eitaa logo
شهیدانه
1.5هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
4.8هزار ویدیو
11 فایل
🌸🍃 بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🌸 *وَلَا تَحسَبَنَّ ٱلَّذِینَ قُتِلُوا۟ فِی سَبِیلِ ٱللَّهِ أَموَ ٰ⁠تا بَلۡ أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهم یُرزقون به یاد شهدای عزیز هستیم تا شهدا شفیع مان باشند مطالب شهدایی و مذهبی و سیاسی روز خادم‌کانال: @Salam_bar_mahdi_fatemehh
مشاهده در ایتا
دانلود
بیشتر از اینکه شهید معماریان پانزده ساله تأثیر بذاره، مادرش اثربخش بود.👌 چه مادری چه اعتقادی چه شفایی از حضرت رسول (ص) برای محمد هجده ماهه اش😇 چه شهامتی برای جبهه رفتن پسر سیزده ساله اش و چه عشق بازی ای بعد شهادت پسر پانزده ساله اش😭 قصه شال جزئی از یک مجموعه چهار جلدی درباره خاطرات شهدا، بنام «از او» به نویسندگی خانم شکوریان فرد میباشد. این مجموعه نگاه ما زمینیان هست به مسافران آسمانی. مسافری که اگر دیر بجنبیم بر خاطراتش غبار فراموشی مینشیند.😔 این کتاب کم حجم صمیمی و دوست داشتنی که با بیان ساده و روان به زندگی این نوجوان پانزده ساله میپردازد، را به همه شما پیشنهاد میکنم به خصوص نوجوانان عزیز.😃 ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
یک روز که از مسجد آمد یک راست سراغ مادر رفت و گفت می‌خواهم بروم بسیج مسجد و عضو شوم، شناسنامه ام را بدهید. مادر خوشحال شد احساس کرد که زحمت هایش به بار نشسته است. پسرش می خواست سرباز امام شود، شناسنامه محمد را داد دستش و گفت: هنوز یک ساعت نشده بود که محمد برگشت. رفت گوشه اتاق نشست و گریه کرد😢. مادر با تعجب به اشکهای محمد نگاه کرد🧐 و پرسید: چه شده؟ محمد با عصبانیت رویش را برگرداند و گفت: قبول نکردند. گفتند: « بچه ای زود است. صبر کن نوبت تو هم می شود »😡 دوباره هق هقش بلند شد و اخم های مادر در هم رفت.🤨 بلند شد و گفت: «خیلی اشتباه کردند که قبول نکردند. بیا باهم بریم ببینیم چه می گویند.»🧐 وقتی وارد مسجد شدند🕌، مادر یک راست رفت سراغ مسئول ثبت نام. گفت: «حاج آقا! اگر یک نفر بخواهد به اسلام پناهنده بشود، شما ردش می‌کنید؟»👌👌👌👌 مسئول با تعجب سرش را بلند کرد. مادر ادامه داد: «این بچه ی من می‌خواهد عضو شود و پناهنده به بسیج شود.» مسئول سرش را پایین انداخته مانده بود که چه بگوید.😔 آهسته گفت: « والله مادر خیلی از مادرها می‌آیند و به ما اعتراض می‌کنند که چرا جوان ۱۹ _۲۰ ساله شان را عضو بسیج کرده‌ایم! آن وقت شما خودتان آمده‌اید اصرار می کنید که ما این بچه را عضو کنیم؟🤔 مادر گفت: « آنها خیلی اشتباه می کنند👁 شما هم باید اسم بچه ام را بنویسید📝. از مسجد که آمدند بیرون، مادر پیروز شده بود.😎✌️✌️ #بریده_کتاب ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
محمد از جایش بلند شد. و دولا دولا مسیر کانال را طی کرد. فرمانده فکر کرد محمد ترسیده است. صدایش زد و پرسید: کجا میروی؟ مگر نمیبینی از زمین به هوا آتش روی سر ما می ریزند؟»😨 _حاج آقا! خیالتان راحت باشد، دارم میروم نماز بخوانم😇. امام حسین(ع) هم ظهر عاشورا نمازش را اول وقت خواند.☺️👌 فرمانده آسمان را نگاه کرد؛ ☀️وقت نماز بود. محمد پوتین به پا و اسلحه به دست قامت بست زیر باران گلوله نمازش را خواند و سریع برگشت.👌 کمی از ظهر گذشته بود درگیری ادامه داشت. هر لحظه یکی روی زمین می افتاد. کسی نمی توانست سرش را بالا بیاورد چون تیر خوردنش حتمی بود.