eitaa logo
روایتگری شهدا
23.3هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
4.9هزار ویدیو
72 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید،سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفا برای نشر مطالب با #مدیر_کانال هماهنگ باشید.🛑 📥مدیر کانال(شاکری کرمانی،راوی موسسه روایت شهدا،قم) 📤 @majnon313
مشاهده در ایتا
دانلود
"امام قبله انقلابیون بود و چسباندن عکسش بر دیوار کاری عادی، اما چاپ عکس امام روی پیراهن، مشخصا ایده حاج عماد بود." خاطره ای از همرزمان حاج رضوان ۲۴بهمن سالروز شهادت حاج عماد مغنیه @Afsaran_ir
🌹بسم رب الشهداء و الصديقين🌹 💞روایتگری شهدا درگروه بیان معنوی💞 👤عرض سلام و شب به خير به همه ی همراهان بیان معنوی✋💐 با يک داستان ديگه ازشهید ابراهیم هادی مهمون دلاي پاکتون هستيم. 🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂 ⚡️قسمت دوم ⚡️روزی حلال ✍درهمان ایام پایانی دبستان،ابراهیم کاری کردکه پدرعصبانی شدوگفت:ابراهیم بروبیرون.تاشب هم برنگرد. ابراهیم تاشـب به خانه نیامد.همه خانـواده ناراحت بودندکه برای ناهارچه کارکرده.اماروی حرف پدرحرفی نمی زدند. شب بودکه ابراهیم برگشت.باادب به همه سلام کرد.بلافاصله سوال کردم:ناهار چیکارکردی داداش؟!پدردرحالی که هنوزناراحت نشان می دادمنتظرجواب ابراهیم بود. ابراهیم خیلی آهسته گفت:توکوچه راه می رفتم.دیدم یه پیرزن کلی وسائل خریـده.نمی دونه چیکارکنه وچطـوری بره خونه.من هم رفتم کمک کردم.وسایلش راتامنزلش بردم.پیرزن هم کلی تشکـرکردوسکه پنج ریالی به من داد. نمی خواستم قبول کنم ولی خیلی اصرارکرد.من هم مطمئن بودم این پول حلاله،چون براش زحمت کشیده بودم.ظهرباهمان پول نان خریدم وخوردم. پدروقتی ماجراراشنیدلبخندی ازرضایت برلبانش نقش بست.خوشحال بودکه پسرش درس پدرراخوب فراگرفته وبه روزی حلال اهمیت می دهد. ☀️لینک گروه https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeLgTQ9fMnBaKA @majnon100 🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾
ﻋﮑﺴﯽ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺷﻬﯿﺪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺻﻔﺤﺎﺕ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺍﯾﻨﺘﺮﻧﺘﯽ،ﻭﺑﻼﮒﻫﺎ، ﺳﺎﯾﺖﻫﺎ ﻭ ﺣﺘﯽ ﺑﺮ ﺩﯾﻮﺍﺭﻫﺎﯼ ﺷﻬﺮﻫﺎ ﻣﯽﺑﯿﻨﯿﻢ ﻋﮑﺲ ﺷﻬﯿﺪﯼ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﺑﺎﺭﺍﻧﯽ ﺁﺑﯽ ﺧﻮﺩ ﻭ ﮐﻼﻫﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ 😞ﺍﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﺑﺎﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ، ﺍﺯ ﻣﻈﻠﻮﻣﯿﺖ ﺷﻬﺪﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺭ ﺩﻝ ﺻﺤﺮﺍﻫﺎﯼ ﺟﻨﻮﺏ ﺳﺨﻦ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ 🗓 ﻳﺎﺯﺩﻫﻢ ﺗﻴﺮﻣﺎﻩ 1351 ﺩﺭ ﺷﻬﺮﺳﺘﺎﻥ ﺑﺪﻧﯿﺎ ﺁﻣﺪ . ﺍﯾﻦ ﻧﻮﺟﻮﺍﻥ ﺑﺴﯿﺠﯽ ﺭﻭﺯ 23 ﺩﻱﻣﺎﻩ ﺳﺎﻝ 1365 ﺩﺭ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﻋﻤﻠﯿﺎﺗﯽ در سالگی ﺑﻪ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺭﺳﻴﺪ ﺍﻣﺎ ﭘﻴﻜﺮﺵ ﻫﻴﭽﮕﺎﻩ ﺑﺎﺯﻧﮕﺸﺖ 😔 ﻫﻤﺮﺯﻣﺎﻥ ﺍﻭ ﺍﺯ ﻧﺤﻮﻩ ﺷﻬﺎﺩﺗﺶ ﺑﺮ ﺍﺛﺮ ﺍﺻﺎﺑﺖ ﻣﺴﺘﻘﯿﻢ ﺗﻴﺮ ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ ﻳﺎﺩﺁﻭﺭ ﻣﻲﺷﻮﻧﺪ ﻛﻪ ﻫﺎﺩﯼ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺗﻌﺪﺍﺩ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺷﻬﺪﺍ ﺑﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﺍﻧﺘﻘﺎﻝ ﺩﺍﺩﻩ ﺷﺪ . ﭘﺎﺭﭼﻪ ﺳﻔﯿﺪ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭼﻮﺑﯽ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺍﻭ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﻩ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺁﻣﺒﻮﻻﻧﺲﻫﺎ🚑 ﺭﺍﺣﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻋﻘﺐ ﺑﺮﮔﺮﺩﺍﻧﻨﺪ . ﺁﻧﻬﺎ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﺤﻞ ﺩﻭﺭ ﺷﺪﻧﺪ، ﺁﻣﺒﻮﻻﻧﺲﻫﺎ ﺗﻌﺪﺍﺩﯼ ﺍﺯ ﺷﻬﺪﺍ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﭘﺸﺖ ﺧﻂ ﺁﻭﺭﺩ ﻭﻟﯽ ﺧﺒﺮﯼ ﺍﺯ ﭘﻴﻜﺮ ﻫﺎﺩﯼ ﻧﺒﻮﺩ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﮐﺴﯽ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﺑﺮ ﺳﺮ ﭘﻴﻜﺮ ﭼﻪ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ؟ ﻋﺪﻩﺍﯼ ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺩﺍﺭﺩ ﮔﻠﻮﻟﻪ ﺧﻤﭙﺎﺭﻩﺍﯼ ﺑﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﻴﻜﺮﺵ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺯﻳﺮ ﺧﺎﮎ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﻛﺮﺩﻩ ﻭ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻣﺮ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺁﻣﺒﻮﻻﻧﺲﻫﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﮑﻨﻨﺪ . 🌸ﺳﺎﻝﻫﺎ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﺍﺯ ﻫﺎﺩﯼ ﺗﻨﻬﺎ ﯾﮏ ﻣﺰﺍﺭ ﺧﺎﻟﯽ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﺑﺎﻗﯽ ﻣﺎﻧﺪ ﺩﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﻣﺎﺩﺭ ﺷﻬﯿﺪ ﺑﻪ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﻣﺰﺍﺭ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﺑﻪ ﮔﻠﺰﺍﺭ ﺷﻬﺪﺍ ﻣﯽﺭﻭﺩ ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺩﻋﺎ ﻭ ﻓﺎﺗﺤﻪ ﺍﺯ ﺟﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﻇﺎﻫﺮﺍ ﺩﺭ ﮔﻠﺰﺍﺭ ﺷﻬﺪﺍ، ﻧﻤﺎﯾﺸﮕﺎﻩ ﻋﮑﺴﯽ ﺍﺯ ﺷﻬﺪﺍﯼﮐﺸﻮﺭﻣﺎﻥ ﺑﺮﭘﺎ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ . ﻣﺎﺩﺭ ﺷﻬﯿﺪ ثناییﻣﻘﺪﻡ ﺑﻪ ﺗﺼﺎﻭﯾﺮ ﺷﻬﺪﺍ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ یک ﻋﻜﺲ ﺧﻴﺮﻩ ﻣﻲﺷﻮﺩ ﻭ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯽﺯﻧﺪ ﺍﯾﻦ ﻫﺎﺩﯼ ﻣﻨﻪ .... ﺍﯾﻦ ﻫﺎﺩﯼ ﻣﻨﻪ...😔😔😔 @raveyan
#ماجرای_عکسی ک بارهادیده ایم #پیکراین شهید بزرگوار هنوز مفقود است🌸 #دامه مطلب 👇👇👇 @raveyan
🌹بسم رب الشهداء و الصديقين🌹 💞روایتگری شهدا درگروه بیان معنوی💞 👤عرض سلام و شب به خير به همه ی همراهان بیان معنوی✋💐 با يک داستان ديگه ازشهید ابراهیم هادی مهمون دلاي پاکتون هستيم. 〰〰〰〰〰〰〰〰 🍀قسمت سوم 🍀رفاقت ✍بارهامی دیـدم ابراهیم،بابچه هائی که نه ظاهرمذهبی داشتندونه به دنبال مسـائل دینی بودندرفیق می شد.آنهاراجذب ورزش می کـردوبه مروربه مسجدوهیئت می کشاند. یکی ازآنهاخیلی ازبقیه بدتربود.همیشـه ازخوردن مشروب وکارهای خلافش می گفت. اصلا چیزی ازدین نمی دانسـت.نه نمازونه روزه،به هیچ چیزهم اهمیت نمی داد.