eitaa logo
شهیدانه
1.7هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
5.7هزار ویدیو
14 فایل
🌸🍃 بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🌸 *وَلَا تَحسَبَنَّ ٱلَّذِینَ قُتِلُوا۟ فِی سَبِیلِ ٱللَّهِ أَموَ ٰ⁠تا بَلۡ أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهم یُرزقون به یاد شهدای عزیز هستیم تا شهدا شفیع مان باشند مطالب شهدایی و مذهبی و سیاسی روز خادم‌کانال: @Salam_bar_mahdi_fatemehh
مشاهده در ایتا
دانلود
من فقط عکسای خودمو می ذاشتم. عکس های مهمونیا و گردشایی که می رفتم. یا گردش و تفریح. عکسای خودمو دوست داشتم. البته برام مهم بود که لایک و پیام هم داشته باشم. پیجم مثل بچه ام شده بود. مثل خونه خودم. هم دوستش داشتم، هم توش راحت بودم. خیلی راحت… همین که نامحدود بود و آزادی رو لمس می کردم، احساس قدرت می کردم. ✅ پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 📚 میدانِ کار شده قلب ❤️ایران🇮🇷... ظاهرا یک کار زنانه👠 و آرام🤐 ست... ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام آقای مهربانم، امام رضا(ع) جان، آقای من مهمان نمیخواهی، شوق زیارت دارم ولی دورم (ع) : در خانه میمانیم تا دوباره حرم شریفتان بازگشایی شود. ✅ پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
خونه نیست که دژه… شهاب پیاده شد و در سکوت شب پهباد را راهی ساختمان کرد. سینا و امیر تصاویری که پهباد از فضای داخل حیاط نشان می داد را روی لب تاب کنترل می کردند. سینا گفت: _ یه دوربین بالای در ورودی حیاط، اینم دومی بالای ورودی ساختمون، چه قفل کتابی زدن به درش، تمام پنجره ها هم نرده داره که! امیر به نور ضعیفی که از یکی از پنجره های این ساختمان دیده می شد اشاره کرد: – این ساختمونی که کنار حیاطه انگار تازه ساخته شده! یکی هنوز توی این ساختمونه سینا! شهاب داخل ماشین نشست و گفت: – هیچ راه نفوذی به داخل ساختمون نبود. سینا فیلم را کمی عقب آورد و دوباره با دقت دیدند؛ شهاب زمزمه کرد: – یعنی چند نفر دائم اونجان! بیرون نیومدن تا ببینیمشون؟ امیر نفسش را بیرون داد و گفت: – شاید هم این جا به خونه ی بغلی راه داره و رفت و آمد از اون جاست. هر دو برگشتند سمت عقب و منتظر نگاه کردند به امیر و او گفت: با آدم های ساده لوح و دوزاری طرف نیستیم. امشب نرید خونه. دم سحر هلی کم رو وارد خونه کنید، یه دور دیگه با دقت ببینید. تا خدا چی بخواد! به آرش هم بگید دوربینا رو هک کنه و تصاویر دو ماهی که این خونه راه افتاده رو ببینید. تصاویر همین دو تا دوربین داخل حیاط رو! ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
کتاب «من میترا نیستم»، روایت مادری مجاهد از زندگی دختر مجاهد خود است؛ مادری انقلابی که خود نیز پا به پای دختران و پسران در میدان مبارزه و جهاد در مکتب اسلام حضور داشت. شهید زینب کمایی در کتاب «من میترا نیستم» نوجوانی اهل خودسازی و برنامه ریزی برای رشد و تعالی روح و جسم خود است. و از این جهت میتواند نمونه و الگویی مناسب و قابل درک برای سایر نوجوانان قرار بگیرد. این کتاب زیبا تصویری تأمّل برانگیز از زندگی این شهید نوجوان انقلاب اسلامی است که نوع شهادتش با دیگر شهدای انقلاب و دفاع مقدس تفاوت دارد . و آن مبارزه شجاعانه و شهادت مظلومان دختری چهارده ساله در جبهه مبارزه با منافقین کوردل است. ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