😔 ناگهان محمد بلند شد و تمام قد ایستاد. همه با تعجب نگاهش کردند دستش را به طرف بچه ها بلند کرد و با صدای بلند گفت: « بچه ها من هم رفتم😊 خداحافظ👋.» بعد آرام زانو زد و افتاد حاجی دوید طرف محمد محمد چشمانش را بسته بود. محمد را بغل کرد باور نمی کرد که او هم رفته باشد😭. آرام صدا زد محمد، محمد جان!😢طوری شده؟ محمدجان! امّا محمد چشمانش را باز نکرد.😔 خواست سر محمد را روی زانویش بگذارد که دید گلوله آرپی چی پشت سر محمد را کاملاً برده است.😭 این بود که هرچه صدایش می کرد جواب نمی شنید.😢 بچه ها نمی توانستند دور بدنش حلقه بزنند، و برایش روزه جمعی بخواندند و گریه کنند. محمد کوچکترین عضو گروه شان بود .😭 محمد، محمد محبوب، محمد مهربان، محمد رفته بود و حجم آتش اجازه نمی‌داد که برایش عزاداری کنند.😔 پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
مسجد خیلی شلوغ بود🕌. کسی گفت: یک دسته دارد برای کمک می آید.☺️ مادر رفت دم در مسجد و دید یک دسته عزاداری است. دسته ای منظم یکدست سفید پوش با شال های مشکی بر گردن. دست این جوان هایی که سه به سه حرکت می‌کردند.👌نوحه می‌خواندند🎤 و سینه می‌زدند. نوحه خوان شهید سعید آل طاها بود که جلوی دست حرکت می‌کرد. مادر با تعجب پیش خودش گفت سعید که شهید شده بود اینجا چه کار می کند؟😳 همان موقع بود که محمد را در میانشان دید.🤭 تازه متوجه شد که این دسته دسته عادی نیست و همه آنها که در دست دارند سینه می‌زنند، شهید شدند.😊 دسته، بر سر و سینه زنان وارد مسجد شد.آهسته بسوی محراب رفت🕌 و آنجا مشغول عزاداری شد.🥁 مادر دسته را دور زد، کنار پرده ایستاد و نگاه کرد.😌 عزاداری که تمام شد، محمد از دسته جدا شد و پیش مادر آمد. دست انداخت دور گردن مادر و او را بوسید.😍 مادر از او پرسید و گفت: «محمد جان خیلی وقت است که ندیده امت خیلی بزرگ شده ای. 😊».... محمد دستش را از روی صورت تا مچ پای مادر کشید. نشست و تمام باندهای پای مادر را باز کرد شال سبز را دور پای مادر بست و گفت: « پایت خوب شد😇 حالا برو توی زیرزمین و دیگها را بشور. این درد هم برای استخوان نیست، عضله پایت است که درد میکند.😍 ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
موقع خداحافظی رسید، اجازه دادند که خبرنگاران چند عکس و فیلم بگیرند.🎦 آقای گورباچف مانند ورودش دوباره شروع به دست دادن با یک یک افراد کرد.🤝 وقتی در مقابل من ایستاد😟 آقای جوادی آملی و سایرین همینطور داشتند مرا نگاه می‌کردند🤭، شرایطی نبود که از حاج آقا بپرسم، چکار کنم. دیدم که اگر تو ذوق گورباچف بزنم خیلی بد است.🙄 از این رو وقتی او دستش را دراز کرد من چادر را بر روی دستم انداختم و به او دست دادم.😊 این برخورد و این نوع دست دادن برای گورباچف که رهبری امپراتوری شرق را به عهده داشت خیلی سخت و گران آمد.😢 سعی کرد به روی خود نیاورد و گفت: « من دستم را برای دست دادن دراز نکردم، بلکه دستم رو به سوی این مادر انقلاب دراز کردم که بگویم ما همسایه‌های خوبی هستیم.😎 ما دست بی اسلحه مان را به سوی شما دراز می کنیم، شما هم مرد های تان را تشویق کنید که دست بدون سلاحشان را به سوی ما دراز کنند.😇 آقای جوادی آملی به آرامی گفت: « ما نیز دوستدار صلح و خواستار آرامش هستیم.»😊 ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
