eitaa logo
شهیدانه
1.5هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
4.8هزار ویدیو
11 فایل
🌸🍃 بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🌸 *وَلَا تَحسَبَنَّ ٱلَّذِینَ قُتِلُوا۟ فِی سَبِیلِ ٱللَّهِ أَموَ ٰ⁠تا بَلۡ أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهم یُرزقون به یاد شهدای عزیز هستیم تا شهدا شفیع مان باشند مطالب شهدایی و مذهبی و سیاسی روز خادم‌کانال: @Salam_bar_mahdi_fatemehh
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀بعد از تبادل اسرا، نوبت تبادل جنازه ها رسید. قرار شده بود هرچه از بقایای پیکر شهدا مانده تحویل بدهند. بعثی ها رفتند سراغ قبرها. یکی شان هم قبر محمدرضا بود. با بیل و کلنگ خاک ها را کنار زدند......... 🥀دنبال چند تکه استخوان بودند، اما پیکر محمدرضا صحیح و سالم بود، رشید و چهارشانه. هیچ چیز تکان نخورده بود، موهایش، پوستش، مژه اش، محاسن پرش، حتی زخم تنش. انگار چند دقیقه ی پیش شهید شده بود. 🥀عکس ها و مدارک را مطابقت دادند. خبر به گوش صدام رسید. گفته بود جنازه را تحویل ندهید. محمدرضا را سه ماه زیر آفتاب داغ عراق گذاشتند، ولی هیچ اتفاقی نیفتاد. 🥀پودر تجزیه و آهک روی بدن و صورت محمدرضا ریختند، نه سوخت، نه پودرشد،فقط کمی تغییر کرد. رنگ پوستش سفید بود، سبزه بامزه شد. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🥀بعد از عمل و چند روز استراحت، به بیمارستان ((آیت‌الله گلپایگانی))قم منتقل شد. این بار گوشی را برداشت و زنگ زد خانه ی همسایه. 🥀گفته بود: « یک زخم کوچک برداشته ام، حالا هم خوبم ودر بیمارستان هستم. » می دانست که الان سراسیمه راه می افتد. به سختی روی ویلچر نشست و رفت توی حیاط. 🥀مادر که آمد. محمدرضا سلام کرد و گفت: « با کسی کار دارید. » مادر با نگرانی و حال آشفته گفت: « سلام! بله! پسرم زخمی شده و این جا بستری است. » 🥀 محمدرضا فهمید که مادر او را نشناخته است. گفت: « مادر! اگر پسرتان را ببنید، می شناسید؟ » مادر با تعجب گفت: « خب معلوم است، پسرم است، چرا نشناسم؟ » ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🥀چهارده ساله بود که شیپور جنگ به گوش محمدرضا هم رسید. رفت برای ثبت نام اعزام به جبهه. گفته بودند که باید پانزده سالت تمام شود. بهش برخورده بود. دمغ و ناراحت رفته بود خانه‌. 🥀مادر جریان را که شنید گفت: « اشکال ندارد مادرجان! چشم که روی هم بگذاری، این یک سال هم تمام میشود و برای خودت مردی میشوی. » ولی محمدرضا بی تاب بود‌‌. دور اتاق راه می رفت و می‌گفت: « من دیگر صبرندارم. آنقدر می روم و می آیم تا بالاخره دلشان به حالم بسوزد. 🥀شب تا صبح خواب به چشمش نرفت. صبح نشست وبا دقت تاریخ تولد شناسنامه اش را یک سال عقب کشید و بزرگ تر کرد. 🥀هزار صلوات هم نذر امام زمان کرد و دوباره رفت پایگاه ثبت نام . مسئول ثبت نام، شناسنامه اش را که دید، گفت: « دیروز چهارده ساله بودی و امروز پانزده ساله شدی! » بعد نگاهی به چهره نگران محمدرضا کرد و اسمش را توی دفتر نوشته. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🥀محمدرضا تازه نه ماهش شده بود. خوش مزگی می کرد و دل از مادر می برد. تاتی تاتی دور اتاق چرخی زد و رفت سمت پله ها. دل مادر ریخت. صدا کرد: « محمدرضا! محمدرضا! نرو مادر! کجا میروی؟ بیا پیش خودم. وای خاک بر سرم! نرو محمدرضا، از پله ها می افتی.» 🥀 محمدرضا از پله ها پایین رفت. مادر نگاهی به پای پردردش که در گچ بود کرد و به تقلّا افتاد. محمدرضا حالا رسیده بود به حوض. دست توی آب می زد و شادی می کرد. مادر هرچه صدا می زد، فایده‌ای نداشت. محمدرضا رفت طرف آب. دل مادر از جا کنده شد و جیغ بلندی کشید. 🥀 محمدرضا افتاده بود توی حوض و داشت دست و پا می زد. میرفت زیر آب و بالا می آمد. مادر هم جان می کند آن بالا. بال بال میزد و فریاد می کشید، اما کسی در خانه نبود. دیگر داشت از حال می رفت که خواهرش از در آمد. 🥀خاله مادر را که دید و اشاره اش را، رفت سراغ حوض و محمدرضا را بیرون آورد. محمدرضا نفس نمی کشید. چند بار به پشتش زد، خم و راستش کرد، دعا خواند و صلوات فرستاد تا نفسش بالا آمد. خدا محمدرضا را پس داده بود. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🥀کتاب هنوز سالم است. روایت زندگی شهید محمدرضا شفیعی است. از زبان مادر این شهید بزرگوار است. 🥀مادری که تنها فرزند و پسرش را برای دفاع از کشور می دهد. و بعد از شهادت پسرش تنها می‌شود. 🥀وتنها دلخوشی اش برگشت پیکر پسرش بود . وپیکر شهید بعد از چندین سال به وطن خود آنهم سالم بر میگردد! ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🥀امام جواد🥀 عليه السلام : مَنِ انقَطَعَ إلى غَيرِ اللّه ِ وَ كَلَهُ اللّه ُ إلَيهِ ؛ 🌴آن كه به غير خداوند روى آورد ، خداوند به همان واگذارش كند 🌴 بحار الأنوار ، ج 68 ، ص 155 . السلام على الامامين الجوادين ..يا وجيهاً عندالله اشفع لنا عندالله ...🙏🙏 🥀شهادت مظلومانه نهمین اختر تابناک امامت و ولایت امام جواد علیه السلام را تسلیت عرض می کنم؛ 🏴 (ع) التماس دعا ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🌸از وقتی که آمده بود حتی برای لحظه ای هم سرش را بلند نکرده بود. ازخجالت و شرم توان سخن گفتن نداشت. 🌸صدایی مهربان اورا به خود آورد: _گویا امری داشتی؟ خجالت نکش! حرف دلت را بگو. 🌸_ پدر و مادر به فدایت! من در خانه شما بزرگ شده ام. عمری در تربیتم کوشیده اید و به برکت وجود شما بزرگ شده ام. از مال دنیا چیزی ندارم؛ اما ذخیره دنیا و آخرتم شما هستید. 🌸زمان ازدواجم فرا رسیده و همسری شایسته تر از دختر شما سراغ ندارم. این تمام خواسته من است. پدر به سوی اتاق فاطمه(س)رفت. روز ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🌸آرام و شماره گام برمی داشت، مانند همیشه. پدر نزدیک اتاق دختر نازنینش رسید، آرام چند بار به در ضربه زد. دختر با این صدا که نشانی از مهربانی و عطوفت داشت، خو گرفته بود. 🌸 اجازه گرفت و وارد شد. زهرا(س) به نشانه ادب برخاست و ردا‌ از دوش پدر گرفت. آب آورد و پاهای مبارک پدر راشست. سپس وضو گرفت و در محضر پدر نشست. 🌸_دخترم! حرف های امروز من با روزهای قبل متفاوت است. می خواهم درباره‌ برادر و وصی ام علی (ع) با تو صحبت کنم. فضیلت و مقام او در اسلام بر تو پنهان نیست. 