eitaa logo
شهیدانه
1.5هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
3.5هزار ویدیو
10 فایل
🌸🍃 بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🌸 *وَلَا تَحسَبَنَّ ٱلَّذِینَ قُتِلُوا۟ فِی سَبِیلِ ٱللَّهِ أَموَ ٰ⁠تا بَلۡ أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهم یُرزقون به یاد شهدای عزیز هستیم تا شهدا شفیع مان باشند مطالب شهدایی و مذهبی و سیاسی روز خادم‌کانال: @Salam_bar_mahdi_fatemehh
مشاهده در ایتا
دانلود
🕋پسرم دستم را گرفت، گفت که برویم سوار ماشین بشویم.‌ گفتم: " من رو روستا نبرید. من بی بابات برگشتم، خجالت می کشم." گفت: " تو که بابا رو نکشتی!" بازوهایم توی دست هایش بود و می کشیندم طرف ماشین.‌ می گویم می‌کشیدنم چون‌ پاهایم راه نمی رفتند. 🕋می‌دانستم‌حاج‌غلام علی شوهرم را نکشته ام.‌ اما روی برگشتن بدون او، زنده ماندن بدون او را نداشتم. از فرودگاه مشهد، تا نیشابور و روستای ما قدر دو سال طول کشید . چقدر فکر و خیال بافتم. چقدر فکر کردم همه ی اینها خواب و خیال بوده است. به حاجی فکر کردم. به آن لحظه که تشنه زیر نور آفتاب بوده.🌅 # فاجعه_منا ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی maghar98@
🕋محمد رضا بهبودی فر دقیق ترین آدمی است که توی زندگی ام دیده ام. توی صوتهایی که از مجید مردانی گرفته بودم، یکجا می گوید: " من ساعت هفت و هشت دقیقه رَمی اَم را انجام دادم." حساب ساعت و دقیقه و باقی کارهایش در همین اندازه باریک و ظریف است؛ شغل او اینطور ایجاب می‌کند یا شخصیت خودش از ابتدا اینگونه بوده، نمی دانم. 🕋مصاحبه با او از این جهت که عضوی از گروه تفحص شهدا بوده اهمیت دارد. اما مهمتر از آن، کسی است که شهید غضنفر رکن آبادی را از بین مجروحان حادثه ی منا پیدا کرده. آخرین نفری که او را دیده. از پله های زیرگذر که آمدم پایین، پلیس خیابان204 را با یک دیوار انسانیت بسته بود. یک گروه پنجاه نفره از خدمه های بنگالی که لباس زرد به تن داشتند، برانکارد توی دستشان بود. پلیس آنها را راه داد داخل اما مرا راه نداد. 🕋کنار خیابان یک تابلوی بزرگ بود که رویش نقشه منا را کشیده بود. از پشت پایه اش راه بود، فاصله سی، چهل سانتی متری که زائرها از آنجا خارج می شدند. از آن پشت رد شدم و رفتم توی 204 . تا آتشنشانی وسط خیابان رفتم.... 🕋زائرها حال شان زار و نزار بود. کارت شناسایی شان را نگاه کردم. از هر دو نفر، یک‌نفر ایرانی بود‌... تنها کاری که بنگالی ها می کردند، این بود که زخمی ها را بردارند، بگذارند روی برانکارد و بیارند عقب و رها کنند کنار دستگاه آتش نشانی. اما کسی نبود آنجا برای مصدومین کاری کند، حتی آب هم‌نبود که بهِشان بدهند. 🕋قبل از هر چیزی به ما فوقم زنگ زدم و خبر دادم شایعه حقیقت دارد. بعد دوربین گوشی ام را روشن کردم و از چهره و کارت شناسایی ها عکس گرفتم.‌ قبلاً توی سازمان دوره مستند سازی دیده بودم، می دانستم این اجساد به زودی گم‌می شود. ....داشتم از چهره و کارت های شناسایی شهدا عکس می گرفتم که....... # خیابان_204 ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی maghar98@
