eitaa logo
شهیدانه
1.5هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
4.7هزار ویدیو
11 فایل
🌸🍃 بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🌸 *وَلَا تَحسَبَنَّ ٱلَّذِینَ قُتِلُوا۟ فِی سَبِیلِ ٱللَّهِ أَموَ ٰ⁠تا بَلۡ أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهم یُرزقون به یاد شهدای عزیز هستیم تا شهدا شفیع مان باشند مطالب شهدایی و مذهبی و سیاسی روز خادم‌کانال: @Salam_bar_mahdi_fatemehh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سیدی! گم شدم... حرم... مولا... از کجا می‌شود به او برگشت؟ ✍شاعر : سید حمیدرضا برقعی 🔺محصول مأوا ❤️ ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🦋یونس خانه را از پشت پنجره ورانداز کرد. انگار گردی از زمان بر همه جای آن نشسته بود. چشمش افتاد به حوضی که آبش از فرط ماندگی رو به سیاهی میرفت. از کنج حیاط ظرف کهنه مسی را برداشت و افتاد به جان حوض، اما حواسش جای دیگری بود؛ به حرف های نورا..... 🦋نورا خیره به آسمان، داشت ستاره های بیشمار را می‌کاوید. _یک شب قبل از آمدن این جوان در خواب دیدم که ستاره های آسمان ریخته بودند توی حیاط خانه. غرق ستاره ها بودم که از سمت ماه صدایی به من گفت: « کیمیا را عرضه کن! » 🦋جابر کتاب را بست و بوسید. با تعجب پرسید: « کدام کیمیا؟ » میدانست وقتی نورا زبان باز میکند، شنونده ای که عاقل باشد، می فهمد این زبان وصل به سینه ایست مطمئن و پر دانش. 🦋نورا نگاهی به حیاط خانه انداخت که با چند ساعت قبل قابل مقایسه نبود. _بالاخره حیاط این خانه هم از ماتم در آمد. (ع) ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🦋اخم شافعی و ابویوسف سخت در هم رفته بود. حتی هارون هم چهره در هم کشیده بود و داشت لبهایش را می جوید. نورا نگاهی به حاضران انداخت و گفت: « اشکالی ندارد. من پاسخ تو را میدهم. چه فرقی میکند؟ اگر عباس فاضلتر باشد، این فضل مایه ی افتخار علی(ع) است؛ چرا که چنان عمویی دارد. اگر علی فاضلتر باشد، حتما عباس افتخار میکند و خدا را برای چنین برادر زاده ای شکر گذار است. » 🦋سلیم ناخود آگاه گفت: « ای لامذهب! خیلی زیرک است این دختر! » چند نفری که صدای سلیم را شنیدند، به سمتش برگشتند و نگاهش کردند. هارون هیجان زده از تخت برخاست و خطاب به ابراهیم گفت: « اعلم علمای بصره را ببین که همین اول کار چگونه در چنگ یک کنیز گرفتار شده! حیف از این همه کتابهایی که نزد توست! » 🦋ابویوسف و شافعی برای اینکه از نگاه هارون دور بمانند، سرشان را بالا نمی آوردند. ابراهیم پاسخی جز سکوت نداشت؛ مخصوصا که بعد از عمری عزت و احترام، کنایه سنگینی از خلیفه شنیده بود. (ع) ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🦋گروهی از یاران نزد رسول خدا نشسته بودند که سلمان، ابوذر، مقداد، عمار، حذیفه، و چند تن دیگر با چهره هایی آزرده آمدند. گفتند: « ای رسول خدا! به ما میگویند علی وقتی که ایمان آورد، بچه بود، ایمانش فایده ندارد. » 🦋پیامبر فرمود: وقتی عیسی به دنیا آمد، مردم به مریم تهمت میزدند و سرزنش میکردند که بدون همسر فرزند دار شده است. مریم اشاره کرد در این زمینه با فرزندش سخن بگویند. مردم با تمسخر گفتند: چگونه با نوزاد در گهواره سخن بگوئیم؟ » عیسی به سخن آمد و گفت: « من بنده خدا هستم و خدا به من کتاب آسمانی داده است. » 🦋میبینید که عیسی در همان روز اول ولادت، پیامبر خدا بود، شما نیز بدانید خدا من و علی را هزاران سال قبل از آدم از یک نور آفرید. ما بودیم تا زمینه و زمان تولد ما که رسید، از پدر و مادرمان متولد شدیم. علی در همان لحظه تولد به نبوت من شهادت داد و شروع کرد به خواندن آیاتی از سوره مؤمنون. یاران من! 🦋از این حرفهای مخالفان اندوهگین نشوید که هیچ اعتباری ندارد و فقط شیعیان علی در قیامت رستگارند. » ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🦋نورا صدایش را کمی بلندتر کرد و ادامه داد: « با این ماجرایی که گفتم، قبول دارید که خداوند در روز مباهله، علی را نفْس خود پیامبر دانسته است؟ » ابراهیم بلافاصله گفت: « بله؛ هیچ مخالفتی ندارم. خدا در این آیه، علی را نفْس پیامبر معرفی کرده است. » 🦋_پس خیلی بی انصافی! شما که به قرآن اعتقاد دارید و پذیرفته اید که علی (ع) نفْس رسول خداست، پس چرا ایمان علی (ع) در کودکی را قبول ندارید و میپذیرید که او برترین اوصیای خداست؟! مگر خدا یحیی را در حالی که کودک بود، پیامبر خود نکرد؟! مگر شما نمی دانید که دین اسلام به دست شمشیر کمر راست کرد؟! 🦋خود شما آیاتی از قرآن میدانید که همگی در حق امیرالمؤمنین، علی بن ابیطالب و خاندانش نازل شده است! (ع) ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🦋از پیرمردی اشارتی از جوانی به سر دویدن جوان اما به هوای نان و نوا سفر آغاز کرد! غافل از آنکه حقیقتی که ارزش دویدن داشته باشد باید جان تو را گداخته کند نه سکه هایت را. 🦋کیمیاگر، داستانی مستند و تاریخی است. داستان جوانی به نام یونس است که به‌دنبال کیمیا از شهری به شهری می‌رود و در پی کسی است تا بتواند از او کیمیا بیاموزد و خاک را طلا کند. این ماجراجویی جوان را درگیر ماجرایی پرهیجان می‌کند و در نهایت هم مس دلش تبدیل به کیمیا می‌شود اما... 🦋یونس با دختری به نام نورا روبه‌رو می‌شود که شاگرد امام جعفر صادق (علیه‌السلام) بوده و در ماجرایی پرکش‌وقوس، به دربار هارون می‌رسد و شاهد گفت‌وگوی چالشی نورا با دانشمندانی می‌شود که برای شکست دادن نورا از هیچ تلاشی فروگذار نیستند. در نهایت زندگی یونس دچار تغییر اساسی می‌شود و... 🦋کیمیاگر، نوشته رضا مصطفوی، بازسازی داستانی است واقعی؛ از مناظره تاریخی «حسنیه» که انتشارات عهدمانا آن را به چاپ رسانده. ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
