🦋همه ما انسانها بنده خدایم. نزد خدا پولدار و بی پول فرقی ندارند. پدر همه ما حضرت آدم و مادر همه ی ما حضرت حوّاست.
🦋پس ما انسان ها باهم برادر و خواهریم. آیا ما نباید به فکر برادران و خواهران فقیرمان باشیم؟ آیا نباید به آنها کمک کنیم؟
🦋حضرت محمد (ص) با فقیران بسیار مهربان بود و خیلی به آنها کمک میکرد. او گاهی حتی غذایش را به فقیران میداد و خودش گرسنگی می کشید و می فرمود: «فقیران را دوست بدارید و با آنان همنشینی کنید. »
#محمد_مثل_گل_بود
#من_محمد_را_دوست_دارم
#حضرت_محمد (ص)
✅پاتوق کتاب زینب کمایی
@maghar98
🦋وقتی آب یا آبمیوه یا شربتی نوشیدی، بعد از آن بگو: «الحمدللّه». وقتی لباس تازهای پوشیدی، از خدا تشکر کن و بگو « الحمداللّه »
🦋 حضرت محمد (ص) بنده شکر گذاری بود. پس از خوردن غذا، پس از نوشیدن آب، هنگام پوشیدن لباس و پس از بیدار شدن از خواب، از خدا تشکر می کرد.
🦋 او برای شکرگزاری از نعمت های او گاهی « الحمداللّه » می گفت، گاهی نماز میخواند و گاهی هم سر به سجده می گذاشت.
#محمد_مثل_گلی_بود
#من_محمد_را_دوست_دارم
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🦋ما نباید به حیوانات حمله کنیم و آنها را بترسانیم. ما نباید حیوانی را بیدلیل بکشیم، ما باید با حیوانات مهربان باشیم.
🦋 پیامبر هیچ وقت حیوانات را اذیت نمی کرد. او با حیوانات نیز مهربان بود. حضرت محمد (ص) هرگز روی شترش بیش از اندازه بار نمی گذاشت و در دادن آب و غذا به او کوتاهی نمیکرد.
🦋پیامبر از یارانش هم می خواست که با حیوانات مهربان باشند یک بار که دید مردم مرغی را با سنگ و چوب میزنند، آنان را سرزنش کرد.
#محمد_مثل_گل_بود
#من_محمد_را_دوست_دارم
#حضرت_محمد(ص)
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🦋دیدی نان با چه زحمتی به دست ما میرسد؟
آیا درست است که به این نعمت با ارزش بی احترامی کنیم؟
آیا درست است که آن را زیرپا بیندازیم؟ آیا درست است که پیش از نیازمان بخریم که خشک شود یا کپک بزند؟
آیا درست است که تکه های کوچک و بزرگ نان را دور بریزیم؟
🦋حضرت محمد (ص) به نان خیلی احترام می گذاشت. یک روز که کم مانده بود پای همسرش روی یک تکّه نان برود پیامبر (ص) خم شد و آن تکّه نان را برداشت، بعد هم از همسرش خواست که قدر نعمت های خدا را بداند.
🦋 پیامبر به یارانش می فرمود: « نان را گرامی بدارید. »
#محمد_مثل_گلی_بود
#من_محمد_را_دوست_دارم
#حضرت_محمد (ص)
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🦋در پرورش هوش اخلاقی کودکان ما نیازمند استفاده از یک الگو هستیم. کودکان به دلیل دقت در الگوبرداری از رفتار و کردار اطرافیان خود، به خوبی همه چیز را میبینند و فرامیگیرند. در آموزش فرهنگ دینی به کودکان معمولا اولین الگوی ما پیامبر اکرم(ص) و ائمه معصومین(ع) هستند. از سویی آموزش به کودکان نیازمند انتخاب زبان و قالبی مناسب با تفکر کودک است.