🕋موج که می گویند، مثل بادی که می افتد توی گندم زار.‌ وقتی باد گندم ها را روی شانه ی هم و روی زمین می خواباند، درست همان شکل و فرم را داشت. 🕋شروع کردیم به داد و هوار به هر زبانی که می شد و می دانستیم. "قِف" و "stop" هیچ تأثیری نداشت. هیچ کس به هیچ چیز جز نجات خودش فکر نمی کرد. تقلّا برای یک نفس بیشتر. تقلّا برای زندگی این موج را درست می کرد. 🕋آن دو مینویی که به وجود آمده بود به یک اشاره احتیاج داشت. یک هل کوچک، یک موج بزرگ درست می کرد و هیچ چیز نمی توانست آن دو مینو را متوقف کند؛ مگر یک جای خالی. یک نفر که می افتاد زیر پا حرکت زنجیره ای متوقف می شد. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی maghar98@
﷽ 🔖۱ علیه السلام 🌟امام هادی(علیه السلام ) نمونه ای از انسان کامل و مجموعه سترگی از اخلاق اسلامی بود. «ابن شهر آشوب» در این باره می نویسد: 📌▫️«امام هادی(علیه السلام ) خوش خوترین و راست گوترین مردم بود. کسی که او را از نزدیک می دید، خوش برخوردترین انسان ها را دیده بود و اگر آوازه اش را از دور می شنید، وصف کامل ترین فرد را شنیده بود. ▫️هرگاه در حضور او خاموش بودی، هیبت و شکوه وی تو را فرا می گرفت و هرگاه اراده گفتار می کردی، بزرگی و بزرگواری اش بر تو پرده در می انداخت. 📌▫️او از دودمان رسالت و امامت و میراث دار جانشینی و خلافت بود و شاخساری دل نواز از درخت پربرگ و بار نبوت و میوه سرسبد درخت رسالت ...».(1) 🔻پی نوشت ها: 1. مناقب آل ابی طالب، ابو جعفر محمد بن علی ابن شهر آشوب السروی المازندرانی، بیروت، دار الاضواء، بی تا، ج 4، ص 401. (ع) ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی maghar98@
کلیپ بالا را به عشق امام علی مشاهده بفرمایید. 🍎🍎🍎🍎🍎 💠❌مبلغ غدیر باشیم❌💠 📚ﺭﻭﺯﯼ ﺳﻠﻄﺎﻥ محمدﺧﺪﺍ ﺑﻨﺪﻩ ﺗﺼﻤﯿﻢ گرفت ﮐﻪیکی ازمذاهب ﺗﺸﯿﻊ ﯾﺎ ﺗﺴﻨﻦ ﺭابعنوانﻣﺬﻫﺐ ﺭﺳﻤﯽ ﮐﺸور ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ واعلامﮐﻨد. ﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ ﺍﺯﻋﻠﻤﺎﯼ شیعه ﻭ سنیﺩﻋﻮﺕﮐﻨدﮐﻪ ﺑﺎﻫﻢ ﻣﻨﺎﻇﺮﻩ ﺍﯼ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ.  ♨️ﺩﻭﯾﺴﺖﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﻋﻠﻤﺎﯼ ﺍﻫﻞ ﺳﻨﺖ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻋﻠﻤﺎﯼ ﺷﯿﻌﻪ ﮐﻪ ﺁﻥ ﻋﺎﻟﻢ ﺷﯿﻌﻪ ﻋﻼﻣﻪ ﺣﻠﯽ ( ﺭﻩ ) ﺑﻮﺩ. . 🌀ﺳﻠﻄﺎﻥ محمدﺧﺪﺍ ﺑﻨﺪﻩ ﺭﻭﯼ ﺗﺨﺖ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﻋﻠﻤﺎﯼ ﺍﻫﻞ ﺳﻨﺖ ﺩﻭﺭ ﺗﺎ ﺩﻭﺭ ﻣﺠﻠﺲﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ. ﻋﻼﻣﻪ ﺣﻠﯽ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﺠﻠﺲ ﺷﺪ 🔹ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻧﻌﻠﯿﻦ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺯﯾﺮﺑﻐﻠﺶ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ رفتﮐﻨﺎﺭﺗﺨﺖﺣﺎﮐﻢﻧﺸﺴﺖ .. . 🔸ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻋﻠﻤﺎﯼ ﺍﻫﻞ ﺳﻨﺖ ﮔﻔﺖ : ﺩﯾﺪﯾﺪ ﺑﯽﺍﺩﺑﯽ ﺷﯿﻌﻪ ﺭﺍ ﺍﯾﻦ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺭﻭﺣﺎﻧﯿﻮﻥ ﺁﻧﻬﺎﺳﺖ. 🔹ﺳﻠﻄﺎﻥ محمدﺧﺪﺍ ﺑﻨﺪﻩ ﻋﻠﺖ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻋﻼﻣﻪ ﺣﻠﯽﭘﺮﺳﯿﺪ؟ ﻋﻼﻣﻪ ﺩﺭﺟﻮﺍﺑﺶ ﮔﻔﺖ:ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ص ﻓﺮﻣﻮﺩﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﺠﻠﺴﯽ ﺷﺪﯾﺪ ﻫﺮ ﮐﺠﺎ ﺟﺎ ﺑﻮﺩﺁﻧﺠﺎ ﺑﻨﺸﯿﻨﯿﺪ .  🔸ﺳﻠﻄﺎﻥ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺍﻃﺮﺍﻑ مجلس ﮐﺮﺩﻭ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺣﻖ ﺑﺎ ﻋﻼﻣﻪ ﺣﻠﯽ ﺍﺳﺖ .. 