eitaa logo
شهیدانه
1.7هزار دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
6.4هزار ویدیو
15 فایل
🌸🍃 بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🌸 *وَلَا تَحسَبَنَّ ٱلَّذِینَ قُتِلُوا۟ فِی سَبِیلِ ٱللَّهِ أَموَ ٰ⁠تا بَلۡ أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهم یُرزقون به یاد شهدای عزیز هستیم تا شهدا شفیع مان باشند مطالب شهدایی و مذهبی و سیاسی روز خادم‌کانال: @Salam_bar_mahdi_fatemehh
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋در پرورش هوش اخلاقی کودکان ما نیازمند استفاده از یک الگو هستیم. کودکان به دلیل دقت در الگوبرداری از رفتار و کردار اطرافیان خود، به خوبی همه چیز را می‌بینند و فرامی‌گیرند. در آموزش فرهنگ دینی به کودکان معمولا اولین الگوی ما پیامبر اکرم(ص) و ائمه معصومین(ع) هستند. از سویی آموزش به کودکان نیازمند انتخاب زبان و قالبی مناسب با تفکر کودک است. 🦋کتاب محمد مثل گل بود نوشته حجت‌الاسلام حیدری ابهری و حاوی 40 نکته اخلاقی از سیره زندگی پیامبر اکرم(ص) است. هر نکته در قالب یک داستان آمده و انتهای داستان به زبانی ساده و قابل فهم، حدیث مرتبط با آن داستان نقل شده است. در کنار هر داستان شما می‌توانید تصاویری ساده اما حرفه‌ای ببینید که به کتاب زیبایی دوچندانی داده است به نحوی که کودک از مطالعه آن لذت می‌برد. 🦋طراحی کتاب به گونه‌ای است که فرزند شما می‌تواند آن را به راحتی دست بگیرد، حتی تصاویر و طرح‌های آن را برای خود نقاشی و رنگ‌آمیزی نمایدکه مطمئنا در تثبیت نکته‌های مهم داستان در ذهن کودک شما اثرگزار خواهد بود.  🦋فهرست موضوعات کتاب در چهار محور کلی ارتباط با خدا، ارتباط با خود، ارتباط با مردم و ارتباط با خلقت را شامل می‌شود. انتخاب عناوینی همچون چرا باید بسم‌الله بگوییم، چرا باید نماز بخوانیم، چرا باید به مسجد برویم؟ چرا باید ناخن‌هایمان را مرتب کوتاه کنیم؟ و مثل آن، نشان از دقت نویسنده در انتخاب موضوعاتی می‌دهد که در زندگی روزانه دائما با آنها سروکار داریم و کودکان ما از چرائی آنها بسیار پرسش می‌کنند. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
◾️▪️💚▪️◾️ 💚الســــــــــلام علیــــک💚 ◾️یاسیدالســـاجدین(ع)◾️ 💚باز گـــریان غــم هم نفسی باید شد 💚زائر مــرغ غــــریب قفسی باید شد 💚باز یک عده‌جفا،زخم روی‌زخم زدند 💚از قضا باز عـــــزادار کسی باید شد 🏴شهادت وارث نهضت عاشورا🏴 🏴امام سجاد علیه‌السلام🏴 🏴تسلیت باد🏴 🏴آجرک الله یاصاحب الزمان(عج) (ع) (ع) پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🌼کتاب بچه مثبت مدرسه به دغدغه ها و افکار و رفتارهای دنیایی معصوم دو دانش آموز می پردازد که نظام آموزشی حدود سالهای دهه شصت کشورمان را تجربه کرده‌اند. 🌼متن کتاب، دلنشین و روان بیان شده است و اکثراً عبارت در عین سادگی،‌ حاوی مفاهیم عمیق است که خواننده را به ادامه خوانش مطالب سوق می دهد. 🌼مطالب در ترکیبی از دو قالب طنز و جدی به وضعیت آموزشی مدارس که این دو نوجوان در آن درس می خواندند پرداخته است. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🌼نه! ربطی به امروز نداره. من از همون بچگی، شنبه رو دوست نداشتم.😳 یادم میاد هفته هایی که توی مدرسه صبحی بودم، وقت تعطیلی ظهر پنجشنبه، به قول کتاب های درسی: از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم🤓 و از اینکه هفته آینده بعد از ظهری می شدم، به خودم می بالیدم!🧐 🌼چرا؟