داستان زندگی شهید زینب کمایی با همۀ اختصار و کوتاهی‌اش، برای دختران نوجوان الگویی بزرگ و زنده است و مایه امید. و الگویی از زندگی کوتاه و سرتاسر عرفان و معرفت . اما این شرح زندگی و نگرش به دنیا برای افراد میانسال و کهنسالان غبطه و حسرت در بر دارد وکلاس درسی ارزشمند میباشد. از طرفی دیگر، برای تمام خانواده‌های ما شاخصی است تا ببینیم مهمترین نتیجۀ زندگی‌مان، یعنی عاقبت و حال فرزندمان چقدر به انسان‌های محبوبی چون زینب کمایی نزدیک است یا چقدر از آن فاصله دارد. داستان زندگی شهید زینب کمایی نیز مانند داستان زندگی بسیاری از شهدای عزیزمان پرمایه و ارزشمند و اثرگذار است. ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
سر از پا نمیشناختم، تا صبح ده بار از خواب بیدار شدم و به ساعت نگاه کردم، نفهمیدم چطوری از خونه رسيدم مدرسه، تند و تند توی حیاط دنبالش میگشتم تا دیدم کنار بقیه بچه ها ایستاده داره حرف میزنه. پریدم تو بغلش، بهت زده شد... — چیکار میکنی؟ حالت خوبه؟ —از این بهتر نمیشه ... خیلی دوستت دارم خییییلی ... دیروز وقتی مثل همیشه با دل پر از شکایت و حسرت و پر از گلایه از عالم و آدم اومدم سر کلاس ... دیدم روی تخته یکی نوشته: او میبیند ✅ پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
شب اول فروردین سال 1361 زینب بلند شد چادرش را سر کرد و برای نماز جماعت به مسجد المهدی در خیابان فردوسی رفت. او معمولا نمازهایش را در مسجد می خواند. تلویزیون روشن بود و شهلا و شهرام برنامه سال تحویل را تماشا می کردند. دلم نیامد با زینب مخالفت کنم و از او بخواهم که مسجد نرود. زینب مثل همیشه به مسجد رفت. بیشتر از نیم ساعت از رفتن زینب به مسجد گذشت و او برنگشت. نگران شدم . پیش خودم گفتم" حتما سخنرانی یا ختم قرآن به خاطر اول سال تو مسجد برگزار شده و به همین خاطر زینب دیر کرده. " بیشتر از یک ساعت گذشت. چادر سرم کردم و به مسجد رفتم. نفهمیدم چطور به مسجد رسیدم. در دلم غوغا بود . وارد مسجد شدم هیچ کس در حیاط و شبستان نبود. نماز تمام شده بود و همه نمازگزارها رفته بودند. با دیدن مسجد خالی دست و پایم را گم کردم :یعنی چی ؟زینب کجا رفته؟ هوا تاریک بود و باد سردی می آمد . یعنی زینب کجا رفته بود؟ او دختری نبود که بی اطلاع من جایی برود. بدون اینکه متوجه باشم و حواسم به دور و برم باشد خیابان های اطراف مسجد را گشتم .چشمم دنبال یک دختر چادری باریک و بلند بود. پاتوق کتاب شهیده کمایی @maghar98
مادر زينب دربارۀ دفتر خودسازی دختر نوجوان خود، این گونه روایت می‌کند: «زینب در دفتر خودسازی خود جدولی کشیده بود که بیست مورد داشت؛ از نماز به موقع، یاد مرگ، همیشه با وضو بودن، خواندن نماز شب، نماز غفیله و نماز امام زمان (عج)، ورزش صبحگاهی، قرآن خواندن بعد از نماز صبح، حفظ کردن سوره‌های قرآن کریم، دعا کردن در صبح و ظهر و شب، کمتر گناه کردن تا کم‌ خوردن صبحانه، ناهار و شام. دخترم جلوی این موارد ستون‌هایی کشیده بود و هر شب بعد از محاسبۀ کارهایش جدول را علامت می‌زد؛ من وقتی جدول را دیدم به یاد سادگی زینب در پوشیدن و خوردن افتادم، به یاد آن اندام لاغر و نحیفش که چند تکه استخوان بود، به یاد آن روزه‌های مداوم و افطارهای ساده، به یاد نماز شب‌های طولانی و بی‌صدایش، به یاد گریه‌های او در سجده‌هایش و دعاهایی که در حق امام خمینی (ره) داشت. زینب در عمل، تک ‌تک موارد آن جدول خودسازی و خیلی از چیزهایی که در آن جدول نیامده بود را رعایت می‌کرد.» این کتاب به همت خانم معصومه رامهرمزی نوشته شده که مورد استقبال خوب مخاطبانش قرار گرفته. ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