🌸من از خدا خواسته ام تو را به عقد بهترین مخلوق خود درآورد و اینک او به خواستگاری تو آمده است، آمده ام نظرت را درباره علی (ع)جویا شوم. 🌸شرم و شادی در سیمای فاطمه (س) به تلاطم در آمد. رسول خدا (ع) از جای برخاست و تکبیر گفت: « الله اکبر، سکوت نوعی اقرار است، بله. سکوت دخترم نشان رضایت او است.» روز ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🌸دستور حضرت حق بود: « الطیبات للطیبین و الطیبون للطیبات‌‌؛ زنان پاک برای مردان پاک و مردان پاک برای زنان پاک اند. » 🌸 خواستگاران زهرا (س) هم تعدادشان زیاد بود. هم سماجت شان فراوان، اما از میان ایشان کفوی برای فاطمه نبود تا اینکه پسر ابوطالب پا پیش گذاشت. 🌸 پیامبر (ع) در خانه ام سلمه بود که فرشته ای عجیب با هیبتی خاص بر او وارد شد. گفت: « من صرصائیلم ! خداوند مرا نزد شما فرستاد که بگویم نور را به نور تزویج کن.» 🌸_چه کسی را با چه کسی؟ _فاطمه( س) را با علی( ع) آنگاه خداوند: « مرج البحرین یلتقیان؛ دو دریا را پیش راند تا به هم رسیدند. » روز ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🌸مسجد دیگر جای نشستن نداشت. پر از مهمان های عروسی بود. قرار بود بعد از نماز، عقد پسرعمو و دخترعمو خوانده شود. عقد علی(ع) پسر ابی طالب و فاطمه (س)دختر محمد (ص) رسول خدا. 🌸 همهمه‌ای بود. پیامبر شروع به صحبت کرد. همه ساکت شدند. قبل از خواندن خطبه عقد گفت: « این افتخار فقط برای فاطمه است که صیغه عقدش را جبرئیل پیشاپیش، روبه روی صفحه فرشتگان و در آسمان چهارم خوانده است. » 🌸 ای مردم و بزرگان قریش! من به خواستگاری تان از فاطمه پاسخ «نه» ندادم بلکه این خداوند بود که شما را نپذیرفت. جبرئیل بر من نازل شد و گفت :«خداوند فرموده اگر علی(ع) را برای فاطمه(س) نیافریده بودم تا روز قیامت از آدم ابوالبشر، شوهر و همسری هم تراز فاطمه پیدا نمی شد. روز ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
کتاب روایت شیرین زندگی حضرت زهرا سلام الله علیه وآله وسلم و حضرت علی علیه السلام است . در کنار بیان شیرینی ها، به سختی ها و رنج و اندوهی که حضرت زهرا (س) و علی)(ع) کشیدند، میپردازند . این کتاب قلمی ساده و بیانی روان از زندگی این بزرگواران است. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🔹 یک زره، یک شتر و یک ذوالفقار، تمام داشته های علی پیش از فاطمه بود، که خط و نشان می‌کشید برای خَدَم و حشمِ مردانِ‌ جوابِ رد شنیده‌ی قریش. برای «فاطمه» مَهری ارزشمندتر از تبسّم علی که نیست؛ باقی اش خواه یک پنجم دنیا و یک سوم بهشت باشد، خواه آب روان. 🔆 باید بهم برسند تا ذات طاهر فاطمه به کمال ظهور برسد و همه آنچه در مکتب پدر آموخته را نشان بدهد؛ که بگذرد از خلعت عروسی به بهانه «لن تنالوا البر حتی تنفقوا مما تحبون» و پیشاپیش گذشتن از جان را به پای امام زمانش تمرین کند. ❤️ فاطمه بود، که علی شد مظهر خوبی های عالم؛ که زن اگر «فاطمه» باشد قطعا «علی»اش را می‌رساند به نهایت خوبی های عالم. که مادر اگر «فاطمه» باشد، پسرش را از خاکِ تب‌دارِ کربلا به والاترین ارکان‌ بهشت و «سیدالشباب‌الجنة» می‌رساند. «فاطمه» بود که فاطمه بودن را معنا کرد، و علی بود صفحه‌ی ظهور این معنا. 