eitaa logo
روایتگری شهدا
23.9هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
5.7هزار ویدیو
84 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید،سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفا برای نشر مطالب با #مدیر_کانال هماهنگ باشید.🛑 📥مدیر کانال(شاکری کرمانی،راوی موسسه روایت شهدا،قم) 📤 @majnon313
مشاهده در ایتا
دانلود
✍پدرش می گوید: در طول مدتی که در محله خودمان زندگی می کردیم، علی آقا برای همه شناخته شده بود؛ خصوصا به لحاظ ادب و تواضعی که نسبت به من و مادرش داشت. از سر کار که به منزل می آمدم، معمولا علی توی کوچه با هم سن و سالهایش، مشغول بودند. تا چشمش به من می افتاد، بازی را رها می کرد و می دوید به طرف من. خیلی می داد و می رفت بطرف منزل تا آمدن من را اطلاع بدهد. این کار علی، معمولا هر روز با آمدن من تکرار می شد؛ فرقی نمی کرد کجای باشد. بچه های هم سن و سالش حسابی تحت تاثیر این حرکت علی قرار گرفته بودند. علی شریفی 📚منبع : کتاب دوران طلایی به نقل از قربانگاه عشق 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
✍بعد از نماز ظهر بود. کل بچه های گردان دور هم جمع بودند. یکی از مسئولین لشکر آمد و گفت: رفقا، دستشویی اردوگاه خراب شده. چند نفر رو آوردیم برای تعمیر، گفتند: باید دستشویی تخلیه بشه! برای همین چند تا نیروی از جان گذشته می خواهیم. ♻️در جریان مطلب بودم. زیر دستشویی های اردوگاه حالت مخزن داشت. هر وقت پر می شد با ماشین مخصوص تخلیه می کردند. اما این بار دیوارهای کنار دستشویی ریخته بود. امکان تخلیه با ماشین نبود. برای مرمت دیوار باید چاه تخلیه می شد. از طرفی هیچ دستشویی دیگری برای استفاده بچه ها نبود. 💢هرکس چیزی می گفت: یکی می گفت: پیف پیف! چه کارهای از ما می خوان. دیگری می گفت: ما آمدیم بجنگیم، نه اینکه... خلاصه بساط شوخی و خنده بچه ها راه افتاده بود. رفتیم برای ناهار. بعد هم مشغول استراحت شدیم. با خودم گفتم: کسی که برای این کار بشه کار بزرگی کرده. نفس خودش رو شکسته. ♻️چون خیلی ها حاضرند از جانشان بگذرند اما... گفتم: تا بچه ها مشغول استراحت هستند بروم سمت دستشویی ها ببینم چه خبره! وقتی به آنجا رسیدم خیلی تعجب کردم. عده ای از بچه های گردان ما مشغول کار شده بودند. از هیچ چیزی هم باکی نداشتند؛ نجاست بود و کثیفی. اما کار برای خدا این حرفها را ندارد. با تعجب به آنها نگاه کردم. 💢آنها ده نفر بودند. اول آنها محمدرضا تورجی زاده بود، بعد رحمان هاشمی و ... تا غروب مشغول کار بودند. بعد همگی به حمام رفتند. دستشویی های اردوگاه همان روز راه افتاد. بعضی از بچه ها وقتی این ده نفر را دیدند شوخی می کردند. سر به سرشان می گذاشتند. ♻️اما آنها...به دنبال بودند. آنچه که برای آنها مهم بود بود. نمی دانم چرا، ولی من اسامی آنها را نوشتم و نگه داشتم. سه ماه بعد به آن اسامی نگاه کردم. درست بعد از عملیات کربلای ده. نفر اول شهید، نفر دوم شهید، نفر سوم ... تا نفر آخر که شهید تورجی زاده بود؛ به ترتیب یکی پس از دیگری! گویی این کار آنها و این مهر تاییدی بود برای شهادتشان. 📚منبع : هفته نامه یالثارات الحسین علیه السلام، شماره 605 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☀️روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
