🥀امام جواد🥀 عليه السلام :
مَنِ انقَطَعَ إلى غَيرِ اللّه ِ وَ كَلَهُ اللّه ُ إلَيهِ ؛
🌴آن كه به غير خداوند روى آورد ، خداوند به همان واگذارش كند 🌴
بحار الأنوار ، ج 68 ، ص 155 .
السلام على الامامين الجوادين ..يا وجيهاً عندالله اشفع لنا عندالله ...🙏🙏
🥀شهادت مظلومانه نهمین اختر تابناک امامت و ولایت امام جواد علیه السلام را تسلیت عرض می کنم؛
🏴 #شهادت_امام_جواد(ع)
#امام_جواد
#یاجوادالائمه
التماس دعا
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🌸از وقتی که آمده بود حتی برای لحظه ای هم سرش را بلند نکرده بود. ازخجالت و شرم توان سخن گفتن نداشت.
🌸صدایی مهربان اورا به خود آورد:
_گویا امری داشتی؟ خجالت نکش! حرف دلت را بگو.
🌸_ پدر و مادر به فدایت! من در خانه شما بزرگ شده ام. عمری در تربیتم کوشیده اید و به برکت وجود شما بزرگ شده ام. از مال دنیا چیزی ندارم؛ اما ذخیره دنیا و آخرتم شما هستید.
🌸زمان ازدواجم فرا رسیده و همسری شایسته تر از دختر شما سراغ ندارم. این تمام خواسته من است.
پدر به سوی اتاق فاطمه(س)رفت.
#فاطمه_علی_است
روز #ازدواج
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🌸آرام و شماره گام برمی داشت، مانند همیشه. پدر نزدیک اتاق دختر نازنینش رسید، آرام چند بار به در ضربه زد. دختر با این صدا که نشانی از مهربانی و عطوفت داشت، خو گرفته بود.
🌸 اجازه گرفت و وارد شد. زهرا(س) به نشانه ادب برخاست و ردا از دوش پدر گرفت. آب آورد و پاهای مبارک پدر راشست.
سپس وضو گرفت و در محضر پدر نشست.
🌸_دخترم! حرف های امروز من با روزهای قبل متفاوت است. می خواهم درباره برادر و وصی ام علی (ع) با تو صحبت کنم.
فضیلت و مقام او در اسلام بر تو پنهان نیست.
🌸من از خدا خواسته ام تو را به عقد بهترین مخلوق خود درآورد و اینک او به خواستگاری تو آمده است، آمده ام نظرت را درباره علی (ع)جویا شوم.
🌸شرم و شادی در سیمای فاطمه (س) به تلاطم در آمد. رسول خدا (ع) از جای برخاست و تکبیر گفت: « الله اکبر، سکوت نوعی اقرار است، بله. سکوت دخترم نشان رضایت او است.»
#فاطمه_علی_است
روز #ازدواج
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🌸دستور حضرت حق بود: « الطیبات للطیبین و الطیبون للطیبات؛ زنان پاک برای مردان پاک و مردان پاک برای زنان پاک اند. »
🌸 خواستگاران زهرا (س) هم تعدادشان زیاد بود. هم سماجت شان فراوان، اما از میان ایشان کفوی برای فاطمه نبود تا اینکه پسر ابوطالب پا پیش گذاشت.
🌸 پیامبر (ع) در خانه ام سلمه بود که فرشته ای عجیب با هیبتی خاص بر او وارد شد. گفت: « من صرصائیلم ! خداوند مرا نزد شما فرستاد که بگویم نور را به نور تزویج کن.»
🌸_چه کسی را با چه کسی؟
_فاطمه( س) را با علی( ع)
آنگاه خداوند: « مرج البحرین یلتقیان؛ دو دریا را پیش راند تا به هم رسیدند. »
#فاطمه_علی_است
روز #ازدواج
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🌸مسجد دیگر جای نشستن نداشت. پر از مهمان های عروسی بود. قرار بود بعد از نماز، عقد پسرعمو و دخترعمو خوانده شود. عقد علی(ع) پسر ابی طالب و فاطمه (س)دختر محمد (ص) رسول خدا.