پنج نفر از آقایان از آمریکا برای دیدن حضرت امام آمده بودند.😊 به نظر می رسید که برای ارزیابی زندگی شخصی امام آمده باشند🧐. از من که داخل بیت بودم خواستند مصاحبه با آنها را انجام دهم. در حین مصاحبه🎤 ساعت تجدید وضوی امام فرا رسید و من باید می‌دیدم که آیا دستشویی تمیز و مرتب است یا خیر. به آقایان گفتم که چون این وظیفه به عهده من می باشد، باید بروم.🙂 آقایان گفتند: مگر می شود انسانی بتواند حتی مسائلی فیزیکی وجودش را به کنترل خود در آورد؟😳😳😳 گفتم: بله، چون شما امام را نمی شناسید. و برای اثبات حرف به آنها گفتم می توانم پنجره آشپزخانه را باز گذارند و شما تا چند دقیقه دیگر که امام به طرف دستشویی می‌روند، ایشان را از پنجره ببینید.😎 من به کار خود بازگشتم و آنها به حیاط آمدند و در همان دقیقه ای که گفته بودم، امام را دیدند که برای تجدید وضو می‌رفتند.✌️ بعد از انجام کار برای مصاحبه برگشتم. برایم جالب بود که دیدم آنها در اتاق مصاحبه نیستند. 🤔 از برادران سوال کردم: «این آقایان آمریکایی کجا رفتند؟» برادران گفتند: «آنچه را که می‌خواستند فهمیدند و مشغول جمع کردن وسایلشان برای برگشت هستند.»😊😊😊 ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
دیدار با مسیح (ع): روزی خانومی سیه چرده به نوفل لوشاتو آمد. و اصرار داشت🙏 که امام را امروز ببیند و بر روی خواسته هاش خیلی پافشاری می کرد، سرانجام توانست به دیدار امام برود.✌️ امام از مترجم پرسیده بود که این خانم کیست؟ از کجا آمده؟ و چرا اصرار دارد که همین امروز مرا ببیند؟🤔 آن خانم گفته بود که من خودم را از آفریقا به اینجا رساندم 😍بعد از مطالعه سرگذشت شما، هر چه مثل النگو و گوشواره نقره و لباس اضافی داشتم فروختم و پولی فراهم کردم تا بتوانم بلیط رفت و برگشت را تهیه کنم و به دیدار شما بیایم.😊👌 اگر میخواستم امروز به من وقت ملاقات بدهید چون برای این سفر فقط بلیط رفت و برگشت گرفته‌ام و هزینه اقامت یک شب در اینجا را ندارم.😌 بنابراین باید هر چه زودتر به پاریس برگردم تا با پرواز برگشت به کشورم باز گردم . قصدم از آمدن تنها دیدن شما بود😇 میپنداشتم که دیدن شما مثل دیدن حضرت مسیح(ع) است. حضرت امام هم چند جمله نیز از اسلام برای او گفتند، سپس به حاج احمد آقا گفتند که چند دلاری به آن زن بدهند تا اگر از پرواز عقب ماند خرج برگشت داشته باشد. وقتی این خانوم سیاه پوست از اتاق بیرون آمد به پهنای صورتش اشک می ریخت😭 از مترجم علت گریه اش را پرسیدم ... پس از پرسش و پاسخ گفت که این خانم می‌گوید من احساس می‌کنم اشتباه بزرگی کرده ام زیرا علاوه بر حضرت مسیح پیغمبر بعد از او را هم نشناخته ام😭 حالا آیت الله خمینی به من نوید و بشارت دادند تا راجع به او مطالعه کنم.📚 و احساس می کنم که عشق و علاقه‌ای به این پیامبر یعنی حضرت محمد(ص) پیدا کرده‌ام و مرا به جاهای خیلی خوبی خواهد رساند.👌
شهیدانه