✍بچه هاى سپاه، جسدهايشان را، كنار هم، لب شيار پيدا كردند. وقتى گروهكى ها، ماشين را به مى بندند، مجيد در دم شهيد مى شود، و مهدى را كه مى پرد بيرون، با آر پى جى مى زنند. هفت صبح، بى سيم زدند دو نفر تو جاده ى بانه - سردشت به كمين گروهك ها خورده اند. برويد، ببنيد كى هستند و بياوريدشان عقب. رسيديم. ديديم پشت ماشين افتاده اند. به هر دوشان تير خلاص زده بودند. اول نشناختيم. توى ماشين را كه گشتيم، كالك عملياتى و يك سررسيد پيدا كرديم. اسم فرمان ده گردان ها و جزئيات عمليات را تويش نوشته بودند. بى سيم زديم عقب. قضيه را گفتيم. دستور دادند باز هم بگرديم. وقتى خمسش را توى داشبرد پيدا كرديم، فهميدم خود زين الدين است. 📚منبع : برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | احمد جبل عاملی 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☀️روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
✍مغازه ای که در آن کار می کردند هم مشرف به پنجره روبه رویی شان بود. یک روز مادر دید تمام پنجره های را با پوشانده. گفت: چرا این طوری کردی؟ ♻️ حسین جواب داد: همسایه ما با دخترانش جلوی پنجره آرایش می کنند. من هر چه سعی کردم که چشمم به آنها نیفتد؛ نمی شود. به همین دلیل تمام پنجره های مغازه را روزنامه زده ام! 📚منبع : هفته نامه یالثارات الحسین علیه السلام، شماره 652 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 ☀️روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
✍در عمليات بدر، حاج عباس پس از سركشي سنگرهاي اطراف، به سنگر ديده‌باني بازگشت. در يك لحظه با شنيدن صداي مهيبي روي زمين دراز كشيدم خوب دقت كردم تا بدانم گلوله تانك كجا اصابت كرده ، خدايا چه مي‌بينم؟! ♻️ توي اين سنگر حاج عباس بود! او را از سنگر بيرون كشيدم. تركشي پشت سرش را متلاشي كرده بود اما چشمهايش هنوز نگران بسيجيان بود. او را داخل قايق گذاشته و با سرعت به طرف پست امداد حركت كرديم. اما ديگر فايده‌ای نداشت همه چيز تمام شد ... 💢قايق آرام به طر ف اورژانس حركت كرد در حاليكه حاج عباس با چهره‌اي معصوم در زير پتو آرميده بود. پيكر خوني و خيس او را داخل آمبولانس گذاشته و به سمت دوكوهه راه افتاديم و به نيت آخرين وداع، پيكر او را دور زمين صبحگاه طواف داده به سمت تهران حركت كرديم. عباس كريمي‌ روز 23/12/1363 و در سالروز شهادت حاج همت به او پيوست و اين تاريخ براي دومين بار در خاطره لشگر 27 محمد رسول الله (ص) جاودانه شد. 2 روز بعد پيكرش در كنار مزار شهيد اقارب‌پرست به خاك سپرده شد و بار ديگر مسافري از جزيره مجنون به بهشت زهرا (س) ميهمان گشت. 📚منبع : خاطراتی از کتاب: دجله در انتظار عباس 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 ☀️روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
✍حاج حسین محمدیانی(او در سال 70 بر اثر عوارض ناشی از گازهای شیمیایی دوران جنگ راه قدسیان را در پیش گرفت. وی فرمانده گردان ولی الله بود و در بسیاری از عملیاتها شركت فعال داشت) معمولاً شبها می‌رفت؛ موقعی كه كسی در حمام نبود. 💢 با خود می‌گفتم: اینها نمی‌خواهند با نیروهای عادی باشند؛ چون به هر حال فرمانده هستند و غرور دارند. یك بار این موضوع را با خودش مطرح كردم و پرسیدم: مگر شما غیر از بقیه هستید؟ چرا با بقیه حمام نمی‌روید؟ گفت: وقتی می‌روم، خیلی به من نگاه می‌كنند. پهلوها، پشت و دست و پایم پر از است و جای بخیه و زخم دارد. چون بچه‌ها خیلی نگاه می‌كنند، راحت نیستم و می‌ترسم احساس غرور یا كنم. 📚منبع : راوی: محمد باقر دل قندی، ر. ك: وقت قنوت، ص 51 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☀️روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
