امروز ششم ذی الحجه و سالروز غمبار کشتار وحشیانه ۴۵۰ حاجی ایرانی به دست مزدوران سعودی درسال ۶۶ است...
کابوس بیداری روایت جمعه سیاه مرداد۱۳۶۶ از زبان تحقیقات بسیار مفصل جواد موگویی است که یادآور بخش مهمی از تاریخ پایان جنگ تحمیلی است که به تاثیر واقعه حج خونین ۶۶ بر چگونگی پایان دفاع مقدس می پردازد؛
پس از این واقعه بر آتش جنگ نفتکشها در خلیج فارس افزوده شد. ایران برای عملیات تلافی جویانه به ناوها و کشتیهای هم پیمانان عربستان حمله کرد.
امریکاییها نیز به حمایت از هم پیمانان سعودی به کشتیها، پایانههای نفتی و ناوچههای ایران حمله کرد. در نهایت این حملات دوجانبه با حمله ناجوانمردانه ناو وینسنس به هواپیمای مسافربری ایرانی پایان یافت.
واقعه #کشتار_حجاج، چنان برای ایرانی ها تلخ و سنگین بود که امام خمینی (ره) فرمود:
"اگر از صدام بگذریم، از آل سعود نخواهیم گذشت..."
#کابوس_بیداری
#کتاب_مناسبتی
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🕯آن دمی که خیمه ها آتش گرفت و آب شد
🍂تازیانه بر یتمیمان حرم هم باب شد .
🕯دست در دست رقیه گوشه ی دشت بلا
🍂باقر آل عبا گریان بر ارباب شد
.
#شهادت_امام_محمد_باقر(ع) 🥀
تسلیت_باد🏴
#امام_باقر(ع)
#امام_محمد_باقر(ع)
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🍁آبگوشت را دوست دارم. قوت جان محمد علی شد در آن روز ترس. با دست های لرزان برایش بردم، با دست های لرزان خورد.
🍁آبگوشت بار می گذارم، می پزد. دوست دارم خالی بخورم. سر می کشم. قوت جانم می شود در نبود محمد علی. می خندم، آبگوشت که قوت جان نمی شود، قوت جسم است. قوت جان و روح محمد علی بود.
🍁نذرهای دلم بود و دعاهای جامعه و عاشورا، نمازهایی که برای سلامتی امام زمان (عج) می خواند.
قوت من هم ثابت قدم بودن تو، مقاومتت زیر شکنجه ها. یادت هست آمدیم اوین دیدنت؟ گفتم مادر حیف تو به این خوبی بشی آقا منشی، بمان تا در آینده دکتر و مهندسی …
🍁تو هم گفتی: دکتر و مهندس که ایمانش قوی نباشد، که خدایش را نشناسد و خودخواه باشد فقط یک اسم است و یک سواد سیاه، مادر! هیچ درسی بهتر از قرآن نیست. من الان توی زندان چند جز قرآن با ترجمه حفظ کرده ام. آیت الله ربانی برایم تفسیرش را هم گفته اند. من دوست دارم انسان باشم. این تمام آرزوی من است تا وقتی بمیرم.
#مادر_شمشادها
#شهید_محمدعلی_موحدی
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🍁 محمدعلی من بود که ناله میکرد.
مأموران ساواک پیراهنش را درآورد بودند و شکنجه اش می کردند. می خواستند ما از خانه بیرون برویم و برای آزادی اش التماس کنیم تا محمدعلی بیشتر زجر بکشد و شاید هم به خاطر اصرارها و بی تابی های ما حرف بزند، اما این حلیه شان نگرفت.
🍁 نباید از خانه بیرون می رفتیم. از پله ها آمدم پایین، شروع کردم به ذکر گفتن. نذر کردم خدا کمک کند و مقاومت کند.بچه ها همه منتظر بودند بفهمند صدای ناله از کیست. سری تکان دادم و گفتم:مادر یک هروئینی را گرفتند و می زنند.
🍁نمی خواهد شما ببینید. مشغول درس تان باشید. آنقدر این حرف ها را جدی زدم که بچه ها دیگر اصرار نکنند و نخواهند که یک لحظه هم ببینند.