🦋کتاب محمد مثل گل بود نوشته حجتالاسلام حیدری ابهری و حاوی 40 نکته اخلاقی از سیره زندگی پیامبر اکرم(ص) است. هر نکته در قالب یک داستان آمده و انتهای داستان به زبانی ساده و قابل فهم، حدیث مرتبط با آن داستان نقل شده است. در کنار هر داستان شما میتوانید تصاویری ساده اما حرفهای ببینید که به کتاب زیبایی دوچندانی داده است به نحوی که کودک از مطالعه آن لذت میبرد.
🦋طراحی کتاب به گونهای است که فرزند شما میتواند آن را به راحتی دست بگیرد، حتی تصاویر و طرحهای آن را برای خود نقاشی و رنگآمیزی نمایدکه مطمئنا در تثبیت نکتههای مهم داستان در ذهن کودک شما اثرگزار خواهد بود.
🦋فهرست موضوعات کتاب در چهار محور کلی ارتباط با خدا، ارتباط با خود، ارتباط با مردم و ارتباط با خلقت را شامل میشود. انتخاب عناوینی همچون چرا باید بسمالله بگوییم، چرا باید نماز بخوانیم، چرا باید به مسجد برویم؟ چرا باید ناخنهایمان را مرتب کوتاه کنیم؟ و مثل آن، نشان از دقت نویسنده در انتخاب موضوعاتی میدهد که در زندگی روزانه دائما با آنها سروکار داریم و کودکان ما از چرائی آنها بسیار پرسش میکنند.
#محمد_مثل_گل_بود
#من_محمد_را_دوست_دارم
#کتاب_کودک
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
◾️▪️💚▪️◾️
💚الســــــــــلام علیــــک💚
◾️یاسیدالســـاجدین(ع)◾️
💚باز گـــریان غــم هم نفسی باید شد
💚زائر مــرغ غــــریب قفسی باید شد
💚باز یک عدهجفا،زخم رویزخم زدند
💚از قضا باز عـــــزادار کسی باید شد
🏴شهادت وارث نهضت عاشورا🏴
🏴امام سجاد علیهالسلام🏴
🏴تسلیت باد🏴
🏴آجرک الله یاصاحب الزمان(عج)
#امام_سجاد(ع)
#شهادت_امام_سجاد(ع)
پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🌼کتاب بچه مثبت مدرسه به دغدغه ها و افکار و رفتارهای دنیایی معصوم دو دانش آموز می پردازد که نظام آموزشی حدود سالهای دهه شصت کشورمان را تجربه کردهاند.
🌼متن کتاب، دلنشین و روان بیان شده است و اکثراً عبارت در عین سادگی، حاوی مفاهیم عمیق است که خواننده را به ادامه خوانش مطالب سوق می دهد.
🌼مطالب در ترکیبی از دو قالب طنز و جدی به وضعیت آموزشی مدارس که این دو نوجوان در آن درس می خواندند پرداخته است.
#بچه_مثبت_مدرسه
#رمان_نوجوان
#معرفی_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🌼نه! ربطی به امروز نداره. من از همون بچگی، شنبه رو دوست نداشتم.😳
یادم میاد هفته هایی که توی مدرسه صبحی بودم، وقت تعطیلی ظهر پنجشنبه، به قول کتاب های درسی: از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم🤓
و از اینکه هفته آینده بعد از ظهری می شدم، به خودم می بالیدم!🧐
🌼چرا؟🙄 چون شنبه هفته بعد به جای صبح، ظهر به مدرسه 🏫 می رفتم! با هزار ذوق و شوق ☺️ ساعت ها🕧 رو می شمردم تا بدونم چقدر دیر تر به مدرسه میرم! تو چشم👀 من هر ساعت تأخیر، تیری بود که به قلب ❤️ مدرسه می کوبیدم!
🌼یادم هست که آخرش شش داشت، سی و شش یا چهل و شش ساعت تعطیلی. با گذشت هر ساعت،🕧 انگار چیزی از انبار مهماتم کم می شد.