یا مقلب القلوب و الابصار / سال نو آمد و نیامد یار یا مدبر اللیل و النهار / بی حضورش چه اشتیاق بهار یا محول الحول و الاحوال / منتهی کن فراق را به وصال حول حالنا الی احسن الحال / به امید فرج همین امسال ✅ پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
امام صادق(ع) همراه خانواده­اش رفته بود حج. موقع برگشتن در نزديکي مدينه، حميده که پا به ماه بود، درد زايمان گرفت. امام صادق را خبر کردند، وقتي بچه به دنيا آمد امام بغلش کرد. چشم­هاي نوزاد قبل از هرکسي به صورت امام باز شد. امام صادق در گوش راست و چپش اذان و اقامه گفت و گوشهاي بچه هم قبل از هر حرفي، کلمه­ي توحيد را شنيد. امام برگشت پيش يارانش. پرسيدند چه خبر؟ امام گفت: خدا پسري به من داد که بهترين مخلوقش است، يادتان باشد بعد از من او امام است. حميده گفت: موسي که به دنيا آمد دستهايش را گذاشت زمين، سرش را بلند کرد سمت آسمان و شهادتين گفت. امام صادق لبخند زد و گفت: امام است ديگر. اين هم از نشانه ­هايش. من هم که به دنيا آمدم همين کار را کردم. ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
کتاب ماه در محاق تألیف آقای مهدی قزلی با نگاه به زندگی و سیره ­ی فردی، اجتماعی و سیاسی حضرت امام موسی کاظم (ع) به نگارش در آمده است. مولف در این اثر با استفاده از منابع تاریخی در پی معرفی شخصیت الهی این امام همام است. به همین جهت با استفاده از حکایت ها و داستان هایی که از حضرت به جا مانده بود، در پی معرفی پیشوای هفتم شیعیان می‌باشد. با توجه به شرایطی که امام کاظم (ع) در آن دوره زندگی می کردند و بیشترین فشارهای خلفای عباسی بر ایشان بود، حضرت با استفاده از اصل الهی تقیه این شرایط را تا حدودی سپری کردند، کتاب حاضر به تمامی این زوایا و معرفی آن ها پرداخته است. دوران امامت امام کاظم (ع) همزمان با دوران اوج قدرت بني عباس بود. تهديد و تحديدهاي بني عباس جريان امامت را در تنگناهاي خاصي قرار داده بود. مخصوصاً که جريانهاي فکري و عقيدتي غير صحيح در اين دوران رشد پيدا کرده و بعضاً متولد شد. گفتني است، ماه در محاق از کتاب هاي جيبي وابسته به انتشارات اميرکبير است که به شکل کوتاه‌نویسی و ساده‌نویسی در نثر و در سه محور امامت، مسائل فکری و عقیدتی مردم در آن دوره و فعالیت‌های مبارزاتی و تشکیلاتی امام در میان شیعیان صورت گرفته است و با استفاده از منابع تاریخی در پی معرفی شخصیت الهی این امام همام با استفاده از حکایت ها و داستان هایی که از حضرت به جا مانده بود می باشد. ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
