eitaa logo
روایتگری شهدا
23.1هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
5.1هزار ویدیو
72 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید،سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفا برای نشر مطالب با #مدیر_کانال هماهنگ باشید.🛑 📥مدیر کانال(شاکری کرمانی،راوی موسسه روایت شهدا،قم) 📤 @majnon313
مشاهده در ایتا
دانلود
📗بریده ای از کتاب «بچه‌های» نوشته افسر فاضلی ‌شهربابکی 💎روایتی مستند از زندگی از جانبازان و آزادگان هشت سال دفاع مقدس است.  ♦️قسمت اول ⬅️چهره ی دوست داشتنی و چشم های مهربان و جذّاب 🔵سردار معروفی در مقدمه کتاب ص ۱۴ یادآور می شوند که در انتخاب نام این کتاب به اسم بچه های حاج قاسم بدون آگاهی سردار رشید اسلام حاج قاسم سلیمانی این اسم با مشورت جمعی از رزمندگان و آزادگان عزیز و سر افراز انتخاب شد چرا که یقین داشتم در صورت مشورت با ایشان با این نام گذاری مخالفت می کردند 🔸️بریده ای از ص۵۸ این کتاب: تابستان سال ۱۳۶۱ بسیجی ویژه بودیم با تشکیل تیپ ثارالله کرمان به فرماندهی حاج قاسم سلیمانی مجددا به جبهه اعزام شدیم... 🔺️بعد عملیات رمضان با استقرار در دشت جفیر آمدیم هوا خیلی گرم بود . 🔻اولین بار بود که چهره ی دوست داشتنی و چشم های مهربان و جذّاب را می دیدم ولحن زیبا و گرمش را می شنیدم. راننده ی ایشان، علی باقری یکی از دوستانم بود. 🔸️آن جا بود که با محمد فاضلی،محمدعلی پور احمدیان و مقداد رضا حسینی آشنا شدم.همان جا بود که اعلام کردند تیپ ثارالله به لشکر ثارالله ارتقاء پیدا کرده است؛لشکر پیروزمندی که رزمندگان جان بر کف و فرمانده ی دلاورش،هیچ گاه از یادها نخواهند رفت... 🦋در توضیح عکس: نفر دوم ایستاده از راست سردار سلیمانی و نفر سوم نشسته از چپ سردار معروفی 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 ☀️روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
📗بریده ای از کتاب «بچه‌های» نوشته افسر فاضلی ‌شهربابکی 💎روایتی مستند از زندگی از جانبازان و آزادگان هشت سال دفاع مقدس است.  ♦️قسمت دوم دوست داشتنی کلیدی و عاشقانه حاجی دنیا و آخرت خوب،مبلغ خوب ⬅️در صفحه ۹۸ این کتاب می خوانیم... 🔵یک شب حاج قاسم آمد و بین نماز مغرب و عشاء با بچه ها صحبت کرد. بچه ها حاجی را خیلی دوست داشتند. همه دورش حلقه زده بودند و او را می بوسیدند. حاجی هم آن ها را مورد تفقّد قرار می داد.بچه ها سراپا گوش بودند که ببینند فرمانده ی عزیزشان چه می گوید تا به آن عمل کنند. 🔺️صحبت کلیدی و عاشقانه ی حاجی در مورد دین بود؛برادران! ما امروز علاوه بر این که باید رزمنده ی خوبی باشیم سزاوارست که مبلغ خوبی نیز برای اسلام و قرآن و اهل بیت و امام باشیم. 🔻این جمله هنوز از حافظه ی من پاک نشده و آن را سرلوحه ی کارهایم قرار داده ام،چون این کلام را کلام الهی مایه سعادت دنیا و آخرت می دانم. 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 ☀️روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
