کانالرسمےشھیدصادقعدالتاکبرے
🌾🎙#معرفی_شهید
- - - - - - - - - - - - - - -
در حین رونمایی از کتاب خاطرات شهید جوانی، پدر او یک خاطره از شهید صادق عدالتاکبری گفت. خاطره این بود که روز 13 رجب یعنی دو روز قبل از شهادت صادق، او از سوریه با پدر شهید جوانی تماس میگیرد تا از طرف حامد روز پدر را به او تبریک بگوید.پدر شهید جوانی از صادق سوال میکند که شما کجا هستید، او میگوید «من در دلامه و در کنار حامد هستم». پدر شهید میگفت «من متعجب شدم چراکه حامد در لاذقیه شهید شده و تا دلامه فاصله زیادی وجود دارد درحالی که او میگوید ما کنار هم هستیم!؛ دو روز بعد زمانی که صادق شهید شد من متوجه منظور او شدم که چرا میگوید کنار حامد هستم».
-بهروایتنویسندهکتابشهید🌿
شهیدصادقعدالتاکبری✨♥️
#زندگی_به_سبک_شهدا🌼🌙
- - - - - - - - - - - - - - - - -
اینقسمت
شهیدمنصورخادمصادق
👌🏼❤️
-سریع رفت و چند ظرف آورد.
گیلاس ها رو تقسیم کرد و به همه ی خانواده داد
بعد اومد و گفت : حالا من هم میتونم
بخورم . . 😊
[شهیدمنصورخادمصادق]
شهیدصادقعدالتاکبری✨♥️
#طنز_جبهه😁🌱
- - - - - - - - - - - - - - - - - -
شب جمعه بود
بچه ها جمع شده بودند تو سنگر برای دعای کمیل
چراغارو خاموش کردند
مجلس حال و هوای خاصی گرفته بود هر کسی
زیر لب زمزمه می کرد و اشک میریخت
یه دفعه اومد گفت اخوی بفرما
عطر بزن ...ثواب داره
- اخه الان وقتشه؟
بزن اخوی ..بو بد میدی ..امام زمان نمیاد تو مجلسمونا
بزن به صورتت کلی هم ثواب داره
بعد دعا که چراغا رو روشن کردند
صورت همه سیاه بود
تو عطر جوهر ریخته بود...
بچه ها م یه جشن پتوی حسابی براش گرفتند😂😂
شهیدصادقعدالتاکبری✨♥️
#پایان_فعالیت🌿
- - - - - - - - - - - - - - -
شستبـارانهمہڪوچہ
وخیابانهارا . . .
پسچرامـانده غمتبردلبارانےمن💔
-شبتونمهدوی💚
شهیدصادقعدالتاکبری✨♥️
#سلامبرشھدا🙂♥️
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .
شهیدصادقعدالتاکبرے✨♥️
🌸🎙#خاطره_شهید
- - - - - - - - - - - - - - - -
صداق عدالتاکبری پاسدارزاده بود. یعنی در خانوادهای به دنیا آمد که پدرش سپاهی بود و مادرش معلمی انقلابی بود که این شهید مورد تربیت ایشان قرار گرفت. فضای خانواده آنها همگی مرتبط با جنگ بود؛ او متولد سال ¹³⁶⁷ و اواخر جنگ تحمیلی بود.وی در فضای جبهه و جنگ، جانبازی و شهادت به دنیا آمده و بزرگ شده بود. اولین خاطراتی که مادر شهید از زمان زبان باز کردن او دارد مربوط به روزهای آزادی اسرا است. پدر ایشان چون سپاهی بوده بیشتر روزها را تبریز نبود بلکه در ماموریتهای مختلف در مناطق کردستان عراق میگذراند؛ لذا شهید صادق بیشتر با مادر خود مانوس بود.
-بهروایتنویسندهیکتاب🌿
شهیدصادقعدالتاکبری✨♥️
#جانکلام🌸✨
- - - - - - - - - - - - - - - -
حـاجآقـاپـناهیانمیگـفت؛
هروقتدلتبرایامامرضا«ع»
تنگشد،بدونکهامامرضاست
کهدلشبرایتوتنگشده :))💔
-چهارشنبههایرضوی💛
شهیدصادقعدالتاکبری✨♥️
#پایان_فعالیت🌿
- - - - - - - - - - - - - - - -
ما سینه زدیم بی صدا باریدند
از هر چه که دم زدیم، آنها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم
از آخر مجلس شهدا را چیدند...
-شبتونشهدایی💚
شهیدصادقعدالتاکبری✨♥️
#سلامبرشھدا🙂♥️
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .
شهیدصادقعدالتاکبرے✨♥️
کانالرسمےشھیدصادقعدالتاکبرے
🌙🎙#خاطره_شهید
- - - - - - - - - - - - - - - -
لحظه به لحظه زندگی صادق آمده بود جلو چشمم ؛ روزی که به دنیا آمد ، روزی که پا گرفت و زبان باز کرد ، شرین زبانی هایش ، روز اول مدرسه اش ، شیطنت هایش ، قد کشیدن ، پاسدار شدن ش ، آرزوه هایی که برایش داشتم ، عروسیش ، کل کل هایی که با صالح می کرد و دوست و رفیق بازی هایش.
برگشتیم خانه و چشمم به در بود که کی صادق را می آورند . حوالی ده شب بود که بالاخره تابوت را آوردند . بردیمش بالا . خانه خودش . بین گل های گلخانه . یکی از جمعیت بلند شد و روضه وداع سیدالشهدا را خواند . جمعیت آتش گرفتند . محدثه بی تابی می کرد و میخواست تابوت را باز کنند تا صادقش را ببینند . صورت صادق را که بازکردند ، آرام تر از همیشه خوابیده بود.
-بهروایتمادربزرگوارشهید(:🌿
شهیدصادقعدالتاکبری✨♥️