نويسنده به هوش و ذکاوت امام کاظم، علاقه­ ي زياد امام صادق (ع) به امام کاظم و عدالت و تعادل ايشان اشاره مي­کند. امام درباره ­ي ازدواج مي­فرمايند: دو رکعت نماز مرد متأهل بهتر از عبادت يک شبانه روز مرد مجرد است. نگارنده همچنين درباره­ ي عبادتهاي آن حضرت چنين مي­گويد: بيشتر وقتها مشغول نماز بود. هروقت هم مي­ ايستاد به نماز يا دعا، اشک چشمش قطع نمي­شد، دست و پايش مي­لرزيد. نافله­ هايش طولاني بود. گاهي سر شب مي­رفت مسجد پيامبر و شروع مي­کرد به نماز خواندن. مي­رفت به سجده و تا وقت نماز صبح سر از خاک برنمي­داشت. با اين حالش گاهي در ذکر مناجات­هايش مي­گفت: خدايا گناه من بزرگ است اما عفو و بخشش تو بهتر است اي اهل آمرزش و تقوا. امام بيشتر عمر شريفشان را در زندان بودند با اين حال، از زندان دلگير و ناراحت نبود. روزها روزه بود و شبها بيدار. هميشه مشغول نماز و دعا و سجده بود. گاهي در تنهايي و تاريکي زندان صداي امام شنيده مي­شد که مي­گفت: خدايا هميشه از تو جاي خلوتي مي­خواستم براي عبادت. ممنون که دعايم را مستجاب کردي. همين رفتار و گفتار امام باعث شد نگهبان هاي زندان يکي يکي مجذوبش شوند. پس از زنداني کردن هاي طولاني امام را آزاد کردند ولي از ترس دوباره هارون دستور داد که ايشان را اسير کنند و به زندان بياورند و در آخر نيز از ترس امام، ايشان را مسموم کردند و امام کاظم در همان زندان به شهات رسيدند.     ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
☘️ امسال یک سین اضافه دارد 🌹 ☘️🌺☘️🌺☘️ 🔸 سالها مجاهدت مخلصانه و شجاعانه در میدانهای مبارزه با شیاطین و اشرار عالم و سالها آرزوی شهادت در راه خدا، سرانجام را به این مقام والا رسانید و خون پاک او به دست شقی‌ترین آحاد بشر بر زمین ریخت. ✉️ قسمتی از پیام رهبر انقلاب به مناسبت شهادت سردار شهید حاج قاسم سلیمانی ☘️🌺☘️🌺☘️ ❤️ دلمان تنگ است برایت در این تحویل سال، سردار.... ☘️🌺☘️🌺☘️ 📚 کتاب گذری بر زندگی و رزم سردار شهید حاج قاسم سلیمانی با خاطراتی نو و متفاوت ✅ پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
شهیدانه
روزبه همراه یارانش نزد پیامبر رفت تا شرایط آزادی اش را بگویند، شرایطی سخت و دست نیافتنی: چهار صد نخل که خرما دهند، نیمی زرد و نیمی سرخ همه را به شگفتی آورده بود. دستور پیامبر بود: چهارصد نخل حاضر کنند..... _پیامبر چه تصمیمی دارد؟ این پرسش همه بود. به نخلستان بنی قریظه رسیدند. ابن اشهل شنید که پیامبر بسوی آنها میاید. خلیسه را آگاه کرد. هر دو ناباورانه پیش آمدند و یهود بنی قریظه نیز همراه آنان بودند. پیامبر در کنار نخلستان ایستاد؛ این نهال ها را در کجا باید کاشت. _نهال نخواستیم، گفتیم نخل بارور. _خلیسه تو زمین را نشان بده. و او با شگفتی پیش افتاد و پیامبر و جماعتی را که آمده بودند، بسوی زمینهایی بایر در کنار نخلستان های بنی قریظه راهنمایی کرد. پیامبر آستین بالا زد و یک نهال را برداشت تا در زمین بایر بکارد. اصحاب پیش آمدند تا کمک کنند یا خود آنرا بکارند. اما پیامبر آنها را پس راند. _خودم یک به یک نهال ها را خواهم کاشت. و آب هم خواهم داد. علی پیش بیا! کندن زمین با توست. در آن گرمای روز همه تماشا کردند، علی زمین را کند و آماده کرد؛ و پیامبر یک یک نهالها را کاشت و مشتی آب به ریشه هر نهال ریخت. مشرکان مدینه و یهودیان بنی قریظه آرام شروع کردند به پچ پچ کردن و گروهی نیز با تمسخر لبخند می زدند...... کاشتن نهال ها به پایان رسید. مردی از انصار فریاد زد نهال ها جوانه میزنند. و همه چشم به نهال ها دوختند. ابن اشهل دید که چگونه نهالی کوچک بالید و بالا آمد و جوانه های کوچک و سبز بر تنه و شاخه های کوچکش رویید ، واهمه کرد..... روزبه شادمان شد. رسول به سجده افتاد و یاران او همه به سجده افتادند. ماجرایی که در آن پیامبر اسلام به خاطر یک برده پارسی، بنی قریظه را ذلیل و خوار کرد. ✅ پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