📗بریده ای از کتاب «بچه‌های» نوشته افسر فاضلی ‌شهربابکی 💎روایتی مستند از زندگی از جانبازان و آزادگان هشت سال دفاع مقدس است.  ♦️قسمت سوم ص ۱۸۵ 🔺️👆پشتیبانی لشکر را صدا می زد و در خصوص رساندن آب و غذا به بچه ها تاکید می کرد.توپخانه و ادوات لشکر را صدا می زد و می گفت:با فرماندهان جلو،در ارتباط باشید و آتش را قطع نکنید. تقربیا یک ساعتی به همین منوال گذشت ومن فقط و فقط به حاج قاسم نگاه می کردم و با مرور آن خبر تلخ، بیشتر حال او را درک می کردم. 🔺️لحظاتی بعد حاجی به سختی از جایش بلند شد. دیگر رمقی در زانوهایش باقی نمانده بود. به سمت در سنگر رفت. من هم پشت سرش بیرون رفتم. دیدم آرام آرام،آستین دست چپش را بالا زد.اما نتوانست دکمه ی آستین دست راستش را باز کند. قبلا بازو و آرنجش مجروح شده و آسیب جدی دیده بود. 🔺️با صدای محزون گفت: حسین!دکمه ی منو وا کن دکمه اش را باز کردم. به سمت تانکر آب رفتیم.قدرتی در دست هایش نبود تا شیر تانکر را باز کند. شیر را باز کردم و وضو گرفت. من هم نماز نخوانده بودم . وضو گرفتم. آمدیم داخل سنگر و نماز خواندیم. 🔺️حاجی با سختی به رکوع و سجود می رفت. حس می کردم قامت استوارش از این داغ بزرگ خمیده است. حس می کردم کمرش زیر بار این مصیبت خم شده است.اما نه،حاج قاسم اسوه ی پایداری بود. حاج قاسم،روحیه ی ما بود... ┏━━━🍃🌷🍃━━━┓ 🌷 @shahidabad313 🌷 ┗━━━🍃🌷🍃━━━┛
📗بریده ای از کتاب «بچه‌های» نوشته افسر فاضلی ‌شهربابکی 💎روایتی مستند از زندگی از جانبازان و آزادگان هشت سال دفاع مقدس است.  ♦️قسمت چهارم ص ۲۳۶ دقیق و حساب شده عمل می کرد ✍...بی سیم چی حاجی تماس گرفت و گفت:حاجی داره برای توجیه فرمانده ی ویژه ی شهدا می آد،سریع بیا پایین ارتفاع.پایین رفتم. حاجی و راننده اش با یک جیپ آمدند. قدرت الله منصوری،فرمانده ی تیپ ویژه ی شهدا و بی سیم چی و من هم عقب سوار شدیم. 🔺در مسیر به ایشان راجع به مسائل مربوطه توضیحات لازم را دادم. بالای تپّه رفتیم؛آخرین جایی که عملیّات کرده و جلو پاتک دشمن را گرفته بودیم. حاج قاسم پیاده شد و کاملا فرمانده را توجیه کرد. همه ی چیزهایی را که حاجی می گفت شب و روز قبل اتفاق افتاده بود،به نحوی که هر کس نمی دانست،فکر می کرد خود ایشان در سنگر جلو هدایت می کرده و با دشمن می جنگیده! 🔻به قدری دقیق و حساب شده بود که خود من هم از این احاطه و تسلّط تعجب کردم.بعد جهت هماهنگی دستورات لازم را به ما داد... ┏━━━🍃🌷🍃━━━┓ 🌷 @shahidabad313 🌷 ┗━━━🍃🌷🍃━━━┛
📗بریده ای از کتاب «بچه‌های» نوشته افسر فاضلی ‌شهربابکی 💎روایتی مستند از زندگی از جانبازان و آزادگان هشت سال دفاع مقدس است.  ♦️قسمت پنجم 🔘 مثل یک روح در دوجسم 🔺️حاج قاسم فقط یک فرمانده نبود،او دوست صمیمی بچه ها بود و در عقبه آن قدر با محبت و خودمانی بود که همه احساس می کردیم با او مثل یک روح در دو جسمیم؛ 🔻امّا در حین عملیّات، بسیارجدّی و مواظب بود که مبادا کوتاهی شده و خدای ناکرده خون کسی بر اثر بی مبالاتی ریخته شود. ┏━━━🍃🌷🍃━━━┓ 🌷 @shahidabad313 🌷 ┗━━━🍃🌷🍃━━━┛