« ماجرای جالب از امام علیه السلام در ۶ سالگیشان که ...نشنیدید"👌🙂 میلاد امام هادی (ع) را به همه شیعیان تبریک و شادباش میگویم. (ع) ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای بیروت! تو آن شمشیری که چون زخم دید و به خون آغشته شد، آبدیده تر شد... و آن عودی که هر چه سوخت عطرآگین تر شد... بیروت! ای آهوی زخم دیده! سرشکم را چونان مرهمی بر تنت بپذیر... که تو سزاوار درد نیستی... این تصاویر مربوط به خاطرات سیل فروردین پارسال خوزستانه لبنانی ها در حال تعمیر سیل بند منطقه گلدشت اهواز شعر زیبایی رو همخوانی می کردن ملت ایران و لبنان همیشه در سختی ها کنار هم بودن. امروز ما هم کنار لبنان هستیم مثل همیشه برداً و سلاما بیروت الحبیبة ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ مناسب عید سعید غدیر خم. خداوند حکیم در روز «18 ذی الحجه» فرمود: «الْيَوْمَ اكْمَلْتُ لَكُمْ دينَكُمْ؛ امروز دینتان را برای شما تکمیل کردم» مولای ما امام رضا صلوات‌الله‌ با زبانِ کبریائیِ خویش فرمودند: و [روز 18 ذی الحجه، روز عید غدیر] آن روزی است که خداوند در آن روز، دین را کامل کرد و 👈🏻 این کامل کردن به سبب نصب کردنِ امیرالمؤمنین صلوات‌الله‌علیه به عنوان شاخصِ امامت، توسط پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم است و /فضیلت و برتری و جلوه‌های نورانی امیرالمؤمنین صلوات‌الله‌علیه را آشکار نمود و آن روز را روزه گرفت و به‌درستی‌که آن روز، روز کمال است... 💕 ای شیعیانِ مولا، و ای دوستداران اربابِ دل‌ها، بیاییم با احیای «ایام غدیریه» ابتدا در تکامل خود قدمی برداریم، سپس دیگران را از خواب جاهلی بیدار نماییم.. عید سعید غدیرخم بر شما و خانواده محترمتان مبارک باد . (ع) ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
عید غدیر مبارک ❤ دلم با یا علی هر بار جانی تازه میگیرد ❤ کتاب عشق با نام علی شیرازه میگیرد 💛 من از "الیوم اکملت لکم" اینگونه فهمیدم 💛 خدا با مهر او دین مرا اندازه میگیرد ❤ زمین خرسند از گمنامی ما میشود, باشد ❤ که در اوج فلک مداح او اوازه میگیرد 💛 جهان هر چند جولانگاه خصم مرتضی باشد 💛 خدا اما گلویش را درِ دروازه میگیرد ❤ علی میگویم و هر لحظه از این عشق سرشارم ❤ دلم با یا علی هر بار جانی تازه میگیرد. (ع) ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🌺کتاب«زیباترین عید، زیبا ترین جشن» از دوبخش تشکیل شده است. بخش نخست روایت اتفاقات عید غدیر است و بخش دوم روایت جشن ها و مراسم که به مناسبت عید غدیر برگزار می شود. 🌺کتاب پیش رو روایت حضور بچه‌ها در جشن های عید غدیر و فعالیت های آن هاست، که هر ساله یاد غدیر را زنده نگه می دارند و با توجه به سن شان از معارف بیشتری نسبت به قبل برخوردار می‌شوند. 🌺کتاب پیش رو با وجود قلم ساده که شاید در نگاه اول کودکانه به نظر برسد، اما محتوای آن برای تمام سنین ‌زیبا است . ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🌺 چه شور و حالی در مدینه برپا شده است بیا و ببین! بسیاری از مردم شادمان و پرهیجان، بار سفر حج می بندند. پیامبر خدا همه را برای حج امسال آماده کرده است. پیامبر، چند روز پیش به مردم مدینه گفت: 🌺«آنهایی که می‌توانند به حج بیایند خود را آماده کنند. » و نمایندگانی را به روستاها و بخش های دور و بر مدینه فرستاد و به آن‌ها گفت: « مردم را برای سفر حج آماده کنید» 🌺 برای شهرهای دور تر هم نوشت و به پیک‌های نام بر داد. در نامه اش نوشته بود: برای حج آماده شوید و به سوی مکه بیایید. از وقتی که پیام پیامبر را شنیده‌ایم آرام و قرار نداریم. مردم روستاها و مناطق دور و بر مدینه، همه به مدینه آمده اند. 