🌀ﺑﻌﺪﯾﮑﯽ ﺍﺯ علماءﺍﻫﻞ ﺳﻨﺖ ازعلامه حلی پرسید ﭼﺮﺍ ﻧﻌﻠﯿﻦﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺯﯾﺮ ﺑﻐﻞ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻣﮕﺮ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺩﺯﺩ هست؟ ♨️ﻋﻼﻣﻪ ﺣﻠﯽ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ ﺑﻠﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺩﺯﺩ ﻫﺴﺖ !!!! ♨️ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﭼﺮﺍ؟: ❌ﻋﻼﻣﻪ ﺣﻠﯽ ﮔﻔﺖ: در ﺭﻭﺍیتی ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ روزیﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺍﮐﺮﻡ(ﺹ)بعدازاینکه ﮐﻔﺶ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﺎ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩه و ﻭﺍﺭﺩ ﻣﺴﺠﺪ ﺷﺪﻧﺪ ﺍﻣﺎﻡ ﺷﺎﻓﻌﯽ ﮐﻔﺶ ﻫﺎﯼ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺭﺍﺩﺯﺩﯾﺪ .ﻣﻦ ﻫﻢ ﮔﻔﺘﻢ ﻻﺑﺪ ﮐﻔﺶ ﻫﺎﯼ ﻣﺮﺍﻫﻢ ﻣﯽﺩﺯﺩﻧﺪ!!! ❌ 🔹ﺷﺎﻓﻌﯽ ﻫﺎ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺩﺭﻭﻍﻣﯿﮕﻮﯾﺪ اﺻﻼً ﺍﻣﺎﻡ ﺷﺎﻓﻌﯽ ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﭘﯿﺎ ﻣﺒﺮ نبوده است! ﻋﻼﻣﻪ ﺣﻠﯽ ﮔﻔﺖ ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯿﮕویید؟ ﭘﺲ ﻣﺎﻟﮏ ﺑﻮﺩ. 🔸ﻣﺎﻟﮑﯽ ﻫﺎ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﻣﺎﻟﮏ دویست ﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪازﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺑﻮﺩ. ﻋﻼﻣﻪ ﺣﻠﯽ ﮔﻔﺖ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ پس ﺣﻨﻒﺑﻮﺩ 🔹 ﺣﻨﻔﯽ ﻫﺎ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺍﺻﻼً ﺣﻨﻒ ﺩﺭﺯﻣﺎﻥ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ نبوده.ﻋﻼﻣﻪ ﺣﻠﯽ ﮔﻔﺖ ﭘﺲ ﺣﻨﺒﻞ ﺑﻮﺩﻩ . ;) ﺣﻨﺒﻠﯽ ﻫﺎﮔﻔﺘﻨﺪ ﺣﻨﺒﻞ هم ﺯﻣﺎﻥ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﻧﺒﻮﺩﻩ است. 🔸ﻋﻼﻣﻪ ﺣﻠﯽ ﮔﻔﺖ ﭘﺲ شمامی گوییدﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﻧﻪﺷﺎﻓﻊ ﺑﻮﺩﻩ ﻧﻪ ﻣﺎﻟﮏ ﻧﻪ ﺣﻨﻒ ﻭ ﻧﻪ ﺣﻨﺒل ﺩﺭﺳﺘﻪ؟: ♨️علماءﺍﻫﻞ ﺳﻨﺖ همصداگفتند ﺑﻠﻪ ﻫﯿﭻ ﯾﮏ ﻧﺒﻮﺩه اﻧﺪ. 💠ﻋﻼﻣﻪ ﺣﻠﯽ ﮔﻔﺖ: ﺟﻨﺎﺏ ﺳﻠﻄﺎﻥ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﺣﺪﯾﺚﺭﺍ ﺟﻌﻞ ﮐﺮﺩﻡ ، ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﮐﻪ ازﻋﻠﻤﺎﯼ ﺍﻫﻞ ﺗﺴﻨﻦﺍﻗﺮﺍﺭ ﺑﮕﯿﺮﻡ ﮐﻪ امامان آنها ﺍﺻﻼًﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮﻧﺒﻮﺩه اﻧﺪ.  🌀ﺣﺎﻻ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺳﻮﺍﻝ ﺩﺍﺭﻡ ﺁﯾﺎ ﺍﻣﺎﻡ ﻋﻠﯽﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ درزمان پیامبرص ﺑﻮﺩ ﯾﺎ ﻧﺒﻮﺩ؟ 📌ﻫﻤﻪ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺑﻠﻪ ﻋﻠﯽ ﺑﻮﺩ. ❌ﻋﻼﻣﻪ ﺣﻠﯽ ﮔﻔﺖ: پسﮐﺪﺍﻡ ﻋﻘﻞ سلیم ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻣﯿﺪﻫﺪ ﮐﻪﺣﻀﺮﺕ ﻋﻠﯽ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﺍﻭﻟﯿﻦﻣﺴﻠﻤﺎﻥ، ﻭﺻﯽ ودامادﭘﯿﺎﻣﺒﺮ، ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﻓﻀﺎﺋﻞ ﮐﻪ ﺩﺭ 💠ﺯﻣﺎﻥ ﺣﻀﺮﺕ ﺭﺳﻮﻝ ﻫﻤﻪ ﮐﺎﺭﻩ ی ﺩﯾﻦ ﺑﻮﺩه ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭﺑﮕﺬﺍﺭﯾﻢ ﻭﮐﺴﺎﻧﯽ را ﮐﻪ درﺯﻣﺎﻥ ﺣﻀﺮﺕ ﺭﺳﻮﻝﻧﺒﻮﺩه اﻧﺪﻗﺒﻮﻝ ﮐﻨﯿﻢ . 📌❌📌(ﻭَﺍﻟﺴَّﺎﺑِﻘُﻮﻥَﺍﻟﺴَّﺎﺑِﻘُﻮﻥَ ﺃُﻭﻟﺌِﻚَﺍﻟْﻤُﻘَﺮَّﺑُﻮﻥَ ﻓِﯽ ﺟَﻨَّﺎﺕِﺍﻟﻨَّﻌِﯿﻢِ ) 💠به عشق مولا امیر المومنین علیه السلام نشر دهید.💠 🌀یا علی مدد. 🍎🍎🍎🍎 (ع) ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی maghar98@