✍صبح زود از خواب بلند شدم تا استكانها و ظرفها را بشویم. تانكر آب نزدیك دستشویی های صحرایی بود. مشغول شستن استكانها بودم كه متوجه شدم در یكی از دستشویی ها باز و یك نفر با سطل از آن خارج شد و به طرف تانكر آب آمد. كنار تانكر كه رسید، سلام كرد و حالم را پرسید. سطل را پركرد و دوباره به سوی دستشویی ها رفت. از پشت سر نگاهش كردم. مهارت خاصی داشت، آب را می‌ریخت و بعد داخل دستشویی را با جارویی كه داشت، می‌شست و سپس به دستشویی دیگری می‌رفت. مشغول تماشایش بودم كه عبد الحسین محمدزاده - كه در بدر به شهادت رسید - مرا به خود آورد: رسول! تمام نشد؟ گفتم: چرا... پرسید: اون كیه؟ گفتم: لابد یكی از نیروهای خدماتی لشكر است. گفت: رسول! این مرد، خیلی آشنا به نظر می‌آید. پرسیدم: مگر او را می‌شناسی؟ گفت: تو آقا مهدی باكری را تا به حال دیده ای؟ گفتم: نه. 💢گفت: به خدا مثل اینكه آقا مهدی است! گفتم: تو هم ما را دست انداختی ها! فرمانده لشكر اینجا چه كار می‌كند! او یك سر دارد و هزار سودا... مگر كارش تمام شده كه بیاید توالت بشوید! مرد سطل به دست به طرف تانكر آمد تا دوباره آن را پر كند. محمد زاده بلند شد و به طرفش رفت. من مطمئن شدم او فرمانده لشكر است؛ 💐ولی هنوز نمی‌توانستم باور كنم. از كنار تانكر بلند شدم و سلام كردم. بعد هرچه من و عبد الحسین اصرار كردیم كه سطل را از دستشان بگیریم و كار را ادامه دهیم، قبول نكرد. كار نظافت دستشویی ها كه پایان یافت، به طرف چادر فرماندهی برگشت. غیر از من و عبد الحسین كسی شاهد آن لحظات نبود. 🍀آقای كبیری می‌گفت: آقا مهدی را بارها در حال تمیز كردن توالتها دیده است. حتی به ما می‌كرد كه این كارها را انجام دهیم تا بچه‌ها به این كارها بدهند. 📚منبع : راوی: رسول اولاد ذابح، ر. ك: خداحافظ سردار، صص 23 - 25 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 ☀️روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
✍به درخواست محمدتقی، بلافاصله بعد از در سی خرداد ماه همراه همسرش رفتند تربت حیدریه و یکماه آنجا ماندند. قبل از به همسرش گفته بود. 🍀 در زندگی باید باشی. زندگیت باید رو دوشت باشه چون زندگی با یک یعنی همین، جنگ نبود بازهم من یک جا بند نمی شدم... همش از این شهر به اون شهر... و باز تاکید کرده بود؛ زندگی با یه جهادگر یعنی همین! با همه این حرفهایی که زده بود خانم بله را گفت. محمدتقی با شنیدن بله عروس سرش را بلند کرد و نگاهش کرد و خندید. ساده و الهی و باصفایشان همین قدر و شروع شد. 📚منبع : هفته نامه یالثارات الحسین علیه السلام، شماره 655 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 ☀️روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