🌺 همگی برای رسیدن روز حرکت لحظه شماری می‌کنیم. زیارت خانه‌ی خدا آن‌هم در کنار پیامبر خدا، چه سعادت بزرگی! سرانجام، فرمان حرکت اعلام می‌شود. پیامبر خدا حرکت می‌کند و همه به دنبال او راه می‌افتیم. کودکان هم، دست در دست پدر و مادر لابلای جمعیت حرکت میکنند. کودک، نوجوان پیر، سواره، پیاده... چند هزار نفر هستیم. (ع) ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @MAGHAR98
🌺 روز سیزدهم ذی الحجه است. مراسم حج به پایان رسیده و می خواهیم با کعبه، خداحافظی کنیم. کاروان ها دسته دسته کنار کعبه می روند و با چشم های اشکبار، پرده‌اش را می بوسند. 🌺 آه! چقدر دل کندن از خانه‌ی خدا و شهر مکه سخت است! کم کم از مکه خارج می شویم تا به شهرهایمان برگردیم. اهالی مکه برای بدرقه ی پیامبر خدا از شهر بیرون آمده اند. 🌺امروز پنجشنبه، هجدهم ذی الحجه است. نزدیک ظهر است و همگی به نزدیکی سرزمین «جحفه»رسیده ایم. سرزمینی معروف بین مکه و مدینه. کمی جلوتر می رویم و به «غدیر خم» می رسیم که در شرق جحفه است. 🌺غدیر یعنی گودالی که آب در آن جمع می شود. این جا چند غدیر است و یکی از این غدیرها «غدیر خم » نام دارد. در نزدیک غدیر خم، سه راهی است و کاروان های مصر و شام و مدینه ازهم جدا می شوند. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🌺اشک شوق از چشمانمان می بارد. و زیباتر از همیشه غرق تماشای چهره تابناک علی(ع) می شویم. همه او را می شناسیم و همیشه او را در کنار پیامبر خدا دیده ایم. علی(ع)، همان کسی که از کودکی در خانه پیامبر بزرگ شد. 🌺علی(ع)، همان که همراه پیامبر به غار حرا می رفت. علی(ع)، اولین کسی که به پیامبر خدا ایمان آورد. علی(ع)، اولین کسی که در کنار کعبه، پشت سر پیامبر نماز خواند. علی(ع)، همان که در شب هجرت فداکاری کرد و در بستر پیامبر خوابید. 🌺علی(ع)، همان پرچمدار قهرمان سپاه پیامبر. علی(ع)، همان که پیامبر او را برای برادری خویش انتخاب کرد. علی(ع)، همان که پیامبر به او فرمود: « تو برای من مانند هارون برای موسی هستی.» 🌺علی(ع)، همان که دریای علم است و کوه ایمان. چه کسی جز او این همه ویژگی برجسته دارد؟ بعد از پیامبر چه کسی از او داناتر، شجاع تر، با ایمان تر و مهربان تر است؟ ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🌺 جبرییل، امروز نزد پیامبر خدا آمده است. و از سوی خدای دانا و مهربان این پیام را برای ایشان آورده است: «ای پیامبر آن چه از سوی پروردگارت بر تو نازل شده است به مردم برسان. 🌺اگر این کار را انجام ندهی پیام خدا را به مردم نرسانده ای و وظیفه ات را انجام نداده ای، خداوند تو را از آسیب هایی که ممکن است از سوی مردم به تو برسد حفظ خواهد کرد.» 🌺هنگام نماز ظهر است. صدای اذان در میان سرزمین غدیر می پیچد. پیامبر خدا جلو می ایستد و همه پشت سر او می ایستیم. ده ها هزار زن و مرد و کودک، صف به صف پشت سر پیامبر، درمیان بیابان سرزمین غدیر. 🌺چه نماز زیبایی! نماز ظهر به پایان می رسد. پیامبر خدا نزدیک ترین یارانش را صدا می زند. سلمان و ابوذر و مقداد و عمار به سوی پیامبر می روند. پیامبر می فرماید: «جای بلندی را برای سخنرانی آماده کنید.» ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