جمعه، به خودی خود یک گردان کمکی بود از یک هفته مبارزه، تو مدرسه🏫 به کمک می اومد و من رو از محاصره نجات می داد.
🌼 پنجشنبه نوید رسیدن جمعه بود و رنگش هم زرد بود. من انگار در تمام اعتقاداتم (که به نظرم اصلأ اعتقاد خاصی نداشتم) شک داشتم، در این مورد مطمئن بودم که امام زمان (عج)هم جمعه ظهور می کنه. البته همه روزا برای خودشون رنگی داشتن به جز شنبه که ذاتاً بی رنگ بود.😳
اصلاً از اولش با شنبه پدرکشتگی داشتم.😳😊
#بچه_مثبت_مدرسه
#رمان_نوجوان
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🌼 همین جا باید بگم که در بین اعضای انجمنی ها یک نفر بود که از روز اولی که دیدمش احساس خوبی داشتم. بسیار خوشرو و مهربان بود☺️ و به نظر من اصلاً خودش را نمی گرفت.😊
🌼از همین انجمنی ها بود ولی با اونها فرق داشت. مث ما لباس می پوشید و زنگ های 🔔 تفریح مثل اکثر بچه ها 🧒توی صف ساندویچ🌭سیب زمینی می ایستاد.چایی🍮نمی خورد و عجیب تر اینکه مثل همیشه بوی عطر می داد.
🌼در مدرسه 🏫 ما اون تنها کسی بود که تسبیح📿 داشت و صلوات و از این چیزها می فرستاد. اوایل برای اینکه سرکارش بذارم چند باری، جلوی بچه ها بهش گفتم: حاج آقا! التماس دعا!🤲
🌼اما اون با مهربونی😊می گفت: هم چنین.چیزی نگفته بود که به من برخورده، اما نمیدونم چرا بیخودی احساس کنفی می کردم.🧐
نمی دونم چرا، اما دوسش داشتم.😘
خیلی دلم می خواست با هم رفیق بشیم، اما اون زیادی آروم بود و از همه بدتر انجمنی بود. 😏😒
هر وقت می دیدمش یاد معلم دینی مون می افتادم.😎
#بچه_مثبت_مدرسه
#رمان_نوجوان
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@MAGHAR98
شهیدانه
🌼دم غروبی از دل پیچه بیدار شدم.😫 خیلی گرسنه ام بود. به خدا گفتم: خدایا! حالا که من رو نمیکشی حداقل به من غذا بده که..... 🤨من که دوباره باهات آشتی ام.😇 بیا تو هم یه بشقاب برنج جور کن ما بخوریم! من قول میدم فردا نماز صبح را بخونم.❤️
🌼خوندن نماز صبح برای من کار خیلی سختی بود، اونقدر که وقتی حاجت خاصی داشتم به خاطرش نماز صبح میخوندم.🙃
هنوز حرفم تموم نشده بود که تلفن زنگ زد.☎️میدونستم کار خداست. اما چطوری؟ تلفن را برداشتم یک نفر بود که با لحن خاصی حرف میزد.
🌼_الو... منزل شهید ماهسون.🥀
_بفرمایید.☺️
_معذرت می خوام شما؟ 😳
_من یاشار،داداش کوچکش.😌
_آها، احسنت، خوبی آقا یاشار؟☺️
_بله، ممنون.😌
_بنده رو شناختی؟🧐
_نه، والا....🤨
🌼_من کوثری هستم، پیش نماز مسجد رسول.🕌
_بله دیدمتون مگه نه؟🤨
_بله عزیزم،خدا رحمت کنه ابویت رو. خدا زیاد کنه درجات اخویت رو. چند سالی میشه که شما رو ندیدم، مادر چطور هستند؟
_خیلی ممنون، خوبن....☺️
_الان خونه 🏠تشریف ندارند؟
_نه حاج آقا. رفتن بیرون برای من خرید کنند. آخه فردا تولد منه. برا همین ما مهمونی داریم. همه دعوتن. الان هم من داشتم به دیوار ها شرشره می زدم. بعدشم قراره....