💞 سالگرد ازدواج حضرت علی و حضرت فاطمه و مبارک باد. نفری ۱۰۰ شاخه گل صلوات تقدیم به این دو بزرگوار میکنیم. یاعلی🌸 ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🌴خونه مون را میبینم. مثل بچه ها دلم برای اتاق مون تنگ میشه. دلم برای خونه شما و اون حیاط بزرگ و درندشت لک زده؛ همون جایی که اینقدر دو تایی ازش خاطره داریم. خرمشهر ما مظلومانه و غریبانه اسیر شد. 🌴 اما، نسرین، من کوتاه نمی آم. هیچ کدوم کوتاه نمی آییم. باید برگردیم و خرمشهر را پس بگیریم. ما به هم قول دادیم به خاطر دوستای شهید مون برگردیم. اگه دست رو دست بذاریم. عراقیا میان آبادانو هم تا چند روز دیگه میگیرن. بعد می آن جلوتر؛ ماهشهر و اهواز و شیراز و حتی تهران، 🌴اونا حمایت میشن. تجهیزات شون قویه. هیچ بعید نیست ازشون. اگر من و آقام و داداشام بیابیم و بشینیم تنگ بغل زنامون، عراقیا دو سه روزه همه ایرانو میگیرن. ما باید برگردیم. 🌴دلم میخواد بچه هام توی خرمشهر به دنیا بیان. عصر، دست بچه هامونو بگیریم و بریم لب شط سمبوسه و فلافل بخوریم. سوار لِنج بشیم . توی خاک و خُل و چاله چوله های خرمشهر فوتبال بازی کنیم. من نمیتونم قبول کنم زنم خونه مردم بخوابه. بچه ام خونه مردم به دنیا بیاد. » ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🌴چند روز بعد بهمن آمد. یک کتاب برایم هدیه آورد، فاطمه فاطمه است دکتر علی شریعتی، و یک شیشه عطر. گفت: « حدیثی از پیامبر نقل شده که ایشان فرموده اند: من از دنیا شما به سه چیز علاقه دارم؛ زن و عطر و نماز.» خندید و دندان های سفید و مرتبش پیدا شد. گفت: « به خدا منم عاشق همین سه چیزم؛ نسرین بانو و عطر و نماز. » 🌴نشستیم توی اتاق خودمان. بعد از چند روز یکدیگر را میدیدیم. توی آن چند روز با جاری هایم حرفم شده بود و دلخور بودم. شروع کردم به تعریف ماجرا و تا توانستم از حرفای تلخی که شنیده بودم برای گفتم. بهمن گوش داد و نداد. با بی اعتنایی نگاهم کرد و گفت: « کتابهایی را که گفتم بخونی خوندی؟ » لجم گرفت. گفتم : « بهمن من چی میگم تو چی جواب میدی.» محکم و جدی گفت: « گوش نداری دیگه. کتاب چی خوندی توی این مدت؟ » نخوانده بودم. 🌴گفت: « نگفتم از علی رضا یا رؤیا کتاب حلیة المتقین رو بگیر و بخون. اگه خونده بودی، هیچ وقت غیبت نمیکردی. عیب نداره. وقت زیاده. حتما بخون. هر وقت خواستی پشت سر یک نفر حرف بزنی، فکر کن یک نفر مرده و تو نشسته ای بالای سرش و چاقو دستته و گوشتاشو میکنی و میخوری. » چندشم شد. گفتم : «اه.... خیلی بی مزه ای! حالم به هم خورد. » از روی پیروزی گفت: غیبت یعنی همین. کسی که ولایت مداره غیبت نمیکنه. » 🌴خنده ام گرفت. چون حتی نمیدانستم ولایت یعنی چه. با شنیدن کلمه ولایت یاد حضرت علی(ع) و عید غدیر می افتادم. نشست و با حوصله هر چه را باید در این باره بدانم برایم توضیح داد. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🌴دو یا سه روز بعد، وقتی دایی محمود به خانه آمد و در را باز کرد، گفت: « مژدگانی بدین. » صورتش پر از خنده بود. من و مادر بی اختیار به هم نگاه کردیم و فریاد زدیم: « بهمن! » دائی مرا در آغوش گرفت و گفت: آره، بهمن پیدا شده و زنده است. » 🌴مادر که از شادی گریه میکرد و دست‌هایش را توی هوا تکان می داد و کل میکشید. من صورت دائی را غرق بوسه و اشک کردم. مادرم پرسید: « محمود، حالا کجا بوده، ایی همه وقت خو؟ » 🌴 دائی، همانطور که مرا در آغوش گرفته بود، گفت: « توی چولان های بهمن شیر گیر افتاده بوده. خوب اینا قبل از عملیات برای شناسایی مسیر ارتباطی خیلی زحمت میکشن تا زمان عملیات ارتباط نیروها برقرار بشه. توی خشکی و آب کابل میکشن. میله میکوبن برای سیم تلفن صحرایی تا ارتباط با سیم برقرار بشه . بهمن مشغول همچنین کارهایی بوده توی چولان ها. همانطور که توی آب می رفته و کابل کشی میکرده میرسه به خط دشمن. راه برگشتو بلد نبوده. گم میشه. این چند وقت توی آب با جیره غذایی و آب شور لجن زنده مانده. خیلی شانس آورده. الان هم مریضه؛ مثل اون وقتِ نسرین که خونه حاج آقا مکی بود. » 🌴توی گریه و خنده پرسیدم: « حالا کجاست؟ » دائی محمود صورت و پیشانی ام را بوسید. بعد مرا رها کرد و علی را که روی زمین نشسته بود و از شادی ما دست میزد، بغل گرفت و بوسید و گفت: « خرمشهر. قراره امشب تو و علی برین قم، خونه عامو. بهمن زنگ میزنه به شیخ حسین بحرینی تا با شما حرف بزنه.» ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🌴یک روز که مادر و سعید و حمید رفته بودند بیرون، بهمن سحر را نشاند روی پایش و علی را صدا کرد و گفت: « ببینین بچه ها، ما دو تا تلویزیون داریم؛ ولی سعید و حمید اصلا تلویزیون ندارن. نظر شما چه که یکی از اینا را بدیم به اونا؟ » علی کمی فکر کرد. سحر دو ساله و سجاد یک ساله بود. فقط علی میتوانست تصمیم بگیرد. گفت: « بدیم بابا! » 🌴 بهمن خندید و دستی به سر علی کشید و گفت: « بارک الله پسرم. به نظرت کدوم یکی رو بدیم؟ » علی زود جواب داد: « سیاه و سفید کوچیکه رو. » سحر هم به تقلید برادرش گفت: « کوچیکه! » 🌴بهمن گفت: « اما من میگم رنگیه. تو اگر بخوای بری تولد دوستت، ماشین کنترلی خراب و کهنه خودتو میبری یا میری براش یک ماشین نو و قشنگ میخری؟ » علی بچه باهوشی بود. منظور پدرش را متوجه شد. گفت: « نه بابا..... من رنگیه رو دوست دارم. اون مال خودمونه. » 🌴بهمن با علی حرف زد. بعضی حرفهایش حرصم را در می آورد. اما دخالتی نمیکردم. میدیدم بهمن خوب دارد بچه ها را تربیت میکند و با خودم میگفتم بهتر است بگذارم کارش را بکند؛ هرچند من دلم میخواست تلویزیون رنگی برای خودمان بماند. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🌴کتاب ساجی خاطرات همسر شهید بهمن باقری نوشته بهنام ضرابی زاده، روایتگر سرگذشت یکی از زنان مقاوم و فعال در حوادث و اتفاقات جنگ تحمیلی عراق علیه ایران است. این کتاب از سالهای کودکی نسرین باقر زاده در خرمشهر شروع میشود و تا زمان جنگ ادامه پیدا میکند. 🌴ساجی روایتگر زنان خرمشهری هست که با حمله غاصبانه صدام آواره از شهری به شهر دیگر شدند و مردانشان دلیرانه از میهنشان دفاع کردند. روایتگر زنان خرمشهری ای هست که پشت مردانشان ایستادند تا مردانشان با آرامش از خونین شهر خرمشهری دیگر بسازند. 🌴با ساجی میروید به خرمشهری شاد و پر انرژی. سپس به خونین شهری پر از دلیری دلیرمردان. و از آنجا به خرمشهری که با چنگ و دندان دوباره به دست آمده. ساجی مملو از امید است. امید به برگرداندن خرمشهر به خرمشهری پر از عشق و زندگی. حتما از خواندن این کتاب لذت خواهید برد. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