✨در بهشتی که من بودم، احساس می کردم که در یک لحظه تمامی علوم عالم به من القا شده و من به هیچ دانش بشری نیاز ندارم. علم اولین و آخرین در احاطه من بود. من هرچه می خواستم می توانستم درک نمایم. من در آنجا محو زیبایی درختان و بوی عطر گل ها و ذکر تسبیحی بودم که از حرکت آب درک می کردم. ✨ یکباره مشاهده کردم دو ملک جوان کنار من ایستاده اند. آن ها بی مقدمه گفتند: شما باید به دنیا برگردی. فکرکردم شوخی می کنند. با تعجب گفتم: برای چی؟ من اصلاً برنمی گردم. مگر اینجا بهشت جاویدان نیست؟ گفتند: شماامتحان هایی در پیش داری که باید آنها را سپری کنی تا با مقامی کامل به اینجا بازگردی. باحالتی شبیه به التماس گفتم: خواهش میکنم این حرف را نزنید. بگذارید اینجا بمانم. من نمی توانم زیبا ترین مقامات دنیا را با آنچه اینجا می بینم مقایسه کنم. در دنیا بهترین شرایط، باصدهاسختی همراه است. اما اینجا، همه چیز لذّت محض است. آنجا درک می کردم که دنیا زندان مؤمن است یعنی چه. دوباره التماس کردم. ✨حتی یادم هست که حاضر بودم سخت ترین شرایط را تحمل کنم اما آنجا بمانم. من خیلی التماس کردم ولی قبول نکردند. حتی گفتم: اجازه بدهید من اینجا بمانم، اما مراعذاب کنید. درست مثل کودکی که می خواهد در پارک مشغول بازی باشد، اما والدین او ممانعت می کنند، التماس و گریه کردم، حتی خدا را صدا کردم، اما آن ها قبول نکردند. ✨حتی یادم هست که به من گفتند: تولیاقت پیدا کردی به خاطر برخی اعمالت، با جمع خوبان، به دیدار پیامبر(ص) نائل شوی. این توفیق نصیب هرکسی نمی شود. در بهشت برزخی کسانی هستند که سالهاست حضور دارند اما توفیق دیدار پیامبر(ص) را نداشته اند. شما خوشحال باش که چنین سعادتی داشتی. امیدوار باش که بار دیگر بازگردی. ✨بعد به من گفتند ببین پدرت چه مقامی دارد. برخی از بزرگان، دربهشت برزخی هستند که سالی یک بار می توانند پیامبر(ص) را ملاقات کنند. برخی ها ماهی یک بار، برخی هاهفته ای یکبار. اماپدر شما هر روز دوبار به دیدار پیامبر(ص) نائل می شود. این به خاطر خودسازی و اعمال ایشان در دنیا بود. شما هم تلاش کن با چنین مقامی به برزخ بازگردی.. @maghar98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨تمام زندگی نزدیکان خودم را به چشم بر هم زدنی میدیدم، که تا لحظه مرگ چه مراحلی را طی خواهند کرد. من فهمیدم صبر آنها بر این مشکلات پیش آمده، چقدر در سرنوشت شان تأثیر مثبت دارد. لذا هرگز برای آنها ناراحت نبودن. ✨آنجا هیچ محدودیت زمانی و مکانی نبود. در دنیا باید صبر کنیم تا فردا شود تا اتفاقات فردا را مشاهده کنیم، اما آنجا هیچ محدودیت زمانی و مکانی نبود....آنجا تمام اتفاقات آینده را مشاهده می کردیم! ✨از دیگر مطالبی که به آن یقین پیدا کردم این بود که خیلی باید مراقب تفکرات مان باشیم. چه کسانی منبع فکری ما را تغذیه می کنند؟ فکر انسان باید خوب باشد تا اعمال خوب از او سر بزند. کسی که در افکارش عاشق انسان ها باشد، در راه هدایت آنها نیز تلاش خواهد کرد و مسیر بهشت برزخی خود را هموار خواهد کرد. اما اگر ذهن و فکر ما در اختیار تفکرات شیطانی قرار گیرد، چنین نتیجه ای حاصل نخواهد شد. به تعبیر شاعر: از کوزه همان برون تراود که از اوست. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی maghar98@