🍁 وضو گرفتم و سجاده ام را پهن کردم. هر صدای ناله محمدعلی مثل جدا کردن یک تکه گوشت از بدنم بود. شروع کردم به نماز خواندن تا بتوانم تاب بیاورم.
#مادر_شمشادها
#شهیدان_موحدی
#معرفی_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🍁 بالاخره محمدرضا را دستگیر کردند؛ یعنی این اتفاق باید می افتاد. شاید بیست بار بیشتر از دست ساواکی ها فرار کرده بود، اما آن بار از منبر که آمده بود پایین محاصره اش کرده و گرفته بودنش و یک راست هم برده بودنش شهربانی.
🍁 محمدعلی بیشتر از همه ناراحت بود. خبر را که شنیدیم انگار تبی بر تنمان نشست. محمدعلی لج کرده بود. توی راه پیمایی رفته بود از مغازه نمک خریده بود و توی چشم گاردی ها ریخته بود. دیدم دوان دوان آمد خانه و کارش را تعریف کرد.
🍁 گفتم: چه جوری نزدیک گاردی ها شدی؟ چرا نگرفتنت؟
گفت: چون فکر کردند بچه ام کاری نمی کنم، اما پدرشان را در آوردم. برادرم را اسیر میکنند!
🍁راه می افتیم با حاجی سمت شهربانی. شنیده ایم که دستگیرت کرده اند.جواب سربالا می دهند. ماهم کوتاه نمی آییم. می رویم و می آییم. توهین کنند. به خیال خودشان تحقیرمان می کنند. اما ما سرمان را بالا می گیریم. تو کاری نکرده ای که سرمان پایین باشد مادر. هرچه فحش می دهند نثار خودشان.
#مادر_شمشادها
#نرجس_شکوریان_فرد
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🍁 محمدعلی شانزده ساله بود. من مادرش بودم و می دانستم چقدر مقاوم است و اهل ناله و زاری نیست. اما معلوم بود که بر زخم های شکنجه می زنند که بی تابش می کرد و صدای «یاحسین» اش بلند می شد.
🍁نمی دانم چقدر طول کشید این زدنها ، ناله ها، فحش دادن ها، ذکر گفتن ها، اما برای من، برای یک مادر، فقط خدا می داند که چه بود و چه گذشت.
🍁 صدای ناله که قطع شد، اول کمی صبر کردم. فکر کردم الان صدای در بلند می شود و محمدعلی را تحویل می گیرم، اما دیدم خبری نشد. سراسیمه بیرون را نگاه کردم. امیدوار بودم که ببینمش، اما به جایش زمین خاکی و خونی را دیدم.
#مادر_شمشادها
#نرجس_شکوریان_فرد
#معرفی_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🍁اگر دوست دارید نمونهی یک خانوادهی پویا و موفق را ببینید، [ مادر شمشادها ] را بخوانید. داستان این کتاب از زبان مادری است که قهرمانان بزرگی تربیت کرده است؛ مادر شهیدان موحدی که یکی از فرزندانش را در روزهای انقلاب تقدیم کرد، دیگری را در زمان جنگ و…
🍁کتاب مادر شمشادها یک جلد از مجموعه چهار جلدی « از او » است که حاوی خاطرات تلخ و شیرین زندگی مادری فداکار و صبور است.
🍁کتاب پیش رو خاطرات شهید محمد علی موحدی از زبان مادرشان بازگو میشود. و با خواندن این کتاب زیبا به اخلاص شهید و به صبر و مقاومت مادر شهید نیز پی میبریم .
#مادر_شمشادها
#شهیدان_موحدی
#معرفی_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
❖
وقت تکبیر و دعا و 🍃
صلوات است امروز💐
مهدی صاحب زمان
در "عرفات" است امروز....
کاش این "عرفات"
آخر هجران باشد....
صبح فردا
فرج "مهدی زهرا" باشد....
#روز_عرفه، روز نیایش🍃با خداوند متعال مبارک.
هنگام مناجات #دعای_عرفه برای ظهور اشک بریزید و همه حاجتمندان را یاد کنید.
#عرفه
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
5.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سیدی!
گم شدم...
حرم...
مولا...