کتاب خاطرات مرضیه حدیدچی (دباغ)، یکی از مبارزان زن پیش از انقلاب، به ذکر خاطرات و جان فشانی‌هایش در راه انقلاب می‌پردازد تا به همگان یادآوری کند که مردان تنها مبارزان این عرصه نبودند و زنانی هم بودند که زنانه بر سر اعتقادات و آرمان‌هایشان جنگیدند تا این پیروزی را نصیب مردم ایران کنند.👌 طاهره دباغ که به او لقب مادربزرگ انقلاب را داده‌اند از شاگردان آیت‌الله سید محمدرضا سعیدی بود و با جامعه روحانیت مبارز همکاری داشت. در سال ۱۳۵۳ و پس از دو بار بازداشت توسط ساواک بازداشت شد.😞 پس از دستگیری توسط ساواک و تحمل شکنجه‌های بسیار، به دلیل شدت جراحت‌ها از زندان آزاد شد. ساواک که از زنده ماندن او نا امید شده بود او را آزاد کرد تا مرگش طبیعی جلوه کند اما دباغ پس از جراحی و درمان به خارج از کشور فرار کرد.☺️ دباغ ابتدا به لندن رفت و به‌مدت شش ماه در یک هتل، به عنوان نظافتچی در قبال مقداری غذا و جایی برای خواب مشغول به‌کار شد. او در فرانسه و انگلیس در اعتصاب غذاهایی برای آزادی زندانیان سیاسی ایرانی شرکت کرد. در عربستان سعودی به توزیع اعلامیه‌های امام خمینی در میان زائران می‌پرداخت اما بیشتر فعالیت‌های او در خارج از کشور مربوط به آموزش مبارزات چریکی در در سوریه و لبنان زیر نظر محمد منتظری و با حمایت امام موسی صدر می‌شد. او در برپایی یک اردوگاه نظامی در سوریه برای آموزش چریک‌های ضد شاه ایرانی مشارکت داشت و توانست نسل جوانی از ایرانیان مبارز را با تاکتیک‌های شبه‌نظامی آشنا کند. در هنگام اقامت آیت‌الله خمینی در پاریس دباغ محافظ شخصی او شد و همچنین وظایف اندرونی بیت را نیز برعهده داشت... هجرت به انگلستان، فعالیت های سیاسی در انگلیس، سوریه و لبنان، عزیمت به نوفل لوشاتو، فرماندهی سپاه همدان و عزیمت به مسکو برای ابلاغ پیام حضرت امام خمینی (ره) به میخائیل گورباچف از جمله محورهای موضوعی خاطرات مرضیه حدیدچی هستند. ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
شهیدانه
یک هفته مانده به روز تاریخی عزیمت امام به ایران اعلام شد که بختیار فرودگاه را بسته است🧐. خبرنگاران دنیا صبح زود در خیابان جلوی منزل امام گرد آمده بودند که نظر امام را راجع به برگشت به ایران با توجه به بسته شدن فرودگاه بدانند.🎤 حضرت امام تشریف آوردند و با خبرنگاران صحبت کردند و به سوالات آنها جواب دادند. منظره عجیبی بود امام با آن صلابت و عزم جزمی که داشتند، فرمودند: من هفته دیگر به ایران خواهم رفت. ولو همه فرودگاه‌ها بسته شده باشد.👌 در همین حین متوجه شدم یکی از خبرنگاران به طرز مشکوکی از دیوار بالا می آید😳 با شتاب خود را به آنجا رساند و با آن فرد درگیر شده، پایینش انداختم.😅 ناگهان درد شدیدی در قفسه سینه ام پیچید و دوستانم را به بیمارستان رساندند.🤕😫 روز ۲۲ بهمن من در طبقه دوم ساختمان بودم وقتی که رادیو را روشن کردم صدای الله اکبر خمینی رهبر را شنیدم😳😳😳. تعجب کردم ابتدا فکر کردم موج‌رادیو دستکاری شده است آقای فرهادی یا همان برادر فرهاد را صدا کردم و پرسیدم که آیا دست به رادیو زده‌اید گفت: نه دوباره گوش کردم جملاتی مثل: « اینجا ایران است. » «صدای انقلاب ایران. » و یا « صدای ملت ایران » و بعد سرود پیروزی ایران پخش شد خدا می‌داند که ناگهان چه فریادی🗣 از قعر جان و با تمام وجودم کشیدم🤩 که برادران پنداشتند حادثه‌ای برای من روی داده .🤭 هراسان و شتابان به طبقه بالا آمدند 🤔و مرا هیجان زده و رنگ پریده 😨دیدند. آنچه را که شنیده بودم، برای آنها با نفس های بریده بریده باز گفتم .در حالی که میگریستم آنها نیز غرق در شادی و خنده و گریه شدند.😃✌️👏👏👏👏 ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
سلام بر همه شما همراهان گرامی، روز جهانی کتاب بر همه شما دوست داران کتاب مبارک باشد. ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
