eitaa logo
روایتگری شهدا
23.8هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
5.7هزار ویدیو
84 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید،سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفا برای نشر مطالب با #مدیر_کانال هماهنگ باشید.🛑 📥مدیر کانال(شاکری کرمانی،راوی موسسه روایت شهدا،قم) 📤 @majnon313
مشاهده در ایتا
دانلود
💚کار برای شهدا،با تمام وجود❤️ 🌷(۲) ✔️راوی: دوستان شهید 👈كار آغاز شد. از طريق🕌 و🌷 و... تصاوير شهداي محل جمع آوري شد. 🌷@shahidabad313 🌷 در همان ايام با فتوشاپ و ديگر نرم افزارهاي كامپيوتري را ياد گرفت. استعداد او براي فراگرفتن اين كارها زياد بود. 🌷 را اسكن و سپس در يک اندازه ي مشخص طراحي كردند. بَنر تهيه ميشد. بعد هم با يك نجار هم صحبت شد كه اين تصاوير را به صورت چوبي در آورد. 🌷@shahidabad313 🌲 خيلي سريع به نتيجه رسيد.🌷 وانت پدرش را مي آورد و با يك دريل و... كار را به اتمام ميرساند. 💢بيشتر کوچه هاي محل ما با تابلوهاي قرمزرنگ 🌷 مزين شد ⚘@pmsh313 💢یادم هست برخي ها مخالف اين حركت بودند! حتي از بچه هاي! 🌷@shahidabad313 💢ميگفتند شما اين كار را ميكنيد، ولي يك سري از اراذل و اوباش اين تصاوير را پاره ميكنند و به🌷 اهانت ميكنند. ⚘@pmsh313 📍اما حقيقت چيز ديگري بود. ارادت مردم به🌷 فراتر از تصورات دوستان ما بود. 📍الان با گذشت شش سال از آن روزها هنوز يادگار 🌷 و دوستانش را روي ديوارهاي محل ميبينيم. 🌷@shahidabad313 📍هيچ کس به اين تابلوها بي احترامي نکرد، بر عکس آنچه تصور ميشد، تقاضا براي نصب از محلات ديگر هم رسيد. 🌿در بسياري از محلات اين حرکت آغاز شد. بعد هم شهرداري، حرکت عظيمي را در اين زمينه آغاز کرد. 🌷@shahidabad313 🍀بعد از آن در برگزاري نمايشگاه براي🌷 فعاليت داشت،🌷 كسي بود كه به تأييد تمام دوستان، وقتي كار براي🌷 بود، با تمام وجود ميكرد. 🌴يكبار در ميدان🌷 او را ديدم. نيمه هاي شب آنجا ايستاده بود! ⚘@pmsh313 🌷 در داخل ميدان برقرار بود. تمام دوستانش رفتند اما🌷 مانده بود تا مراقب وسايل و لوازم نمايشگاه باشد. 🌷@shahidabad313 🌱از ديگر کارهاي🌷 که تا اين اواخر ادامه يافت، فعاليت در زمينه ي🌷 بود. 💥براي🌷 پوستر درست ميکرد، در زمينه ي طراحي تصاوير کار ميکرد و... 🍂حتي رايانه ي شخصي او، که پس از🌷 به تحويل شد، پر بود از تصاوير شهداي 🌷 که🌷 براي آنها طراحي انجام داده بود. 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🦋ايام انقلاب(۱) ✔امير ربيعي 💚عشق و ارادت خاص به امام❤️ 🍁@shahidabad313 🦋ابراهيم از دوران کودکي و ارادت خاصي به امام خميني(ره)داشت.هر چه بزرگتر ميشــد اين علاقه نيز بيشتر ميشد. تا اينکه در سالهاي قبل از به اوج خود رسيد. 🍁@pmsh313 🦋در ســال 1356 بود. هنوز خبري از درگيريها و مسائل انقلاب نبود. صبح جمعه از جلسه اي مذهبي در ميدان ژاله (شهدا)به سمت خانه بر مي گشتيم.از ميدان دور نشــده بوديم که چند نفر از دوستان به ما ملحق شدند. 