شهـــدا🕊
ما جا مانده ایم!
وا مانده ایم 😔
حواستان هست⁉️
ما اینجا گیر کرده ایم💔
دقیقا وسط سه راهی گناه و غفلت و پوچی😔...
| 🌿#رفیق_شهیدم |
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🌻✨
✨
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد #قسمت240
من را از دور می بیند و با دیدن نگاه سردم همه چیز را می فهمد.
دوچرخه اش را توی دست می گیرد و به طرفش خانه برمی گردد.
با لحن بچگانه اش مامان صدایم می زند و جوابش را نمی دهم.
دوچرخه را توی حیاط زمین می زند و با گریه مرا صدا می کند.
از این که حرفم را نادیده گرفته است ناراحتم.
کلی دلجویی ام می کند اما من توجه اش نمی کنم تا این که با گریه می گوید:" مامان اشتبا کردم."
دستم را روی گونه های ملتهبش می گذارم و لب می زنم:
_اخه من که گفتم نرو، چرا رفتی؟
با شرمندگی نگاهم می کند و او و زینب را بغل می گیرم.
مثل هر شب قبل از خواب در حیاط و در خانه را قفل می کنم و بعد سر روی بالشت نگذاشته خواب مرا با خود می برد.
با صدای در چشمانم را باز می کنم از پشت پنجره می پرسم:
_کیه؟
صدای زن همسایه را تشخیص می دهم و دستم را به شیلنگ توی حیاط می رسانم و صورتم را آب می زنم.
زن همسایه بعد از احوال پرسی مختصری می گوید مرتضی به خانه شان زنگ زده.
سریع کشوی در را می کشم و نمیفهمم چطور قدم برمی دارم و به خانهی همسایه می رسم.
گوشی تلفن را کنار دهان می گیرم و می گویم:
_الو؟
صدای شلیک قلبم را می خراشد و دریای وجودم را متلاطم می سازد.
با شنیدن صدای مرتضی کمی دلشوره ام آرام می یابد.
_سلام ماهرو خانم. خوبی؟
شیشهی چشمانم می لغزد و اشک دوان دوان از گونه هایم سر می خورد.
_سَ... سلام. خوبم تو خوبی؟
با صدای نسبتا بلندی احوال بچه ها را جویا می شود.
خبر سلامتی شان را به گوشش می رسانم.
انگار وقتش تنگ است و بعد از کمی مکث می گوید:
_عزیزم، من شاید دو هفته ای نتونم بهت زنگ بزنم.
نگرانم نشی.
آب پاکی را روی دستم می ریزد و پای تلفن وا می روم.
دلم به تلفن زدن های نصفه و نیمه اش خوش بود که هر چند روزی امید به تحمل سختی ها را وارد جریان زندگی مان می کرد.
حالا همین دلخوشی کوچکم را می خواهد بگیرد و مرا با دلهره هایم تنها بگذارد.
بغض گلویم را می فشارد و چیزی نمی توانم بگویم.
صدای مرتضی گوش هایم را نوازش می دهد و ماهرو صدا کردنش با ضربان قلبم گره می خورد.
بیش از این نمی توانم او را منتظر بگذارم و از طرفی فکر روحیه اش را می کنم.
اگر من نق به جانش بزنم که نمی تواند درست و حسابی کار کند.
خودم را با وعدهی برگشتنش قانع می کنم و با خنده ای مصنوعی جان می گویم.
_ناراحتی از دستم؟
_ناراحت که هستم اما از دست اون آشوبگرایی که نمیزارن زندگیمونو بکنیم.
خنده اش مرهم زخم های دلم است.
آهنگ صدایش ساز قلبم را کوک می کند و می گوید:
_این نیز بگذرد...
_آره ان شاالله. نگران منو بچه ها هم نباش.
خداروشکر زیاد اذیت نمیکنن تو حواستو خوب جمع کن. خدا کنه قائله تجزیه هم بخوابه.
_آره... ان شاالله که راحت بشیم.
_راحت که نمیشیم هیچ وقت.
ما هنوز کلی کار داریم، هر کسی باید یه گوشهی کارو بگیره و پرچم اسلامو روی بلندترین قلهی دنیا به اهتزار دراریم.
