فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨تمام زندگی نزدیکان خودم را به چشم بر هم زدنی میدیدم، که تا لحظه مرگ چه مراحلی را طی خواهند کرد. من فهمیدم صبر آنها بر این مشکلات پیش آمده، چقدر در سرنوشت شان تأثیر مثبت دارد. لذا هرگز برای آنها ناراحت نبودن.
✨آنجا هیچ محدودیت زمانی و مکانی نبود. در دنیا باید صبر کنیم تا فردا شود تا اتفاقات فردا را مشاهده کنیم، اما آنجا هیچ محدودیت زمانی و مکانی نبود....آنجا تمام اتفاقات آینده را مشاهده می کردیم!
✨از دیگر مطالبی که به آن یقین پیدا کردم این بود که خیلی باید مراقب تفکرات مان باشیم. چه کسانی منبع فکری ما را تغذیه می کنند؟ فکر انسان باید خوب باشد تا اعمال خوب از او سر بزند. کسی که در افکارش عاشق انسان ها باشد، در راه هدایت آنها نیز تلاش خواهد کرد و مسیر بهشت برزخی خود را هموار خواهد کرد. اما اگر ذهن و فکر ما در اختیار تفکرات شیطانی قرار گیرد، چنین نتیجه ای حاصل نخواهد شد. به تعبیر شاعر: از کوزه همان برون تراود که از اوست.
#با_بابا
#زندگی_پس_از_زندگی
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی maghar98@
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨وقتی در میان بهشت الهی مشغول گشت و گذار بودم، احساس کردم جوان زیبایی به من نزدیک می شود.خوب که نزدیک شد، متوجه شدم که پدرم شهید حاج محمد طاهری است!
✨مرا در آغوش گرفت. احساس کردم هیچگاه از من جدا نبوده و همواره در کنارم حضور داشته.
✨بعد از کمی صحبت به من گفت: " بیا با هم به دیدار پیامبر برویم. باورم نمی شد. با پدرم به چشم بر هم زدنی به یک باغ بسیار زیبا و با شکوه رفتیم. جماعتی روی چمن ها نشسته بودند. در مقابل ما، پیامبر ایستاده بود و مشغول صحبت بود. من محو جمال بی مثال پیامبر شدم....
✨یادم هست که به پدرم گفتم: " پدر جان وقتی پیامبر اینقدر زیباست، چرا خداوند از زیبایی حورالعین در قرآن صحبت می کند؟!
#با_بابا
#شهید_محمد_طاهری
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
✨تمام زندگی نزدیکان خودم را به چشم بر هم زدنی میدیدم، که تا لحظه مرگ چه مراحلی را طی خواهند کرد. من فهمیدم صبر آنها بر این مشکلات پیش آمده، چقدر در سرنوشت شان تأثیر مثبت دارد. لذا هرگز برای آنها ناراحت نبودن.
✨آنجا هیچ محدودیت زمانی و مکانی نبود. در دنیا باید صبر کنیم تا فردا شود تا اتفاقات فردا را مشاهده کنیم، اما آنجا هیچ محدودیت زمانی و مکانی نبود....آنجا تمام اتفاقات آینده را مشاهده می کردیم!
✨از دیگر مطالبی که به آن یقین پیدا کردم این بود که خیلی باید مراقب تفکرات مان باشیم. چه کسانی منبع فکری ما را تغذیه می کنند؟ فکر انسان باید خوب باشد تا اعمال خوب از او سر بزند. کسی که در افکارش عاشق انسان ها باشد، در راه هدایت آنها نیز تلاش خواهد کرد و مسیر بهشت برزخی خود را هموار خواهد کرد. اما اگر ذهن و فکر ما در اختیار تفکرات شیطانی قرار گیرد، چنین نتیجه ای حاصل نخواهد شد. به تعبیر شاعر: از کوزه همان برون تراود که از اوست.
#با_بابا
#زندگی_پس_از_زندگی
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
✨کتاب "با بابا" اثر جدیدی با موضوع تجربه نزدیک به مرگ و پیرامون زندگی سردار بزرگ شهید محمد طاهری هست.
عالم پس از مرگ دنیایی نا شناخته است که خبرهایی از آن دل غفلت زده خاک نشینان را بیدار می کند.
✨این کتاب هم تلنگر است و هم بشارت دهنده، قصه پسری که چند روز مهمان پدر شهیدش سردار محمد طاهری در بهشت شد و برگشت تا برای ما از مهمانی عند ربّ الشهدا و از بهشت پروردگار بگوید! او برگشت تا تلنگری برای وجود ما باشد و بدانیم که بهای ما بهشت است و شهدا زنده اند.