🌼_خب مبارکه انشاءالله... پس پسرم، سلام من رو برسون، بگو امشب مسجد رسول🕌یادواره شهداست. کارت دعوت شما نوشته نشده بود. برای همین شخصاً مصدع شدم. حتماً تشریف بیارید. مخصوصاً خودت بیا ببینمت. مراسم مختصریه و زیاد طول نمی کشه، البته شام 🥘هم در خدمت هستم.
🌼اسم شام🥘که اومد میخواستم بهش بگم حاج آقا!😳فدای شما شهدا، فدای مسجد🕌و خدا، واقعا خیلی وقت بود که چیزی نخورده بودم.
به هر حال از من قول گرفت و خداحافظی کرد.👋
#بچه_مثبت_مدرسه
#رمان_نوجوان
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🌼بغض گلویم را گرفته بود، خدایا چه کنم؟😕روز برام شب شد. قلبم از سینه بیرون زد. دنیا رو سرم خراب شد. صد رحمت به اصغر کاردی .......
دست دور کمرم زدم، قمه رو بیرون کشیدم و محکم روی میز ناظم گذاشتم.
🌼باغیظ گفتم:
_حالا پام بهتره
ناظم با دیدن قمه یکه ای خورد😳 و زبونش بند اومد. قدمی به عقب برداشت. طفلکی شوکه شده بود.
بله، حالا یقین رسیده بود که من کثیف ترین و لجن ترین دانش آموزی هستم که تا به حال دیده و من این رو خوب می فهمیدم.
🌼ناظم نگاهی به قمه کرد و نگاهی به من:
_این چی چیه؟😳
جوابی نداشتم اما این کلمه ها خودش بیرون اومد:
_دلم میخواد وقتی میام مدرسه با نخ و سوزن دهنم بدوزم.😳
خب، اینم یه بهانه خوب دیگه برای اطمینان صد درصدش از روانی بودنم.
🌼_شما از الآن اخراجی. میری فردا با والدینت میای تا پرونده ات رو بدم و تمام.
_من والدین و این چیزا ندارم آقا.
_با بزرگ ترت، با هرکی، هیچ فرقی نداره، اصلا با دایی ات بیا.
بلند شدم و دست ✋ بردم به سمت قمه
_بذار سرجاش
_من اخراجم و تو دیگه ناظم من نیستی
قمه رو گرفتم و مثل برق از اتاق بیرون اومدم. بعد برگشتم و مشت ✊ محکمی به در دفتر زدم و توی راهرو با تمام نیرو فریاد زدم:
خدااااحااااافظ گالیوررررررررر!😈😈
#بچه_مثبت_مدرسه
#رمان_نوجوان
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
جمله درباره امام حسین (ع)
🌹📝
📝
🥀امّت امام حسین را آن روز جز حسین(ع) ملجأ و پناهی نبود. چه خود بدانند و چه ندانند، چه شکر نعمت بگذارند و چه نگذارند.
🥀واقعه ی عاشورا دروازه ای از نور است که آنان را از ظلم آباد یزیدیان به نور آباد عشق رهنمون میشود....
🥀اگر نبود خون حسین، خورشید سرد میشد و دیگر در آفاق جاودانه شب نشانی از نور باقی نمی ماند...
🥀حسین(ع) چشمه خورشید است.
به نقل از شهید سید مرتضی آوینی در فتح خون
📝
🌹📝
🌷 #محرم
✌ #ما_ملت_امام_حسینیم
🌹 #اربعین
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🔆«پنجره های تشنه» روایت سفر ضریح جدید امام حسین «ع»از شهر مقدس قم به سمت کربلاست.