💠 السلام علیک يا باب الحوائج 🌺خانه‌های آن کسانی می‌خورد در، بیشتر 🌺که به سائل می‌دهند از هرچه بهتر بیشتر 🌺عرض حاجت می‌کنم آن‌جا که صاحب‌خانه‌اش 🌺پاسخ یک می‌دهد با ده برابر بیشتر 🌺گاه‌گاهی که به درگاه کریمی می‌روم 🌺راه می‌پویم نه با پا، بلکه با سر، بیشتر 🌺زیر دِین چارده معصومم اما گردنم 🌺زیر دِین حضرت موسَی‌بن‌جعفر بیشتر 🌺گردنم در زیر دیِن آن امامی هست که 🌺داده در ایران ما طوبای او بر، بیشتر ♻️میلاد امام کاظم علیه السلام مبارک باد (ع) ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
⚜آن سالها فرودگاه شارل دوگل فرانسه یکی از شلوغ ترین خطوط هوایی اروپا را داشت و پاریس یکی از پر رفت و آمد ترین شهر های دنیا بود. جاییکه مسافرین یا شکم گنده های آمریکایی بودند که برای تفریح پاریس را انتخاب کرده بودند یا اروپا ندیده های آسیایی که از مدت اقامت کوتاه شان در آنجا فقط میخواستند پزش را بردارند و با خود به سرزمین های عقب افتاده شان ببرند تا باهاش قُمپُز در کنند. بعضی هم که پاریس را کارخانه تولید عشق میدانستند.... ⚜من حوالی ساعت نه شب، وقتی پایم برای اولین بار به پاریس باز شد، جزو هیچ دسته ای از این آدمها نبودم. من نه شبیه توریست ها بودم، نه دلم میخواست عمرم را مثل توریستها بگذرانم. لااقل میدانم آن قدر عوضی نبودم که به خاطر عکس گرفتن با برج ایفل یا وول خوردن توی موزه لوور، از آن لنگه دنیا گردن کج کرده باشم و رفته باشم آنجا. ⚜آمدن یا نیامدندم به پاریس چیزی نبود که من انتخابش کرده باشم و بخواهم هر طور که دوست دارم، مثل آرزوهای نوجوانی ام برایش نقشه بکشم و کِیف عالم را ببرم. بیست و یک سالم بود. سینا با من نبود و من تنها و بدون او پا در این دنیای نامعلوم گذاشته بودم. همین کافی بود که تمام آرزوهایی را که توی اتاق زیر شیروانی توی ذهنم پرورش می دادم، با نبود سینا، تبدیل کنم به یک آرزو و تمام سرمایه جوانی و استعداد را خرج مبارزه کنم. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
⚜سرم را بالا آوردم و به چشمانش خیره شدم. نگاهش مثل سوزن در چشمانم فرو میرفت. دستش را کرد توی جیب شلوارش و تکّه کاغذی را بیرون آورد. تابش را باز کرد و گرفت جلوی چشمانم. چند ردیف اسم و فامیل و شماره هایی شبیه کد روبروی اسم ها بود. کاغذ را تکان داد و با عصبانیت گفت: «میدونی اینها کی اند؟ میدونی چرا اسم شون اینجاست؟ » ⚜فقط نگاهش کردم. چشمهای پر غضبش حالم را بد کرد. صورتم را برگرداندم. دستش را انداخت زیر چانه ام و سرم را چرخاند جلوی صورتش. گفت: « اینها اسم دختر هاییه که انتخاب شدند برای جشن آخر سال تا سوگولی چند تا از بالا دستی ها بشن برا حال و حولِ اون چند وقت شون. هیچ اختیاری هم از خودشون ندارند. حواست هست چی دارم بهت میگم؟ » ⚜ماتم برده بود. کاغذ را از دستش قاپیدم تا نگاه کنم. قبل از اینکه نگاهم به اسمها بیفتد، دستم را گرفت. کاغذ را از دستم در آورد و گفت: « تنها دختر خوشگلی که توی اشرف هست اما اسمش تو این کاغذ نیست، تویی. اونم فقط تا الان. چون همین الان با گندی که بالا آوردی، زدی به همه اعتمادی که بهت داشتم. » ⚜سرم داغ شد. احساس ضعف کردم. ماتم برده بود از حرف های منصور. قبل از این، حرف و حدیث های از این دست بین بچه ها می شنیدم اما نه آن قدر که بخوام باور کنم. فضای اشرف جوری بود که نمی گذاشت به این راحتی در مورد بالا دستی ها قضاوت کنی. آنها همیشه طوری برخورد میکردند تا بین نیروها همیشه در هاله ای از معصومیت باشند. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
چمدان تنها یادگاری بود که اشرف به دنبالم راه انداخته بود. بلند شدم و چمدان را مثل جنازه ای دنبال خودم کشیدم و تابلوها را به مقصد توالت دنبال کردم. نزدیک درِتوالت که شدم و چشمم به تابلوی تفکیک مرد و زن افتاد، تعجب کردم. توی حرفهای منصور همه چیز بود جز اینکه توی اروپا هم گاهی به فکر تفکیک جنسیتی می افتند. مثلاً در همین توالت. ⚜منصور قبل از اینکه سوار ماشین فرامرزی شوم و راه بیفتم سمت فرودگاه گفت: «فرانسه نه ایرانه، نه اشرف. » گفت: « هفده، هجده سال خانه را تحمل کردی، چهار سال اشرف رو. حالا برو جاییکه برای خودت زندگی کنی. » ⚜میدانستم مزخرف میگوید، مثل روز روشن بود که سفر من برای زندگی خودم نیست. روزی که در هیکل عضو جدید سازمان نشستم پای صحبتهای فرامرزی. فهمیدم زندگی من و هزار نفر دیگر مثل من باید خواسته ناخواسته وقف زندگی رهبر سازمان شود. حالا اگر توانستیم این وسط با زرنگی به فکر زندگی خودمان هم باشیم، بُرد کردیم. والّا مثل فسیل شده های اشرف باید تا هزار سال هم شده، آنجا بمانیم و دم نزنیم. فرقی نمی کرد چه اسمی روی اشرف بگذاریم؛ پادگان یا کانون استراتژیک نبرد. باید خیال زندگی برای خود را از سرمان بیرون می کردیم. ⚜دلم میخواست این حرفها را به او می گفتم تا بفهمد که من مثل بقیه احمق نیستم. منصور هم میدانست من احمق نیستم. برای همین معنی لبخند تلخم بعد از شنیدن حرفش را فهمید. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
⚜صحبتهای اولیه تا خوردن ناهار و گپ زدنهای بعد از آن سرجمع یک مهمانی سه ساعته ی نیمه رسمی از آب در آمد که در آن پر بود از حرف هایی درباره نقش فعالیت رسانه ای و آگاهی دهی در مقابله با اندیشه های رژیم حاکم بر ایران. ⚜همایونفر من را به قصد آشنا شدن با آنها دعوت کرده بود. احتمالا ً سفارش ها و تعریف های خوش منصور از من هم بی تأثیر نبوده. جلسه پر بود از یک مشت ایده ها و آرمانهای پیروزی که به پیاده روی مورچه میمانست برای فتح قله اورست. ⚜اینکه بنشینید از فرانسه برای ایرانیان خارج و داخل کشور برنامه تولید کنند، بعد کم کم با این کارها مردم را از ماهیت واقعی رژیم آگاه کنند و در خوش بینانه ترین حالت، ایرانیان آگاه شده علیه رهبران خود قیام کنند. ⚜حاضرم قسم بخورم همه آنهاییکه آنجا بودند، نه در صحنه مبارزه جرئت روبرو شدن با متعصب های مذهبی را داشتند و نه حتی تا به حال یک بار به آن فکر کرده اند. من معتقدم همه حرفهای آنها یک مشت حرف است. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
