ششمین #شهید_ماه افسران؛ سردار شهید عبدالحسین برونسی
https://goo.gl/SfW9qY
🔴حاجی اهل اين دنيا نيست
حاجی توی بيمارستان هفده شهريور بستری بود. يک روز پدرم رفت ملاقاتش. وقتی برگشت، گفت: بابا! اين فرماندهات عجب مرديه! گفتم: چطور؟ گفت: اصلاً اهل اين #دنيا نيست. اينجا موقتی مونده. مطمئنم که جاش، جای ديگهايه.
ظاهراً خيلی خوشش آمده بود از حرفهای حاجی. ادامه داد: همين جورکه صحبت میکرديم، حرف شد از #حوريه. تو گوشش گفتم: خلاصه حاج آقا رفتی اون دنيا، يکیام برای ما بگير. اونم خنديد و گفت: چشم. بعدش حرفی زد که خيلی معنا داشت. بهم گفت: ما صد تا حوريه اون دنيا رو، به همين زن خودمون نمیديم. گفت: حاجی همسرش را خوب شناخته، قدر همچين زن فداکار و صبوری رو، کسی مثل حاجی بايد بدونه.
منبع: برگرفته از کتاب خاکهای نرم کوشک
👥کانال افسران جوان جنگ نرم:
telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA
🌺بسم رب الشهداء و الصديقين🌺
👤باعرض سلام و شب بخير به همراهان گروه بیان معنوی🌷
📝هرشب با روایتگری زندگی نامه شهدا،میزبان دلهای پاک شماهستیم
🍀امشب همراه با
🌿ششمین شهید ماه کانال افسران جوان جنگ نرم ؛سردار شهید عبدالحسین برونسی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
✅قسمت چهاردهم
🔴حاجی اهل اين دنيا نيست
حاجی توی بيمارستان هفده شهريور بستری بود. يک روز پدرم رفت ملاقاتش. وقتی برگشت، گفت: بابا! اين فرماندهات عجب مرديه! گفتم: چطور؟ گفت: اصلاً اهل اين #دنيا نيست. اينجا موقتی مونده. مطمئنم که جاش، جای ديگهايه.
ظاهراً خيلی خوشش آمده بود از حرفهای حاجی. ادامه داد: همين جورکه صحبت میکرديم، حرف شد از #حوريه. تو گوشش گفتم: خلاصه حاج آقا رفتی اون دنيا، يکیام برای ما بگير. اونم خنديد و گفت: چشم. بعدش حرفی زد که خيلی معنا داشت. بهم گفت: ما صد تا حوريه اون دنيا رو، به همين زن خودمون نمیديم. گفت: حاجی همسرش را خوب شناخته، قدر همچين زن فداکار و صبوری رو، کسی مثل حاجی بايد بدونه.
منبع: برگرفته از کتاب خاکهای نرم کوشک
🌷شادی روح شهیــدان اسلام صلوات🌷
🌺🍃اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍ
وَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُم🍃🌺
@majnon100
☀️گروه بیان معنوی
https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeIAFPI0jvkrcg
👥کانال افسران جوان جنگ نرم:
telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت شصت
📝امـــــر خیر ۲♡
🔰...پرده ی حال بین اتاق و ایوان بود وقتی پردۀ اتاق را کنار زدم با تعجّب همسر شیخ نعمت الله را دیدم که در بستر با نوزادی در بغل مشغول شیر دادن به اوست تا مرا دید به احترامم نیم خیز شد،
🌷 احوالش را پرسیدم و با اینکه در جریان تولّد فرزندش نبودم، چیزی به روی خودم نیاوردم، به گفتگو نشستیم و پرسیدم: نگفتین، نام عروسم چیست؟زهرا خانوم همسر شیخ پاسخ داد: زکیّه. محمّد با دستپاچگی بحث را عوض کرد و گفت: مادر جان بفرمایید، چایی آوردند.
🔰درمیان گفت و گوها پرسیدم: کی عروسم را به روستا آوردید که ما نفهمیدیم؟ مادر شیخ پاسخ داد: سه یا چهار روزی می شود که آمده،بعد با هیجان سارُق قند را از زیر چادر در آوردم و گفتم: چرا بحث را عوض می کنید، این همه منتظر مانده ام تا عروسم را ببینم، شاید شما نمی خواهید عروسم را نشانم دهید
🌷 مادر شیخ با خنده از جا بلند شد و نوزاد را از آغوش مادرش گرفت و گفت: بفرمایید این هم دختر ما که کنیز شماست. کلافه شده بودم، نمی دانستم چه کنم که محمّد گفت: محمدگفت:دختر رحمت است و بودنش موجب خیر و برکت خانۀ پدر،
خوش به حالت! که چنین توفیقی یافته ای،
حقیقت ما برای عرض تبریک قدم نو رسیده آمده بودیم، چشمتان روشن باشد.
🔰بعد هم یک اسکناس کنار قندان گذاشت و هرچه معطّل شدم اصلاً حرفی از خواستگاری به میان نیامد،
تازه فهمیدم امر خیرِ محمّد چشم،روشنی و دیدار نوزاد است
🌷ازدواجی در کار نبود و اتّفاقی که سالها انتظارش را می کشیدم هرگز واقع نشد.
با عصبانیّت از جا برخاستم و بیاعتنا به محمّد جلو جلو قدم بر میداشتم و زیر لب به محمّد غُر می.زدم
🔰بعد این ماجرا دو روز با محمّدم قهر بودم تا اینکه روز سوم نمازِ مغرب که میخواندم ، محمّد مقابلم زانو زد و به خاطر سوء تفاهم پیش آمده از من عذرخواهی کرد و قدری منّتم را کشید
🌷 وقتی دید راه به جایی نمی برد، گوشۀ چادرم را گرفت و گریست و مرا قسم به حضرت زهرا(س) داد و گفت: چند روز دیگر عازمم،
🌷میخواهم با خوشحالی از هم جدا شویم شاید این سری آخری باشد که همدیگر را می بینیم، گفتم: پس تکلیفِ مرادم چه می شود؟ خندید و گفت: دنیا آن قدر ارزش ندارد تا بنده ای را چشم انتظارم بگذارم، برایت#حوریّۀ بهشت می گیرم.
🔰گفتم: تو که هنوز دستت جراحت دارد، چطور باید بروی اصلاً نمی خواهد عروس بگیری، فقط کنارم بمان حالا به عکس شده بود و من به التماس افتاده بودم ولی فایده ای نداشت و مثل همیشه .حریف رفتنش نشدم و او رفت...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