🦋ابراهيم شروع کرد براي ما از امام خميني(ره)تعريف کردن.بعد هم با صداي بلند فرياد زد: درود بر خميني ما هم به دنبال او ادامه داديم. چند نفر ديگر نيز با ما همراهي کردند. تا نزديک چهارراه شمس شعار داديم وحركت كرديم. 🦋دقايقي بعد چندين ماشين پليس به سمت ما آمد. ابراهيم سريع بچه ها را متفرق کرد. در کوچه ها پخش شديم. دو هفته گذشت. از همان جلسه صبح جمعه بيرون آمديم. ابراهيم درگوشه ميدان جلوي سينما ايستاد. بعد فرياد زد: درود بر خميني و ما ادامه داديم. 🍁@pmsh313 🦋جمعيت که از جلسه خارج ميشد همراه ما تکرار ميکرد. صحنه جالبي ايجاد شده بود.دقايقي بعد، قبل از اينکه مأمورها برسند ابراهيم جمعيت را متفرق کرد. بعد با هم سوار تاکسي شديم و به سمت ميدان خراسان حرکت کرديم. 🍁@shahidabad313 🦋دو تا چهار راه جلوتر يک دفعه متوجه شــدم جلوي ماشــينها را مي گيرند و مســافران را تک تک بررسي مي کنند. چندين ماشــين ساواک و حدود 10 مأمور در اطراف خيابان ايســتاده بودند. چهره مأموري که داخل ماشينها را نگاه ميکرد آشنا بود. 🦋او در ميدان همراه مردم بود!به ابراهيم اشاره کردم. متوجه ماجرا شد. قبل از اينکه به تاکسي ما برسند در را باز کرد و سريع به سمت پياده رو دويد. مأمور وسط خيابان يك دفعه سرش را بالا گرفت. ابراهيم را ديد و فرياد زد: خودشه خودشه، بگيرش... 🍁@pmsh313 🦋مأمورهــا دنبال ابراهيم دويدنــد. ابراهيم رفت داخل کوچــه، آنها هم به دنبالش بودند. حواس مأمورها که حســابي پرت شد کرايه را دادم. از ماشين خارج شدم. به آن سوي خيابان رفتم و راهم رو ادامه دادم... 🦋ظهر بود که آمدم خانه. از ابراهيم خبري نداشتم. تا شب هم هيچ خبري از ابراهيم نبود. به چند نفر از رفقا هم زنگ زدم. آنها هم خبري نداشتند.خيلي نگران بودم. ســاعت حدود يازده شب بود. داخل حياط نشسته بودم. يک دفعه صدائي از توي کوچه شنيدم . 🦋دويــدم دم در، باتعجــب ديدم ابراهيــم با همان چهره و لبخند هميشــگي پشت در ايســتاده. من هم پريدم تو بغلش. خيلي خوشحال بودم. نميدانستم خوشحاليام را چطور ابراز کنم. 🍁@shahidabad313 🦋گفتم: داش ابرام چطوري؟نفس عميقي کشيد و گفت: خدا رو شکر، ميبيني که سالم و سر حال در خدمتيم.گفتم: شام خوردي؟ گفت: نه، مهم نيست. 🦋ســريع رفتم توي خانه، سفره نان و مقداري از غذاي شام را برايش آوردم. رفتيم داخل ميدان غياثي(شهيد سعيدي) بعد از خوردن چند لقمه گفت: بدن قــوي همين جاها به درد ميخوره. خدا كمك كــرد. با اينکه آنها چند نفر بودند اما از دستشون فرار کردم. 🦋آن شب خيلي صحبت کرديم. از انقلاب، از امام و... بعد هم قرار گذاشتيم شبها با هم برويم مسجد لرزاده پاي صحبت حاج آقا چاووشي. 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 ☀️روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦 ⚡﷽⚡ 👈همین که پایش را توی خانه گذاشت و سلام و احوالپرسی کرد شک کردم که اتفاقی برای گوش هایش افتاده‼️🤨 می‌گفتم: " خوبی محسن؟" الکی و بی ربط جواب میداد: "منم دلم براتون تنگ شده بود!"