📗بریده ای از کتاب «بچههای#حاج_قاسم» نوشته افسر فاضلی شهربابکی
💎روایتی مستند از زندگی#سردار_حسین_معروفی از جانبازان و آزادگان هشت سال دفاع مقدس است.
♦️قسمت یازدهم ص۴۳۹
✍...بعد از دو روز قرنطینه،به وسیله ی یک فروند هواپیماییC_130از کرمانشاه به کرمان منتقل شدیم.حالا دیگر آسمان آبی کرمان، پرنده های مهاجرش را در برگرفته بود... زمانی که هواپیما به فرودگاه کرمان رسید، شوق دیدار وجودم را فرا گرفت. قلبم تندتند می زد. قرار بود با کسانی رو به رو شوم که دوستشان داشتم و عاشقشان بودم.
🔺️وقتی پایم را از هواپیما روی زمین گذاشتم،#حاج_قاسم را دیدم که کنار هواپیما ایستاده بود و با همان چشمان نافذ و نگاه مهربان همیشگی اش اطراف را نگاه می کرد، گویی دنبال گمشده ای می گردد.حاجی بعد از سلام و احوال پرسی با بچه ها مرتب از آن ها می پرسید:پس#معروفی کجاست، معروفی کجاست؟
♦️حاج قاسم دنبال من می گشت و من مان و مبهوت روبه روی او ایستاده بودم، ولی او مرا نمی شناخت، انگار برایش غریبه بودم! انگار معروفی دیگری شده بودم!نزدیک حاجی رفتم. در حالی که اشک شوق، گونه هایم را خیس کرده بود،صدا زدم:حاجی!من معروفی ام!
🔻یک لحظه جا خورد. شاید آن چه را که می دید باورش نمی شد همدیگر را در آغوش گرفتیم. حاجی مثل ابر بهار اشک می ریخت.حسابی شرمنده شده بودم. عطر محبت او مشام جانم را نوازش می داد.
💎خیلی دلم برایش تنگ شده بود. دلم می خواست ساعت ها سر بر شانه اش بگذارم و بگریم تا آرام شوم. می دانستم که حاجی هم خیلی رنج کشیده است. چهره ی او حکایت از درد و رنج عمیقی داشت که این سال ها در#فراق همرزمانش کشیده بود...
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
☀️روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