حرفم را تایید می کند و صدایی از پشت تلفن به گوشم می رسد که مرتضی را صدا می زند.
می دانم برای او سخت است خداحافظی کند و مراعاتم را می کند برای همین پیش دستی می کنم و مخالف دلم می گویم:
_مرتضی جان، برو دیگه که دیرت نشه.
ان شاالله که موفق باشین.
در ضمن من تلفن خونه رو میبرم تا درست کنن تو به اونجا زنگ بزن.
_چشم... ممنون خانم. ان شاالله با بودن دکتر چمران دلمون خوشه به پیروز.
لبخند و اشک هایم در هم فرو می روند و خداحافظ را به زور از زیر زبان می گویم.
تلفن را سر جایش برمی گردانم و بدون توجه به نگاه های همسایه خداحافظی می کنم و به طرف خانه می روم.
بچه ها بیدار شده اند و زینب با چهارپایه خودش را به کتری رسانده تا چای بریزد.
هول می کنم و پیش می روم.
دستم را دور کمرش حلقه می کنم و لب می زنم:
زینب خطرناکه! بیا پایین.
روی زمین می گذارمش و هم زمان که چای می ریزم؛ نصحیتش می کنم:
_دیگه ازین کارا نکنی! اگه کتری روت چپه می شد چی؟
بعدشم کی زیرشو روشن کرد؟
محمد حسین پیش می آید و اعتراف می کند او بوده!
متعجب به قد و بالای چهار ساله اش نگاه می کنم.
_تو روشن کردی؟ با چی؟
_با کبریت.
نفس عمیقی می کشم و دوباره نصیحت شان می کنم به گاز نزدیک نشوند.
بعد از روی بار گذاشتن آبگوشت، لباس ها را توی تشت می ریزم و چنگشان می زنم.
زینب به هوای کمک کردن لباس ها را برایم می آورد تا پهن کنم.
کارهای خانه که تمام می شود شده است عصر.
به دایی قول داده ام تا درمورد خانم مرادب تحقیق کنم برای همین بچه ها را پیش همسایهی دیوار به دیوارمان می گذارم و سر خیابان وارد کیوسک می شوم.
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
🌻✨
✨
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت241
آدرس خانه و چند سوال دیگر می پرسم و بیرون می آیم.
به تاکسی می گویم جلوی کوچه شان بایستد و کرایه را می دهم.
اولین بارم است که می خواهم تحقیق ازدواج کنم!
دایی سی سالش شده و اگر همین امروزها دست به کار نشویم باید توی دبه برود تا ترشی شود!
همان ابتدای کوچه چند پیرزن نشسته اند.
گیس های حنایی رنگشان از زیر چارقدها بیرون زده، پیش می روم و مقابلشان می ایستم.
لبخندی روی لب هایم می نشیند و به از سلام می پرسم:
_خونهی آقای مرادی کجاست؟
پیرزنی با دست انتهای کوچه را نشانم می دهد.
سری تکان می دهم و پیش از این که قدم از قدم بردارم می گویم:
_خونواده شون چجوریه؟
یکی از پیرزن ها کنج چادرش را با دست می فشارد و جواب می دهد:
_برای دخترشون اومدی؟ من این موها رو تو آسیاب سفید نکردم مادر.
میدونم که قصد همینه و به انتخابت احسنت میگم.
خونواده ازین بهتر تو محله مون نیست؛ ماشاالله دخترشون هم مثل خودشون هست.
با حیا و محجبه! تو خانومی کم نداره.
دیگری ادامهی کلام را به دست می گیرد و از کمالات خانواده شان آنقدر تعریف می کند که گوش هایم از تمجید پر می شود.
تشکر می کنم و از آن ها دور می شوم.
به بقالی سر کوچه می روم و تا حواس فروشنده از بقیه مشتری ها فارغ شود، گوشه ای می ایستم.
وقتی مغازه خالی می شود از خانواده شان می پرسم.
همه اش تعریف است از خوبی های پدر و مادر و حجب و حیای خواهر و برادر.
از تحقیقات محلی دست می کشم و به موسسه قرآنی می روم.