حتی گفت:تاحالاهیچ جلسه مذهبی یاهیئت نرفته ام. به ابراهیم گفتم:آقاابرام اینهاکی هسـتنددنبال خودت می یاری!؟باتعجب پرسید:چطور،چی شده؟! گفتم:دیشـب این پسـردنبال شـماواردهیئت شـد.بعدهم آمدوکنارمن نشست.حاج آقاداشت صحبت می کرد.ازمظلومیت امام حسین(ع)وکارهای یزیدمی گفت. این پسـرهم خیره خیره وباعصبانیت گوش می کرد.وقتی چراغ هاخاموش شد.به جای اینکه اشک بریزه،مرتب فحش های ناجوربه یزیدمی داد!! ابراهیم داشـت باتعجب گوش می کرد.یکدفعه زدزیرخنده.بعدهم گفت:عیبی نداره،این پسرتاحالاهیئت نرفته وگریه نکرده.مطمئن باش باامام حسین(ع)که رفیق بشـه تغییرمی کنه.ماهم اگرایـن بچه هارومذهبی کنیم هنرکردیم. دوسـتی ابراهیم بااین پسربه جایی رسیدکه همه کارهای اشتباهش راکنارگذاشت.اویکی ازبچه های خوب ورزشکارشد. چندماه بعدودریکی ازروزهای عید،همان پسررادیدم.بعدازورزش یک جعبه شیرینی خریدوپخش کرد. بعدگفت:رفقامن مدیون همه شماهستم،من مدیون آقاابرام هستم.ازخداخیلی ممنونم.من اگرباشماآشنانشده بودم معلوم نبودالان کجابودم و... ماهم باتعجب نگاهش می کردیم.بابچه هاآمدیم بیرون،توی راه به کارهای ابراهیم دقت می کردم. چقدرزیبایکی یکی بچه هاراجذب ورزش می کرد.بعدهم آنهارابه مسجدوهیئت می کشاندوبه قول خودش می انداخت تودامن امام حسین(ع). پیامبربه امیرالمؤمنین(ع)افتادم که فرمودند:یاعلی،اگریک نفربه واسطه توهدایت شودازآنچه آفتاب برآن می تابدبالاتراست ☀️لینک گروه https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeLgTQ9fMnBaKA @majnon100 ➖✨🌹➖ شهدا شرمنده ایم...😭😭🌸 جهت تعجیل در فرج اقا و شادی روح شهدا و امام شهدا صلوات جمیل ختم کنید.🌸🌸
جلوی دادگستری فریاد میزدند:مرگ بر بهشتی ! - چرا امام ساکت اند؟ای کاش جواب این توهین ها را میدادند. شهید بهشتی:برادر!قرار نیست درمشکلات ازامام هزینه کنیم.ما سپربلای اوییم .نه او سپر ما ! @Afsaran_ir
faal9260«من زشتم! اگه شهید بشم هیچ‌کس برام کاری نمی‌کنه! تو یه پوستر برام بزن معروف بشم» و خندید… وحالا همه جا پوسترش هست شهیدمدافع حرم هادی ذوالفقاری 🌷 azimyq1اللهم صل علی محمدوال محمدوعجل فرجهم
🌹بسم رب الشهداء و الصديقين🌹 💞روایتگری شهدا درگروه بیان معنوی💞 👤عرض سلام و شب به خير به همه ی همراهان بیان معنوی✋💐 با يک داستان ديگه ازشهید ابراهیم هادی مهمون دلاي پاکتون هستيم. 〰〰〰〰〰〰〰〰 🌸قسمت چهارم 🌸ورزش1 ازدیگرکارهائی کـه درمجموعه ورزش باسـتانی انجام می شـداین بودکـه بچه هابه صـورت گروهی به زورخانه های دیگـرمی رفتندوآنجاورزش می کردند.یک شب ماه رمضان مابه زورخانه ای درکرج رفتیم. آن شـب رافراموش نمی کنم.ابراهیم شعرمی خواند.دعامی خواندوورزش می کرد. مدتی طولانی بودکه ابراهیم درکنارگودمشغول شنای زورخانه ای بود.چندسـری بچه های داخل گودعوض شدند.اماابراهیم همچنان مشغول شنابود. اصلابه کسی توجه نمی کرد. پیرمردی دربالای سـکونشسـته بودوبه ورزش بچه هانـگاه می کرد.پیش من آمد.ابراهیم رانشـان دادوباناراحتی گفت:آقا،این جوان کیه؟!باتعجب گفتم:چطورمگه!؟ گفت:من که واردشدم،ایشان داشت شنا می رفت.من باتسبیح،شنارفتنش راشـمردم.تاالان هفت دورتسبیح رفته یعنی هفتصدتاشنا!توروخدابیارش بالاالان حالش به هم می خوره. ورزش که تمام شدابراهیم اصلا احساس خستگی نمی کرد.انگارنه انگارکه حدودچهارساعت شنارفته! ☀️لینک گروه https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeLgTQ9fMnBaKA @majnon100 ➖✨🌹➖✨🌹➖✨🌹➖ 🌷ان شاالله از ادامه دهندگان راه شهدا 🌹باشیم و اون دنیا بتونیم سرمون رو بالا بگیریم و شرمنده شون نباشیم 🔹🔹🔹 شادی روح طیبه ی شهدا صلوات🌹🌹 التماس دعای فرج