🙄 چون شنبه هفته بعد به جای صبح، ظهر به مدرسه 🏫 می رفتم! با هزار ذوق و شوق ☺️ ساعت ها🕧 رو می شمردم تا بدونم چقدر دیر تر به مدرسه میرم! تو چشم👀 من هر ساعت تأخیر، تیری بود که به قلب ❤️ مدرسه می کوبیدم! 🌼یادم هست که آخرش شش داشت،‌ سی و شش یا چهل و شش ساعت تعطیلی. با گذشت هر ساعت،🕧 انگار چیزی از انبار مهماتم کم می شد. جمعه، به خودی خود یک گردان کمکی بود از یک هفته مبارزه، تو مدرسه🏫 به کمک می اومد و من رو از محاصره نجات می داد. 🌼 پنجشنبه نوید رسیدن جمعه بود و رنگش هم زرد بود. من انگار در تمام اعتقاداتم (که به نظرم اصلأ اعتقاد خاصی نداشتم) شک داشتم، در این مورد مطمئن بودم که امام زمان (عج)هم جمعه ظهور می کنه. البته همه روزا برای خودشون رنگی داشتن به جز شنبه که ذاتاً بی رنگ بود.😳 اصلاً از اولش با شنبه پدرکشتگی داشتم.😳😊 ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🌼 همین جا باید بگم که در بین اعضای انجمنی ها یک نفر بود که از روز اولی که دیدمش احساس خوبی داشتم. بسیار خوشرو و مهربان بود☺️ و به نظر من اصلاً خودش را نمی گرفت.😊 🌼از همین انجمنی ها بود ولی با اونها فرق داشت. مث ما لباس می پوشید و زنگ های 🔔 تفریح مثل اکثر بچه ها 🧒توی صف ساندویچ🌭سیب زمینی می ایستاد.چایی🍮نمی خورد و عجیب تر اینکه مثل همیشه بوی عطر می داد. 🌼در مدرسه 🏫 ما اون تنها کسی بود که تسبیح📿 داشت و صلوات و از این چیزها می فرستاد. اوایل برای اینکه سرکارش بذارم چند باری، جلوی بچه ها بهش گفتم: حاج آقا! التماس دعا!🤲 🌼اما اون با مهربونی😊می گفت: هم چنین.چیزی نگفته بود که به من برخورده، اما نمی‌دونم چرا بیخودی احساس کنفی می کردم.🧐 نمی دونم چرا، اما دوسش داشتم.😘 خیلی دلم می خواست با هم رفیق بشیم، اما اون زیادی آروم بود و از همه بدتر انجمنی بود‌. 😏😒 هر وقت می دیدمش یاد معلم دینی مون می افتادم.😎 ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @MAGHAR98
شهیدانه
🌼دم غروبی از دل پیچه بیدار شدم.😫 خیلی گرسنه ام بود. به خدا گفتم: خدایا! حالا که من رو نمیکشی حداقل به من غذا بده که..... 🤨من که دوباره باهات آشتی ام.😇 بیا تو هم یه بشقاب برنج جور کن ما بخوریم! من قول میدم فردا نماز صبح را بخونم.❤️ 🌼خوندن نماز صبح برای من کار خیلی سختی بود، اونقدر که وقتی حاجت خاصی داشتم به خاطرش نماز صبح میخوندم.🙃 هنوز حرفم تموم نشده بود که تلفن زنگ زد.☎️میدونستم کار خداست. اما چطوری؟ تلفن را برداشتم یک نفر بود که با لحن خاصی حرف میزد. 🌼_الو... منزل شهید ماهسون.🥀 _بفرمایید.☺️ _معذرت می خوام شما؟ 😳 _من یاشار،‌داداش کوچکش.😌 _آها، احسنت، خوبی آقا یاشار؟☺️ _بله، ممنون.😌 _بنده رو شناختی؟🧐 _نه، والا....🤨 🌼_من کوثری هستم، پیش نماز مسجد رسول.🕌 _بله دیدمتون مگه نه؟🤨 _بله عزیزم،خدا رحمت کنه ابویت رو. خدا زیاد کنه درجات اخویت رو. چند سالی میشه که شما رو ندیدم، مادر چطور هستند؟ _خیلی ممنون، خوبن....☺️ _الان خونه 🏠تشریف ندارند؟ _نه حاج آقا. رفتن بیرون برای من خرید کنند. آخه فردا تولد منه. برا همین ما مهمونی داریم. همه دعوتن. الان هم من داشتم به دیوار ها شرشره می زدم. بعدشم قراره.... 🌼_خب مبارکه انشاءالله.‌‌.. پس پسرم، سلام من رو برسون، بگو امشب مسجد رسول🕌یادواره شهداست‌. کارت دعوت شما نوشته نشده بود. برای همین شخصاً مصدع شدم. حتماً تشریف بیارید. مخصوصاً خودت بیا ببینمت. مراسم مختصریه و زیاد طول نمی کشه، البته شام 🥘هم در خدمت هستم. 🌼اسم شام🥘که اومد میخواستم بهش بگم حاج آقا!😳فدای شما شهدا، فدای مسجد🕌و خدا، واقعا خیلی وقت بود که چیزی نخورده بودم. به هر حال از من قول گرفت و خداحافظی کرد.