خدا خدا می کنم خانم مرادی نباشد.
وارد حیاط می شوم و از آن جا به ساختمان می روم.
خانم مدیر از پشت میزش بلند می شود و به هم دست می دهیم.
قبل از این که بنشینم می گوید:
_خانم مرادی چون هنوز کلاسا شروع شده نیومدن.
اگه کارتون با من که درخدمتم.
سر تکان می دهم و می گویم که این چه حرفیه!
لب برمی چینم و از خانم مدیر همان سوالات را می پرسم.
او هم می خندد و از کمالات خودش و خانواده اش می گوید و آخر سر دست روی دستم می گذارد.
_روی خوب کسی دست گذاشتین ها!
فقط بگم همون قدر که خوبه، سخت پسند هم هست.
من چند نفر بهش معرفی کردم اما قبول نکرده.
کم کم از شخصیتش خوشم می آید و وقتی می خواهم بیایم بیرون می گویم:
_لطفا به خانم مرادی از این قضیه چیزی نگین.
دست روی چشمش می گذارد و قبول می کند.
نرسیده به خیابان اصلی کیوسک تلفن می بینم و به دایی زنگ می زنم.
با شوق تعریف و تمجید های همسایه ها و همکارش را به دایی می گویم.
دایی هم خدا خواسته از من می پرسد:
_خب پس جور شد!
ریحانه کی بگم بریم خواستگاری؟
خندهی کوتاهی می کنم و از هول شدن دایی خنده ام می گیرد.
یاد وقت هایی می افتم که تا حرف ازدواج را از دهن خانم جان و مادر می شنید سرخ می شد و می گفت هنوز وقتش نیست و من کلی کار دارم.
حالا فکر کنم دیگر کارهای دایی تمام شده که اینقدر عجله دارد!
_یکم یواش تر دایی! چقدر هول شدی!
باید یه صحبتایی هم بکنین خب. تازه اگه پدرش اجازه بده!
صدای آه دایی را از پشت تلفن می شنوم.
باشه ای می گوید و خداحافظی می کنیم.
در راه بازگشت به خانه از میان چندین مغازه کمی برای خانه خرید می کنم.
وقتی دست بچه ها را می گیرم و به خانه می رسیم، محمدحسین می گوید:
_مامان تو چرا ما رو پارک نمیبری؟
می مانم چه جوابی بهش بدهم.
مجبور می شوم بهشان قول بدهم فردا آن ها را به پارک ببرم.
هنوز یک هفته ای از تحقیقاتم نگذشته است که دایی زنگ می زند و می گوید فردا قرار است باهم برای صحبت های اولیه به خانه شان برویم.
ذوق دایی وصف نپذیر است و تمام وجودش زیر این حجم از ذوق رفته.
جلوی آینهی شفاف می ایستم و آن قدر با روسری ام ور می روم تا بالایش گرد شود.
بعداز ظهر است؛ دایی دسته ای گل خریده است.
میان آن گل های رز برای نشان دادن خود مسابقه می دهند و یک دانه ژربرا نقشه هایشان را زمین می زند.
به محمد حسین بسیار سفارش می کنم و از خانه بیرون می رویم.
دایی جلوی خانه شان ایستاده و دستش می لرزد تا زنگ را بزند.
دستان لرزانش کلید را فشار می دهند و به اشتباه کلید به داخل فرو می رود!
حالا صدای زنگ پیوسته گوش مان را می خراشد و دایی با دستپاچگی سعی دارد کلید زنگ را درآورد.
صدای مردانه ای می آید که از آمدن خبر می دهد.
دایی دسته گل و جعبهی شیرینی را برمی دارد و زنگ را به حال خودش رها می کند.
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
🌻✨
✨
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت242
خنده از دهانم خداحافظی نمی کند و از روی اجبار با چادر دهانم را می پوشانم.
مردی در را باز می کند.
موهای سفید روی سرش او را نزدیک پنجاه سال نشان می دهد.
دایی دست می دهد و وارد می شود و بعد از احوال پرسی به طرف خانه شان به راه می افتیم.