📗بریده ای از کتاب «بچه‌های» نوشته افسر فاضلی ‌شهربابکی 💎روایتی مستند از زندگی از جانبازان و آزادگان هشت سال دفاع مقدس است.  ♦️قسمت ششم ص۲۷۹ ✍به دفتر فرمانده ی لشکر رفتم تا گزارش تقسیم کادر گردان را بدهم.حاج قاسم داشت بیرون می رفت،گزارش را به ایشان دادم . گفت: کار خوبی کردین. حالا هم زودتر در خصوص تهیه تجهیزات و اقلام لجستیکی اقدام کن. 🔸️گفتم؛حاجی ! می خوام با اجازه ی شما اسم گردان رو بذارم. 🔸️ایستاد و مکثی کرد. برق رضایت را در چشمانش دیدم. با طمانینه گفت:این اسم تا حالا تو لشکر ۴۱ثارالله نبوده،بارک الله،بارک الله،خیلی قشنگه! 🔸️رضایت ایشان را گرفتم،نام را رسما مکتوب و همه جا اعلام کردم. حاج قاسم بعدا به فتاحی گفته بود:اسمی که برای گردان ۴۰۵ انتخاب شده، نام مقدّس و باارزشیه. ┏━━━🍃🌷🍃━━━┓ 🌷 @shahidabad313 🌷 ┗━━━🍃🌷🍃━━━┛
📗بریده ای از کتاب «بچه‌های» نوشته افسر فاضلی ‌شهربابکی 💎روایتی مستند از زندگی از جانبازان و آزادگان هشت سال دفاع مقدس است.  ♦️قسمت هفتم ص ۲۹۴ ⬅️اشکهای سردار ✍...بعداز اشغال مهران توسط منافقین همه ما ناراحت و افسرده بودیم ولی از همه ما نگران تر بود و داخل ماشین یکسره می ریخت و می گفت خدایا کاشکی این ماشین چپ کنه و من به اهواز نرسم. کاشکی یه گلوله توپ بخوره روی این ماشین ، که من دیگه طاقت زنده موندن ندارم! دیدن اشک های حاجی همه را متاثر کرد و دلمان را به درد آورد. ♦️وقتی یک فرمانده ی دلاور بگرید! وقتی یک سردار که چون کوه استوار است اشک بریزد و این چنین بگوید ! وقتی اسوه ی مقاومت ، این گونه بی تابی کند! می شود به عمق فاجعه پی برد و ما آن روز واقعا و با همه ی وجود، به عمق فاجعه پی بردیم... ┏━━━🍃🌷🍃━━━┓ 🌷 @shahidabad313 🌷 ┗━━━🍃🌷🍃━━━┛
📗بریده ای از کتاب «بچه‌های» نوشته افسر فاضلی ‌شهربابکی 💎روایتی مستند از زندگی از جانبازان و آزادگان هشت سال دفاع مقدس است.  ♦️قسمت هشتم ✍...با شهادت بیسیم چی اخرین مکالمه من و به پایان رسید و ارتباط گردان با عقبه قطع شد در آن لحظات حساس این بدترین اتفاق بود. دیگر صدای دلنشین {حبیب،حبیب}را نمی شنیدم،تنها رشته ی ارتباط ظاهری من و حاج قاسم از هم گسسته بود. 🔹️...️امّا قلب من هنوز ندای او را می شنید. می دانستم حاجی با آن و$عاطفه،هم اکنون آن طرف خط نگران حال ماست. می دانستم،ولی کاری از من ساخته نبود. خدا می داند حاجی چقدر مرا صدا زده بود: {معروفی!معروفی!حبیب!}خدا می داند چه فکرهایی پیش خودش کرده بود،امّا قطع ارتباط در آن شرایط، یعنی ممکن است هر اتفاقی افتاده باشد. ┏━━━🍃🌷🍃━━━┓ 🌷 @shahidabad313 🌷 ┗━━━🍃🌷🍃━━━┛
📗بریده ای از کتاب «بچه‌های» نوشته افسر فاضلی ‌شهربابکی 💎روایتی مستند از زندگی از جانبازان و آزادگان هشت سال دفاع مقدس است.  ♦️قسمت نهم ✍حدودا ساعت دوازده ظهر روز دوم بود که عراقی ها گفتند می خواهیم برایتان آب بیاوریم. یک تانکر آب با یک شیلنگ و سه چهار عدد سطل زباله ی پلاستیکی آوردند . یک سرباز سطل ها را پر از آب کرد. به بچه ها گفتند:بیایین آب بخورین. 🔺️بچه ها که از شدت تشنگی داشتند تلف می شدند سریع خود را به سطل ها رساندند؛اما بعثی های از خدا بی خبر آن ها را مجبور کردند تا مثل حیوان سر خود را داخل سطل فرو کرده و آب بنوشند.در همین حال نیز آن ها را اذیت می کردند،با پا روی سر کسی که داخل سطل بود؛می گذاشتند وفشار می دادند و با کابل و چوب نیز به بدن او می زدند. 