🌷🌷🌷 شهید فخار وصیت کرده بود که قبر من باید خاکی باشد. شهید فخار شهید شد ولی بر اثر توجه نداشتن به وصیت شهید، بر روی قبر شهید سنگ قبر می گذارند. فردای آن روز می‌آیند گلزار، ناگهان می‌بینند که سنگ قبر شکسته، دوباره سنگ قبر برای آن شهید قرار می‌دهند. روز بعد دوباره به گلزار می‌آیند و با کمال تعجب می‌بینند که سنگ قبر شکسته است. شب روز دوم شهید به خواب نزدیکانش می‌آید و می‌گوید مگر من وصیت نکرده‌ام که قبر من خاکی باشد و از آن روز تا الان قبر آن شهید در گلزار شهدای کازرون خاکی است.🌷🌷🌷 👇👇👇 🆔 @TebyanOnline
☀️روایتگری شهدا☀️ شهید محمد معماریان شهيدي كه بعد ازشهادت مادر خود را با شال سبز متبرک به ضریح امام حسین علیه السلام شفا داد عکس دوشهید صاحب کرامت رابا هم گذاشتم زیرا درتکمیل تصویرشهید شفیعی،شهیدی که بعد از 16 سال پیکر مطهرش سالم بود (درپست شماره 313majnon313)دربین تصاویر قبل موجود است وشهید معماریان که بعد از شهادت بصورت شبه معجزه ای مادرش راشفا داد، و خداوند چنين مقدر کرده تا جلوه ای ديگر از کرامات شهداء رو ببينیم. يادي که در دلها هرگز نمي ميرد ياد شهيدان است. ياد شهيدان است. ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
روایتگری شهدا شهید محمد معماریان شهيدي كه بعد ازشهادت مادر خود را با شال سبز متبرک به ضریح امام حسین علیه السلام شفا داد عکس دوشهید صاحب کرامت رابا هم گذاشتم زیرا درتکمیل تصویرشهید شفیعی،شهیدی که بعد از 16 سال پیکر مطهرش سالم بود (درپست شماره 313majnon313)دربین تصاویر قبل موجود است وشهید معماریان که بعد از شهادت بصورت شبه معجزه ای مادرش راشفا داد، و خداوند چنين مقدر کرده تا جلوه ای ديگر از کرامات شهداء رو ببينیم. يادي که در دلها هرگز نمي ميرد ياد شهيدان است. ياد شهيدان است. در سال 1368 كرامتي از سيدالشهدا(ع) ، در شهر قم مشاهده شد و طي آن مادر شهيدي شفا يافت و مادرشهید این بانوي محترم، جريان را به به نگارش درآوردند اما خلاصه ان. مادر شهيد محمد معماريان، روز اول محرم به اتفاق خانواده به يكي از روستاهاي اطراف قم مسافرت كردند و در اثر حادثه‌اي به زمين افتادند، پس از حاضر شدن دكتر از درمانگاه منطقه، قرار شد به خاطر احتمال خون‌ريزي مغزي و به پيشنهاد پزشك، سريعاً‌به قم منتقل گردند و پس از درمان‌هاي اوليه و عكس‌برداري مشخص شد پاي ايشان دچار شكستگي گشته و احتياج به گچ گرفتن دارد، ولي وي از گچ گرفتن خودداري كرده و با مراجعه به پيرمرد شكسته‌بندي به نام حاج محمد، پاهاي خود را بست و درد را تحمل مي‌كرد و به توصية پزشك معالج به استراحت پرداخت تا پايش جوش خورده و شكستگي برطرف گردد. در روز هشتم، باعصا سوار بر ماشين شده و در مسجدالمهدي(ع) واقع در بلوار محمّدامين(ص) شهرقم حاضر و به خانم‌هايي كه براي آماده سازي تدارك پذيرايي از عزاداران حسيني در شب عاشورا زحمت مي‌كشيدند كمك كرده و به منزل برگشتند و در روز تاسوعا نيز عصازنان به مسجد رفته و كمك كردند.