از کجا میشود به او برگشت؟
✍شاعر : سید حمیدرضا برقعی
🔺محصول مأوا
#غدیر
#عید_غدیر
#فقط_به_عشق_علی❤️
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🦋یونس خانه را از پشت پنجره ورانداز کرد. انگار گردی از زمان بر همه جای آن نشسته بود. چشمش افتاد به حوضی که آبش از فرط ماندگی رو به سیاهی میرفت. از کنج حیاط ظرف کهنه مسی را برداشت و افتاد به جان حوض، اما حواسش جای دیگری بود؛ به حرف های نورا.....
🦋نورا خیره به آسمان، داشت ستاره های بیشمار را میکاوید.
_یک شب قبل از آمدن این جوان در خواب دیدم که ستاره های آسمان ریخته بودند توی حیاط خانه. غرق ستاره ها بودم که از سمت ماه صدایی به من گفت: « کیمیا را عرضه کن! »
🦋جابر کتاب را بست و بوسید. با تعجب پرسید: « کدام کیمیا؟ » میدانست وقتی نورا زبان باز میکند، شنونده ای که عاقل باشد، می فهمد این زبان وصل به سینه ایست مطمئن و پر دانش.
🦋نورا نگاهی به حیاط خانه انداخت که با چند ساعت قبل قابل مقایسه نبود.
_بالاخره حیاط این خانه هم از ماتم در آمد.
#کیمیاگر
#امام_علی(ع)
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🦋اخم شافعی و ابویوسف سخت در هم رفته بود. حتی هارون هم چهره در هم کشیده بود و داشت لبهایش را می جوید. نورا نگاهی به حاضران انداخت و گفت: « اشکالی ندارد. من پاسخ تو را میدهم. چه فرقی میکند؟ اگر عباس فاضلتر باشد، این فضل مایه ی افتخار علی(ع) است؛ چرا که چنان عمویی دارد. اگر علی فاضلتر باشد، حتما عباس افتخار میکند و خدا را برای چنین برادر زاده ای شکر گذار است. »
🦋سلیم ناخود آگاه گفت: « ای لامذهب! خیلی زیرک است این دختر! »
چند نفری که صدای سلیم را شنیدند، به سمتش برگشتند و نگاهش کردند. هارون هیجان زده از تخت برخاست و خطاب به ابراهیم گفت: « اعلم علمای بصره را ببین که همین اول کار چگونه در چنگ یک کنیز گرفتار شده! حیف از این همه کتابهایی که نزد توست! »
🦋ابویوسف و شافعی برای اینکه از نگاه هارون دور بمانند، سرشان را بالا نمی آوردند. ابراهیم پاسخی جز سکوت نداشت؛ مخصوصا که بعد از عمری عزت و احترام، کنایه سنگینی از خلیفه شنیده بود.
#کیمیاگر
#امام_علی(ع)
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🦋گروهی از یاران نزد رسول خدا نشسته بودند که سلمان، ابوذر، مقداد، عمار، حذیفه، و چند تن دیگر با چهره هایی آزرده آمدند. گفتند: « ای رسول خدا! به ما میگویند علی وقتی که ایمان آورد، بچه بود، ایمانش فایده ندارد. »
🦋پیامبر فرمود: وقتی عیسی به دنیا آمد، مردم به مریم تهمت میزدند و سرزنش میکردند که بدون همسر فرزند دار شده است.
مریم اشاره کرد در این زمینه با فرزندش سخن بگویند. مردم با تمسخر گفتند: چگونه با نوزاد در گهواره سخن بگوئیم؟ » عیسی به سخن آمد و گفت: « من بنده خدا هستم و خدا به من کتاب آسمانی داده است. »
🦋میبینید که عیسی در همان روز اول ولادت، پیامبر خدا بود، شما نیز بدانید خدا من و علی را هزاران سال قبل از آدم از یک نور آفرید. ما بودیم تا زمینه و زمان تولد ما که رسید، از پدر و مادرمان متولد شدیم. علی در همان لحظه تولد به نبوت من شهادت داد و شروع کرد به خواندن آیاتی از سوره مؤمنون. یاران من!
🦋از این حرفهای مخالفان اندوهگین نشوید که هیچ اعتباری ندارد و فقط شیعیان علی در قیامت رستگارند. »
#کیمیاگر
#غدیر
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98