#سلام_بر_ابراهیم
#داستان_زندگی_شهید_پهلوان_بی_مزار
#شهید_ابراهیم_هادی
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_نود_و_هشت
⏺شوخ طبعي ص ۱۴۲
✔علي صادقي، اكبر نوجوان
💚ابراهیم انسان خوش مشرب و شوخ طبع❤️
⏺ابراهيم در موارد جد ّيت كار بســيار جدي بود. اما در موارد شوخي و مزاح بسيار انسان خوش مشرب و شوخ طبعي بود. اصلا ً يكي از دلائلي كه خيلي ها جذب ابراهيم مي شدند همين موضوع بود.
⏺ابراهيم در مورد غذا خوردن اخلاق خاصي داشت! وقتي غذا به اندازه كافي بــود خوب غذا مي خورد و مي گفت: بدن ما به جهت ورزش و فعاليت زياد، احتياج بيشتري به غذا دارد.با يكي از بچه هاي محلي گيلان غرب به يك كله پزي در كرمانشــاه رفتند. آنها دو نفري سه دست كامل كله پاچه خوردند!
🍁@shahidabad313
⏺يــا وقتي يكي از بچه ها، ابراهيم را براي ناهار دعوت كرد. براي ســه نفر ۶ عدد مرغ را سرخ كرد و مقدار زيادي برنج و...آماده كرد، که البته چيزي هم
اضافه نيامد! در ايام مجروحيت ابراهيم به ديدنش رفتم. بعد با موتور به منزل يكي از رفقا براي مراسم افطاري رفتيم.
⏺صاحبخانه از دوستان نزديك ابراهيم بود. خيلي#تعارف مي كرد. ابراهيم هم كه به تعارف احتياج نداشت! خلاصه كم نگذاشت. تقريبًا چيزي از سفره اتاق ما اضافه نيامد!
⏺جعفر جنگروی از دوســتان ما هم آنجا بود. بعد از افطار مرتب داخل اتاق مجاور مي رفت و دوستانش را صدا مي كرد. يكي يكي آنها را مي آورد و مي گفت: ابرام جون، ايشــون خيلي دوست داشتند شما را ببينند و...
🍁@pmsh313
⏺ابراهيــم كه خيلي خورده بود و به خاطــر مجروحيت، پايش درد مي كرد، مجبور بود به احترام افراد بلند شــود و روبوسي كند. جعفر هم پشت سرشان آرام و بي صدا مي خنديد.
⏺وقتي ابراهيم مي نشست، جعفر مي رفت و نفر بعدي را مي آورد! چندين بار اين كار را تكرار كرد. ابراهيم كه خيلي اذيت شده بود با آرامش خاصي گفت: جعفر جون، نوبت ما هم مي رسه!
⏺آخرشب مي خواستيم برگرديم. ابراهيم سوار موتور من شد و گفت: سريع حركت كن! جعفر هم سوار موتور خودش شد و دنبال ما راه افتاد. فاصله ما با جعفر زياد شد. رسيديم به ايست و بازرسي!
⏺من ايستادم. ابراهيم باصدای بلند گفت: برادر بيا اينجا! يكي از جوانهاي مسلح جلو آمد. ابراهيم ادامه داد: دوســت عزيز، بنده#جانباز هستم و اين آقاي راننده هم از بچه هاي سپاه هستند. يك موتور دنبال ما داره مي ياد كه...
🍁@pmsh313
⏺بعد كمــي مكث كرد و گفت: من چيزي نگم بهتــره، فقط خيلي مواظب باشيد. فكر كنم مسلحه!
بعــد گفت: بااجازه و حركــت كرديم. كمي جلوتر رفتم تــوي پياده رو و ايستادم. دوتايي داشتيم مي خنديديم. موتور جعفر رسيد. چهار نفر مسلح دور موتور را گرفتند!بعد متوجه اسلحه كمري جعفر شدند! ديگر هر چه مي گفت كسي اهميت نمي داد و...
⏺تقريبًا نيم ســاعت بعد مســئول گروه آمد و حاج جعفر را شــناخت. كلي معــذرت خواهي كــرد و به بچه هــاي گروهش گفت: ايشــون، حاج جعفر جنگروي از فرماندهان لشگر سيدالشهداء(ع) هستند.
🍁@shahidabad313
⏺بچه هاي گروه، با خجالت از ايشــان معذرت خواهي كردند. جعفر هم كه خيلي عصباني شده بود، بدون اينكه حرفي بزند اسلحه اش را تحويل گرفت و
سوار موتور شد و حركت كرد.
⏺كمي جلوتر كه آمد ابراهيم را ديد. در پياده رو ايستاده و شديد مي خنديد! تازه فهميد كه چه اتفاقي افتاده.ابراهيم جلو آمد، جعفر را بغل كرد و بوســيد. اخمهاي جعفر بازشد. او هم خنده اش گرفت. خدا را شكر با خنده همه چيز تمام شد.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓
❖ @shahidabad313 ❖
┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت هفتاد و یک
📝باغ انگـــــور♡
🌱روزی بنده و جمعی از دوستان هم محلّی تصمیم گرفتیم جهت تفریح به تفرّجگاه انتهای روستا برویم
شهید برزگر هم با ما همراه شد. در طول مسیر از کنار استخر پر آبِ قنات روستا گذشتیم تا اینکه به محدودۀ تاکستان روستا رسیدیم، هنگام پیاده روی و گفت وگو با رفقا، صدایی آشنا از دور به گوش رسید: خدا قوّت.
🌷نگاهی به اطرافم انداختم و گوش هایم را تیز کردم، صدای عموی مرحومم؛ حاج احمد آقا بود که با خدا قوّت گفتنش ناخواسته ما را به سمتِ باغش کشاندم از خستگی مسیرمان را به طرف باغش تغییر دادیم.
به قصد احوال پرسی با حاج احمد آقا وارد باغ و گرم گفت وگو شدیم و مقصد را فراموش کردیم دهان مان از شدّت تشنگی خشک شده بود ولی رویّمان نشد انگوری از باغ حاج عمو بچینیم،
🌱مهم ترین چیزی که ولع ما را برای خوردن انگور دو چندان می کرد نحوۀ خوردن حاج احمد بود که خوشه ای انگور در دستش گرفته بود و حبّه حبّه در دهانش میگذاشت و با ما صحبت می کرد، بدون اینکه تعارفی به ما بکند.
🌷صحبت مان طولانی شد و سخن از ارکان دین شد، حاجی سمت ما رو کرد و گفت: خب حالا شما که این قدر جوان های با شور و شعوری هستید بگویید اصول دین را هم بلدید .همه سکوت کردیم از میان ما محمّد اعلام آمادگی برای پاسخ کرد و جواب عمو را داد
سپس شهید اشاره ای به انگور دست حاج احمد کرد و گفت: پنجمین اصل هم همین انگور دستتان است، شما که انگورت را خوردی ولی روز رستاخیز باید جواب دلِ آب رفتۀ ما را هم بدهی.
🌱حاج احمد خندید و گفت: اصلاً یادم رفته بود به شما میوه#تعارف کنم. بعد هم از جا برخاست و مقداری انگور از باغش چید و پذیرایی مان کرد. شهید گفت: همین تاکستان،#معاد را در نظر انسان تکرار میکند، فصل پاییز که میشود؛ طبیعت خشک و مرده میشود ولی در فصل بهار طبیعت زنده می شود و به ما انسانها#درس زنده شدن می دهد...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