در شب عاشورا نماز جماعت را به حال نشسته خواندند و منتظر مراسم سينه‌زني شدند، تا آن كه نوحه‌خواني و عزاداري آغاز گشت. در اين هنگام حالشان به شدت منقلب گشته و به سيدالشهدا(ع) و حضرت زهرا(ع) متوسل شدند و از ايشان شفاي خود را خواستند و عرض كردند: يا امام حسين! اگر اين مقدار زحمت من، قابل قبول شماست، شما از خدا بخواهيد به من شفا بدهد و اگر من تا صبح فردا شفا يابم و پايم به زمين برسد، ديگ‌هاي مسجد المهدي(ع) و ديگ‌هاي مربوط به عزاداريت را در منزل عمه‌ام خواهم شست. بعد از عزاداري به منزل آمدند و خوابيدند. هنگام نماز صبح بيدار شده و پس از نماز عرض كرد: يا امام حسين(ع)؛ صبح عاشورا شد ولي خبري از پاي من نشد!! @majnon100 هنوز هوا تاريك بود كه مجدداً خوابيدند.در خواب ديدند كه در مسجدالمهدي(ع) هستند و مي‌گويند: هيأتي به مسجد مي‌آيد، با خود گفت: بروم و ببينم چه كساني هستند؟ديدند هيأتي فوق‌العاده منظم با لباس‌هاي سفيد، سربندهاي مشكي وكفني تقريباً خون‌آلود به گردن، وارد مسجد شدند و شهيد سيد محمد سعيد آل طه نوحه‌خواني مي‌كنند و بقيه سينه مي زنند، با خود گفت:سيدمحمد كه شهيد شده بود! يك مرتبه متوجه شدند فرزند شهيدشان محمد معماريان نيز در جلوي هيأت حركت مي‌كنند و بقيه هم از دوستان شهيد فرزندشان هستند، به اين ترتيب، برايشان مسلم شد كه هيأت مربوط به شهداست. بعد از اتمام سينه‌زني، فرزند شهيدش جمعيت را دور زد و كنار پرده به طرف مادر آمد و همديگر را در آغوش گرفتند. در اين هنگام يكي ديگر از شهيدان نزديك آنان آمده و گفت: سلام حاج‌خانم! خدا بد ندهد! چه شده است؟محمد گفت: نه! مادر من مريض نيست، مادر، اين‌ها چيست (كه به پايت) بسته‌اي؟گفت: چيزي نيست، چند روزي است پايم درد مي‌كند و با عصا راه مي‌روم ان‌شاءالله خوب مي‌شود.محمد گفت: مادر جان چند روزي است كه با دوستان به كربلا رفتيم، از ضريح امام حسين(ع) شال سبزي براي شما آورده‌ام و مي‌خواستم به ديدن شما بيايم ولي دوستان گفتند، صبر كن با هم برويم و امشب كه شب عاشورا بود،‌رفتيم به زيارت امام خميني(ره) و آمده‌ايم تا نمازصبح را در مسجدالمهدي(ع) همراه با زيارت عاشورا بخوانيم و شما را ببينيم و برگرديم. در اين هنگام دست را بالا آورد و ازسر تا پاي مادرش را دست كشيد، باندها را از پاي مادر باز كرد و شال سبز ضريح مطهر را به پاهايش بست و گفت: مادر، پايت خوب شده است و اگر هم مقداري درد مي‌كند از عضله است كه آن هم خوب مي‌شود... در همين حال از خواب بيدار شدند و دچار اضطراب گرديدند و قدرت تكلم نداشتند و قبل از برخاستن و مشاهدة پا، به خود گفتند: ببينم خواب ديده‌ام يا واقعيت بوده است. وقتي كه نگاه كردند، ديدند تمام باندها باز شده و به جاي آن، شال سبزي به پاهايش بسته شده است. بلند شده ومتوجه گرديدند كه پايش كاملاً خوب شده است.‌اهل منزل را مطلع ساختند، و براي انجام نذر شستن ديگ‌ها، به طرف مسجد حركت كردند.با حضور ايشان در مسجد، بانواني كه ايشان را مي‌شناختند، گفتند: شما كه نمي‌توانستيد راه برويد، الان چه شده است؟گفت: «من امروز صبح شفا گرفتم».