خانهی سنتی دارند که کف اش با خشت های آجر مربعی شکل پوشیده شده و بوی نم خاک می دهد.
درخت انگور بر روی سقف حیاط سایه انداخته و حیاط را از نگاه خورشید دریغ کرده است.
وارد خانه می شویم و خانم میانسال با چادر رنگی تیره پیش می آید و بهم دست می دهیم و روبوسی می کند.
به پشتی تکیه می دهم و کنار دایی می نشینم.
خانهی کوچک و با صفاشان را از دید می گذارنم که صحبت را برادر عروس شروع می کند:
_والا بابا، این رفیق ما... کمیل جان ازون انقلابیای دو آتیشش.
نمیدونین چون نمیگه ولی من میگم اون چند سال هم زندانی سیاسی بوده.
خلاصه که من نوکرشم هستم.
پدر عروس در راستای تایید حرف های پسرش می گوید:
_منم دور و نزدیک آقا کمیل رو میشناسم.
پسر با دین و ایمونی هستش اما همونطور به خودشم گفتم تصمیم گیرندهی نهایی دخترمه.
همگی سر تکان می دهیم و من زیر لب زمزمه می کنم:
_بله! از قدیم گفتن، علف باید به دهن بزی شیرین بیاد البته دو از جون این دوتا جوون!
دوباره همه سر تکان می دهند و پدر عروس از شغل دایی می پرسد و او هم می گوید در کمیته انقلاب کار می کند و می تواند خرج خانواده اش را بدهد.
کمی از صحبت ها می شوم و دختر و دایی به اتاق می روند.
رفتن شان همان و برنگشتن شان همان.
آن قدر به خیارم نمک می زنم که شوری اش بدجور اذیتم می کند.
برای این که سکوت شکسته شود آن ها چند سوالی هم از من می کنند.
وقتی از آمدن شان ناامید می شویم برادرش بلند می شود و به اتاق می رود.
کمی بعد اول دایی و بعد عروس خانم بیرون می آیند.
زیر گوشش دایی نجوا می کنم:
_بیشتر صحبت می کردینا!
سرش را با حیای خاصی به پایین می راند و می گوید:
_اتفاقا هنوز حرف داشتیم.
برای جلسهی اول کافی است و از همگی خداحافظی می کنیم.
شاخک های کنجکاوی ام فعال می شود و دوست دارم بدانم آن لحظات چه گفته اند و چه شنیده اند اما خجالت می کشم و تنها می پرسم:
_چطور بود؟ حرفاتونو زدین؟
همان طور که با دستش دنده را جا به جا می کند و فرمان را چسبیده، مرا مخاطب خود می سازد.
_خوب بود. هر دومون صادقانه حرف زدیم.
از قیافهی دایی می توان فهمید که کبکش خروش می خواند.
به خیابان اصلی می پیچیم که متوجه جمعیت زیادی توی پیاده رو می شویم.
دایی ماشین را پارک می کند و دوان دوان به طرف مردم می رود.
من هم ماشین را خاموش می کنم و به دنبالش می آیم.
با دیدن تن غرق به خون کسی هینی می کشم.
دایی بی سیم اش را در می آورد و با کسی حرف می زند.
یکی می گوید از کارمندان بانک بوده که بخاطر دزدی جلوی دزدان می ایستد و او را به قتل می رسانند.
دستانم از ترس می لرزد و هر کس چیزی می گوید.
تا آمبولانس برسد و بچه های کمیته برسند دیر می شوند.
جنازه را برمی دارند و بدنش را روی برانکارد جا می دهند.
دایی می گوید با تاکسی برگردم و همین کار را هم می کنم.
خودم را با بازی با بچه ها سرگرم می کنم تا چشمان نیمه باز آن مرد را از ذهنم پاک کنم.
خدا را شکر می کنم که شب اش دایی مهمان مان می شود و فرصت خیال کردن نمی کنم.
دایی زینب و محمدحسین را دور خودش جمع کرده و گفته آن دو دستانشان را به سوی خدا بالا برند.
بعد هم می گوید:
_من هر چی که گفتم شما هم تکرار کنین.
بچه ها هم به عشق او لبیک می گویند .