شهیدانه
⚜کتاب «تابِ طناب دار» نوشته مهدی پناهیان رمانی است عاشقانه و جذاب بر پایه اتفاقات واقعی در سال 1388 داستانی مملو از گره و اتفاق های گیرا که مخاطب را گاهی در فضایی سیاسی و گاهی در فضایی دور از سیاست و درگیر با احساساتی نهفته در قلب شخصیت ها پیش می برد. ⚜«تابِ طنابِ دار» رمانی است با سه شخصیت اصلی؛ شخصیت هایی متضاد در فکر و عقیده و در جناح بندی سیاسی که هر کدام از آنها روایتی خاص خود را دارند. روایت هایی که هرکدام نشان از حرف ها و درد دل های بخشی از جامعه در ابعاد گوناگون دارد. از جوان دانشجویی که درگیر به ثمر نشاندن تلاش های خود و دوستانش در ستاد سبز دانشجویی است تا شخصیت دیگری که داستان ورودش به ماجرایی خطرناک را روایت می کند. ⚜تنوع روایت و شخصیت در کتاب موجب شده تا مخاطب بدون وجود رد پایی از نویسنده، خود از بین روایت های مختلف تصمیم گیرندۀ چالش های پیش روی داستان باشد. ⚜از طرفی در میان گره ها و چالش های داستانی، هر سه شخصیت درگیر عاطفه ای شخصی به دور از فضای سیاسی می شوند و برای رسیدن به مراد عاطفی خود تلاش می کنند و در اوج هیجان داستان، هر سه شخصیت باهم تلاقی می کنند و صحنه ای عجیب و جذاب را خلق می کنند. ⚜وجود شخصیت پردازی های آرام و عمیق با خوانش افکار و همراهی روحیات آن ها، تسلط به اتفاقات و روال زندگی انسان ها، فضاسازی درست و شکیل و تسلط به وقایع آن تکه تاریخ و معما گونه در آوردن رمان از نقاط قوت آن است. ⚜داستان چند بعدی کتاب چه از لحاظ شخصیت ها و چه از نظر وقایع با قلم و ذهن نویسنده چنان خوب بر ورق ها نشسته است که خواننده مطمئن می شود با یک نویسنده و یک خبرنگار در صحنه، یا حتی یک فراری از زندان اشرف یا شاید هم با یک جوان دانشجوی بازی خورده طرف است. نگاهی که از کنه وجود سمانه؛ از مجتبی؛ از واقعیت فتنه، از اردوگاه اشرف، از طراحی چند تکه ای چشم آبی ها در داستان وجود دارد این را به خواننده القاء می کنند. ⚜وجود شخصیت پردازی های آرام و عمیق با خوانش افکار و همراهی روحیات آن ها، تسلط به اتفاقات و روال زندگی آن ها در طول داستان، فضاسازی درست و شکیل و تسلط به وقایع آن تکه تاریخ و معما گونه در آوردن رمان که تا آخرین صفحه باقی می ماند همه نقاط قوتی است که در کنار نتقطه اوج های زنده به چشم می خورد. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
