#پسرک_فلافل_فروش
#داستان_زندگی_شهید_مدافع_حرم
#شهید_هادی_ذوالفقاری
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_چهارم
💕 #روزگار_جواني ۲💕
✔️راوی: پدر شهيد
🍂#فرزند اولم#مهدي بود؛ پسري بسيار خوب و با #ادب، بعد خداوند به ما #دختر داد و بعد هم در زماني كه#جنگ به پايان رسيد، يعني اواخر سال 1367🌷#محمد_هادي به دنيا آمد. بعد هم دو#دختر ديگر به جمع خانواده ي ما اضافه شد.
🍂روزها گذشت و🌷#محمد_هادي بزرگ شد. در دوران#دبستان به مدرسه ي🌷#شهيد_سعيدي در ميدان🌷#آيت_الله_سعيدي رفت.
🍂#هادي دوره ي دبستان بود كه وارد#شغل مصالح فروشي شدم و خادمي#مسجد را تحويل دادم.
🍂#هادي از همان ايام با#هيئت#حاج_حسين_سازور كه در دهه ي#محرم در محله ي ما برگزار ميشد آشنا گرديد. من هم از؛قبل، با حاج حسين#رفيق بودم.
⚘@pmsh313
🍂با پسرم در برنامه هاي#هيئت شركت ميكرديم.
پسرم با اينكه سن و سالي نداشت، اما در تداركات #هيئت بسيار زحمت ميكشيد.
بدون ادعا و بدون سر و صدا براي ـبچه هاي #هيئت وقت ميگذاشت.
🍂يادم هست كه اين پسر من از همان #دوران_نوجواني به #ورزش علاقه نشان ميداد. رفته بود چند تا وسيله ي ورزشي تهيه كرده و صبح ها مشغول ميشد. به ميله اي كه براي پرده به كنار #درب_حياط نصب شده بود بارفيكس ميزد.
با اينكه #لاغر بود اما بدنش حسابي ورزيده شد.💪
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#پسرک_فلافل_فروش
#داستان_زندگی_شهید_مدافع_حرم
#شهید_هادی_ذوالفقاری
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
💚خبر شهادت❤️
🦋راوی:مادر و برادر شهید
👈سه شنبه بود.من به جلسه ي☀️#قرآن رفته بودم. در جلسه ي🌟#قرآن بودم که به من#زنگ زدند. پرسيدند خانه اي؟ گفتم: نه.بعد گفتند: برويد#خانه کارتان داريم.فهميدم از دوستان🌷#هادي هستند و صحبتشان درباره ي🌷#هادي است، اما نگفتند چه کاري دارند.
🌷@shahidabad313
💢من سريع برگشتم. چند نفر از بچه هاي🕌#مسجد آمدند و گفتند🌷#هادي مجروح شده.من اول حرفشان را#باور کردم.گفتم:🌟#حضرت_ابوالفضل(علیه السلام) و☀️#امام_حسين(علیه السلام) کمک مي کنند، عيبي ندارد. اما رفته رفته#حرف عوض شد. بعد از دو سه ساعت همسايه ها آمدند و#مادر دو تن از شهداي محل مرا در#آغوش گرفتند وگفتند:🌷#هادي به🌷#شهادت رسيده.
⚘@pmsh313
💢در محل کار معمولاً🍁موبايل را استفاده نمي کنم. اين را بيشتر#فاميل و دوستانم مي دانند.آن روز چند ساعتي توي#محوطه بودم.#عصر وقتي برگشتم به دفتر،#گوشي خودم را از توي کمد برداشتم. با تعجب ديدم که هفده تا#تماس بي پاسخ داشتم! تماس ها از سوي يکي دو تا از بچه هاي🕌#مسجد و دوست🌷#هادي بود. سريع#زنگ زدم و گفتم:#سلام،چي شده؟
🌷@shahidabad313
🌱گفت: هيچي،🌷#هادي مجروح شده، اگه مي توني سريع بيا ميدان🌷#آيت_الله_سعيدي باهات کار داريم.#گوشي قطع شد.سريع با#موتور حرکت کردم. توي راه کمي#فکر کردم.#شک نداشتم که🌷#هادي🌷#شهيد شده؛ چون به خاطر مجروحيت هفده بار#زنگ نمي زدند؟ در ثاني کار عجله اي فقط براي🌷#شهادت مي تواند باشد و...
⚘@pmsh313
💢به محض اينکه به ميدان🌷#آيت_الله_سعيدي رسيدم، آقا صادق و چند نفر از بچه هاي🕌#مسجد را ديدم.#موتور را#پارک کردم و رفتم به سمت آن ها.بعد از#سلام و احوال پرسي، خيلي بي مقدمه گفتند: مي خواستيم بگيم🌷#هادي🌷#شهيد شده و...
🌷@shahidabad313
🍁ديگه چيزي از حرف هاي آن ها يادم نيست! انگار همه ي#دنيا روي سرم من خراب شد.با اينکه اين سال ها زياد او را نمي ديدم اما تازه داشتم#طعم_برادر بودن را#حس مي کردم.يک دفعه از آن ها جدا شدم و آرام آرام دور#ميدان قدم زدم. مي خواستم به حال عادي برگردم.
⚘@pmsh313
⬅️نيم ساعت بعد دوباره با دوستان#صحبت کرديم و به مادرم#خبر داديم. روز بعد هم مقدمات#سفر فراهم شد و راهي🌟#نجف شديم.🌷#هادي در#سفر آخري که داشت،خيلي تلاش کرد تا مادرمان را به☀️#نجف ببرد، رفت از پدرمان#رضايت_نامه گرفت و#گذرنامه را تهيه کرد، اما#سفر به🌟#نجف فراهم نشد. حالا قسمت اينطور بود که🌷#شهادت🌷#هادي ما را به ☀️#نجف برساند.
🌷@shahidabad313
💥ما در#مراسم_تشييع و#تدفين🌷#هادي#حضور داشتيم. همه مي گفتند که اين🌷#شهيد همه چيزش#خاص است. از🌷#شهادت تا#تشييع و#تدفين و...
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
☀️روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