🤔 🔹️همانجا فهمیدم بله. کاسه ای زیر نیم کاسه است. تا اینکه یک اش را دعوت کرد خانه. آن بنده ی خدا هم یکهو سوتی داد و جلوی همه ما گفت: "محسن یادته اون موقع که تانکت موشک خورد؟ خدا بهت رحم کردها. "😅👌🏻 🔸️ما همه کپ کردیم. نفسمان بند آمد. تانک محسن و موشک‼️ یک دفعه محسن شد حسابی رنگ به رنگ شد. نمی‌خواست ما چیزی درباره مجروحیتش بدانیم. 😔نمی خواست بفهمیم که شنوایی یکی از گوشه هایش را از دست داده.می دانست اگر بویی از این مسئله ببریم، دیگر نمی گذاریم به سوریه برود. 😭💙 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
@qomirib تنها گریه کن 23.mp3
زمان: حجم: 5.48M
📚 🔊 «هر شب قبل از خواب کتاب خوب بشنوید» 🏷 کتاب 📌 📍فصل ششم ص ۱۴۴ 🍂حس مردانگی بچگی محمد 🍂ماجرای خرید کفش کتانی 🍂روح بزرگ محمد 📝 کتاب تنها گریه کن نوشته اکرم اسلامی، روایت زندگی اشرف السادات منتظری مادر 🔸️ ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
Salam Bar Ebrahim 23.mp3
زمان: حجم: 5.59M
📚 🔊 «هر شب قبل از خواب کتاب خوب بشنوید» 🏷 کتاب 🌷 🌷 🍂 🍂 💚اطاعت از ولایت فقیه ص ۱۲۵❤️ 💚سفر به کربلا ص ۱۲۷❤️ 💚زيارت ص ۱۲۸❤️ ✳يكي از عملياتهاي مهم غرب كشــور به پايان رســيد. پس از هماهنگي، بيشتر رزمندگان به زيارت حضرت امام(ره) رفتند. ✳با وجودي كه ابراهيم در آن عمليات حضور داشت ولي به تهران نيامد! رفتم و از او پرسيدم: چرا شما نرفتيد!؟ ✳گفت: نميشه همه بچه ها جبهه را خالي كنند، بايد چند نفري بمانند. گفتم: واقعًا به اين دليل نرفتي!؟ ✳مكثي كرد و گفت: ما رهبر را براي ديدن و مشاهده كردن نمي خواهيم، ما رهبر را ميخواهيم براي اطاعت كردن. ✳بعد ادامه داد: من اگه نتوانستم رهبرم را ببينم مهم نيست! بلكه مهم اين است كه مطيع فرمانش باشم و رهبرم از من راضي باشد. 📝 کتاب سلام بر ابراهیم، زندگینامه ای مختصر و بیش از شصت خاطره درباره شهید بزرگوار و مفقود الاثر ابراهیم هادی است،مردی که با داشتن قهرمانی ها، پهلوانی ها، رشادت ها، مروت ها و... با دریافت مدال شهادت کمال یافت. 🔸️ ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
@qomirib Shanbeye aram 23.mp3
زمان: حجم: 6.8M
📚 🔊 🎤«هر شب قبل از خواب کتاب خوب بشنوید» 📚کتاب 🕊شهید محسن فخری‌زاده ✍ نویسنده: محمدمهدی بهداروند 🍃انتشارات حماسه یاران 💢 📝 کتاب شنبه آرام، روایت زندگی دانشمند شهید محسن فخری‌زاده از کلام همسر اوست. 🔘سنگ تمام قمی ها 🔘علاقه به قم 🔘پدر 🔘وداع 🔘محسن در آغوش خاک 🔘راه محسن 🔘امامزاده صالح(ع) 🔘آلبوم عکس 🔘دلتنگ دوستان جنگ 🔘چرا جامانده ام؟ ✨ برنامه ، خوانش کتاب های دفاع مقدس ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
خار و میخك - قسمت ۲۳.mp3
زمان: حجم: 10.73M