کانالی برای نوجوانان اهل مطالعه📚📚📖 دارای رمان های مفید و جذاب و کتاب های شهدایی🌹 سایه کتاب و شهدا بر سرتان🌹📚 @KetabNojavan
26.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به نام خدای مهربانِ رمضان شما هم مثل ما هیجان زده هستین؟! برای چی؟! برای بزرگترین مهمونی دنیا.... راستش قبل از شیوع کرونا، برای شروع ماه مبارک برنامه هایی داشتیم. تصمیممون این بود که کارگاه آموزش بادکنک آرایی هم داشته باشیم!🤩 چرا؟! خب معلومه برای تزیین خونه هامون برای مهمونی بزرگِ خدا...😍 برای تزیین اتاقِ روزه اولی ها...💖 ولی با اومدنِ کرونا، نشد که بشه!😕 اما تصمیم گرفتیم دو سه تا فیلم آموزشی ساده ی بادکنک آرایی پیدا کنیم و تقدیمتون کنیم. این فیلم، آموزش یک گل زیبای بادکنکیه! فیلم را (با صدا) ببینید و بسازید...⁦❤️⁩💚💛💙💜 ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
حلول ماه مبارک رمضان بر همه شما دوستان مبارک باشد.☺️ خوش اخلاق باشید 🌸ماه رمضان از توفیقات الهی است. باید از این فرصت مغتنم استفاده کنیم. زمانی که شما از سحر تا غروب لب به لذیذترین غذاها نمی‌زنید، یعنی دارید با هوای نفس خود مبارزه می‌کنید. 🌸 اما در این میان مواظب باشید این گرسنگی و تشنگی، شما را از پا در نیاورد. 🌸ماه رمضان باید در خاطر کودکان و خانواده و اطرافیان ما ماندگار شود. حال اگر نقطه ثقل مهربانی خانه یعنی زن خانواده به خاطر روزه گرفتن بهم ریخته و عصبی باشد😑، نتیجه چه می‌شود؟ ↪️ یک راه میانبر 🌸 راه میانبری است برای خودسازی. این روزها در میان پخت و پز و رسیدگی به بچه‌ها و فعالیت‌های خانه و حتی بیرون از خانه، سعی کنید راه‌های میانبر خودسازی را به خوبی یاد بگیرید تا زودتر به مقصود برسید. 🌸با خودتان بگویید که همه‌ی این کارها را انجام می‌دهید تا نهایتا به رضایت خداوند نزدیک شوید. 📿ذکر بگویید 🌸ذکر گفتن از آن دسته اعمال معنوی است که می‌توان در هر شرایطی آن را انجام داد. در هنگام خرید، زمان چیدن سفره افطار یا حتی موقع خواباندن بچه‌ها. 🌸همه این‌ها در ماه مبارک رمضان می‌توانند زمینه ساز انسان شوند.👌 ✅ پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
« انگیزه ای برای رمضان برتر » چه خوب است که از همان اول ماه رمضان، نگران آخر آن باشیم تا پس از پایان یافتنش، کمتر حسرت فرصتهای از دست رفته را بخوریم.😊 یعنی از ابتدا نگاه به اوج ضیافت رمضان داشته باشیم تا از بالاترین مراتب آن بیشتر بهره ببریم.👌 هر چند « حسرت عارفانه » در هر حال باقی خواهد ماند و هر چه تلاش کنیم، باز در آخر میبینیم نتوانستیم تمام آنچه را که دوست داشتیم و در ظرف رمضان برایمان آماده بود، به دست آوریم.🤔 این البته بیشتر قدردانی از نعمت و معرفت به بی حد و بینهایت بودن کرامت این ماه است.😊 ولی باید از « حسرت غافلانه» جلوگیری کرد که نشانه کمی غیرت و کاستی همت است.😞 پس چه باید کرد ؟🧐 نباید در رمضان بیارامیم و به رمضان بگوئیم ما را با خود ببر✋. دستورات دینی هیچیک به این صورت در انسان تأثیر تامّ خود را نخواهند گذاشت.👌 مگر تبلیغات و تربیت دینی، به شیوه غربی است که بیاید و انسان را مسخ کند و با خود ببرد؟ روش دین است که ابتدا انسان را بیدار میکند، بعد او را به حرکت فرا می خواند.👌👌👌 ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