✨ مصطفی که دانشجوی سال آخر پزشکی بود، در جریان یک سانحه رانندگی دچار مرگ مغزی شد. هجده روز در کما بود، و همه می گفتند اعضای بدنش را اهدا کنند. اما یکباره این جوان به هوش آمد.....او تجربه نزدیک به مرگ عجیبی داشت.
✨پس از مدتها که شرایط طبیعی پیدا کرد، معلوم شدهجده روز در بهشت پروردگار مهمان پدرش بود و با خاطرات زیبایی از همنشینی با شهدا به میان ما برگشته....
✨مشاهدات او توصیف کاملی از نعمتهای بهشت برزخی هست.
پدرش از سرداران با اخلاص جبهه ها بوده که استاد رحیمپور ازغدی و سرداران بزرگ جنگ، خاطرات زیبایی از او نقل کردند.
✨سال سی و چهار مادر بزرگ حاج محمد رو باردار بود، در عالم خواب امیر المؤمنین(ع) رو دید و او رو به فرزندی صالح بشارت دادند....
حاج محمد هم در بچگی هاش و هم بزرگسالی دست خیلی ها رو گرفت و بهشتی شون کرد و....
سال شصت و سه حاج محمد به شهادت رسید و از دنیای مادی جدا شد ولی بازم از اون دنیا مأمور می شد که نذاره خیلی ها جهنمی بشن.....
#با_بابا
#شهید_محمد_طاهری
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🌪من از اولین برخورد با اُسرای اردوگاه سعی کردم برادرانه با آنها رفتار کنم. به خود گوشزد میکردم، آنان برادران دینی من هستند و حال که در موقعیت اسارت قرار گرفته اند، بنا به باورهای دینی ام، اجازه ندارم به آنها تعرّض کنم.
🌪از طرف دیگر، ذات من با کسی در جنگ و ستیز نیست و روحم با همه دستِ دوستی می دهد. این ویژگی موروثی از مادر به من رسیده بود. سرشت و جوهره ی من با مهربانی کردن ممزوج است، تا برانگیختن دشمنی.
🌪مادرم این طور بود. او مهربان بود. زبان بد بلد نبود. دهانش فقط به قربان صدقه باز می شد. بعد از پنجاه شصت سال که از دنیا رفت، حتی یک نفر از او دلخور نبود.
🌪 من دو خواهر از همسر دوم پدرم دارم. مادرِ این دو خواهرم زود از دنیا رفت. این دو خواهر زیر بال و پر مادرم بزرگ شدند. مامان هوای این دو خواهر را داشت و مراقبان بود. حواسش به آنها بود. هیچ وقت سر سفره اجازه نمی داد قبل از آن دو خواهر دست به غذا ببریم. مامان که از دنیا رفت، این دو خواهر ناتنی بیشتر از ما بی تابی می کردند؛ انگار مادر خودشان را از دست داده بودند.
#پوتین_قرمزها
#خاطرات_جنگ
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی maghar98@
🌪فرمانده واحد گشت کمیته انقلاب اسلامی، بی سیم به دست از ماشین پیاده شد. همان طور که به اتوبوس نزدیک می شد، از پشت بلندگو صدایم می کرد. در عجب بودم که پاسدار کمیته نام مرا از کجا می داند!
🌪با این حال رفتم و خودم را معرفی کردم. فرمانده مرا به کناری کشید و گفت:" اخوی جان یک بنده خدایی آمده دفتر کمیته صحن حضرت عبدالعظیم و چیزهایی گفته که فکر میکنم قاتی دارد ولی اسم شما را هم برده."
🌪_ چه گفته؟
_ به فارسی دست و پا شکسته ای می گوید اسیر عراقی است. ادعا می کند به سرپرستی شما برای زیارت آمده و گروه را گم کرده! ما سوارش کردیم. تا اتوبوس شما را دید، به ما اشاره کرد همینها هستند!
🌪نفس راحتی کشیدم: " راست می گوید...الان کجاست؟
_ در ماشین است.
🌪بدو بدو به ماشین رفتم. صدای یکی از برادران کمیته را میشنیدم که می گفت: " بابا، شما دیگر که هستید؟ اسیر را آورده اید زیارت، ولش کردید توی حرم به حال خودش؟! یارو آدم حسابی بوده که آمده کمیته و فرار نکرده!!!