خانم‌هاي حاضر، شال معطر را گرفته و مي‌بوسيدند و يكي ازخانم‌ها كه اتفاقاً مدت‌ها به سردردي مزمن، مبتلا بود آن را به سر خود كشيد و گفت: به سر مي‌بندم تا ان‌شاءالله خوب شوم و سرم درد نگيرد، همان لحظه سرش خوب شد. @majnon100 خبر در سطح شهر پيچيد واز طرف حضرت آيت‌الله العظمي گلپايگاني(ره)، فرزند معظم‌له به ملاقات ايشان آمده و با مشاهدة شال سبز معطر، از ايشان دعوت كرد خدمت آن مرجع عظيم‌الشأن برسند. روز دوازدهم محرم به اتفاق خانواده به محضر آيت‌الله العظمي گلپايگاني(ره) رسيدند و جريان را عرض كرده و شال را خدمت آن بزرگوار تقديم كردند، آن مرد بزرگ آن شال رابوسيد و فرمود: بوي جدم حسين(ع) را مي‌دهد، بعد چند بار دوباره آن را بوسيدند و گريستند وفرمودند: شما قدر اين شال را بدانيد و كمي از اين شال را به من بدهيد كه اين سند و اثري از مقام شهداست و در تاريخ چنين چيزي نادر و كم نظير است. بعد از آن دستور فرمودند: تربت مخصوص را كه قبلاً توسط بعضي از علما برايشان آورده حاضر كنند، وقتي آن را آوردند، فرمود: يك مقدار از اين تربت رابه شما مي‌دهم، كمي از شال را با تربت در شيشه‌اي بريزيد و به مريض‌ها بدهيد، ان‌شاءالله خداوند شفا مي‌دهد. نگارنده مي‌افزايد: بيش از ده‌ها نفر از مريض‌هايي كه بعضاً از دكترها جواب ردّ گرفته وبعضي از آن‌ها نيز براي درمان به خارج كشور رفته ولي نتيجه‌اي نگرفته بودند، از آب متبرّك آن شيشه استفاده كرده و شفا يافتند، كه اسناد همگي در نزد خانواده محترم شهيد موجود مي‌باشد.1 پي‌نوشت‌: برگرفته از: معجزات و كرامات امام حسين(ع)، نوشتة عباس عزيزي، نشر سلسله. @majnon100 https://www.instagram.com/p/BQkNFk6gIYr سایر لینکهای نشر مطلب http://www.cloob.com/u/talabe14/125453139 http://facenama.com/view/post:313071986 https://rasekhoon.net/forum/post/show/1250955/2808200/
يادي که در دلها هرگز نمي ميرد ياد شهيدان است. ياد شهيدان است.
🌹بسم رب الشهداء و الصديقين🌹 💞روایتگری شهدا درگروه بیان معنوی💞 👤عرض سلام و شب به خير به همه ی همراهان بیان معنوی💐 📖با يک داستان ديگه ازشهید ابراهیم هادی مهمان دلهای پاک شما هستيم. 🔰خلاصه این قسمت هم درعکس موجود است👆👆👆👆 ❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃ 🌟قسمت پنجم 🌟ورزش 2 البته ابراهیم ورزش رابرای قوی شدن انجام می داد.همیشه می گفت:برای خدمت به خداوبندگانش،بایدبدنی قوی داشته باشیم.مرتب دعا می کردکه:خدایابدنم رابرای خدمت کردن به خودت قوی کن. ابراهیم درهمان ایام یک جفت میل وسنگ بسیارسنگین برای خودش تهیه کرده بود.حسـابی سرزبانهاافتاده بودوانگشـت نماشده بود.امابعدازمدتی دیگرجلوی بچه هاچنین کارهائی راانجام نداد. می گفت:این کارهاعامل غروروغفلت انسان است.می گفت: مردم به دنبال این هستندکه چه کسـی قوی ترازبقیه است.من اگرجلوی دیگران ورزش های سـنگین راانجام دهم باعث ضایع شدن رفقایم می شوم.درواقع خودم رامطرح کرده ام واین کاراشتباه است. بعدازآن وقتی میاندارورزش بودومی دید که شخصی خسـته شده وکم آورده،سریع ورزش راعوض می کرد. 🌷شادی روح تمام شهیدان اسلام صلوات🌷 ✨اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍ وَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم✨ @majnon100 ☀️گروه بیان معنوی https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeLgTQ9fMnBaKA 🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨🌷
شهیدی که امام از خبر شهادتش شوکه شد 🌷🌷🌷 شهید علی اکبر شیرودی عاشق انقلاب و ولایت بود و همواره سعی می‌کرد پیوند مستحکم بین ارتش و روحانیت برقرار کند و در این راستا از هیچ تلاشی فروگذار نمی‌کرد. شیرودی عاشق پرواز بود، او برای پیروزی و نبرد علیه دشمن، زمان را نمی‌شناخت و شبانه روز برای پیشبرد اهداف جنگی تلاش می‌کرد. سرتیپ امیر طاعتی از همرزمان شهید شیرودی نقل می کند که شهادت شهید شیرودی یک روندی داشت و این روند از شهادت شهید کشوری شروع شد. وقتی که شهید کشوری پیکرش سوخت و شهید شد، ما به همراه شهید شیرودی به آنجا رفتیم. شهید شیرودی در کنار پیکر سوخته ی شهید کشوری می گفت: "من بدون تو چگونه زندگی کنم، چرا مرا تنها گذاشتی، تو مرشد و الگوی من بودی." از همان زمان بود که شهید شیرودی شروع به شهید شدن کرد. در واقع او همیشه آماده ی شهادت بود و به گونه ای عملیات می کرد که همه از او می ترسیدند و به تعبیر آقای هاشمی رفسنجانی او مالک اشتر زمان بود. مقام معظم رهبری در مورد او می گوید: "او تنها نظامی ای بود که در نماز به او اقتدا کردم". در واقع شهید شیرودی یک عارف وارسته بود و همواره می گفت: "من و همرزمانم برای اسلام می جنگیم نه چیز دیگر." بسياري از صاحب نظران جنگ‌هاي هوايي او را نامدارترين خلبان جهان ناميدند چنان كه شهيد فلاحي مي‌گويد: "او غيرممكن را ممكن ساخت و كسي بود كه وقتی خبر شهادتش را به امام(ره) دادم یک ربع به فکر فرو رفتند و حضرت امام در مورد همه شهدا می گفتند خدا آن‌ها را بیامرزد ولی در مورد شیرودی گفتند او آمرزیده است." او با بیش از 2500 ساعت بالاترين ساعت پرواز در جنگ را در جهان داشت و با بيش از 40 بار سانحه و بيش از 300 مورد اصابت گلوله بر هليكوپترش باز هم سرسختانه جنگيد.🌷🌷🌷 👇👇👇 🆔 @TebyanOnline
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌹بسم رب الشهداء و الصديقين🌹 👤عرض سلام و شب به خير به همه ی همراهان بیان معنوی💐 📖با يک داستان ديگه ازشهید ابراهیم هادی مهمان دلهای پاک شما هستيم. 🔰خلاصه این قسمت هم درعکس موجود است👆👆👆👆 ❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃ ⚡️قسمت ششم 🍀کشتی ☘سـیدحسـین طحامی قهرمان کشتی جهان ویکی ازارادتمندان حاج حسن به زورخانه ماآمده بودوبابچه هاورزش می کرد. هرچندمدتی بودکه سـیدبه مسـابقات قهرمانی نمی رفت.اماهنوزبدنی بسـیارورزیـده وقوی داشـت.بعـدازپایان ورزش روکردبه حاج حسـن وگفت:حاجی،کسی هست بامن کشتی بگیره؟ حاج حسن نگاهی به بچه هاکردوگفت:ابراهیم،بعدهم اشاره کرد؛برووسط گود. معمولادرکشتی پهلوانی،حریفی که زمین بخورد،یاخاک شودمی بازد. کشتی شروع شد.همه ماتماشا می کردیم.مدتی طولانی دوکشتی گیردرگیربودند.اماهیچکدام زمین نخوردند. فشارزیادی به هردونفرشـان آمده بـود.اماهیچکس نتوانسـت حریفش رامغلوب کند. این کشـتی پیروزنداشـت.بعدازکشتی سـیدحسین بلندبلندمی گفت:بارکٔ الله،بارکٔ الله،چه جوان شجاعی،ماشاءالله پهلوون! ☀️لینک گروه بیان معنوی https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeLgTQ9fMnBaKA ➖➖➖🌹✨➖➖➖ جهت تعجیل در فرج اقا و شادی روح شهدا و امام شهدا صلوات جمیل ختم کنید. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌷🌷🌷 آخرین روزهای سال ۱۳۶۲ بود که خبر شهادت پدرم به ما رسید. بعد از یک هفته عزاداری، مادرم به همراه فامیل برای برگزاری مراسم یاد بود به زادگاه پدرم (خوانسار) رفتند و من هم بعد از هفت روز اولین‌بار به مدرسه رفتم. همان روز برنامه امتحانی ثلث دوم را به ما دادند و گفتند (والدین باید آن را امضاء کنند.) آن شب با خاطری غمگین و چشمانی اشک‌آلود، با این فکر که چه کسی باید برنامه مرا امضاء کند به خواب رفتم. در عالم رویا پدرم را دیدم که مثل همیشه خندان و پرنشاط بود. بعد از کمی صحبت به من گفت: [زهرا آن نامه را بیاور تا امضاء کنم.] گفتم: [کدام نامه؟] گفت: همان نامه‌ای که امروز در مدرسه به تو دادند. برنامه را آوردم اما هر خودکاری که برمی‌داشتم تا به پدرم بدهم قرمز بود. چون می‌دانستم پدرم با قرمز امضاء نمی کند، بالاخره یک خودکار آبی پیدا کردم و به او دادم و پدرم شروع کرد به نوشتن. صبح که برای رفتن به مدرسه آماده می‌شدم از خواب دیشب چیزی خاطرم نبود. اما وقتی داشتم وسایلم را مرتب می‌کردم، ناگهان چشمم به آن برنامه افتاد. باورم نمی‌شد! اما حقیقت داشت. در ستون ملاحظات برنامه دست خط پدرم که به رنگ قرمز نوشته بود: اینجانب نظارت دارم. سید مجتبی صالحی و امضاء...🌷🌷🌷 پ.ن: امضای این شهید به عنوان معجزه‌ی نامگذاری شده، که در تهران، خیابان طالقانی، موزه آثار شهدا نگهداری می‌شود. این امضا، با تعداد زیادی از امضاهای شهید تطبیق داده شده و آیت الله خزعلی هم مرقومه ای پای آن نوشته است. 👇👇👇 🆔 @TebyanOnline