_خدایا به ما زن عمو مونا بده!
بگو الهی آمین!
بچه ها همه اش را تکرار می کنند حتی جملهی آخر!
بعد از شام بچه ها بخاطر تحرکی که از صبح داشتند، خوابشان می برد.
تشک شان را روی زمین پهن می کنم و برایشان لالایی میخوانم تا خواب شان سنگین شود.
صبح با دیدن جای خالی دایی، بچه ها بهانه اش را می گیرند و مجبور می شوم آن ها را به پارک ببرم و با تاب سواری خودشان را سرگرم کنند.
در راه بازگشت کوچه پر شده از صدای بچه ها.
برای این که پول نداشتم برای تمام بچه ها بستنی بگیرم و از طرفی آن ها هم با دیدن بستنی در دست محمد و زینب دلشان می کشد ، راهمان را تا چند کوچه دور می کنم.
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️
"روزانه"
🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی و ظهور حضرت مَهدی(عج)🌸
#قرآن_کریم
صفحه۱۵۰
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
⭕️ #گناههای_کوچک
💢یک روز مریم آمد و گفت: به من یک روز مرخصی بده. رفت و شب برگشت، دیدم سخت راه می رود! پرسیدم: تصادف کردی⁉️
💢جوابی نداد... پاپیچش شدم تا بالاخره گفت که روی لولههای نفت که خدا میداندتوی آفتابـ☀️داغ خوزستان چقدر داغ میشدند پابرهنه راه رفته!
💢پرسیدم: چرا این کار رو کردی؟
گفت: غافل شده بودم این کار رو باید می کردم تا یادم بیاید چه آتشی🔥 در آخرت منتظر من است. گفتم: تو که کاری جز خدمتکاری نمی کنی.
💢گفت: فکر میکنی! بعضی اشارهها، بعضی سکوت های نابه جا؛ همهی اینها گناهای کوچیکیه که تکرار می کنیم و برامون عادی میشن😔
#شهیده_مریم_فرهانیان
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
به چیزی وابستهِ باش؛
که بَرات بِمونه
ارزش داشته باشه که
"وابستهش بِشی"
به یه چیز مِثل نِگاههای مهدی صاحب الزمان✨
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#سه_شنبه_های_امام_زمانی 💕
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
#ثواب_یهویی📿
[ همین الان دعای فرج بخون(الهی عظم البلاء..) ] 💛🍃
•••♡•••
5.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💕💕💕💕💕
یااباصالح المهدی💚
دلم آشفتـــــه و
غم بی امان است
که غم ازدوری
صاحب زمان است
سه شنبه شب شور و
حالم فرق دارد
دلم مهمــــــان💚
صحن جمکران است🕌
اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلِیکَ الْفَرَج✨
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
#تلنگر
🦋دوست داشتن خدا، مثل دوست داشتن یه معـشوقه
نمیشه عاشق معشوقتون باشید و بهش خیانت کنید!
نمیشه عاشق معشوقـتون باشید و بهش فکر نکنید!
نمیشه عاشق معشوقتون باشید و به حرفاش گوش ندید!
نمیشه عاشق معشوقتون باشید و باش در ارتباط نباشید!
چون دلش میگیره ازتون ...
مگه میشه به معشوقتون بگید من عاشقتم ولی... بهت پیام نمیدم، زنگ نمیزنم و نمیام دیدنت...؟!!
به خدا هم باید پیام داد
زنگ زد گاهی
و رفت به دیدارش ...
موقع رفتن به دیدارش باید به بهترین شکل ممکن بریم
همه توجهمون بهش باشه
به هیچ چیزی جز نگاهش نگاه نکنیم و به هیچ چیزی جز وصالش فکر نکنیم!
که از نگاهمون عشقـو حس کنه
و دلتنگی هردومون رفع شه.
دقیقا مثل دو تا معشوق ...
پیام دادن همون دعا کردن و قرآن و نماز خوندنه...
اینکه بشینی توی خلوت عاشقانه خودت چند کلمه باهاش حرف بزنی...
پس تو ارتباطت با خدا کم نزار
نزار دلتنگ بشید ،
ک حال زندگیت زار میشه ..
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•