eitaa logo
روایتگری شهدا
23.9هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
5.6هزار ویدیو
84 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید،سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفا برای نشر مطالب با #مدیر_کانال هماهنگ باشید.🛑 📥مدیر کانال(شاکری کرمانی،راوی موسسه روایت شهدا،قم) 📤 @majnon313
مشاهده در ایتا
دانلود
💚ایست و بازرسی،ایام فتنه❤️ 👈 بود و هر روز اتفاقات عجيبي در اين كشور رخ ميداد. دستور رسيده بود كه بسيجيها برنامه ي را فعال كنند. 🌷@shahidabad313 💢بچه هاي🕌 حوالي ميدان🌷 برنامه ي را آغاز كردند.🌷 با يكي ديگر از بسيجيها كه مسلح بود با يك موتور به ابتداي خيابان🌷 آمدند. 💢اين خيابان دويست متر قبل از محل بود. استدلال🌷 اين بود كه اگر مورد مشكوكي متوجه شود يقيناً از اين مسير ميتواند كند و اگر ما اينجا باشيم ميتوانيم با او برخورد كنيم. 💥ساعات پاياني شب بود كه كار ما آغاز شد. من هم كنار بقيه ي نيروها اطراف ميدان🌷 بودم. هنوز ساعتي نگذشته بود كه يك خودروي سواري قبل از رسيدن به توقف كرد! 🌷@shahidabad313 💢بعد هم يكدفعه دنده عقب گرفت و خواست از خيابان🌷 فرار كند. 🌴به محض ورود به اين خيابان يكباره🌷 و دوستش با موتور مقابل او قرار گرفتند. دوست🌷 مسلح بود. راننده و شخصي كه در كنارش بود، هر دو درب خودرو را باز كردند و هر يك به سمتي فرار كردند. 🌷@shahidabad313 🌷 و دوستش نيز هر يك به دنبال يكي از اين دو نفر دويدند. راننده از نرده هاي وسط اتوبان رد شد و خيلي سريع آنسوي اتوبان محو شد! 🍀اما شخص دوم وارد خيابان 🌷 شد و🌷 هم به دنبال او دويد. اولين كوچه در اين خيابان بسيار پهن است، اما بر خلاف ظاهرش بن بست ميباشد. اين شخص به خيال اينكه اين كوچه راه دارد وارد آن شد. ⚘@pmsh313 🍀من و چند نفر از بچه هاي🕌 هم از دور شاهد اين صحنه ها بوديم. به سرعت سوار موتور شديم تا به كمك🌷 و دوستش برويم. 🌿وقتي وارد كوچه شديم، با تعجب ديديم كه🌷 دست و چشم اين متهم را بسته و در حال حركت به سمت سر است! 💎نكته ي عجيب اينكه اين شخص دو برابر 🌷 بود. از طرفي🌷 مسلح نبود. اما اينكه چطور توانسته بود. اين كار را بكند واقعاً براي ما عجيب بود. 📍بعدها🌷 ميگفت: وقتي به انتهاي كوچه رسيديم، تقريباً همه جا تاريك بود. فرياد زدم بخواب وگرنه ميزنمت. 📍او هم خوابيد روي زمين. من هم رفتم بالای سرش و اول چشمانش را بستم كه نبينه من هيچي ندارم و ... ⚘@pmsh313 📍بچه هاي مردم را متفرق كردند. بعد هم مشغول شناسايي شدند. يك بسته ي بزرگ زير پاي بود. همان موقع مأموران كلانتری 114 نيز از راه رسيدند. آنها كه به اين مسائل بيشتر آشنا بودند تا بسته را باز كردند گفتند: اينها همه اش است. 🌷@shahidabad313 💥ماشين و متهم و به كلانتری منتقل شد. ظهر فردا وقتي ميخواستيم وارد🕌 شويم، يك پلاکارد از سوي مسئول كلانتری جلوي درب🕌 نصب شده بود. 🌼در آن پلاکارد از همه ي بسيجيان🕌 به خاطر اين و دستگيري يكي از قاچاقچيان تقدير شده بود. 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🌱رضاي خدا ص ۱۷۸ ✔عباس هادي 💚کار برای رضای خدا❤️ 🌱...