🔻این گونه آب خوردن خود نوعی شکنجه بود که به بچه ها وارد می شد.با تعدادی این کار را انجام دادند و وقتی که تفریحشان تمام شد آب سطل ها را روی زمین ریختند و رفتند. 🔺️ساعتی بعد عراقی می خواستند از ما آمار بگیرند. یکی از آن ها که کاملا فارسی بلد بود و احتمالا از منافقین بود، گفت:، بچه های بیان این طرف! 🔻دشمن آن جا نیز ما را به عنوان بچه های قاسم می شناخت. همان موقع به فکر افتادم که چه می کند و در چه حال است؟ 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 ☀️روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
📗بریده ای از کتاب «بچه‌های» نوشته افسر فاضلی ‌شهربابکی 💎روایتی مستند از زندگی از جانبازان و آزادگان هشت سال دفاع مقدس.  ♦️قسمت دهم ص ۳۵۷ ✍ بچه ها روزهای اول اسارت، زیارت عاشورا و دعای توسل می خواندند. عراقی ها هم خیلی سخت نمی گرفتند. خواندن این دعاها به ما روحیّه و انرژی بیشتری می داد و سختی اسارت را برایمان آسان تر می کرد. 🔺️در تمام دوران اسارت، حتی یک روز نبود که به فکر نباشم.خیلی دلم برایش تنگ شده بود‌. دلم می خواست بار دیگر صدایش را بشنوم. صدای نازنینش که به من می گفت:حسین... 🔻خبری از حال و روزش نداشتم، اما می دانستم هر کجا باشد،مشغول به ایران و اسلام است. 🔺️یکی از اسرای پاسدار تکه ای پارچه لباس فرم سبز پاسداری را با خودش از جبهه آورده و از عراقی ها مخفی کرده و نگه داشته بود . من تکه کوچکی از آن پارچه را گرفتم و با سوزنی که از سیم خاردار درست کرده بودم با نخ پتوی سربازی یک جانماز دوختم. 🔻نیت کردم اگر توفیقی شد به ایران بر گشتیم،آن را به#هدیه کنم ┏━━━🍃🌷🍃━━━┓ 🌷 @shahidabad313 🌷 ┗━━━🍃🌷🍃━━━┛
📗بریده ای از کتاب «بچه‌های» نوشته افسر فاضلی ‌شهربابکی 💎روایتی مستند از زندگی از جانبازان و آزادگان هشت سال دفاع مقدس است.  ♦️قسمت یازدهم ص۴۳۹ ✍...بعد از دو روز قرنطینه،به وسیله ی یک فروند هواپیماییC_130از کرمانشاه به کرمان منتقل شدیم.حالا دیگر آسمان آبی کرمان، پرنده های مهاجرش را در برگرفته بود... زمانی که هواپیما به فرودگاه کرمان رسید، شوق دیدار وجودم را فرا گرفت. قلبم تندتند می زد. قرار بود با کسانی رو به رو شوم که دوستشان داشتم و عاشقشان بودم. 🔺️وقتی پایم را از هواپیما روی زمین گذاشتم، را دیدم که کنار هواپیما ایستاده بود و با همان چشمان نافذ و نگاه مهربان همیشگی اش اطراف را نگاه می کرد، گویی دنبال گمشده ای می گردد.حاجی بعد از سلام و احوال پرسی با بچه ها مرتب از آن ها می پرسید:پس کجاست، معروفی کجاست؟ ♦️حاج قاسم دنبال من می گشت و من مان و مبهوت روبه روی او ایستاده بودم، ولی او مرا نمی شناخت، انگار برایش غریبه بودم! انگار معروفی دیگری شده بودم!نزدیک حاجی رفتم. در حالی که اشک شوق، گونه هایم را خیس کرده بود،صدا زدم:حاجی!من معروفی ام! 🔻یک لحظه جا خورد. شاید آن چه را که می دید باورش نمی شد همدیگر را در آغوش گرفتیم. حاجی مثل ابر بهار اشک می ریخت.حسابی شرمنده شده بودم. عطر محبت او مشام جانم را نوازش می داد. 💎خیلی دلم برایش تنگ شده بود. دلم می خواست ساعت ها سر بر شانه اش بگذارم و بگریم تا آرام شوم. می دانستم که حاجی هم خیلی رنج کشیده است. چهره ی او حکایت از درد و رنج عمیقی داشت که این سال ها در همرزمانش کشیده بود... 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 ☀️روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