🔆 در این کتاب لحظات شیرین و خواندنی از احساس مردم هنگام استقبال از این ضریح در قالب واژگان روایت می شود.
🔆این اثر به حوادث و اتفاقات روی داده در مسیر انتقال ضریح امام حسین (ع) می پردازد و به خوبی بیانگر طوفان احساسات و ارادت مردم کشورمان به سید و سالار شهیدان حضرت امام حسین (ع) است.
🔆 احساساتی که گاه با توصیف صحنه روبه رو شدن یک پیرمرد و پیرزن روستایی با ضریح جدید امام حسین (ع) به تصویر کشیده است.
#پنجره_های_تشنه
#امام_حسین(ع)
#معرفی_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🔆چند دقیقه قبل از حرکت، روحانی ای را دیدم که همراه دو سه نفر آمد سمت ضریح همه به او احترام می گذاشتند.
روحانی به نظرم آشنا آمد.
🔆آزادگان را دیدم. گفت: « آقای شهرستانی را دیدی؟ »
فهمیدم مرد روحانی همان آقای شهرستانی است که داماد و نماینده آیتالله سیستانی هم هست. از آقای شهرستانی کمی تربت کربلا گرفتند و زیر ستون های ضریح گذاشتند برای به سلامت رسیدنش.
🔆آقا رضا پشت فرمان نشست بود و تریلی را از چند دقیقه قبل روشن کرده بود. کسی بالای تریلی فریاد می زد: « مردم راه بدهند برای دور زدن تریلی و حرکتش؛ » اما کسی به حرف او گوش نمی داد.
🔆فریاد: « حسین.... حسین....... » مردم بلند شده بود. مسئولان فریاد می کشیدند؛ ولی فایده ای نداشت. مردمی که گاهی از دو چرخه و موتور هم در خیابان می ترسند، از تریلی به آن بزرگی هیچ ترسی نداشتند.
#پنجره_های_تشنه
#محرم
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
شهیدانه
🔆یک شب، نزدیک تعطیلات اجلاس سران کشورهای غیر وابسته خوابیدم و صبح که بیدار شدم، متوجه شدم چشم هایم نمی بیند. یعنی اولش رنگ های جیغ، مثل قرمز و بنفش، را نمی دیدم.
رفتیم بیمارستان فارابی. فکر می کردیم مشکل بینایی است. آنجا معاینه کردند و گفتند مشکل عصبی است و مشکوک به ام.اس یا سرطان و مرا فرستادند بیمارستان امام خمینی.
تا برسم به بیمارستان، بینایی یک چشمم کاملاً رفت. آنجا بستری شدم و آزمایش کردند و گفتند احتمالاً سرطان است.
🔆گفتند نمی توانم بچه دار شوم.
یک شب خیلی به خدا متوسل شدم در بیمارستان. همان شب خواب دیدم.
دست هایش را گذاشت روی صورتش و گریه اش شدید شد.
_خواب دیدم توی یک صحرا هستم جلویم یک خیمه هست، با همان لباس های بیمارستان. کربلا نرفته بودم و آنجا را ندیده بودم؛ ولی احساس کردم آنجا کربلاست و خیمه خیمه ی حضرت ابوالفضل(ع).
داد زدم: « عباس، بیا بیرون. »
من، من خاک بر سر بی ادب، با بی ادبی داد زدم: « عباس، بیا بیرون. » آمد بیرون. یک آقایی رشید و با جمالی بود.
🔆انشاءالله ببینی آقای قنبری.