«شهر خدا» به شما درباره رمضان و رازهای روزه‌داری خواهدگفت. این اثر بر اساس سخنرانی‌های 🎤مختلف حجت الاسلام پناهیان پیرامون ماه مبارک رمضان که از میان سخنرانی‌های مربوط به «ده سال اخیر» شناسایی شده‌اند، تنظیم شده است و پس از انجام اصلاحات و بازنگری نهایی توسط ایشان، آمادهٔ عرضه شده است. کتاب «شهر خدا» را نباید صرفاً کتابی دربارهٔ اسرار و آداب ماه مبارک رمضان قلمداد کرد. در خلال فصل‌های کتاب، به تناسب بحث از رازها و آداب ماه مبارک رمضان، برخی از پرسش‌های کلیدی جوانان در مورد دین پاسخ داده شده و برخی از مفاهیم اخلاقی و راهکارهای دستیابی به آن تبیین شده است؛ 👌 به گونه‌ای که بخش قابل توجهی از مطالب کتاب فراتر از ماه مبارک رمضان، در طول سال و در مسیر دینداری به‌کار می‌آید.☺️ امیدواریم در آستانه این ماه عزیز، با خواندن این اثر با رمضان و مواهب اخلاقی و تربیتی اش بیشتر آشنا شویم.. ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
شهیدانه
این رسول خداست که ندا میدهد: آی مردم، شهر خدا با (دستانی پر از) برکت و رحمت و مغفرت به شما رو کرده است...👌 شهرها همه در ظرف مکان جای ندارند. خداوند مهربان در عالم شهری دارد، که در ظرف زمان قرار یافته است. شهر خدا که در زمانی معلوم و با گنجایشی نا محدود، همه ساله محل اقامت مهمانان خدای بزرگ میشود، همان خانه ی ملکوتی خداست و ضیافت خانه ی ملک پادشاهی پروردگار رحمان است، که با عظمت بی نظیری، مانند قلعه ای با برج و باروهای بلند بر روی تپه ای از باغستان بهشت بنا شده است. شهری که در آن این بار ملائکه به دور ساکنان خانه ی خدا طواف میکنند، و برای پذیرایی از مهمانان خدا محرم می شوند...🌺 نگهبانان شهر، شیطان👿 و قبیله اش را که به آدم حسادت کرده بودند، به این مهمانی بزرگ راه نمیدهند، تا اهالی شهر در خلوتی بی مانند، با خدای خود تنها بمانند، و در نهایت آسودگی از شر شیاطین با آرامش تمام در آغوش پر مهر خداوند پناه بگیرند. محافظان شهر، روز و شب از تک تک ساکنان مراقبت می کنند و با انوار خود هر گونه کدورت و کراهتی را از آنان می زدایند.☺️ در بیرون شهر پیداست که ملائک دستان ابلیس را بسته اند و دشمنان انسان را از تازیانه های خود خسته اند. بی هیچ مزاحمتی از مهمانان خدا محافظت می کنند و تا بارگاه نورانی پروردگار در تمام مسیرها مهمانان را همراهی می نمایند...🌺 بعضی ها طبق معمول با خدا فاصله ای ندارند. ولی بعضی ها چند کوچه آن طرف تر همسایه ی خدا هستند. به هر حال در درون همه ی خانه ها، همیشه و بیش از همه ی اوقات دنیا، حضور خدا احساس می شود. دست ها را به سوی خدا دراز می کنند، ولی خدا را نزدیکتر از همیشه در آغوش مناجات خود می یابند و مدهوش ملاقاتش میشوند...🌈 باید روی ماه رمضان را بوسید و گل نازنین وجودش را بویید🌺. باید شب وجود را با نور او روشن کرد و در مهتابی نورش راه های آسمان را پیدا کرد. باید با وضو وارد شهر خدا شد و با تمام وجود به خاکش سجود کرد. شهر خدا را باید مانند خانه ی خدا گرامی داشت و برای ورود به آن باید محرم شد. شهر پر مهری که مهد معرفت است و ماه خوب رویان عالم.🌙 ✅ پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