📗بریده ای از کتاب «بچه‌های» نوشته افسر فاضلی ‌شهربابکی 💎روایتی مستند از زندگی از جانبازان و آزادگان هشت سال دفاع مقدس است.  ♦️قسمت دوازدهم ✍چندی پس از آزادی از اسارت و بازگشت به خانه،جانمازی را که با پارچه ی سبز لباس پاسداری در اردوگاه دوخته بودم، به همراه یک نامه به تقدیم کردم. 💎چند روز بعد از آن در کرمان او را دیدم. بعد از تشکر گفت:حسین! کردم هر وقت مُردم این جانماز را در قبرم بگذارند! 🔹️آن لحظه یقین پیدا کردم که این عشق و علاقه و رابطه ی قلبی واقعا دو طرفه و الهی است. 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 ☀️روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
📗بریده ای از کتاب «بچه‌های» نوشته افسر فاضلی ‌شهربابکی 💎روایتی مستند از زندگی از جانبازان و آزادگان هشت سال دفاع مقدس است.  ♦️قسمت سیزدهم ص۴۵۱ 🔺️چند روزی از اسارت حسین گذشته بود که یک روز آقای فتاحی،نامه ی را به همراه مبلغ بیست هزار تومان به حاج علی داده بود تا برای خانواده بیاورد. ایشان هم اعضای خانواده ی ما و خودش را دور هم جمع کرد و با صدای بلند نامه را برای آن ها خواند. او می خواست با این کارش به همه ی خانواده بفهماند که از این به بعد مسئولیت بیشتری در قبال من و فرزندانم دارند.(به نقل همسر معروفی) 💎سطر سطر نامه ی محبت آمیز و برادرانه ی،بشارت و امید بود. اشک در چشمانم حلقه زده بود. احساس غرور و افتخار می کردم.نامه ی حاجی، توان من برای تحمّل دوری همسرم حسین و نیز حسّ وظیفه شناسی در قبال فرزندانم را صدا چندان کرد. ایشان نامه ای با مضمون زیر برایم نوشته بودند 💎بسم الله الرحمن الرحیم خواهر محترمانه و مکرمه، همسر معظم مجاهد و شهید زنده، شیر در بند، برادر عزیزم حسین معروفی، سلام علیکم! 💎امیدوارم خداوند به شما خواهر مکرمه و محترمه،صبر در این امتحان الهی را اعطاء بفرماید. لازم بود به عنوان برادر کوچکتان و کسی که از مریدان و عاشقان معروفی هستم.جمله ای به عنوان برادرتان عرض کرده باشم وآن این است که خداوند برای زن رسالتی قرار داده است و آن یکی وفای زن است و تربیت فرزند که باید توجه داشت دامن های پاک خدیجه، فاطمه(سلام صلی الله علیه و آله) و حسین بن علی(علیه السلام)را به جامعه تحویل داده است‌. 💎بزرگ ترین نقش را در رابطه با فردای مردانی که باید جامعه را بسازند، زنان به عهده دارند. بنابراین شما خواهرم در رابطه با این رسالت، توجه کافی داشته باش و برادرزاده های ما را خوب تربیت کن.تا ان شاءالله برادرم معروفی به زودی بیابد. 💎به عنوان برادری کوچک در خدمت شما هستم و از شما خواهش می کنم از مشکلاتی که برایتان پیش می آید، ما را با خبر کنید تا وظیفه خودمان را انجام بدهیم. 💎از قول من خانواده خود و معروفی را و پدر و مادر ایشان را سلام برسانید و از آن ها می خواهم به دختر خود کمک کنند. 💥به امید روزی که چشمان ما هم به جمال برادر عزیزمان حسین، روشن شود و با حضور او در جهادی دیگر خدمت امام زمان (عجل الله تعالی فرجه) برسیم. 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 ☀️روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