🌸 همهمهای بود. پیامبر شروع به صحبت کرد. همه ساکت شدند.
قبل از خواندن خطبه عقد گفت: « این افتخار فقط برای فاطمه است که صیغه عقدش را جبرئیل پیشاپیش، روبه روی صفحه فرشتگان و در آسمان چهارم خوانده است. »
🌸 ای مردم و بزرگان قریش! من به خواستگاری تان از فاطمه پاسخ «نه» ندادم بلکه این خداوند بود که شما را نپذیرفت.
جبرئیل بر من نازل شد و گفت :«خداوند فرموده اگر علی(ع) را برای فاطمه(س) نیافریده بودم تا روز قیامت از آدم ابوالبشر، شوهر و همسری هم تراز فاطمه پیدا نمی شد.
#فاطمه_علی_است
روز #ازدواج
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
کتاب روایت شیرین زندگی حضرت زهرا سلام الله علیه وآله وسلم و حضرت علی علیه السلام است .
در کنار بیان شیرینی ها، به سختی ها و رنج و اندوهی که حضرت زهرا (س) و علی)(ع) کشیدند، میپردازند .
این کتاب قلمی ساده و بیانی روان از زندگی این بزرگواران است.
#فاطمه_علی_است
#ازدواج
#معرفی_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🔹 یک زره، یک شتر و یک ذوالفقار، تمام داشته های علی پیش از فاطمه بود، که خط و نشان میکشید برای خَدَم و حشمِ مردانِ جوابِ رد شنیدهی قریش. برای «فاطمه» مَهری ارزشمندتر از تبسّم علی که نیست؛ باقی اش خواه یک پنجم دنیا و یک سوم بهشت باشد، خواه آب روان.
🔆 باید بهم برسند تا ذات طاهر فاطمه به کمال ظهور برسد و همه آنچه در مکتب پدر آموخته را نشان بدهد؛ که بگذرد از خلعت عروسی به بهانه «لن تنالوا البر حتی تنفقوا مما تحبون» و پیشاپیش گذشتن از جان را به پای امام زمانش تمرین کند.
❤️ فاطمه بود، که علی شد مظهر خوبی های عالم؛ که زن اگر «فاطمه» باشد قطعا «علی»اش را میرساند به نهایت خوبی های عالم. که مادر اگر «فاطمه» باشد، پسرش را از خاکِ تبدارِ کربلا به والاترین ارکان بهشت و «سیدالشبابالجنة» میرساند. «فاطمه» بود که فاطمه بودن را معنا کرد، و علی بود صفحهی ظهور این معنا.
💞 سالگرد ازدواج حضرت علی و حضرت فاطمه و #روز_ازدواج مبارک باد.
نفری ۱۰۰ شاخه گل صلوات تقدیم به این دو بزرگوار میکنیم.
یاعلی🌸
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🌴خونه مون را میبینم. مثل بچه ها دلم برای اتاق مون تنگ میشه. دلم برای خونه شما و اون حیاط بزرگ و درندشت لک زده؛ همون جایی که اینقدر دو تایی ازش خاطره داریم. خرمشهر ما مظلومانه و غریبانه اسیر شد.
🌴 اما، نسرین، من کوتاه نمی آم. هیچ کدوم کوتاه نمی آییم. باید برگردیم و خرمشهر را پس بگیریم. ما به هم قول دادیم به خاطر دوستای شهید مون برگردیم. اگه دست رو دست بذاریم. عراقیا میان آبادانو هم تا چند روز دیگه میگیرن. بعد می آن جلوتر؛ ماهشهر و اهواز و شیراز و حتی تهران،
🌴اونا حمایت میشن. تجهیزات شون قویه. هیچ بعید نیست ازشون. اگر من و آقام و داداشام بیابیم و بشینیم تنگ بغل زنامون، عراقیا دو سه روزه همه ایرانو میگیرن. ما باید برگردیم.