گفت: « چی شده؟ »
گفتم: « من از تو بدم میاد. از امام حسین(ع) شاکی ام. از علی(ع) شاکی ام. از فاطمه زهرا(س) شاکی ام. چرا کورم کردید؟ دکترها می گویند دیگر نمی توانم مادر بشوم. »
گفت: « دنبالم بیا. »
سوار اسب سفیدی شد. توی دستش یک علم بود که پرچم سرخ «یا حسین» بالای آن بود. دنبالش رفتم تا یک جایی. ایستاد و یک سمتی را نشانم داد و گفت: « این حرم آقایم، حسین(ع) است. سلام بده. »
🔆من ناخودآگاه سلام دادم. علم را چرخاند و باد گوشه ی پرچم قرمز رنگ را مالید به چشم چپم. » گفت: « تو خوب شدی. »
گفتم: « از کجا بفهمم خوب شدم؟ از کجا بفهمم این زیارتم قبول شده؟ »
گفت: «ضریح برادرم، امام حسین، دارد میآید کربلا، شیعه ها خیلی زحمت کشیده اند برایش، ما زیر دِین هیچ کس نمی مانیم. تو که دیگر عروس مادر ما، فاطمه(س) هستی.
#پنجره_های_تشنه
#امام_حسین (ع)
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🔆 بعضی از جوان های مهرانی پرشورتر بودند و اصرار داشتند برای آن شب تریلی را برگردانیم مهران. می گفتند مگر ما شیعه نیستیم؟ مگر ما امام حسین «ع» را دوست نداریم؟! مگر خون مردم خوزستان از ما رنگین تر است که ضریح را پنهانی از شهر عبور دادید؟
🔆می گفتند: « مغازه دارها، مغازه ها را بسته اند و دارند می آیند.»
میگفتند ما اگر می دانستیم فقط باید از روی جنازه مان می گذشتید که ضریح را این طوری بیاورید مرز.
می گفتند از چند سال پیش ما به زائران امام حسین «ع» در این شهر و این مرز کمک می کنیم.
🔆چرا حالا که ضریح از اینجا می گذرد نباید یک روز مهمان ما باشد. یکی شان می گفت: « از بی عرضگی مسئولان ماست که شما این طور آمدید و می روید. مردم شهر مثل مسئولان نیستند.
اگر توی شکم من هم تیر خالی کنید، از جلوی تریلی کنار نمی روم.»
🔆به شوخی به او گفتم:« ما تیر نمی زنیم. اگر کسی از جلو تریلی بایستد از رویش رد می شویم. » وبعد جدی تر توضیح دادم که مسولان شهرستان هم دست بالا یک ساعت است ماجرا را می دانند، اما آنها قبول نمی کردند.
دلم برایشان می سوخت. برای اینکه ضریح در شهرستان نمانده غبطه می خوردند. ومن از صمیم دل غبطه می خوردم به این شوقشان.
#پنجره_های_تشنه
#اربعین
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🔆باران می آمد و مردم سیل شده بودن پشت سر و کنار ضریح.
با مداح « حسین...... حسین...... حسین جان..... » می خواندند و دست تکان می دادند؛ مثل کسی که از کاروانی جا مانده و دست تکان می دهد تا او را ببیند.
شاید مردم هم احساس می کردند جامانده اند از امام حسین(ع).
بعضی از مردم که جلو تر بودند، وقتی تریلی می رسید، تواضع می کردند و برای احترام دست روی سینه می گذاشتند.
🔆از آن جالب تر سیگاریهایی بودند که سیگارشان را زیر پا خاموش می کردند. مغازه دارها کسبشان را تعطیل کرده بودند و جلوی مغازه شان سینه می زدند. به نظرم، اگر قرار نبود ضریح برود روی قبر امام حسین (ع) در کربلا، مردم اجازه نمی دادند تریلی حرکت کند....
🔆روی پلی که از روی رودخانه می گذشت رفتم روی جایگاه تریلی.
مردم موج می خوردند روی هم برای رسیدن به ضریح. آزادگان را آنجا دیدم. نگران افتادن مردم از روی پل بود.
یگان ویژه نیروی انتظامی داشتند تلاش می کردند اتفاقی نیفتد.
🔆 آزادگان کنار گوشم گفت: « من تا حالا یاد ندارم چنین جمعیتی را در قم. »
من هم جواب دادم: « ولی من یاد دارم. »
صدایم را نشنید.