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨وقتی در میان بهشت الهی مشغول گشت و گذار بودم، احساس کردم جوان زیبایی به من نزدیک می شود.خوب که نزدیک شد، متوجه شدم که پدرم شهید حاج محمد طاهری است! ✨مرا در آغوش گرفت. احساس کردم هیچگاه از من جدا نبوده و همواره در کنارم حضور داشته. ✨بعد از کمی صحبت به من گفت: " بیا با هم به دیدار پیامبر برویم. باورم نمی شد. با پدرم به چشم بر هم زدنی به یک باغ بسیار زیبا و با شکوه رفتیم. جماعتی روی چمن ها نشسته بودند. در مقابل ما، پیامبر ایستاده بود و مشغول صحبت بود. من محو جمال بی مثال پیامبر شدم.... ✨یادم هست که به پدرم گفتم: " پدر جان وقتی پیامبر اینقدر زیباست، چرا خداوند از زیبایی حورالعین در قرآن صحبت می کند؟! ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
✨تمام زندگی نزدیکان خودم را به چشم بر هم زدنی میدیدم، که تا لحظه مرگ چه مراحلی را طی خواهند کرد. من فهمیدم صبر آنها بر این مشکلات پیش آمده، چقدر در سرنوشت شان تأثیر مثبت دارد. لذا هرگز برای آنها ناراحت نبودن. ✨آنجا هیچ محدودیت زمانی و مکانی نبود. در دنیا باید صبر کنیم تا فردا شود تا اتفاقات فردا را مشاهده کنیم، اما آنجا هیچ محدودیت زمانی و مکانی نبود....آنجا تمام اتفاقات آینده را مشاهده می کردیم! ✨از دیگر مطالبی که به آن یقین پیدا کردم این بود که خیلی باید مراقب تفکرات مان باشیم. چه کسانی منبع فکری ما را تغذیه می کنند؟ فکر انسان باید خوب باشد تا اعمال خوب از او سر بزند. کسی که در افکارش عاشق انسان ها باشد، در راه هدایت آنها نیز تلاش خواهد کرد و مسیر بهشت برزخی خود را هموار خواهد کرد. اما اگر ذهن و فکر ما در اختیار تفکرات شیطانی قرار گیرد، چنین نتیجه ای حاصل نخواهد شد. به تعبیر شاعر: از کوزه همان برون تراود که از اوست. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
✨کتاب "با بابا" اثر جدیدی با موضوع تجربه نزدیک به مرگ و پیرامون زندگی سردار بزرگ شهید محمد طاهری هست. عالم پس از مرگ دنیایی نا شناخته است که خبرهایی از آن دل غفلت زده خاک نشینان را بیدار می کند. ✨این کتاب هم تلنگر است و هم بشارت دهنده، قصه پسری که چند روز مهمان پدر شهیدش سردار محمد طاهری در بهشت شد و برگشت تا برای ما از مهمانی عند ربّ الشهدا و از بهشت پروردگار بگوید! او برگشت تا تلنگری برای وجود ما باشد و بدانیم که بهای ما بهشت است و شهدا زنده اند. ✨ مصطفی که دانشجوی سال آخر پزشکی بود، در جریان یک سانحه رانندگی دچار مرگ مغزی شد. هجده روز در کما بود، و همه می گفتند اعضای بدنش را اهدا کنند. اما یکباره این جوان به هوش آمد.....او تجربه نزدیک به مرگ عجیبی داشت. ✨پس از مدتها که شرایط طبیعی پیدا کرد، معلوم شدهجده روز در بهشت پروردگار مهمان پدرش بود و با خاطرات زیبایی از همنشینی با شهدا به میان ما برگشته.... ✨مشاهدات او توصیف کاملی از نعمتهای بهشت برزخی هست. پدرش از سرداران با اخلاص جبهه ها بوده که استاد رحیم‌پور ازغدی و سرداران بزرگ جنگ، خاطرات زیبایی از او نقل کردند. ✨سال سی و چهار مادر بزرگ حاج محمد رو باردار بود، در عالم خواب امیر المؤمنین(ع) رو دید و او رو به فرزندی صالح بشارت دادند.... حاج محمد هم در بچگی هاش و هم بزرگسالی دست خیلی ها رو گرفت و بهشتی شون کرد و.... سال شصت و سه حاج محمد به شهادت رسید و از دنیای مادی جدا شد ولی بازم از اون دنیا مأمور می شد که نذاره خیلی ها جهنمی بشن..... ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🌪من از اولین برخورد با اُسرای اردوگاه سعی کردم برادرانه با آنها رفتار کنم. به خود گوشزد میکردم، آنان برادران دینی من هستند و حال که در موقعیت اسارت قرار گرفته اند، بنا به باورهای دینی ام، اجازه ندارم به آنها تعرّض کنم. 🌪از طرف دیگر، ذات من با کسی در جنگ و ستیز نیست و روحم با همه دستِ دوستی می دهد. این ویژگی موروثی از مادر به من رسیده بود. سرشت و جوهره ی من با مهربانی کردن ممزوج است، تا برانگیختن دشمنی. 🌪مادرم این طور بود. او مهربان بود. زبان بد بلد نبود. دهانش فقط به قربان صدقه باز می شد. بعد از پنجاه شصت سال که از دنیا رفت، حتی یک نفر از او دلخور نبود. 🌪 من دو خواهر از همسر دوم پدرم دارم. مادرِ این دو خواهرم زود از دنیا رفت. این دو خواهر زیر بال و پر مادرم بزرگ شدند. مامان هوای این دو خواهر را داشت و مراقبان بود. حواسش به آنها بود. هیچ وقت سر سفره اجازه نمی داد قبل از آن دو خواهر دست به غذا ببریم. مامان که از دنیا رفت، این دو خواهر ناتنی بیشتر از ما بی تابی می کردند؛ انگار مادر خودشان را از دست داده بودند. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی maghar98@
🌪فرمانده واحد گشت کمیته انقلاب اسلامی، بی سیم به دست از ماشین پیاده شد. همان طور که به اتوبوس نزدیک می شد، از پشت بلندگو صدایم می کرد. در عجب بودم که پاسدار کمیته نام مرا از کجا می داند! 🌪با این حال رفتم و خودم را معرفی کردم. فرمانده مرا به کناری کشید و گفت:" اخوی جان یک بنده خدایی آمده دفتر کمیته صحن حضرت عبدالعظیم و چیزهایی گفته که فکر میکنم قاتی دارد ولی اسم شما را هم برده." 🌪_ چه گفته؟ _ به فارسی دست و پا شکسته ای می گوید اسیر عراقی است. ادعا می کند به سرپرستی شما برای زیارت آمده و گروه را گم کرده! ما سوارش کردیم. تا اتوبوس شما را دید، به ما اشاره کرد همین‌ها هستند! 🌪نفس راحتی کشیدم: " راست می گوید...الان کجاست؟ _ در ماشین است. 🌪بدو بدو به ماشین رفتم. صدای یکی از برادران کمیته را می‌شنیدم که می گفت: " بابا، شما دیگر که هستید؟ اسیر را آورده اید زیارت، ولش کردید توی حرم به حال خودش؟! یارو آدم حسابی بوده که آمده کمیته و فرار نکرده!!! 🌪 ابوعلیا روی صندلی عقب با یک پاسدار کمیته نشسته بود تا من را دید، صدایم کرد و نالان گفت: من جای قرار را گم کرده ام. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی maghar98@
🌪عده ای مفاتیح الجنان به دست، گوشه ای نشسته و دعا می خواندند؛ در حالی که گرما بی تاب شان کرده بود. همان طور که نگاهشان می کردم، به ذهنم رسید بروم برای افطارشان غذای خنکی تهیه کنم. از اردوگاه بیرون زدم. به دفتر حاج حمید خدادادی رفتم و به اوگفتم می خواهم برای افطاری اسرا هندوانه تهیه کنم. حاج حمید موافقت کرد و بودجه لازم را در اختیارم گذاشت؛ 🌪هر چند ساز مخالف مدیر کمپ و بازجویی کوک بود و می گفت این کار اسرا را پر توقع می کند! 