📗بریده ای از کتاب «بچه‌های» نوشته افسر فاضلی ‌شهربابکی 💎روایتی مستند از زندگی از جانبازان و آزادگان هشت سال دفاع مقدس است.  ♦️قسمت چهاردهم ص ۴۷۰ 🔵متن نامه سردار شهید سلیمانی به سردار معروفی 🔺️سردار معروفی متولد سال 1344 در شهر بابک استان کرمان در سن 17 سالگی داوطلبانه به عنوان یک آرپی‌جی زن به جبهه رفت. با تشکیل تیپ 41 ثارالله به این تیپ پیوست و به مرور مسئولیت های مختلف را طی کرد تا در عملیات خیبر به عنوان فرمانده گردان 417 وارد عملیات شد و از آن به بعد همرزم سردار سلیمانی در این لشکر شد. 🔺️سال 1367 در تک سراسری عراق در منطقه سه راه حسینیه چهار روز پس از پذیرش قطعنامه 598 شورای امنیت در شلمچه به اسارت دشمن بعثی در می آید و به مدت دوسال مفقود الاثر می شود و بیست‌وشش ماه در زندان‌های رزیم بعثت به سر برددر سال 69 به میهن اسلامی باز می‌گردد.   💢وی هم‌اکنون فرماندهی سپاه کرمان را بر عهده دارد 🔻 همین اسارت بهانه ای می‌شود تا او کتاب خاطراتش با عنوان فرزندان حاج قاسم را بنویسد که یکی از پرفروش ترین کتاب‌های دفاع مقدس است. 🔻سردار معروفی در این کتاب ص ۴۷۰ متن نامه‌ای که سردار سلیمانی در سال 86 خطاب به او نوشته است را منتشر کرده است. 🍁متن این نامه به شرح زیر است: 🔹️برادر عزیز و خوبم و یادگار بهترین‌های عمرم، جناب آقای معروفی، سلامٌ علیکم 🔹️از نامه ابراز محبتت، خصوصاً دو قطعه عکسی که در ساعت سختی و گرفتاری به من آرامش داد صمیمانه تشکر می‌کنم.
🦋 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی)🌷 ♦️به روایت : ✍بعد از جلسه‌ای مرا به خانه‌ی خود دعوت و شام با پنیر و گردو و عسل پذیرایی کرد و بعد از شام نشستیم به صحبت کردن. گفت: از خدا خواستم این‌قدر به من مشغله بدهد که حتی فکر گناه هم نکنم. 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
34.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏷 l جانمازی که به همراه حاج قاسم بهشتی شد 🔺️در تمام دوران اسارت، حتی یک روز نبود که به فکر نباشم.خیلی دلم برایش تنگ شده بود‌. دلم می خواست بار دیگر صدایش را بشنوم. صدای نازنینش که به من می گفت:حسین... 🔻خبری از حال و روزش نداشتم، اما می دانستم هر کجا باشد،مشغول به ایران و اسلام است. 🔺️یکی از اسرای پاسدار تکه ای پارچه لباس فرم سبز پاسداری را با خودش از جبهه آورده و از عراقی ها مخفی کرده و نگه داشته بود . من تکه کوچکی از آن پارچه را گرفتم و با سوزنی که از سیم خاردار درست کرده بودم با نخ پتوی سربازی یک جانماز دوختم. 🔻نیت کردم اگر توفیقی شد به ایران بر گشتیم،آن را به#هدیه کنم 📗بریده ای از کتاب «بچه‌های» نوشته افسر فاضلی ‌شهربابکی 💎روایتی مستند از زندگی از جانبازان و آزادگان هشت سال دفاع مقدس.  ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