🌪 ابوعلیا روی صندلی عقب با یک پاسدار کمیته نشسته بود تا من را دید، صدایم کرد و نالان گفت: من جای قرار را گم کرده ام.
#پوتین_قرمزها
#اسیر_عراقی
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی maghar98@
شهیدانه
🌪عده ای مفاتیح الجنان به دست، گوشه ای نشسته و دعا می خواندند؛ در حالی که گرما بی تاب شان کرده بود. همان طور که نگاهشان می کردم، به ذهنم رسید بروم برای افطارشان غذای خنکی تهیه کنم.
از اردوگاه بیرون زدم. به دفتر حاج حمید خدادادی رفتم و به اوگفتم می خواهم برای افطاری اسرا هندوانه تهیه کنم. حاج حمید موافقت کرد و بودجه لازم را در اختیارم گذاشت؛
🌪هر چند ساز مخالف مدیر کمپ و بازجویی کوک بود و می گفت این کار اسرا را پر توقع می کند!
🌪با دو وانت نیسان و دو سه پاسدار وظیفه به میدان بار فروشها رفتیم. هندوانه فروشها از اینکه کسی آمده بود و تهِ بارشان را یکجا می خرید، خوشحال بودند. به همین خاطر توانستم تخفیف خوبی از آنها بگیرم.
دم دمای غروب، با وانت های هندوانه وارد حیاط کمپ شدیم. اسرا با تعجب و بعضی ها یشان با چشمهای از حدقه در آمده به وانت های پر هندوانه نگاه میکردند. اطمینان داشتم فکرش را هم نمی کردند که هندوانه ها برای آن ها باشد!
🌪مسئولان عراقی اردوگاه را صدا زدم و گفتم به اسرا بگویند هر کس، هر چند تا هندوانه می خواهد بردارد. جالب اینکه وقتی اسرا آمدند پای وانت ها تا هندوانه ببرند، مخالفان کنار وانت ها ایستاده بودند و به اسرا می گفتند: " ببرید و به جان ما دعا کنید!"
🌪کناری ایستادم و واکنش اسرا را زیر نظر گرفتم. اغلب راضی و خوش بین بودند و با شادی هندوانه های زیر بغل شان را به هم نشان می دادند. عده ای مثل جمیل احمد حسین البیاتی و مجید شندوخ جاسم، که وابسته رژیم بعثی بودند، با نا باوری به وانت ها نگاه میکردند و به هم می گفتند: " معلوم نیست چه خوابی برای ما دیده اند."
#پوتین_قرمزها
#بریده_ کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی maghar98@
🌪عدنان دیوان تعریف میکرد: " چند روز بعد از اینکه مصاحبه ی عبدالرضا با صدای عربی مرکز اهواز پخش شد و خبر اسارت او به گوش عراقی ها رسید، نامادری عبدالرضا، که قبلتر به ایران پناهنده شده و در قم ساکن بود، به اهواز آمد تا او را ببیند.
🌪مادر را به یکی از اتاق ها هدایت کردیم. به عبدالرضا هم خبر دادیم مادرش منتظر اوست. عبدالرضا هیجان زده، خودش را به او رساند. مادر تا چشمش به عبدالرضا افتاد، سیلی محکمی به گوش او زد که صدای آن در فضای خالی اتاق پیچید و ما را بهت زده کرد. اشک از چشمهای عبدالرضا جاری و گونه اش خیس شد. فقط توانست بگوید: " مادر جان..."
🌪 که مادر حرفش را نیمه تمام گذاشت و گفت: " من مادر کسی که تیغ به روی فرزندان امام خمینی بکشد نیستم و تو را نمی بخشم. بدان خدا هم تو را نمی بخشد!"
🌪مادر بلند شد. شله ی عربی را محکم به خود پیچید و با قدم های بلند به طرف در رفت. در همین هنگام، عبدالرضا با صدای بلند نالید:" مادر، من خودم را تسلیم کردم! "
#پوتین_قرمزها
#مرتضی_بشیری
# بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی maghar98@
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلام علیک یا فاطمة الزهرا:
🌪کتاب پوتین قرمزها اثر فاطمه بهبودی، خاطراتی از مرتضی بشیری بازجو و مدیر مسئول جنگ روانی قرارگاه خاتم الانبیا ست که بخشی از جلسات بازجویی از افسران عراقی در ایران را شرح می دهد. این کتاب در قالب اول شخص و از زبان بشیری روایت می شود. او تصاویری از نحوه فعالیت خود در ستاد جنگ روانی و نیز مراحل بازجویی از اسرای عراقی در ایران را تشریح می کند.