در شهر خدا به مهمانها وعده داده شده است که اگر تا شام لب به آب و نان نزنند و جسم خود را از طعام و شراب خالی نگه دارند خداوند جان آنان را از جام خود سیراب می‌کند و از جانب خود سیرشان می گرداند .👌 ایشان هم، حاضرند از گرسنگی و تشنگی بمیرند اما جای خوان خدا را در جانشان خالی نگاه دارند، تا هنگامه تحقق وعده الهی را در اوج ضعف جسمانی روزه‌داری خود تجربه نمایند گویا از نور او نیرو می گیرند و از سیر به سوی او سیراب می گردند. تنها در این شهر می‌شود حقیقت دنیا را دید و شیرینی آخرت را چشید آدم قبل از ورود به این شهر باور نمی کند که زندگی بدون دست آلودن به دنیا چگونه می تواند این همه دلچسب باشد. تازه آنجا می شود فهمید در زندگی هر چه از دنیا بهره مند شوی، کمتر از لذت حیات برخوردار می شوی .از حداقل خورد و خوراک گذشتن، تو را قوی میکند و دنیا را ضعیف و حقیر.⚜ در این شهر می‌شود دید که دنیا چگونه اسیر آدمی است و هرگز نمی تواند بر او تسلط یابد.✌️ شاید کسی باور نکند اهالی این شهر که به عشق خدا زنده اند، و به آرزوی وصال او به این مهمانی آمده‌اند، خود خدا، به آنها امر کرده است که گرسنه بمانند و تشنگی بکشند، اما جالب این است هیچ کس شکایت ندارد و همه با رضایت به امر میزبان تن می دهند.😍 گویا می‌خواهند در نمایش مباهات معشوق شرکت کنند، و دلیل برازندگی برای معبود بودن باشند. دوست دارند نشانه حکومت او بر همه عالم باشند و قبل از قیامت، در همین دنیا به فرمان او قیام کنند.👌 ✅پاتوق‌ کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
مناجات با خدا: توبه ام توبه نشد هر چه که همت کردم من به سَتّاری تو سخت جسارت کردم هرچی تو دوست شدی با من آلوده ولی بی حیاتر شده با نفس رفاقت کردم رمضان است و دل از خواب نکندم افسوس مثل هر سال من از لطف تو غفلت کردم من از این فلسفه روزه از این فیض عظیم به همین تشنگی ساده قناعت کردم روزه هم چشم مرا باز نکرده، نکند عادتم بود اگر هر چه عبادت کردم هرچی هستم سر دیوانگی ام می مانم روزه ام را فقط افطار به تربت کردم خواستم از عطش روزه بگویم اما از لب تشنه اش احساس خجالت کردم روزه ام روضه شد و روضه مرا میکشدم یاد آن تشنه لب کرببلا می کشدم پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
آن روز تازه از تشییع جنازه چند شهید برگشته بودم 😭بچه ها را گذاشته بودم خانه و رفته بودم صفحه نانوایی و مثل همیشه دم به دقیقه می آمدم و به آنها سر می زدم. بار آخری که به خانه آمدم، سر پله ها که رسیدم خشکم زد😳، صدای خنده بچه ها می آمد🤣🤣 یک نفر خانه‌مان بود😳 و داشت با آنها بازی می کرد🤔 پله ها را دویدم. پوتین‌های درب و داغان و کهنه پشت در بود با خودم گفتم حتما آقا شمس الله یا آقا تیمور آمدند سری به ما بزنند. شاید هم آقا ستار باشد در را که باز کردم سر جایم میخکوب شدم😳 صمد بود بچه ها را گرفته بود بغل و دور اتاق می چرخید و برایشان شعر می خواند😘 بچه ‌ها هم کیف می کردند و می خندیدند.😊 یک لحظه نگاه مان در هم گره خورد و بدون اینکه چیزی بگوییم چند ثانیه به هم نگاه کردیم.🙄 بعد از چهار ماه داشتیم دوباره یکدیگر را می دیدیم اشک توی چشم هایم جمع شد.😍 باز هم اول سلام داد😊 و همان طور که صدایش را بچه گانه کرده بود و برای خدیجه و معصومه اش می‌خواند، گفت: کجا بودی خانم من؟😄 کجا بودی عزیز من؟ 😄 کجا بودی قدم خانم؟😘 از سرشوق گلوله گلوله اشک می ریختم و با پر چادر اشکهایم را پاک می کردم.😭 همانطور که بچه ها بغلش بودند روبروی من ایستاد و گفت گریه می کنی؟🤔 بغض راه گلویم را بسته بود.... خندید و با همان لحن بچه گانه گفت: آهان فهمیدم دلت برایم تنگ شده☺️ خیلی خیلی زیاد😍 یعنی مرا دوست دارم خیلی خیلی زیاد😍 ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