👋 ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🌼بغض گلویم را گرفته بود، خدایا چه کنم؟😕روز برام شب شد. قلبم از سینه بیرون زد. دنیا رو سرم خراب شد. صد رحمت به اصغر کاردی ....... دست دور کمرم زدم، قمه رو بیرون کشیدم و محکم روی میز ناظم گذاشتم. 🌼باغیظ گفتم: _حالا پام بهتره ناظم با دیدن قمه یکه‌ ای خورد😳 و زبونش بند اومد. قدمی به عقب برداشت. طفلکی شوکه شده بود. بله، حالا یقین رسیده بود که من کثیف ترین و لجن ترین دانش آموزی هستم که تا به حال دیده و من این رو خوب می فهمیدم. 🌼ناظم نگاهی به قمه کرد و نگاهی به من: _این چی چیه؟😳 جوابی نداشتم اما این کلمه ها خودش بیرون اومد: _دلم میخواد وقتی میام مدرسه با نخ و سوزن دهنم بدوزم.😳 خب، اینم یه بهانه خوب دیگه برای اطمینان صد درصدش از روانی بودنم. 🌼_شما از الآن اخراجی. میری فردا با والدینت میای تا پرونده ات رو بدم و تمام. _من والدین و این چیزا ندارم آقا. _با بزرگ ترت، با هرکی، هیچ فرقی نداره، اصلا با دایی ات بیا. بلند شدم و دست ✋ بردم به سمت قمه _بذار سرجاش _من اخراجم و تو دیگه ناظم من نیستی قمه رو گرفتم و مثل برق از اتاق بیرون اومدم. بعد برگشتم و مشت ✊ محکمی به در دفتر زدم و توی راهرو با تمام نیرو فریاد زدم: خدااااحااااافظ گالیوررررررررر!😈😈 ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
جمله درباره امام حسین (ع) 🌹📝 📝 🥀امّت امام حسین را آن روز جز حسین(ع) ملجأ و پناهی نبود. چه خود بدانند و چه ندانند، چه شکر نعمت بگذارند و چه نگذارند. 🥀واقعه ی عاشورا دروازه ای از نور است که آنان را از ظلم آباد یزیدیان به نور آباد عشق رهنمون میشود.... 🥀اگر نبود خون حسین، خورشید سرد میشد و دیگر در آفاق جاودانه شب نشانی از نور باقی نمی ماند... 🥀حسین(ع) چشمه خورشید است. به نقل از شهید سید مرتضی آوینی در فتح خون 📝 🌹📝 🌷 🌹 ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🔆«پنجره های تشنه» روایت سفر ضریح جدید امام حسین «ع»از شهر مقدس قم به سمت کربلاست. 🔆 در این کتاب لحظات شیرین و خواندنی از احساس مردم هنگام استقبال از این ضریح در قالب واژگان روایت می شود. 🔆این اثر به حوادث و اتفاقات روی داده در مسیر انتقال ضریح امام حسین (ع) می پردازد و به خوبی بیانگر طوفان احساسات و ارادت مردم کشورمان به سید و سالار شهیدان حضرت امام حسین (ع) است. 🔆 احساساتی که گاه با توصیف صحنه روبه رو شدن یک پیرمرد و پیرزن روستایی با ضریح جدید امام حسین (ع) به تصویر کشیده است. (ع) ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🔆چند دقیقه قبل از حرکت، روحانی ای را دیدم که همراه دو سه نفر آمد سمت ضریح همه به او احترام می گذاشتند. روحانی به نظرم آشنا آمد. 🔆آزادگان را دیدم. گفت: « آقای شهرستانی را دیدی؟ » فهمیدم مرد روحانی همان آقای شهرستانی است که داماد و نماینده آیت‌الله سیستانی هم هست. از آقای شهرستانی کمی تربت کربلا گرفتند و زیر ستون های ضریح گذاشتند برای به سلامت رسیدنش. 🔆آقا رضا پشت فرمان نشست بود و تریلی را از چند دقیقه قبل روشن کرده بود. کسی بالای تریلی فریاد می زد: « مردم راه بدهند برای دور زدن تریلی و حرکتش؛ » اما کسی به حرف او گوش نمی داد. 🔆فریاد: « حسین‌.... حسین....... » مردم بلند شده بود. مسئولان فریاد می کشیدند؛ ولی فایده ای نداشت. مردمی که گاهی از دو چرخه و موتور هم در خیابان می ترسند، از تریلی به آن بزرگی هیچ ترسی نداشتند. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98