نزديک بود. ابراهيم با لباسهاي خون آلود به خانه آمد! خيلي آهســته لباسهايش را عوض کرد. بعد از خواندن نماز، به من گفت: عباس، من ميرم طبقه بالا بخوابم. 🌱نزديک ظهر بود که صدای درب خانه آمد. كسي بدون وقفه به در مي كوبيد! مادر ما رفت و در را باز كرد. زن همسايه بود. بعد از سلام با عصبانيت گفت: اين ابراهيم شما مگه هم سن پســر منه!؟ ديشب پسرم رو با موتور برده بيرون، بعد هم تصادف کردند و پاش رو شکسته! 🌱بعد ادامه داد: ببين خانم، من پســرم رو بردم بهترين دبيرســتان. نمي خوام با آدمهائي مثل پسر شما رفت و آمد کنه!مادر ما از همه جا بي خبر بود. خيلي ناراحت شد. معذرت خواهي کرد و با تعجب گفت: من نمي دانم شما چي ميگي! ولي چشم، به ابراهيم ميگم، شما ببخشيد و... 🍁@shahidabad313 🌱من داشتم حرفهاي او را گوش مي کردم. دويدم طبقه بالا!ابراهيم را از خواب بيدار کردم و گفتم: داداش چيکارکردي؟!ابراهيم پرسيد: چطور مگه، چي شده!؟ 🌱پرسيدم: تصادف کرديد؟ يك دفعه بلند شد و با تعجب پرسيد: تصادف!؟ چي ميگي؟ گفتم: مگه نشنيدي، دم در مامان ممد بود. داد و بيداد مي کرد و... 🌱ُ ابراهيم کمي فکر کرد و گفت: خب، خدا را شکر، چيز مهمي نيست!عصــر همــان روز، مــادر و پــدر محمــد بــا دســته گل و يــك جعبــه شــيريني به ديــدن ابراهيــم آمدنــد. زن همســايه مرتب معــذرت خواهي مي کــرد. 🍁@pmsh313 🌱مــادر مــا هم بــا تعجــب گفت: حــاج خانــم، نه بــه حرفهاي صبــح شــما، نه بــه کار حالاي شــما! او هــم مرتــب مي گفت: بــه خدا از خجالــت نمي دونم چي بگــم، محمد همه ماجــرا را براي مــا تعريف کرد. 🌱محمد گفت: اگر آقا ابراهيم نمي رســيد، معلوم نبود چی به سرش مي آمد. بچه هاي محل هم براي اينکه ما ناراحت نباشــيم گفته بودند: ابراهيم و محمد بــا هم بودند و تصادف کردند! حاج خانم، مــن از اينکه زود قضاوت کردم خيلي ناراحتم، تو رو خدا منو ببخشيد. 🌱به پدر محمد هم گفتم که خيلي زشته، آقا ابراهيم چند ماهه مجروح شــده و هنوز پاي ايشون خوب نشده ولي ما به ملاقاتشون نرفتيم، براي همين مزاحم شديم. مادر پرسيد: من نمي فهمم، مگه براي محمد شما چه اتفاقي افتاده!؟ 🌱آن خانم ادامه داد: نيمه ِهاي شب جمعه بچه هاي، مشغول ايست و بازرسي بودند. محمد وسط خيابان همراه ديگر بچه ها بود. يك دفعه دستش روي ماشه رفته و به اشتباه، گلوله از اسلحه اش خارج و به پاي خودش اصابت مي کنه. 🍁@shahidabad313 🌱او با پاي مجروح وسط خيابان افتاده بود و خون زيادي از پايش مي رفت. آقا ابراهيم همان موقع با موتور از راه مي رسد. سريع به سراغ محمد رفته و با کمک يکي ديگر از رفقا زخم پاي محمد را مي بندد. بعد او را به بيمارستان مي رساند. 🌱صحبت زن همســايه تمام شد. برگشــتم و ابراهيم را نگاه کردم. با آرامش خاصي کنار اتاق نشســته بود. او خوب مي دانست کسي که براي رضاي خدا کاري انجام داده، نبايد به حرفهاي مردم توجهي داشته باشد. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓ ❖ @shahidabad313 ❖ ┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