🔶 مطالعه کتابی بسیار جذ اب و خواندنی هرشب در گروه بیان معنوی تلگرام ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ☀️قسمت صد ویازده(111) ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران 📖 شماره صفحه: 551تا555 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ...آن روزها در پایگاه، موقعیت شلمچه و خط عراق را روی نقشه می کشیدم و عملیاتهای آن منطقه را توضیح می دادم. بچه هایی که منطقه را ندیده بودند از آنچه می شنیدند تعجب می کردند. ما به دلیل دسترسی نداشتن به اطلاعات ماهواره ای نمی توانستیم موقعیت کلی منطقه را نشان بدهیم. برنامه های تلویزیونی هم ضعیف بودند و هیچ وقت فیلمبرداری جامعی انجام نمی شد تا کار بچه ها را خوب نشان بدهد. خلاصه کسانی که در شهر بودند درک درستی از جبهه نداشتند و با این گفت وگوها شرایط را کمی بهتر می فهمیدند. چند روز بعد گردان حبیب هم از خط شلمچه عقب کشید اما قبل از آن، خبر شهادت دو نفر از دوستان قدیمی داغم را سنگین تر کرد؛ بیست و هفتم خرداد، علی پاشایی در خط شلمچه در حالی که برای وضو رفته بود با اصابت ترکش به شهادت رسیده بود. آن روزها قرار بود او برای اعزام به حج به شهر برگردد، بقیه بچه هایی که اسمشان برای حج درآمده بود، برگشته بودند اما او امروز و فردا می کرد و... بالاخره در همان خط به خدای خانه رسید. سه روز بعد از او حبیب رحیمی هم در شلمچه به شرف شهادت رسید و به برادرش مجید پیوست. با دل خون از خدا می خواستم برای تحمل درد فراق عزیزانم دل دریایی عطایم کند و مرا به یارانم برساند... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ رفته رفته زمزمه هایی شنیده میشد که مأموریت لشکر عاشورا از این به بعد در منطقه غرب خواهد بود. مرداد 1366 چند گردان از جمله گردان امام حسین به منطقه غرب رفتند و در منطقه سردشت در عملیات نصر 7 شرکت کردند. در این روزها ذهن من مدام مشغول بود. یاد حرفهای شهدا می افتادم. حرفهایی که در مورد جنگ بین بچه ها مطرح می شد، حالا واقعیت پیدا می کرد. جنگ داشت طولانی می شد و تا آن زمان نه عراق توانسته بود به طور جدی به ما صدمه بزند و نه ما توانسته بودیم با عملیاتهای بزرگ ضربه کاری به عراق بزنیم. علاوه بر این، تلفات عراق به کمک هم پیمانان خارجی و دشمنان جمهوری اسلامی ایران زود جبران می شد؛ هواپیماهای جدید، سلاحهای جدید و حتی نیروهای تازه نفس... در حالی که کمبود نیرو در بین ما محسوس بود. ما در جمع پایگاه این مسائل را مطرح کردیم که باید جای نیروهای از دست رفته را پر کرد اما جای خالی شهدا پر نمی شد. نیروهای پایگاه کسانی بودند که اکثراً سابقه جبهه و مجروحیت داشتند. بعضیها طوری زخمی شده بودند که نمی توانستند کارایی زیادی داشته باشند. خود من واقعاً نمی توانستم در جبهه یک شب خواب راحت داشته باشم. از یک طرف پشتم درد می کرد، از یک طرف شکمم! بعد از آن مجروحیتها، سالها بود با 70 درصد جانبازی و جنگ تمام عیار با زخمها و عفونتها زمان عزیمتم به وادی رحمت فرا رسیده بود نه خط مقدم جنگ و نه حتی زندگی خانوادگی! اما خدا چیز دیگری می خواست و من شاهد مظلومیت و غربت بچه های جنگ بودم، در حالی که نه می توانستم شهر را تحمل کنم و نه تنم برای ماندن در جبهه یاری می کرد... @majnon100 🍀لینک متن کامل این قسمت درکتابخانه گروه بیان معنوی https://telegram.me/joinchat/Bn4n_ECHkf8hU-BJcxzBGQ 🍀🍀🍀🍀☀️🍀🍀🍀🍀☀️🍀🍀🍀🍀☀️🍀🍀