گفت: « چه گفتی؟ »
با دست اشاره کردم چیز مهمی نیست. یادم آمد وقتی رهبر انقلاب سال ۱۳۸۹ رفتند به قم جمعیت استقبال کننده همین طور بود.
#پنجره_های_تشنه
#ما_ملت_امام_حسینیم
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🌾کتاب علمدار خاطرات شهید سید مجتبی علمدار است. کسی که فرزند اذان بود. وی موقع اذان صبح به دنیا آمد، موقع اذان مغرب به شهادت رسید.
🌾موقع اذان ظهر به خاک سپرده شد. کتاب دارای قلم ساده روان و شیوا است. که به زندگی عارفانه شهید میپردازد.
🌾کتاب پیش رو درباره مردی که بر روی زمین بود ولی آسمانی زندگی کرد، کسی که بین ما بود، ولی از اهالی این زندان خاکی نشد!
او از تبار آسمان بود!
#علمدار
#دفاع_مقدس #هفته_دفاع_مقدس
معرفی_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🌾 گفت: « یکی از برادران های پاسدار آمده وشما را کاردارد. »
برای لحظاتی از خودم بیخود شدم. خدایا یعنی چه خبری برایم آوردهاند. ترسی عجیب وجودم را فراگرفت. نکندسید مجتبی.....
🌾 سید مصطفی به سمت چپ نگاه کرد. به آرامی قدمی به جلو گذاشتم و از منزل خارج شدم تا آن پاسدار را ببینم.
در این چند لحظه کوتاه چه فکر ها که از سرم نگذشت!
تاصورتم را برگردانم صدای سلام شنیدم.
🌾چهره نورانی پسرم، سید مجتبی، در مقابلم بود. گفتم: « مجتبی خدا خفت نکنه این چه کاری بود که با من کردی تو که من را کشتی! »
پسرم را در آغوش گرفتم.
بعد در حالی که میخندیدیم به داخل خانه رفتیم.
🌾 مجتبی رو به من کرد و بعد از معذرت خواهی گفت : « مادر جان خیلی شما را دوست دارم. اما میدانی جنگ است هر لحظه امکان دارد خبر شهادت من را برای شما بیاورند. میخواستم آماده باشی. »
#علمدار
#دفاع_مقدس #هفته_دفاع_مقدس
بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🌾البته وضعیت مجتبی بهتر از من بود. به هر حال کار ثبتنام ما تمام شد. سوار ماشین و راهی پادگان آموزشی منجیل شدیم.
اما به ما گفتند: « همه شما قبول نمیشوید آنهایی را که سن و سال کمتری دارند، برمیگردانند. »
🌾 نزدیک غروب بود که رسیدیم به پادگان آموزشی منجیل. یکی از برادران پاسدار آمد لیستی را گرفت. شروع کرد اسم ها خواندن.
چند نفری را به دلیل کوتاه بودن قد و نوجوانان بودن شان قبول نکرد. برای همین خیلی نگران شدیم.
🌾رفته رفته به اسم ما نزدیک میشد. یکی از دوستان که جثه درشتی داشت، کنارم نشسته بود. اوِرکت او را گرفتم و روی اورکت خودم پوشیدم.
روی زمین شن و سنگریزه زیاد بود. من و مجتبی همینطور که نشسته بودیم شروع کردیم به جمع کردن آنها!
🌾 در مقابل خودمان تپه کوچک درست کردیم! تا اسم مرا خواند بلند شدم. رفتم بالای تپه ای که ساخته بودم! سینه ام را جلو دادم و گفتم :« بله»
آن بنده خدا مرا برانداز کرد و گفت: « بشین خوبه، بشین. »
#علمدار
#دفاع_مقدس #هفته_دفاع_مقدس
بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🌾اشهدم را گفتم. بعد در ذهنم تصور کردم که الان به حسین و دیگر رفقای شهید ملحق می شوم. آرپی چی را برداشتم و رفتم روی خاکریز و شلیک کردم همزمان گلوله قناسه دشمن شلیک شد و خورد به من!
