#خاطره_از_شهدا
💧روزی هنگام مرخصی به زادگاهم رفتم. پس از مراجعت به پایگاه، خانوادهام را مقابل منزل پیاده كرده، برای انجام كاری، خواستم بیرون از پایگاه بروم؛ ولی ماشین روشن نشد، مجبور شدم آن را تا مسافت زیادی هُل بدهم و تا مقابل مسجد پایگاه بكشانم.
💦شخصی از مسجد بیرون آمد و به من سلام كرد. وقتی فهمید ماشین روشن نمیشود، گفت: در ماشین طناب داری؟
پرسیدم: طناب برای چه میخواهی؟ گفت: میخواهم ماشین را بكسل كنم. گفتم: شما كه ماشین نداری... گفت: عیبی ندارد، اگر طناب داری، به من بده.
💦بعد از آنكه طناب را گرفت، یك سرش را به ماشین و سر دیگرش را به كمر خود بست و ماشین را كشید. من از این جریان ناراحت شدم و خیلی اصرار كردم كه آن كار را نكند؛
💦ولی نتوانستم مانع او بشوم. به هر ترتیب تا مسافتی ماشین را كشاند. ناگهان متوجه شدم چند خودروی سواری و نظامی كنار ما ایستادهاند و همگی به آن شخص میگویند: «#جناب_سرهنگ! سلام، كمك نمیخواهید»؟
💦وقتی دیدم همه او را سرهنگ خطاب كردند، از خجالت عقب عقب رفته، داخل جوی آب افتادم.
ایشان مرا بیرون آورد و خنده كنان گفت: «چرا داخل جوی آب رفتی؟ میخواهی شنا كنی؟
💦من با ترس و خجالت گفتم: جناب سرهنگ! ببخشید، شما را نشناختم! گفت: به من نگو #جناب_سرهنگ، من هم آدمی مثل تو هستم.
💦وقتی از ایشان اسمش را پرسیدم، گفت: برادر كوچك شما، #عباس_بابایی هستم.
💦تا گفت عباس بابایی، فهمیدم فرمانده پایگاه است. تمام بدنم بخاطر خجالت و شرمندگی توأم با ترس، از عرق خیس شد...
#شهيد_عباس_بابايي
📚منبع : راوي: حميد احمدي، ر.ك: سروهاي سرخ، ص206 ـ204
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💬 حاج حسین یکتا: [کتاب] "پرواز تا بی نهایت" یک دوره عرفان هست. هر صفحه یک خاطره هست؛ از کودکی تا شهادت. یک دوره عرفان! من سه چهار بار خوندم، هر دفعه هم یک شکم سیر گریه کردم.
📗 کتاب "پرواز تا بی نهایت" حاوی یادنامه شهید امیر سرلشکر خلبان #عباس_بابایی است که شامل بیش از ۱۰۰ خاطره از زبان خانواده، همسر و دوستان و اطرافیان و همکاران شهید است و این کتاب به وصیتنامه ایشان و عکسهایشان مزین شده است و با خواندن این کتاب ۲۸۰ صفحهای میتوانید با این شهید بلند مرتبه و عزیز آشنا شوید.
📌 به گفته مرحومه صدیقه حکمت همسر شهید بابایی، این کتاب کاملترین کتاب درباره شهید عباس بابایی است.
#در_خانه_بمانیم | #کتاب_بخوانیم
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💌 #کــلامشهـــید
وقتی میروم آن بالاها، توی آسمانی که تا چشم کار میکند ادامه دارد، به نظرم میرسد که از یک دانهٔ خشخاش کوچکتر و ناچیزترم. بعد به خودم میگویم: «وقتی پا روی زمین گذاشتی فراموش نکنی؛ فراموش نکنی که از یک خشخاش هم کمتری.»
🌹 شهید #عباس_بابایی
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
❣ #عــند_ربـهم_یــرزقون
🌱همیشه لباس کهنه میپوشید. سرآخر اسمش پای لیست دانشآموزان کم
بضاعت رفت.
مدیر مدرسه داییاش بود.
همان روز عصبانی به خانه خواهرش
رفت. مادر عباس بابایی، برادرش
را پای کمد برد و ردیف لباسها و کفشهای نو را نشانش داد. گفت عباس
میگوید دلش را ندارد پیش دوستان
نیازمندش اینها را بپوشد
شھید #عباس_بابایی❣🍃
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