امروز ششم ذی الحجه و سالروز غمبار کشتار وحشیانه ۴۵۰ حاجی ایرانی به دست مزدوران سعودی درسال ۶۶ است... کابوس بیداری روایت جمعه سیاه مرداد۱۳۶۶ از زبان تحقیقات بسیار مفصل جواد موگویی است که یادآور بخش مهمی از تاریخ پایان جنگ تحمیلی است که به تاثیر واقعه حج خونین ۶۶ بر چگونگی پایان دفاع مقدس می پردازد؛ پس از این واقعه بر آتش جنگ نفت‌کش‌ها در خلیج فارس افزوده شد. ایران برای عملیات تلافی جویانه به ناوها و کشتی‌های هم پیمانان عربستان حمله کرد. امریکایی‌ها نیز به حمایت از هم پیمانان سعودی به کشتی‌ها، پایانه‌های نفتی و ناوچه‌های ایران حمله کرد. در نهایت این حملات دوجانبه با حمله ناجوانمردانه ناو وینسنس به هواپیمای مسافربری ایرانی پایان یافت. واقعه ، چنان برای ایرانی ها تلخ و سنگین بود که امام خمینی (ره) فرمود: "اگر از صدام بگذریم، از آل سعود نخواهیم گذشت..." ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🕯آن دمی که خیمه ها آتش گرفت و آب شد 🍂تازیانه بر یتمیمان حرم هم باب شد . 🕯دست در دست رقیه گوشه ی دشت بلا 🍂باقر آل عبا گریان بر ارباب شد . (ع) 🥀 تسلیت_باد🏴 (ع) (ع) ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🍁آبگوشت را دوست دارم. قوت جان محمد علی شد در آن روز ترس. با دست های لرزان برایش بردم، با دست های لرزان خورد. 🍁آبگوشت بار می گذارم، می پزد. دوست دارم خالی بخورم. سر می کشم. قوت جانم می شود در نبود محمد علی. می خندم، آبگوشت که قوت جان نمی شود، قوت جسم است. قوت جان و روح محمد علی بود. 🍁نذرهای دلم بود و دعاهای جامعه و عاشورا، نمازهایی که برای سلامتی امام زمان (عج) می خواند. قوت من هم ثابت قدم بودن تو، مقاومتت زیر شکنجه ها. یادت هست آمدیم اوین دیدنت؟ گفتم مادر حیف تو به این خوبی بشی آقا منشی، بمان تا در آینده دکتر و مهندسی … 🍁تو هم گفتی: دکتر و مهندس که ایمانش قوی نباشد، که خدایش را نشناسد و خودخواه باشد فقط یک اسم است و یک سواد سیاه، مادر! هیچ درسی بهتر از قرآن نیست. من الان توی زندان چند جز قرآن با ترجمه حفظ کرده ام. آیت الله ربانی برایم تفسیرش را هم گفته اند. من دوست دارم انسان باشم. این تمام آرزوی من است تا وقتی بمیرم. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🍁 محمدعلی من بود که ناله می‌کرد. مأموران ساواک پیراهنش را درآورد بودند و شکنجه اش می کردند. می خواستند ما از خانه بیرون برویم و برای آزادی اش التماس کنیم تا محمدعلی بیشتر زجر بکشد و شاید هم به خاطر اصرارها و بی تابی های ما حرف بزند، اما این حلیه شان نگرفت. 🍁 نباید از خانه بیرون می رفتیم. از پله ها آمدم پایین، شروع کردم به ذکر گفتن. نذر کردم خدا کمک کند و مقاومت کند.بچه ها همه منتظر بودند بفهمند صدای ناله از کیست. سری تکان دادم و گفتم:مادر یک هروئینی را گرفتند و می زنند. 