🌪کتاب پوتین قرمزها به دلیل موضوع قابل توجه خود در ۳۶ فصل مختلف به بازسازی برخی از صحنه هایی پرداخته که بشیری با اسرای عراقی روبرو می شده و در ادامه ی هر خاطره، پی نوشتهی مفصل نویسنده درباره اتفاقات مرتبط با موضوع، اهمیت هر خاطره را قابل توجه می کند.
🌪از جذابیت های خاطرات بشیری، روایت جلسات بازجویی از نیروهای عراقی است که گاه در خلال این خاطرات، مطالب خواندنی از اتفاقات تاریخی نقل میشود که فجایع رخ داده در جنگ تحمیلی را بیشتر نمایانمی کند.
🌪از جمله این موارد، بخشی است که به بازجویی از محمد رضا جعفر عباس الجشعمی، سرهنگ دوم نیروی مخصوص ، فرمانده تیپ کماندویی سپاه هفتم و حضور او در ام الخصوص اختصاص دارد.
🌪بهبودی در این خاطرات ابتدا مخاطب را با اهمیت خاطرات راوی آشنا می کند، سپس به زندگی شخصی راوی و چگونگی ورودش به جبهه و نقش وی در جنگ تحمیلی می پردازد.
#پوتین_قرمزها
#معرفی_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی maghar98@
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀سلام بر محرم
خَبر از حَـنجَره ی
شاه وِلا می آید
خَبراز قافله ی
کرب و بلا می آید
اَیُها النّاس
به این نُکته توجه دارید
که دگرماه بَلا می آید
🥀اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْن
▪ِوَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🥀وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🥀 وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن
#محرم
#امام_حسین(ع)
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی maghar98@
شهیدانه
در مقدمۀ کتاب آه، از زبان خود یاسین حجازی میخوانیم:
«کتاب آه همه تصویر و دیالوگ و نامه است؛ تصویرها و دیالوگها و نامههای رد و بدل شده میان شخصیتهای دخیل در حادثه کربلای سال شصت و یک هجری و چیزی بیش از این نیست. یک تصویر، پارهاى از یک نامه یا جملاتى که دو نفر با هم گفتهاند و رفتهاند و کسى آن میان شنیده، هر کدام، تکهاى از یک «کولاژ» است که از چیدن و کنار هم گذاشتنشان مىتوان اصل واقعه را فهمید و یکپارچه کولاژ را دید. فراوانند کسانى که على رغم بسیارها که جسته گریخته شنیدهاند، هنوز دقیقاً نمىدانند قتل حسین ابن على «چطور» اتفاق افتاد.»
.
در این کتاب، روایتها از مرگ معاویه و شروع حکومت یزید آغاز میشوند، با کاروان حضرت اباعبدالله علیهالسلام در سرزمین کربلا همراه میشوند و پس از عاشورا، بیاو به مدینه برمیگردند.
.
کتاب آه با توجه ویژه به تاریخ حوادث، سیر منظمی از وقایع را از آغاز تا پایان به تصویر میکشد و به مخاطب کمک میکند این واقعه را به درستی در ذهن حفظ کند. چنان که خود نویسنده میگوید: «در بازخوانی، خط حادثه را پررنگتر کردم و به ترتیب و توالی وقوع حادثهها دقت کردم و رد نقلهایی را که با هم نمیخواندند در کتابهای دیگر گرفتم تا نقل معروفتر و مشهورتر را بیاورم و رجزهایی را که ترجمه نشده بود یا ترجمهاش واضح نبود، دوباره ترجمه کردم و رسمالخط را یکدست کردم و نقطهگذاری کردم و اعراب گذاشتم و بعد تازه کار اصلیام شروع شد! پاراگرافها را نگاتیوهایی فرض کردم که با حفظ ترتیب و ضرباهنگ و تعلیق بایست به هم میچسباندم و همۀ فکر و ذهنم این بود که صفحات برای خواننده راحت و بیوفقه ورق بخورد و یکبار برای همیشه معلوم شود «اتفاق» چگونه افتاده است. ابایى ندارم بگویم ترجمه فارسی نفسالمهموم را من پاره پاره کردهام تا در بازساختنش کاری کنم قدمت متن خواننده را سر ذوق بیاورد، نه آنکه مثل همیشه اسباب دستانداز و فاصله گرفتن او از کتاب بشود.»
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفت: شما کیستید؟
گفتند: اصحاب ابن زیاد
پرسید: این سر کیست؟
گفتند؛ سر حسین پسر علی بن ابی طالب و فاطمه دختر رسول خدا...