گفت:فردا می روم خرمشهر، چند وقت نمی‌توانم بیایم شاید هم هیچوقت برنگردم🌺 بغض راه گلویم نشسته بود 😢مقداری پول به من داد. ناهارش را خورد بچه ها را بوسید 😘 ساکش را بست و خداحافظی👋 کرد و رفت ..... نمی دانم چقدر گذشت که یک دفعه یک نفر پتو را آرام از رویم کشید 😳 سایه ای بالای سرم ایستاده بود با ریش و سبیل سیاه 👤چراغ که روشن شد دیدم صمد است🙂 دستم را روی قلبم گذاشتم و گفتم: ترسیدم. چرا در نزدی؟ خندید و گفت: خانوم به در زدم، نشنیدی 😁 قفل در را باز کردم، نشنیدی😁 آمدم تو صدایت کردم، جواب ندادی🙂 چه کار کنم خوب 😇 برای خود راحت گرفتی خوابیدی. رفت سراغ بچه‌ها خم شد و تا می توانست بوسشان کرد.😍 نگفتم از سر شب خواب های بدی دیدم، نگفتم ترس برم داشته بود و از ترس گوش هایم را گرفته بودم و صدایش را نشنیدم.🙄 پرسیدم شام خورده ای؟ گفت: نه، ولی اشتها ندارم. از غذای ظهر مانده بود برایش گرم کردم، سفره انداختم یکی دو قاشقش را که خورد، چشمش قرمز شد😔 گفتم داغ است؟ با سر اشاره کرد که نه دست از غذا کشید قاشق را توی کاسه گذاشت و زد زیر گریه😭 با نگرانی پرسیدم: چی شده اتفاقی افتاده؟ باورم نمیشد صمد اینطور گریه کند. صورتش را گرفته بود توی دست هایش و هق هق گریه می کرد گفتم نصف جان شدم بگو چی شده😨 گفت: چطور این غذا از گلویم پایین برود بچه ها توی مرز گرسنه‌اند😔 زیر آتش توپ تانک حین بعثی های از خدا بی‌خبر گیر کرده‌اند😞 حتی اسلحه برای جنگیدن ندارند. نه چیزی برای خوردن نه جایی برای خوابیدن بد وضعی دارند طفلی ها😢 پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
دوستانم دست زدند و گفتند: «قدم! یااللّه بقچه را بگیر.» 👏 هنوز باور نداشتم صمد داماد است و این برنامه برای من که عروس بودم، گرفته شده است.😅 به همین خاطر گفتم: «شما بروید بگیرید.» یکی از دوستانم دستم را گرفت و به زور هلم داد روی کرسی و گفت: « زودباش. » چاره‌ای نبود، رفتم روی کرسی بقچه را بگیرم.☺️ صمد انگار شوخی‌اش گرفته بود. طناب را بالا کشید.مجبور شدم روی پنجه‌ی پاهایم بایستم، اما صمد باز هم طناب را بالاتر کشید. 😉 صدای خنده‌هایش را از توی دریچه می‌شنیدم. با خودم گفتم: « الان نشانت می‌دهم. »🤨 خم شدم و طوری که صمد فکر کند می‌خواهم از کرسی پایین بیایم، یک پایم را روی زمین گذاشتم. صمد که فکر کرده بود من از این کارش بدم آمده و نمی‌خواهم بقچه را بگیرم. طناب را شل کرد؛ آن‌قدر که تا بالای سرم رسید. به یک چشم بر هم زدن، برگشتم و بقچه را توی هوا گرفتم.😎 صمد، که بازی را باخته بود، طناب را شل‌تر کرد. مهمان‌ها برایم دست زدند.👏 صمد باز هم سنگ تمام گذاشته بود؛ بلوز و شلوار و دامن و روسری‌هایی که آخرین مدل روز بود و پارچه‌های گران‌قیمت و شیکی که همه را به تعجب انداخت👌. مادرم هم برای صمد چیزهایی خریده بود که آن‌ها را آورد و توی همان بقچه گذاشت. بقچه را گره زد و طناب را که از سقف آویزان بود به بقچه وصل کرد و گفت: « قدم جان! بگو آقا صمد طناب را بکشد. »😇 مانده بودم چطور صدایش کنم.☺️ این اولین باری بود که می‌خواستم اسمش را صدا کنم. اول طناب را چند بار کشیدم، انگار کسی حواسش به طناب نبود. مادرم پشت سر هم میگفت: قدم زود باش صدایش کن بناچار صدا زدم: آقا...»از خجالت همه تنم یخ کرد. @maghar98