🌪با دو وانت نیسان و دو سه پاسدار وظیفه به میدان بار فروشها رفتیم. هندوانه فروشها از اینکه کسی آمده بود و تهِ بارشان را یکجا می خرید، خوشحال بودند. به همین خاطر توانستم تخفیف خوبی از آنها بگیرم. دم دمای غروب، با وانت های هندوانه وارد حیاط کمپ شدیم. اسرا با تعجب و بعضی ها یشان با چشمهای از حدقه در آمده به وانت های پر هندوانه نگاه می‌کردند. اطمینان داشتم فکرش را هم نمی کردند که هندوانه ها برای آن ها باشد! 🌪مسئولان عراقی اردوگاه را صدا زدم و گفتم به اسرا بگویند هر کس، هر چند تا هندوانه می خواهد بردارد. جالب اینکه وقتی اسرا آمدند پای وانت ها تا هندوانه ببرند، مخالفان کنار وانت ها ایستاده بودند و به اسرا می گفتند: " ببرید و به جان ما دعا کنید!" 🌪کناری ایستادم و واکنش اسرا را زیر نظر گرفتم. اغلب راضی و خوش بین بودند و با شادی هندوانه های زیر بغل شان را به هم نشان می دادند. عده ای مثل جمیل احمد حسین البیاتی و مجید شندوخ جاسم، که وابسته رژیم بعثی بودند، با نا باوری به وانت ها نگاه می‌کردند و به هم می گفتند: " معلوم نیست چه خوابی برای ما دیده اند." کتاب ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی maghar98@
🌪عدنان دیوان تعریف میکرد: " چند روز بعد از اینکه مصاحبه ی عبدالرضا با صدای عربی مرکز اهواز پخش شد و خبر اسارت او به گوش عراقی ها رسید، نامادری عبدالرضا، که قبلتر به ایران پناهنده شده و در قم ساکن بود، به اهواز آمد تا او را ببیند. 🌪مادر را به یکی از اتاق ها هدایت کردیم. به عبدالرضا هم خبر دادیم مادرش منتظر اوست. عبدالرضا هیجان زده، خودش را به او رساند. مادر تا چشمش به عبدالرضا افتاد، سیلی محکمی به گوش او زد که صدای آن در فضای خالی اتاق پیچید و ما را بهت زده کرد. اشک از چشمهای عبدالرضا جاری و گونه اش خیس شد. فقط توانست بگوید: " مادر جان..." 🌪 که مادر حرفش را نیمه تمام گذاشت و گفت: " من مادر کسی که تیغ به روی فرزندان امام خمینی بکشد نیستم و تو را نمی بخشم. بدان خدا هم تو را نمی بخشد!" 🌪مادر بلند شد. شله ی عربی را محکم به‌ خود پیچید و با قدم های بلند به طرف در رفت. در همین هنگام، عبدالرضا با صدای بلند نالید:" مادر، من خودم را تسلیم کردم! " # بریده_کتاب ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی maghar98@
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلام علیک یا فاطمة الزهرا: 🌪کتاب پوتین قرمزها اثر فاطمه بهبودی، خاطراتی از مرتضی بشیری بازجو و مدیر مسئول جنگ روانی قرارگاه خاتم الانبیا ست که بخشی از جلسات بازجویی از افسران عراقی در ایران را شرح می دهد. این کتاب در قالب اول شخص و از زبان بشیری روایت می شود. او تصاویری از نحوه فعالیت خود در ستاد جنگ روانی و نیز مراحل بازجویی از اسرای عراقی در ایران را تشریح می کند. 🌪کتاب پوتین قرمزها به دلیل موضوع قابل توجه خود در ۳۶ فصل مختلف به بازسازی برخی از صحنه هایی پرداخته که بشیری با اسرای عراقی روبرو می شده و در ادامه ی هر خاطره، پی نوشته‌ی مفصل نویسنده درباره اتفاقات مرتبط با موضوع، اهمیت هر خاطره را قابل توجه می کند‌. 🌪از جذابیت های خاطرات بشیری، روایت جلسات بازجویی از نیروهای عراقی است که گاه در خلال این خاطرات، مطالب خواندنی از اتفاقات تاریخی نقل می‌شود که فجایع رخ داده در جنگ تحمیلی را بیشتر نمایان‌می کند. 🌪از جمله این موارد، بخشی است که به بازجویی از محمد رضا جعفر عباس الجشعمی، سرهنگ دوم نیروی مخصوص ، فرمانده تیپ کماندویی سپاه هفتم و حضور او در ام الخصوص اختصاص دارد. 🌪بهبودی در این خاطرات ابتدا مخاطب را با اهمیت خاطرات راوی آشنا می کند، سپس به زندگی شخصی راوی و چگونگی ورودش به جبهه و نقش وی در جنگ تحمیلی می پردازد. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی maghar98@