گفت میتوانید کاری کنید؟
گفتند چه کار؟
گفت: منده هزار دینا دارم. آنرا بستانید و سر را به من بدهید...امشب نزد من باشید و چون خواستید روانه شوید آن را بگیرید.....
#امام_حسین(ع)
#ماه_محرم
#ملت_حسین_به_رهبری_حسین(ع)
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی maghar98@
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جرعه ای از کتاب آه
# امام_حسین
# ماه_محرم
# ملت_ حسین_به_رهبری_حسین(ع)
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی maghar98@
مِثْلِ عبّٰاسْ كَسْي هَسْت دِلٰاوَر بٰاشَد
بٰاْ هَمِهْ تِشْنِگي اَشْ يٰادِ بَرٰادَر بٰاشَد
مِثْلِ عَبّٰاسْ كَسيْ هَسْت كِهْ سَقّٰا بٰاشَد
جِگَرِ سُوخْتِه اشْ حَسْرَتِ دَريٰا بٰاشَد
مِثْلِ عَبّٰاسْ كَسْيْ هَسْتْ اَبٰابيلْ شَوَد
بٰالُ و پَر سُوخْتِه ، هَمْسٰايِه جِبْريلْ شَوَد
هيچ كَس مِثْلِ اَباالْفَضْلِ وَفٰادٰار نَبُود
لٰايِقِ تَشْنِگيُ و اِسْمِ عَلَمْدٰار نَبُود
هَر كَسْي خْوٰاست كِهْ فَردٰا بِه شَفٰاعَتْ بِرِسَدْ
يٰا اَباالْفَضْلِ بِگُوييد بِه سَلٰامَتْ بِرِسَد
سـاقـے_لب_تشـنگاݧ🖤
#محرم
#تاسوعا #امام_حسین(ع)
🌸 امام علی (ع) تو را مثل آنکه اولین بار است پدر می شود در آغوش کشیدت.دستان کوچکت را میان دستان پهلوانیش گرفته بود و آرام آرام، انگشتانت را نوازش می کرد که دومین قطره اشکش هم چکید.
بغض من هم سر باز کرد. دستانت را بالا آورد و بر لب گذاشت و اشک ها بر صورت او و دستان تو جاری شد. همه جای دستت را بوسید. انگشتانت، بازوانت، من به هق هق افتادم:
🌸-آقای من، سرورم......فرزندم، طفلت را چه شده؟
صورت پر اشکش را از صورت تو بالا آورد و حال مرا که دید گریه اش پر صدا شد:
-دستانش را قطع می کنند!
یک لحظه دنیایم تمام شد. مبهوت شدم؛ خدا تو را به من نداده بود که غصه ات را بخورم، داده بود تا غصه از دل پدرت امیرالمومنین برداری.
پس چه می گفتند؟ قرار بود چه بشود؟
🌸-برای چه آقا؟
نگاه از تو به حسین انداخت و صورت مظلومش:
-برای دفاع از حسین!
نوری بر دلم تابید. برای دفاع از حسین (ع). همان نور اما به اشک نشست! دفاع از حسینم؟ مگر حسینم را چه می شود؟
وای بر من. چه کسی معترض او می شود؟ سربرگردانم سمت مولایم:
-حسینم سر به سلامت دارد، اگر عباسم برایش فدا شود؟
میرو_علمدار
#عاشورا #امام_حسین(ع) # محرم
بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی maghar98@
🌸 ایستاد عباس مقابل امامش حسین (ع). نگاهش تار و روشن بود.
لب های خشک را که می دید از اشک تار می شد و خیل لشکر دشمن را می دید و علمداری خودش، با نگاهی روشن همه جا را زیر نظر می گرفت.
🌸 مخصوصا حالا، حالا که تنها خودش مانده بود برای اباعبدالله، تنها یک سرباز مانده بود؛ خودش بود که علم را با صلابت بر پا نگه داشته بود.
دشمن علم را می دید و حرکت باد میان پرچم را؛ می فهمید عباس هست و حسین، ابالفضل دارد و جرئت نمی کرد پیش بیاید.
🌸از روز اول که ساکن کربلا شدند نه، از همان مدینه که قدم به راه گذاشتند، یک جمله همه را عقب می راند:
-ابالفضل العباس هم همراه حسین است.
حالا صلابت عباس با دیدن لب های خشک مولایش، با اشک عطش کودکانش، شکسته بود.
میرو_علمدار
#امام_حسین #عاشورا #محرم
بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی maghar98@