✍شهید علیرضا ناهیدی، فرمانده تیپ ذوالفقار، در طول 29 ماهی كه در جبهه بود، یك ریال هم نگرفت. همواره كفشهای كتانی به پا داشت. ♻️روزهای آخر بود كه یك جفت پوتین از گرفت. قرار بود برای جلسه‌ای قبل از عملیات به قرارگاه برویم. همه فرماندهان در آنجا بودند. ناگهان متوجه شدم جوراب او خیلی مناسب نیست. گفتم: ‌برادر! من یك جفت جوراب به شما می‌دهم، با این وضع خیلی نامناسب است كه در جلسه شركت كنید. 💢به من نگاه تندی كرد و گفت: همین جوراب خوب است. آنها با اطلاعات و آگاهیهای من كار دارند، نه با جورابم. اگر با جورابم جلسه دارند، امر دیگری است. 📚منبع : راوي: همرزم شهيد، ر.ك: همپاي ذوالفقار، ص50 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 ☀️روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
✍همیشه حرفهایش را با سلام و صلوات بر حضرت صدیقه شهیده سلام الله علیها شروع می کرد. امکان نداشت فراموش کند و بی اینکه عرض ارادت به حضرتش کرده باشد ابتدای سخن کند... علاقه و ارادت عجیب و وافری به حضرت فاطمه سلام الله علیها داشت و همیشه از ایشان مدد خواسته و به ساحتش متوسل می شد و همواره خودش را مدیون ایشان می دانست... 📚منبع : هفته نامه یالثارات الحسین علیه السلام، شماره 649 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 ☀️روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
✍در عملیات بدر، تیپ 15 امام حسن‏ علیه‏السلام، الصخره و البیضه را به تصرّف خود درآورد؛ اما در جناح چپ، از برخى یگانها موفقیت چندانى دیده نشد و به اهداف از پیش تعیین شده نرسیدند؛ از اینرو، سردار حبیب اللّه شمایلى دستور داد به پایگاه‏هاى خود به روى آبهاى هور برگردیم. 🍀به او گفتم: «برادر حبیب! شما چون فرمانده هستید، به عقب بروید و نگران نباشید. من گردان را برمى‏گردانم و لازم نیست شما اینجا بمانید.‌» در همان بین گلوله خمپاره‏اى به قایق ایشان اصابت كرد و برادر شمایلى از ناحیه پا مجروح شد. ♻️باز اصرار كردم كه خون‏ریزى پاى شما مشكل‏ ساز شده و بهتر است بچه‏ ها شما را عقب ببرند؛ ولى باز مخالفت كرد و گفت: «تا زمانى كه تمام نیروها عقب برنگردند، از اینجا نمى‏روم.‌» بعد از آنكه بچه‏ ها را عقب فرستادیم، به ایشان گفتم: «دیگر جاى نگرانى نیست. حال اجازه دهید شما را به پایگاه بفرستیم.‌» باز نپذیرفت و گفت: «تا تمام قایقها به منطقه شط على نرسند، از اینجا نمى‏روم.‌» 💢بعد از آنكه قایقها به شط على رسیدند، ایشان را كه در وضعیت خطرناكى به سر مى‏برد، با پیكرى مجروح و خونین به بهدارى رساندیم. مسئولان بهدارى بعد از معاینه گفتند: «اگر لحظه‏ اى دیگر درنگ مى‏كردید، به شهادت مى‏رسید!» 📚منبع : راوى: یوسف‏على حمیدى، ر. ك: صبح ارغوانى، ص 96 و 97 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 ☀️روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
✍ماشين، جلوى سنگر فرمان دهى ايستاد. آقا مهدى در ماشين را باز كرد. ته ايفا يك افسر عراقى نشسته بود. پياده اش كردند. ترسيده بود. تا تكان مى خورديم، سرش را با دست هايش مى گرفت. 💢آقا مهدى باهاش دست داد و دستش را ول نكرد. پنج شش متر آن طرف تر. گفت برايش كمپوت ببريم. چهار زانو نشسته بودند روى زمين و عربى حرف مى زدند. ♻️تمام كه شد گفت «ببريد تحويلش بديد.» بى چاره گيج شده بود. باورش نمى شد اين فرمانده لشكر باشد تا ايفا از مقر برود بيرون، يك سره به مهدى نگاه مى كرد. 📚منبع : برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | احمد جبل عاملی 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☀️روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