🌴دلم میخواد بچه هام توی خرمشهر به دنیا بیان. عصر، دست بچه هامونو بگیریم و بریم لب شط سمبوسه و فلافل بخوریم. سوار لِنج بشیم . توی خاک و خُل و چاله چوله های خرمشهر فوتبال بازی کنیم. من نمیتونم قبول کنم زنم خونه مردم بخوابه. بچه ام خونه مردم به دنیا بیاد. »
#ساجی
#خرمشهر
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🌴چند روز بعد بهمن آمد. یک کتاب برایم هدیه آورد، فاطمه فاطمه است دکتر علی شریعتی، و یک شیشه عطر. گفت: « حدیثی از پیامبر نقل شده که ایشان فرموده اند: من از دنیا شما به سه چیز علاقه دارم؛ زن و عطر و نماز.»
خندید و دندان های سفید و مرتبش پیدا شد. گفت: « به خدا منم عاشق همین سه چیزم؛ نسرین بانو و عطر و نماز. »
🌴نشستیم توی اتاق خودمان. بعد از چند روز یکدیگر را میدیدیم. توی آن چند روز با جاری هایم حرفم شده بود و دلخور بودم. شروع کردم به تعریف ماجرا و تا توانستم از حرفای تلخی که شنیده بودم برای گفتم. بهمن گوش داد و نداد. با بی اعتنایی نگاهم کرد و گفت: « کتابهایی را که گفتم بخونی خوندی؟ » لجم گرفت. گفتم : « بهمن من چی میگم تو چی جواب میدی.» محکم و جدی گفت: « گوش نداری دیگه. کتاب چی خوندی توی این مدت؟ » نخوانده بودم.
🌴گفت: « نگفتم از علی رضا یا رؤیا کتاب حلیة المتقین رو بگیر و بخون. اگه خونده بودی، هیچ وقت غیبت نمیکردی. عیب نداره. وقت زیاده. حتما بخون. هر وقت خواستی پشت سر یک نفر حرف بزنی، فکر کن یک نفر مرده و تو نشسته ای بالای سرش و چاقو دستته و گوشتاشو میکنی و میخوری. » چندشم شد. گفتم : «اه.... خیلی بی مزه ای! حالم به هم خورد. » از روی پیروزی گفت: غیبت یعنی همین. کسی که ولایت مداره غیبت نمیکنه. »
🌴خنده ام گرفت. چون حتی نمیدانستم ولایت یعنی چه. با شنیدن کلمه ولایت یاد حضرت علی(ع) و عید غدیر می افتادم. نشست و با حوصله هر چه را باید در این باره بدانم برایم توضیح داد.
#ساجی
#خرمشهر
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🌴دو یا سه روز بعد، وقتی دایی محمود به خانه آمد و در را باز کرد، گفت: « مژدگانی بدین. » صورتش پر از خنده بود. من و مادر بی اختیار به هم نگاه کردیم و فریاد زدیم: « بهمن! » دائی مرا در آغوش گرفت و گفت: آره، بهمن پیدا شده و زنده است. »
🌴مادر که از شادی گریه میکرد و دستهایش را توی هوا تکان می داد و کل میکشید. من صورت دائی را غرق بوسه و اشک کردم. مادرم پرسید: « محمود، حالا کجا بوده، ایی همه وقت خو؟ »
🌴 دائی، همانطور که مرا در آغوش گرفته بود، گفت: « توی چولان های بهمن شیر گیر افتاده بوده. خوب اینا قبل از عملیات برای شناسایی مسیر ارتباطی خیلی زحمت میکشن تا زمان عملیات ارتباط نیروها برقرار بشه. توی خشکی و آب کابل میکشن. میله میکوبن برای سیم تلفن صحرایی تا ارتباط با سیم برقرار بشه . بهمن مشغول همچنین کارهایی بوده توی چولان ها. همانطور که توی آب می رفته و کابل کشی میکرده میرسه به خط دشمن. راه برگشتو بلد نبوده. گم میشه. این چند وقت توی آب با جیره غذایی و آب شور لجن زنده مانده. خیلی شانس آورده. الان هم مریضه؛ مثل اون وقتِ نسرین که خونه حاج آقا مکی بود. »
🌴توی گریه و خنده پرسیدم: « حالا کجاست؟ » دائی محمود صورت و پیشانی ام را بوسید. بعد مرا رها کرد و علی را که روی زمین نشسته بود و از شادی ما دست میزد، بغل گرفت و بوسید و گفت: « خرمشهر. قراره امشب تو و علی برین قم، خونه عامو. بهمن زنگ میزنه به شیخ حسین بحرینی تا با شما حرف بزنه.»
