می گردم با دیدن اجاق گاز و پشتی و چند خرت و چرت دیگر خشکم می زند. از سر گاز را می گیرم و به آشپزخانه می بریم. از سنگینی گاز نق نمی زنم اما از دیر آمدنش گلایه می کنم. با صبوری جوابم را می دهد و می گوید گرفتار بوده. پشتی ها را دور تا دور خانه می چینیم و فرشی هم توی اتاق پهن می کنیم. وقتی کارمان تمام می شود، کنارش می نشینم و می پرسم: _اینا رو از کجا آوردی مرتضی؟ به شوخی می گوید:" دزدیدم!" به خنده اش، نمی خندم و با جدیت می پرسم: _راستشو بگو. از کجا؟ :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
♥️👣 👣 _تحفه ی آسدرضاست. ماجرا رو بهش گفتم اونم با چند نفر اینا رو بهمون دادن. راستی کارمم توی اون چاپخونه قطعی شد! از خبرش خوشحال می شود و با ناباوری می گویم: _واقعا؟ چه مرد خوبیه. خدا خیرش بده! پس از فردا کمتر زیارتت می کنیم. بازم شبا میای خونه. با شرمساری سرش را پایین می اندازد و می گوید: _ببخشید دیگه، توهم به زحمت میوفتی. برای تقویت روحیه اش لبخند می زنم و می گویم:" این چه حرفیه. رحمته! رحمت!" از خمیازه اش می فهمم خسته است. بی معطلی تشک هایی که از بی صفا گرفته ایم را پهن می کنم. بعد از خواندن آیه الکرسی و قل هوالله چشمانم بسته می شود. چشمانم را می گشایم و خبری از مرتضی نیست‌. بعد از خوردن صبحانه‌ی مختصری به سمت اجاق گاز می روم. می بینم مرتضی فکر همه چیز را کرده و از قبل کپسول را گاز و نصب کرده. طولی نمی کشد که بساط آش را پهن می کنم. سبزی های ریز شده را داخل قابلمه می ریزم. حبوباتی را که کنار گذاشته ام را می پزم. بعد که بیکار می شوم عزمم را جزم می کنم و پا به میدان پر از مین و مانع‌ِ حیاط می گذارم. از کثیفی اش وحشت می کنم اما چاره چیست؟ برگ های پوسیده و خشک را گوشه ای تلنبار می کنم و تکه چوب ها را توی بشکه‌ی گوشه‌ی حیاط می گذارم. بعد جارو می زنم و با آب همه جا را تمیز می کنم. آب حوض را هم خالی می کنم و خوب می سابم اش. آبش را پر می کنم و به طرف پیش صحن می روم. آنجا را هم آب می گیرم و کفش ها را پشت در می چینم. ظهر که می شود آش هم پخته شده، حیف که کشک نداریم. کمی می چشم و به به کنان باز هم می خورم. امیدوارم مرتضی برای ناهار بیاید. نماز ظهرم را که می خوانم صدایش به گوشم می خورد. تشهد و سلامم را که میدهم با نگاهم قربان صدقه اش می روم. آش را هم می زند و می گوید: _چه کردی؟ از هیچی چی درست نکردی که! اختیار دارینی تحویلش می دهم. دلش طاقت نمی آورد و می گوید آش را جا کنم. مجبور می شوم همانطوز تزئین نکرده بکشم تا سرد شود. از پنجره حیاط را که می بیند برق از سرش می پرد و با حیرت می پرسد: _تو تمیز کردی؟ وااای چقدر زحمت میکشی. میزاشتی بیام، باهم تمیز کنیم‌. من هم از این که الان متوجه تمیزی حیاط شده تعجب می کنم و می گویم: _تازه دیدی؟ با خنده اش ردیف دندان‌های سفیدش نمایان می شود و می گوید: _راستشو بخوای همش تقصیر آشه! بوش که توی کله‌ام پیچیده، متوجه هیچی نشدم! سفره را توی نشیمن می اندازم که بعد از پوشیدن لباس هایش پیشم می آید. نچ نچی می کند و می گوید: _نه اینطور نمیشه! باید از هر دوتا زحماتت استفاده کنیم. بعد پارچه ای برمی دارد و توی پیش صحن پهن می کند. قابلمه را برمی دارد و گوشه ای می گذارد. کاسه اش را پر می کنم و جلوش می گذارم. آش را بو می کند و با نگاه گیرایی تمام محبتش را به من تزریق می کند. _به‌به‌! عجب چیزی شده! دستت طلا ماهرو خانم. بیش از حد خجالتم می دهد. بوی بهار و عطر آب و خاک بهم تنیده اند. ریه ام را از هوای ناب و عشق لب سوز پر می کنم. توی همین فاصله کلی مرا می خنداند و تمام خستگی ام در می رود. سفره را جمع می کنیم و با اصرار من ظرفها را می شویم. وقتی پیشش برمی گردم، می بینم چانه اش را به دست گرفته و در دریایی از خیالات غرق شده. دستی روی شانه اش می نشانم و می پرسم: _کجایی؟ با دیدنم نقاب شادی به صورتش می زند اما تلخی افکارش لبخندش را در خود حل کرده. _همین ورا. پیش شما! _نه! پیش من که نیستی. در عالم دیگه ای سیر می کنی. به رو به رو خیره می شود و لب میزند:" شاید!" حالا که جو سنگین شده یادم می آید که می خواستم حرفی بزنم. _مرتضی؟ _جانم؟ _میخوام یه چیزی بگم. سرش را تکان می دهد و همانطور که با رشته‌ی افکارش سرگرم است؛ می گوید:" بگو!" _راستش میدونم خطرناکه اما تو نمیخوای دست دوستاتو که توی باطلاق فکری سازمان گیر کردن، بگیری؟ انگار تمام رشته هایش پنبه می شود و غمی به خود می گیرد. _چرا! خودمم توی همین فکرام، ولی نمیدونم چطور. اونا منو تَرد کردن و همه منو به چشم خائن می بینن. کسی به حرفم گوش نمیده، اگرم بده میگه بخاطر پول و وعده داره میگه. شایدم بگن مخشو شست و شو دادن. اونا سایه‌ی منو با تیر می زنن. کلی پیام میدن و تهدید میکنن که اون نامه های سری رو براشون ببرم. من ردشون میکنم، آسدرضا میگه دست خودم باشه بهتره. اگه بهشون بدم که مهره سوخته میشم، مثل مجید می‌کنم تازه کلاف تو در توی خیالاتش را برایم باز می کند. الکی نیست که گرفتار است و پشت این چهره‌ی خندان، غمی نهفته. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸 صفحه۱۱۸ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
خودت اجازه نده بَعد از این گناه کنم🌸 زیاد رویِ مَن و توبه ام حِساب نکن😔 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️👣 👣 _آسدرضا درست میگه! تو نباید بهشون اعتماد کنی. مطمئن باش اگه بدونم جامون کجاست هر کاری میکنن تا به اون نامه ها برسن. _البته یه دوستی دارم. اونم طرف ماست اما باید یکی اونور باشه تا بفهمیم چیکار می کنن. وانمود میکنه از اوناست. اونم بعد کشتن مجید به همه چی شک کرد. به تقی، به ایدئولوژی و حتی سازمان! گاهی اوقات اون منو متقاعد می کرد اما من... _خدا حفظش کنه. رفته تو دهن شیر! بحث را عوض می کند و می گوید: _خب! امروز بریم بیرون؟ _کجا؟ _تو کجا دوست داری؟ لاله زار؟ چاله میدون؟ دربند؟ می دانم به شوخی می گوید. وضعیت اسفناکی توی این محلات پیچیده، چه کاباره هایی که برای گمراهی جوان ها نساخته اند! ویشگونش می گیرم و با تلخی لب می زنم: _چشمم روشن! پقی می زند زیر خنده، دستانش را به عنوان تسلیم بالا می آورد و می گوید: _خب چیکار کنم؟ رفته تو عُرف! _توی شرع که نرفته! _ای بابا یه بستنی بودا! خواستم بخاطر شغل جدیدم بهت شیرینی بدم. راستی! چاپخونه دو خیابون اون طرف تره! کاری داشتی میتونی صدام کنی. ابرویم را بالا می دهم و همانطور که میوه می چینم، می گویم: _چه خوب! راستی من امشب باید برم امامزاده صالح. میخوام حمیده رو ببینم. _بیا! خودت برنامه چیدیا! باز نگی این مرتضی یه شیرینی بهمون نداد. دلم نمی آید دستش را رد کنم و می پذیرم. سریع حاضر می شوم و مانتویی که تازه دوخته ام را می پوشم. جلوی مرتضی می ایستم و می پرسم: _چطوره؟ کمی نگاهم می کند و سر تکان می دهد. _عالی! خیاط شدیا! تو که یاد داری بیا برای منم یه چیزی بدوز. _عه! مردونه با زنونه فرق داره. پارچه تو خراب کردم چی؟ مکث می کند و با خنده می گوید:" خسارت میدی دیگه!" پشت چشمی نازک می کنم و جوابش را می دهم:" بفرما! خواستیم ثواب کنیم کباب شدیم." _من خرابم کنی بازم میپوشم. تازه تو شهرم می چرخم، روشم می نویسم خانوم دوز! اینجوری بقیه حساب کار دستشون میاد که پول خیاط بدن. مشتی به بازویش می زنم و می گویم: _آی آقا! امروز خیلی خوشمزه شدی. مراقب خودت باش. دستی به موهایش می کشد و درسم را می خواند. مظلومیت را چاشنی نگاهش می کند و لب می زند: _اوه اوه! نه ماهرو جان. سبد و زیرانداز را برمی دارد و از خانه خارج می شویم. توی کوچه برو و بیایی شده، دم در خانه‌ی یکی از همسایه ها چهارطاق باز است و خانم ها به آن سمت می روند. به ماشین نگاه می کنم، شده پیکان قرمز! با تعجب می پرسم: _این چیه دیگه؟ فلوکس کو؟ _بشین بگمت. تا می نشینم برایم شروع می کند از احتیاط گفتن. بخاطر این که ماشین مدت زیادی دستش بوده و شاید سازمان ردی از طریق ماشین بگیرد آن را فروخته. پیکان هم به زور راه می رود. یک جوری ناز می کند که انگار ما باید کولش کنیم و او سوار ما شود! توی پارکی زیرانداز را پهن می کنیم. صدای خنده های بچه ها و مرد بادکنک فروش گوشمان را پر کرده. استکان و فلاسک را می آورد و چای می ریزم. گنجشک ها قایم باشک بازی می کنند و از این شاخه به آن شاخه می پرند. گاهی روزنه های نور مهمان ما می شوند و برایمان روشنایی هدیه می آورند. چای را می نوشیم و مرتضی می رود تا به قولش که بستنی است عمل کند. گاهی فروردین، نسیمی را تحفه می کند و طراوتی به ما می بخشد. سیب پوست می گیرم و نگاهم به بچه هایی است که از سر و کول هم بالا می روند و دوست دارند زودتر از سرسره پایین بیایند. مرتضی بستنی به دست کنارم می نشیند و می گوید: _بفرما! اینم بستنی مخصوص خانمای هنرمند و مهربون. سیب را به دستش می دهم و تشکر می کنم. قاشق بستنی را به دهانم نزدیک می کنم و یاد روزی می افتم که آقاجان دست من و محمد را گرفت و به فالوده فروشی احمدآباد برد. بار اولم بود که فالوده می خوردم اما محمد چند باری خورده بود و برایم کلاس می گذاشت. آقاجان چشم و ابرویی نشان محمد داد که دلم خنک شد! چشمه‌ی چشمانم جوشیدن می گیرد و قاشق را به سر جایش برمی گردانم. مرتضی با دیدن اشک و بغض کهنه ام می پرسد: _دوست نداری؟ لبخند می زنم و می گویم: _نه دوست دارم. می داند دلیل غم و اندوهم چیست ولی باز می پرسد: _پس چرا نمیخوری؟ بخور! دیگه ازین شانسا نداری. بعد سرش را نزدیک صورتم می آورد و می گوید: _شاید دیدی همین روزا منم بردن، اونوقت حسرت بستنی رو میخوری! خودش می خندد اما با اخم من می فهمد شوخی زشته کرده! بستنی را هرطور شده می خورم. از مرتضی می خواهم به امامزاده برویم. چیزی به غروب نمانده که راه می افتیم. توی صحن دنبال حمیده می گردم اما پیدایش نمی کنم. اذان را که می دهند دیگر فرصتی برای یافتنش ندارم و به صف می پیوندم. نماز اول را می خوانم که می بینم حمیده نفس زنان وارد می شود. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
♥️👣 👣 دستی برایش تکان می دهم که خیلی با احتیاط کنارم می نشیند. احوال پرسی مختصری می کنیم و می پرسم: _چرا رنگو روت پریده! _چیزی نیست. گفتم دیر می رسم مجبور شدم بدوم. انگار جوابش را از روی هوا قاپیده، دلیل واقعی اش را نمی پرسم و می گویم: _مش اکبر و زینب خانم دیگه؟ حاج حسن و خونوادشون خوبن؟ نتونستم باهاشون تماس بگیرم. تو عذرخواهی کن. می خندد و می گوید: _خب چیکار کنم، خوبه لوت می دادم. اونام خوبن! ناراحت نمیشن، میدونن تو چه وضعی هستی. راستی‌.. گفتی حاج حسن...حاج حسن میگفت دارم کنترل می شم اما باور نمی کردم تا اینکه امشب... حرفش را می خورد و اضطراب می پرسم:" امشب؟ چیزی شده؟" از خدا خواسته صدای اقامه را که می شنود، لب می زند: _میگم بهت. فعلا نمازه! نماز را توی هول و ولا می خوانم. بعد از نماز او را به گوشه‌ای می کشانم و می خواهم واقعیت را بگوید. _والا امشب یه مرده ای چندتا خیابون دنبالم بود. مطمئنم خودشونن، یه مرد هیکلی با موهای فر و سیبیل تاب خورده! وای نمیدونی چقدر ترسناک بود! فکر کنم تموم قرآنو خوندم تا سالم اینجا برسم. دستش را نوازش می کنم و می گویم: _خب نمیامدی. _توی راه دیدمش! اصلا روحم خبر نداشت. فکر نمی کردم پیگیر باشن. ظاهرا دوباره برگشتن وگرنه اون سری که اومدم خونت حتما باید یه کاری می کردن. _آره راست میگی. بهتره زیاد واینستی! برو تا شک نکردن. منم قیافه‌مو خوب مخفی می کنم. بلند می شوم و در آغوشش می گیرم. به طرف ضریح می روم و بعد از زیارت مختصری از امامزاده خداحافظی می کنم. موقع برگشتن خوب چهره ام را می پوشانم. قبل از اینکه از صحن خارج شوم، چشمم به جایی می افتد که اون مردنورانی را دیدم. مرتضی به سمتم می آید که من راهم را کج می کنم. به گمانم خودش می فهمد و طرفم نمی آید. خودم را به ماشین می رسانم و مرتضی هم می رسد. از او می خواهم سریع تر در را باز کند و زوتر برویم. از نگاه آشفته ام همه چیز را می خواند و بعد از روشن کردن ماشین می پرسد:" چیزی شده؟ حمیده‌خانم چیزی گفت؟" _میگفت ساواک مامور براش گذاشتن. وایی می گوید و مشتش را به فرمان می کوبد. _وای! وای! وای! نباید میامدیم‌‌. شاید ردمونو زدن! _نه حواسم جمع بود. خیلی بعد از این که حمیده رفت من اومدم. سکوت می کند و در افکار مشوش اش دست و پا می زند. به خانه که می رسیم، کلید می اندازد و وارد می شوم. داخل می شود و آهسته صدایم می زند. سرجایم می ایستم که می گوید:" من میرم پیش سید. نگران نشی." سر تکان می دهم و به خانه می روم. دیوار های خانه غریبانه نگاهم می کنند و انگار میخواهند درسته مرا قورت بدهند! در تنهایی خودم نوار های مرحوم کافی را می گذارم و برای سالار شهیدان اشک می ریزم. چشمانم می سوزد که نوار را قطع می کنم اما هم چنان می گریم. دست و صورتم را می شویم که احساس نشاط می کنم. روضه انرژی به من تزریق کرده که نظیرش در هیچ آهنگ و نوار دیگر نیست. آخر شب مرتضی می آید. ساک کهنه ای با خود آورده. قبل از این که وارد خانه شود توی باغچه چالش می کند. بالای سرش حاضر می شوم و با تعجب می پرسم: _اینا چیه؟ انگشت را به بینی اش نزدیک می کند که یعنی ساکت شوم. روی ساک خاک می ریزد و باهم به داخل می رویم. بی مقدمه خودش می گوید: _این ساکه پر از اعلامیه است باید بره شهرستان پخش بشه. همین روزا یه آقایی میاد سراغش، اگه بودم که خودم بهش میدم اما اگه احیاناً نبودم خودت بده بهش. _خب از کجا بفهمم خودشه؟ _اسمش غلامرضاست. غلامرضا عبداللهی، یه جوون سبزه با موهای صاف و خیلی مشکی. هرکی این شکلی اومد بهش ندیا! بین دوراهی می مانم و با تعجب می پرسم: _ندم؟ چرا؟ _چون یه نشانه‌ی دیگه باید داشته باشه. _چی؟ _تسبیح! ازون تسبیحی که خودتم داری. تازه یادم می افتد. سر تکان می دهم که فهمیدم. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
♥️👣 👣 روزی دیگر آغاز می شود و دیگر از خانه ماندن خسته شده ام. چادر سرم می کنم و تصمیم می گیرم به کتابفروشی سری بزنم. وارد می شوم که صدای زنگوله‌ی در بلند می شود. جوان همیشگی در کتابفروشی نیست؛ آب دهانم را قورت می دهم و با تردید پیش می روم. خودم را با چند جلد کتاب سرگرم می کنم و دست آخر برای حساب کردن می روم. مرد مسن کتاب ها را برایم حساب می کند، پول را هم می دهم اما نمی توانم همین طوری برگردم. با صدایی که آمیخته به شک است، می پرسم: _ببخشید اون آقایی که همیشه بودن، نیستند؟ مرد مسن لبخندی می زند و می گوید: _چرا میاد، من پدرش هستم. نمی دانم درست می گوید یا نه! حتما پدرش است چون بی شباهت بهم نیستند. پسر که مغازه را به امان خدا رها نمی کند، حتما آشنایی است که به او سپرده. _نمیدونین کی برمی گردن؟ _رفته راسته‌ی کاغذفروشا، گمون کنم الانا باید برگرده. فکری به سرم می زند و می گویم: _باشه، من نیم ساعت دیگه برمی گردم. خداحافظی می کنم و از کتابفروشی بیرون می آیم. توی چند خیابانی دور می زنم تا بلکه زمان بگذرد و عقربه‌ روی یازده بایستد. زن های نیمه برهنه ای را می بینم که متوجه اطرافشان نیستند. چشم هرزه ای که به دنبالشان کشیده می شود و امنیتشان را می گیرد. این خیابان ها پر از آدم های علافی که برای چشم چرانی و تیکه پرانی در رفت و آمد هستند. نیم ساعت کامل می شود و به کتابفروشی می روم. صدای زنگوله این بار هم بلند می شود و سلام می دهم. جوان همیشگی از توی انباری بالا می آید و می گوید: _سلام، خوش اومدین. تشکر می کنم و به دنبال آن مرد مسن، تمام مغازه را از دید می گذارنم. جلو می روم و می گویم: _اومدم امانتی مو بدین. دستش را بالا می آورد و می گوید: _باشه، چند لحظه صبر کنید. پایم را آرام به زمین می زنم و کتاب ها را نگاه می کنم. جوان با چند کتاب قطور برمی گردد و می گوید: _بفرما! چپ چپ نگاهش می کنم و می پرسم: _اینا چیه؟ شانه بالا می اندازد و می گوید: _والا فکر کنم ماموریت جدیده. حاج آقا گفتن یه سر پیششون برید تا توضیح بدن. فعلا اینا رو با خودتون ببرین‌. به کتاب ها نگاه می اندازم و روی جلدش را می خوانم کا نوشته است:" رساله‌ی آیت الله خمینی." کتاب ها را توی کیف بزرگی می ریزد و به دستم می دهد. یک دستم کیف خودم است و روی دوشم آن کیف بزرگ. تا خانه از کت و کول می افتم. کلید را توی قفل می چرخانم که می بینم جوانی با آبجی آبجی کردن میخواهد توجه ام را جلی کند. زن های همسایه هم دم در مشغول گپ زدن و پاک کردن سبزی هستند. بچه ها هم توی این کوچه‌ی تنگ در حال توپ بازی‌اند. به جوان نگاه می اندازم. چهره‌ی سبزه که به سیاهی می زند. موهایی صاف و براق، از چهره‌ی آفتاب سوخته اش مشخص است مال شهرستان است و کلی زحمت می کشد. جلویش می ایستم و می پرسم: _بله؟ این ور و آن ور را نگاه می کند و با لهجه‌ای که سعی دارد شهری صحبت کند، می گوید: _مُ غلامرضایُم. به شوما مُگُم آبجی چون همسایه هاتون فکر مُکُنن مو بِرادِر شمام. سری تکان می دهم و می گویم: _خوش اومدی داداش بیا تو. توجه چند همسایه ای به سمت ماست. یکی از زن ها بلند می شود و نزدیک مان می شود. در حالی که جواب بچه اش را می دهد، می گوید: _عه، داداش شمان. ما فکر کردیم علافن البته دور از جونشون. اومدم عذرخواهی کنم واسه این سوتفاهم، چون خیلی معطل شدن. سری تکان می دهم و با لبخند می گویم: _بله. خب داداش بریم. زن در حالی که سعی دارد بیشتر با ما صحبت کند، می گوید: _تازه اومدین نه؟ ما فکر کردیم این خونه رو میخوان بکوبن و نو بسازن. والا چند سالی میشه که کسی توش نَشسته. _بله قدیمی که هست. انگار ول کن ما نیست! دوباره می گوید: _شما هم شهرستان بودین؟ مال کجا هستین؟ _بله، مشهدی. _عه، آخ داداشتون که لهجش فرق داره. از فضولی اش لجم در می آید و در حالس که سعی دارم آرام باشم، می گویم: _بله، محل کارشون یه جای دیگس، برای همین به اون لهجه عادت کردن. ببخشید من باید برم، ان شاالله دفعه بعد صحبت می کنیم. _بله! حتما! ان شاالله شما رو توی مراسمای محله ببینیم. راستی آش پشت پا هم فردا می پذیم و با یه دعا برای مسافر ترنج خانم. همین همسایه سر کوچه، حتما تشریف بیارین. از من خواستن که همه رو دعوت کنم. سری تکان می دهم و با حتما و خداحافظی مکالمه‌ی مان را قطع می کنم. تا به حال همچین آدم سمجی به تورم نخورده بود! غلامرضا داخل می آید و در را می بندم. برای این که مطمئن شوم خودش است، می گویم: _از کجا بدونم شما غلامرضا هستین؟ دست می کند توی جیبش و تسبیح را نشانم می دهد. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸 صفحه۱۱۹ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•