🌾 پرت شدم پشت خاکریز. چشمانم را بستم و شهادتین را گفتم. سرم را شدید درد می کرد. توی ذهنم گفتم: « الان دیگه ملائکه خدا میان و من هم میرم بهشت و..... »
انگشتان دستم را جمع کردم و باز کردم.
🌾 دیدم هنوز حس دارد. دست و پاهایم را تکان دادم دیدم، هیچ مشکلی ندارد. چشمهایم را باز کردم و نشستم روی زمین.
هنوز در حال هوای شهادت بودم اما ...
🌾کلاه را از روی سرم برداشتم. دیدم تک تیرانداز عراقی درست زده توی کلاه آهنی من!
بعد هم گلوله منحرف شده و کمی خراش در سرم ایجاد کرده ولی آسیب جدی به من وارد نشده!
بلند شدم و با خودم گفتم: « شهادت لیاقت میخواد. »
#علمدار
#دفاع_مقدس #هفته_دفاع_مقدس
بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🌾در این هنگام، بقیه نیروها از راه رسیدند. سیدعلی دوامی، حاج تقی ایزد، فرمانده گردان و.....
با حجم آتش بچه ها تانک دشمن فرار کرد. بعد از دقایقی پاسگاه پنج به دست رزمندگان اسلام فتح شد.
عملیات در محور ما به اهداف خود دست یافت.
🌾 خبر پیروزی بچه هابلافاصله اعلام شد. بسیاری از نیروهای دشمن در
محورهای مجاور پا به فرار گذاشته بودند.
کار پاکسازی تمام شد.
🌾سید نیروها را برای ادامه عملیات سازماندهی و تعدادی از بچهها را در سنگر های اطراف سه راه مستقر کرد. با این کار راه فرار نیروهای عراقی مسدود شد.
آن موقع سید به عقب منتقل شد. اما خیلی ناراحت سید بودم.
🌾 شب قبل می گفت: « آرزو دارم مانند مادرم شهید شوم. »
حالا با زخمی که بر پهلو داشت او را به عقب منتقل میکردند.
#علمدار
#دفاع_مقدس
#هفته_دفاع_مقدس
بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
بیت الغزل هر غزل ناب رقیه ست
خورشید علی اصغر و مهتاب رقیه ست
نزدیک ترین راه به الله حسین است
نزدیک ترین راه به ارباب رقیه ست
🖤🖤🖤
قیام عاشورا مبارزهای غریبانه بود. امام میداند به مجرّد این که جان از جسم مطهّرش خارج شود، عیالات بیپناه و بیدفاعش، مورد تهاجم قرارخواهندگرفت. گرگهای گرسنه، به دختران خردسال و جوانش حملهور میشوند، دلهای آنها را میترسانند؛ اموال آنها را غارتمیکنند؛ آنها را بهاسارتمیگیرند و مورد اهانت قرارمیدهند.
[رهبر معظم انقلاب اسلامی |۱۳۷۳/۳/۱۷]
محلّ اقامت #حضرت_رقیه (سلام الله علیها) و سایر اسیران در شام خرابهاى بود که یزید بهقصد زیر آوار ماندن و کشتن اهلبیت (علیهم السلام) ، آنان را در آن، جاىداد. شیخ صدوق (رحمه الله) مىگوید: این بازداشتگاه، زندانى بود که اسیران، در آن، از نظر سرما و گرما آزارمىدیدند. بهطورىکه صورتهاىشان پوستانداخته بود.
با ذره تربتی ز غبارهای چادرت، از گوشه ی خرابه مرا کربلا بده!💔
سال روز شهادت بنت الحسین حضرت رقیه سلام الله علیها تسلیت باد.
#ما_ملت_امام_حسینیم
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98