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀سلام بر محرم خَبر از حَـنجَره ی شاه وِلا می آید خَبراز قافله ی کرب و بلا می آید اَیُها النّاس به این نُکته توجه دارید که دگرماه بَلا می آید 🥀اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْن ▪ِوَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🥀وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🥀 وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن (ع) ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی maghar98@
در مقدمۀ کتاب آه، از زبان خود یاسین حجازی می‌خوانیم: «کتاب آه همه تصویر و دیالوگ و نامه است؛ تصویرها و دیالوگ‌ها و نامه‌های رد و بدل شده میان شخصیت‌های دخیل در حادثه کربلای سال شصت و یک هجری و چیزی بیش از این نیست. یک تصویر، پاره‌اى از یک نامه یا جملاتى که دو نفر با هم گفته‌اند و رفته‌اند و کسى آن میان شنیده، هر کدام، تکه‌اى از یک «کولاژ» است که از چیدن و کنار هم گذاشتنشان مى‌توان اصل واقعه را فهمید و یکپارچه کولاژ را دید. فراوانند کسانى که على رغم بسیارها که جسته گریخته شنیده‌اند، هنوز دقیقاً نمى‌دانند قتل حسین ابن على «چطور» اتفاق افتاد.» . در این کتاب، روایت‌ها از مرگ معاویه و شروع حکومت یزید آغاز می‌شوند، با کاروان حضرت اباعبدالله علیه‌السلام در سرزمین کربلا همراه می‌شوند و پس از عاشورا، بی‌او به مدینه برمی‌گردند. . کتاب آه با توجه ویژه به تاریخ حوادث، سیر منظمی از وقایع را از آغاز تا پایان به تصویر می‌کشد و به مخاطب کمک می‌کند این واقعه را به درستی در ذهن حفظ کند. چنان که خود نویسنده می‌گوید: «در بازخوانی، خط حادثه را پررنگ‌تر کردم و به ترتیب و توالی وقوع حادثه‌ها دقت کردم و رد نقل‌هایی را که با هم نمی‌خواندند در کتاب‌های دیگر گرفتم تا نقل معروف‌تر و مشهور‌تر را بیاورم و رجزهایی را که ترجمه نشده بود یا ترجمه‌اش واضح نبود، دوباره ترجمه کردم و رسم‌الخط را یکدست کردم و نقطه‌گذاری کردم و اعراب گذاشتم و بعد تازه کار اصلی‌ام شروع شد! پاراگراف‌ها را نگاتیوهایی فرض کردم که با حفظ ترتیب و ضرباهنگ و تعلیق بایست به هم می‌چسباندم و همۀ فکر و ذهنم این بود که صفحات برای خواننده راحت و بی‌وفقه ورق بخورد و یکبار برای همیشه معلوم شود «اتفاق» چگونه افتاده است. ابایى ندارم بگویم ترجمه‌ فارسی نفس‌المهموم را من پاره ‏پاره کرده‌‏ام تا در بازساختنش کاری کنم قدمت متن خواننده را سر ذوق بیاورد، نه آن‌که مثل همیشه اسباب دست‌انداز و فاصله گرفتن او از کتاب بشود.» .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفت: شما کیستید؟ گفتند: اصحاب ابن زیاد پرسید: این سر کیست؟ گفتند؛ سر حسین پسر علی بن ابی طالب و فاطمه دختر رسول خدا... گفت میتوانید کاری کنید؟ گفتند چه کار؟ گفت: من‌ده هزار دینا دارم. آنرا بستانید و سر را به من بدهید...امشب نزد من باشید و چون خواستید روانه شوید آن را بگیرید..... (ع) (ع) ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی maghar98@