🍁نمی خواهد شما ببینید. مشغول درس تان باشید. آنقدر این حرف ها را جدی زدم که بچه ها دیگر اصرار نکنند و نخواهند که یک لحظه هم ببینند. 🍁 وضو گرفتم و سجاده ام‌ را پهن کردم. هر صدای ناله محمدعلی مثل جدا کردن یک تکه گوشت از بدنم بود. شروع کردم به نماز خواندن تا بتوانم تاب بیاورم‌. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🍁 بالاخره محمدرضا را دستگیر کردند؛ یعنی این اتفاق باید می افتاد. شاید بیست بار بیشتر از دست ساواکی ها فرار کرده بود، اما آن بار از منبر که آمده بود پایین محاصره اش کرده و گرفته بودنش و یک راست هم برده بودنش شهربانی. 🍁 محمدعلی بیشتر از همه ناراحت بود. خبر را که شنیدیم انگار تبی بر تنمان نشست. محمدعلی لج کرده بود. توی راه پیمایی رفته بود از مغازه نمک خریده بود و توی چشم گاردی ها ریخته بود. دیدم دوان دوان آمد خانه و کارش را تعریف کرد. 🍁 گفتم: چه جوری نزدیک گاردی ها شدی؟ چرا نگرفتنت؟ گفت: چون فکر کردند بچه ام کاری نمی کنم، اما پدرشان را در آوردم. برادرم را اسیر می‌کنند! 🍁راه می افتیم با حاجی سمت شهربانی. شنیده ایم که دستگیرت کرده اند.جواب سربالا می دهند. ماهم کوتاه نمی آییم. می رویم و می آییم. توهین کنند. به خیال خودشان تحقیرمان می کنند. اما ما سرمان را بالا می گیریم. تو کاری نکرده ای که سرمان پایین باشد مادر. هرچه فحش می دهند نثار خودشان. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🍁 محمدعلی شانزده ساله بود. من مادرش بودم و می دانستم چقدر مقاوم است و اهل ناله و زاری نیست. اما معلوم بود که بر زخم های شکنجه می زنند که بی تابش می کرد و صدای «یاحسین» اش بلند می شد. 🍁نمی دانم چقدر طول کشید این زدن‌ها ، ناله ها، فحش دادن ها، ذکر گفتن ها، اما برای من، برای یک مادر، فقط خدا می داند که چه بود و چه گذشت. 🍁 صدای ناله که قطع شد، اول کمی صبر کردم. فکر کردم الان صدای در بلند می شود و محمدعلی را تحویل می گیرم، اما دیدم خبری نشد‌. سراسیمه بیرون را نگاه کردم. امیدوار بودم که ببینمش، اما به جایش زمین خاکی و خونی را دیدم. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🍁اگر دوست دارید نمونه‌ی یک خانواده‌ی پویا و موفق را ببینید، [ مادر شمشادها ] را بخوانید. داستان این کتاب از زبان مادری است که قهرمانان بزرگی تربیت کرده است؛ مادر شهیدان موحدی که یکی از فرزندانش را در روزهای انقلاب تقدیم کرد، دیگری را در زمان جنگ و… 🍁کتاب مادر شمشادها یک جلد از مجموعه چهار جلدی « از او » است که حاوی خاطرات تلخ و شیرین زندگی مادری فداکار و صبور است. 🍁کتاب پیش رو خاطرات شهید محمد علی موحدی از زبان مادرشان بازگو میشود. و با خواندن این کتاب زیبا به اخلاص شهید و به صبر و مقاومت مادر شهید نیز پی می‌بریم . ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
❖ وقت تکبیر و دعا و 🍃 صلوات است امروز💐 مهدی صاحب زمان در "عرفات" است امروز.... کاش این "عرفات" آخر هجران باشد.... صبح فردا فرج "مهدی زهرا" باشد.... ، روز نیایش🍃با خداوند متعال مبارک. هنگام مناجات برای ظهور اشک بریزید و همه حاجتمندان را یاد کنید. ‎‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98