تبريك كه عيد و هلهله آمده است! با "انفســنـا" معامـله آمده است فرمود رضا كه برترين فضل عـلى در مصحف حق مبـاهلـه آمده است ۲۴ ذی الحجّه روز گرامی باد🌹 🌸 ①: غسل، که نشانه پالایش ظاهر از هر آلودگی و آمادگی برای آرایش جان و صفای باطن است. ②: روزه، که سبب شادابی درون است؛ ③: خواندن دو ركعت نماز، كه در وقت و كيفيت و ثواب مانند نماز روز عيد غدير است، و اينكه «آية الكرسى» در نماز مباهله بايد تا«هم فيها خالدون» خوانده شود. ④: خواندن دعاى مباهله مى باشد، كه شبيه به دعاى سحر ماه رمضان است ⑤: در اين روز دادن صدقه به تهی‌دستان به خاطر پيروى از مولاى همه مردان و زنان با ايمان، و زيارت آن حضرت، شايسته است و مناسب تر زيارت جامعه کبیره است. ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
🕊خیلی‌ها هنوز خوابیده و مثل پرستو ها سر در بالهای خود فرو برده بودند. تقریباً تمام شب را از هیجان و دلهره گاهی می خوابیدم و گاهی از خواب می پریدم و می‌ترسیدم که همه ی اتفّاق ها فقط یک خواب باشد. 🕊اتوبوس‌ها برای بردن اسیرانی که نامشان در فهرست بود بیرون از محوطه پشت سیم های خاردار به انتظار ایستاده بودند. مأموران به هرکدام از ما یک ساک کوچک برای وسایل دادند و با همان تن پوش و لباس‌هایی که در سرما و گرما تنمان بود برای رفتن آماده شدیم. 🕊اسرا دور من را گرفتند. هر کدام درد دل و پیغامی داشت که می‌خواست به خانواده‌اش برسانم. چشم ها غرق اشک بود. پیام ها زیاد بودند و من با مهربانی سعی می‌کردم نام و پیغام شان را در حافظه حفظ کنم. 🕊یکی گفت: سلام من را به امام برسان و به اوبگو همیشه جایش در قلبم است. دیگری می گفت: سلام به خانواده ام برسان و به مردم بگو ما هنوز پشت سر اماممان ایستاده ایم و به خاطر کشورمان در مقابل همه سختی‌ها مقاومت می‌کنیم. دیگری گفت: اگر پدر و مادرم آمدند دیدنت بگو حلالم کنند. 🕊با شنیدن حرف‌های دوستانم اشک در چشمانم حلقه زد و آنها را بوسیدم و به دقت به آنها نگاه می‌کردم تا صورتشان در ذهنم بماند. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🕊پسر داییم دستم را کشید و با هم دویدیم. سر کوچه که رسیدیم، ایستادم. چشمانم از تعجب گرد شد. ماشین های مختلف، جیب و پاترول های زردرنگ کمیته کنار و روبروی خانه مان در کوچه ایستاده بودند. جمعیت زیادی هم در کوچه جمع شده بودند. صدای تکبیر و صلوات شان در کوچه طنین انداخته بود. 🕊قصابی گوسفندی را پیش پای مردی لاغر و سبزه رو که سر و صورتش بی مو بود بر زمین زد و ذبح کرد. حلقه های گل بود که به گردنش آویخته می شد.هرکس به طرفش می آمد، سر و رویش را می‌بوسید صادق گفت : این پدر است. مردم او را با سلام و صلوات داخل منزل بردند کوچک و بزرگ به دنبالش داخل رفتند. 🕊بیرون خانه ایستاده بودم و مات و مبهوت به مردم نگاه می‌کردم. تاکسی، کنار در حیاط ایستاد و مادر و دایی حبیب که به تهران رفته بودند، از آن پیاده شدند. با دیدن ماشین های به صف ایستاده و مردمی که بیرون و داخل حیاط بودند، مطمئن شدم که پدرم برگشته است. 🕊وقتی مادرم داخل اتاق رفت و در مقابلش مرد لاغر و پژمرده، با صورت استخوانی و چشمان گود افتاده بی ریش سر بی مو را دید، جیغ زد و بی حال بر زمین نشست. نزدیک بود از هوش برود شروع به گریه کرد. باورش نمی شد که پدرم برگشته است. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98