شهیدانه
وقتی چشم باز کرد دستهای مهربان پیامبر بر روی صورتش بود که نوازشش میکرد؛ مسیر طولانی آمده ای. چگونه آمدی این همه راه را؟ ما که با تو بودیم، اما تو طاقت نیاوردی و آمدی به دیار ما. اگر رؤیای رسیدن به شما نبود، هرگز تحمل این رنج را نداشتم. ... اما نمیدانم چه شد که شعله ای در وجودم زبانه کشید و کشید مرا در بیابان بی نهایت به حیرتی زیبا گرفتار کرد. دل شیر میخواهد که این راه را بپیماید و عشق شما این جسارت را به ما بخشید. قدم در راه نهادم. نمی دانستم که روزی در حجاز چون تو را خواهم یافت. گمان میکردم که گمشده ای دارم و در پی یافتن، راه پیمودم و نهرها دیدم و از دیارها گذشتم . بر ناقوس ها کوفتم و شبها و روزها چشم بر هر چه بود باز کردم و تماشا کردم و تماشا کردم تا گم شده ام را بیابم.اما وقتی که با شما روبرو شدم، تازه دریافتم که گم شده ای بیش نبوده ام که گمان میکرد گم شده ای دارد . من شما را نیافتم، این شما بودید که مرا دریافتید...... روزبه به خاطر آورد که این چهره آشنا را دیده است. این همان است که در رؤیای من ظهور داشت، این همان است که سرگردانی کرد. عاشق و شیفته ام نساخت. مرا خواند و من آمدم. من آمدم. اما با رؤیای او که در بیداری دیده بودم. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
راهبی اهل ریاضت در آنجا بود که شاگردان بسیاری داشت. نامش بحیرا بود. همانگونه که یعقوب پیر مژده داده بود..... روزبه از او درباره پیامبر آخر الزمان پرسید. او هیچ نگفت. اصرار کرد. باز ساکت ماند. شبی او را تنها بر روی پشت بام دید که نشسته است و آسمان را می نگرد، پیش رفت و آرام در کنارش نشست. بحیرا بدون توجه به او گفت: پس از سالها انتظار، او را در حالی دیدم که ابرهای آسمان بر سرش سایه افکنده بودند و نسیمی خنک بر اطرافش می وزید. نوجوانی که فرشتگان نگهبانش بودند و شیاطین بسیاری در پی یافتنش تا نابودش کنند. _ من او را نخواهم دید؟ پیرمرد ساکت شد.پس از مدتی طولانی سرش را بسوی روزبه برگرداند و گفت تو هم او را دیده ای. _ من؟کی؟ _تو در رؤیایی که برایم گفتی او را دیده ای و در آینده ای نه چندان دور، او را از نزدیک خواهی دید. وقتی که او بزرگ شده باشد و کلامش در همه جا نقل شود. ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
سلام. کتاب رؤیای یک دیدار را خواندم، بسیار جذاب و خواندنی بود. همه گزینه هایی که به خواننده شوک وارد کند را داشت. شاید اگر با سلمان فارسی آشنا نباشی، این قصه را افسانه بدانی آنقدر که فراز و فرود دارد.....در آن عاشقی را می بینی که برای وصال محبوبش آواره از شهری به شهری و از کلیسایی به کلیسای دیگر هست تا از روزبه زرتشتی رسید به سلمان محمدی........ روزبه پسر حاکم جِی (اصفهان) که خود نگهبان آتش بود، با شنیدن نغمات دعای مسیحیان، دل در گرو مسیح میدهد و این عاشقی او را آواره کوه و بیابان میکند.... ابتدا به شامات مرکز تخصصی مسیحیت میرود و از آنجا هر راهب مسیحی قبل از مرگ، او را به وصی مسیح بعدی معرفی میکند، به شهرهای مختلف مهاجرت میکند و با مؤمنان راستین و دروغین مسیح آشنا میشود. به چنان مقاماتی میرسد که همه طالب جانشینیِ او پس از مرگ هر قدیس هستند، ولی او دل در گرو عشقی حقیقی ای دارد که در رؤیایی او را فرا خوانده و باز به دنبال وصی مسیح به شهری دیگر میرود. و آنقدر از این شهر به آن شهر میرود و از این و آن از محبوبش می پرسد که نهایتا آخرین وصی مسیح او را در پی پیامبر آخر الزمان راهی مکه میکند...... اینکه چطور روزبهی که خود پسر حاکمی ایرانی بود و خود از مؤمنان راستین بود چطور برده شد، چطور به وصال محبوبش رسید و چطور این سلمان شد سلمان محمدی را باید در کتاب بخوانید.......... خیلی جالب هست. ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
💚💫💚 مبعث؛ یعنی وساطت تو میان بنده و معبود. یا رســــ💚ــــول اللّه‏! دستانم را بگیر 👋 تا بت‏های باقی‏مانده دلم را بشکنم که خدای تو خریدار دل‏شکستگان است.💔 اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجه ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
تغذیه آن روزمان را زودتر میدهند.شیر پاکتیست با نان و پنیر بلغاری. به فاصله چند دقیقه، صدای ترکاندن پاکتهای شیر زیر پای بچه ها، از گوشه و کنار حیاط بلند میشود. بعضی ها هم که کفش ورنی به پا دارند، خم شده اند و پنیر را که مثل لاستیک سفت است و کش می آیدبه کفش شان میمالند. کفشها انگار واکس خورده باشند، زیر نور خورشید برق میزند. یونس و سعید را از دور میبینم که یواشکی از گوشه کنار پنجره به داخل دفتر سرک می کشند. کنجکاوی مثل خوره می افتد به جانم. رفتارشان مشکوک است. انگار توی دفتر خبرهایی هست. روی پاشنه ی پا بلند میشوم و دفتر را دید میزنم. از این فاصله فقط آقای اشکوری را میبینم که ایستاده کنار پنجره و با حرارت دستهایش را در هوا تکان میدهد و لبهایش به هم میخورد. یادم میرود که داریم با بچه ها وسطی بازی میکنم و وقتی به خودم می آید که توپ محکم میخورد به صورتم. درد شدیدی می پیچد توی صورتم و دماغم ذُق ذُق میکند یکی داد میزند: «حواست کجاست ؟» دستم را به صورتم میگیرم. دماغم خون می آید. بچه ها دورم جمع میشوند و هر کس چیزی میگوید. داغی خون را در کف دستم حس میکنم. مرادی، دستپاچه به طرف آبخوری هولم میدهد و میگوید: « شانس بیاری نشکسته باشه.» با ترس نگاهش میکنم و همانطور که دماغم را سفت گرفته ام. به طرف شیر آب میدوم. سرم را که پایین میگیرم، مشتی خون میریزد کاسه آبخوری و به طرف آب راه سرازیر میشود. قرمزی خون را که میبینم، برای یک لحظه دستهای خونی پسرک، وقتی برای کمک به طرفمان دراز شده بود، جلوی چشمم می آید...... ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
ناگهان از یکی از کوچه های فرعی، بابا میدود بیرون و به طرفم میاید. رنگ به صورت ندارد و عرق از سر و رویش میریزد. مرا که میبیند دستم را میگیرد و میکشد: _اینجا چه غلطی میکنی؟ میگویم: « غذاتونو.....» اما صدایم در میان انفجار مهیب دیگری گم میشود. بابا نفس زنان میدود و مرا به دنبال خود میکشد. کم کم دور میشویم و سر و صدا ها مبهمتر میشود. تا چهار راه اول، بابا یک نفس میدود. سر چهار راه ناگهان درجا می ایستد! انگار پاهایش روی زمین قفل میشود! نفسم به سختی بالا می آید........ ✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98