#ساجی
#خرمشهر
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🌴یک روز که مادر و سعید و حمید رفته بودند بیرون، بهمن سحر را نشاند روی پایش و علی را صدا کرد و گفت: « ببینین بچه ها، ما دو تا تلویزیون داریم؛ ولی سعید و حمید اصلا تلویزیون ندارن. نظر شما چه که یکی از اینا را بدیم به اونا؟ » علی کمی فکر کرد. سحر دو ساله و سجاد یک ساله بود. فقط علی میتوانست تصمیم بگیرد. گفت: « بدیم بابا! »
🌴 بهمن خندید و دستی به سر علی کشید و گفت: « بارک الله پسرم. به نظرت کدوم یکی رو بدیم؟ » علی زود جواب داد: « سیاه و سفید کوچیکه رو. » سحر هم به تقلید برادرش گفت: « کوچیکه! »
🌴بهمن گفت: « اما من میگم رنگیه. تو اگر بخوای بری تولد دوستت، ماشین کنترلی خراب و کهنه خودتو میبری یا میری براش یک ماشین نو و قشنگ میخری؟ » علی بچه باهوشی بود. منظور پدرش را متوجه شد. گفت: « نه بابا..... من رنگیه رو دوست دارم. اون مال خودمونه. »
🌴بهمن با علی حرف زد. بعضی حرفهایش حرصم را در می آورد. اما دخالتی نمیکردم. میدیدم بهمن خوب دارد بچه ها را تربیت میکند و با خودم میگفتم بهتر است بگذارم کارش را بکند؛ هرچند من دلم میخواست تلویزیون رنگی برای خودمان بماند.
#ساجی
#شهید_بهمن_باقری
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🌴کتاب ساجی خاطرات همسر شهید بهمن باقری نوشته بهنام ضرابی زاده، روایتگر سرگذشت یکی از زنان مقاوم و فعال در حوادث و اتفاقات جنگ تحمیلی عراق علیه ایران است.
این کتاب از سالهای کودکی نسرین باقر زاده در خرمشهر شروع میشود و تا زمان جنگ ادامه پیدا میکند.
🌴ساجی روایتگر زنان خرمشهری هست که با حمله غاصبانه صدام آواره از شهری به شهر دیگر شدند و مردانشان دلیرانه از میهنشان دفاع کردند.
روایتگر زنان خرمشهری ای هست که پشت مردانشان ایستادند تا مردانشان با آرامش از خونین شهر خرمشهری دیگر بسازند.
🌴با ساجی میروید به خرمشهری شاد و پر انرژی. سپس به خونین شهری پر از دلیری دلیرمردان. و از آنجا به خرمشهری که با چنگ و دندان دوباره به دست آمده.
ساجی مملو از امید است. امید به برگرداندن خرمشهر به خرمشهری پر از عشق و زندگی. حتما از خواندن این کتاب لذت خواهید برد.
#ساجی
#خرمشهر
#معرفی_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98