📚 🔊 🎤«هر شب قبل از خواب کتاب خوب بشنوید» 📗 💢رمان معاصر فلسطینی ✍نویسنده: 🖼 🔖جرقۀ مقاومت 🔸با تشدید ظلم و ستم رژیم اشغالگر، جوانان فلسطینی دست به اسلحه می‌برند... 🍃اسرا 🍃مادر 🍃شجاعیه 🍃مجاهدین 🍃نوار غزه 🍃کرانه باختری 🍃رام الله 🍃مصر 🍃الخلیل 🍃تفنگ ام ۶ 🍃سه مجاهد مسلح 🍃نابلس 🍃عماد ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
✫⇠ 📚پیشانی و بوسه(جلد ۶، شمع صراط) 📘 ✍ به روایت همسر شهید ✫⇠ 🍃بعد از رفتن آقا مرتضی، زینب مریض شد . من در آن موقع به یاد خوابی افتادم که خود آقا مرتضی دیده بود . او به من گفت: خواب دیده ام زینب مرده است. خیلی ترسیدم. سریع زینب را به فسا و دکتر بردم. بعد از آن به منزل دایی ام رفتم. در همان موقع آقا مرتضی با من تماس گرفت و از زینب احوالپرسی کرد. یادم می آید که در آن روز باران شدیدی هم می بارید  به طوری که همه کوچه و خیابان ها پر از آب شده بود. از او پرسیدم: مگر نمی خواهید به فسا بیایید؟ -برای چه بیایم؟ - ساخت خانه یادتان رفته؟ -الان نمی توانم چون قرار است عملیات بشود. بعد از کمی صحبت کردن خداحافظی کردیم و من به جلیان رفتم. 🍀بعد از چند روزی از رادیو شنیدم که در منطقه جنوب عملیات شده ، خیلی به فکر فرو رفتم. بعد از حدود چهار روز به منزل دایی ام در فسا رفتم. تا ببینم, مرتضی تماس گرفته یا نه و دقیقا در همان روز تلفن کرد.  بعد از احوالپرسی به من گفت:خواب دیده ام زینب حالش بد است! -درست است دوباره زینب حالش خوب نیست. -شما شب آنجا بمان دوباره با شما تماس می گیرم. همان شب مجددا با من تماس گرفت و به من گفت: خبری به شما می گویم و می خواهم فعلا به کسی چیزی نگویید. علی مفقود شده! [ازاده گرانقدر علی جاویدی برادر مرتضی] این خبر واقعا مرا ناراحت کرد. آنقدر که گریه ام گرفت ولی در آن محیط خودم را کنترل کردم و فردای آن روز به روستا برگشتم. حدود سه چهار روز بعد از این ماجرا پدر و مادر آقا مرتضی از این موضوع باخبر شدند. 🍃بعد از عملیات کربلای 4 تا زمان شهادتش من دیگر او را ندیدم. فقط دو مرتبه تلفنی با من صحبت کرد.  بار دوم روز 6 بهمن ماه سال 65 بود[دو روز قبل از شهادتش] که من به او گفتم: آقا مرتضی این بار خیلی سفرت طول کشیده مگر نمی خواهید بیایید, دلمان برایتان تنگ شده است می خواهیم چهره ات را ببینیم ! 🍀با خنده گفت:مگر شما تلوزیون نگاه نمی کنید، همین چند روز پیش عکس مرا داخل آن انداحتند[مصاحبه ای که شهید اوینی با ایشان انجام دادند]. فعلا نمی توانم بیایم چون همین روزها یک عملیات دیگر در پیش داریم اگر سالم ماندم حتما به شما سری می زنم. من در آن زمان باردار بودم و در پایان صحبت مرا قسم داد و گفت: تو را به خدا مواظب خودت باش انشاءالله بعد از تولد بچه شما را به اهواز بر می گردانم. 🍃بعد از من خواست گوشی را به زینب بدهم. در آن زمان زمان, زینب در سن و سالی نبود که بتواند حرفی بزند. هر چه آقا مرتضی بلند حرف می زد تا بلکه جوابی از زینب بشنود موفق نمی شد. طوری بلند حرف می زد که ما در فاصله حدود یک متری فریادهای او را می شنیدیم. او مرتب می گفت: آهای بابا زینب جوابم بده! من گوشی را گرفتم و به آقا مرتضی گفتم: مگر سر کوه هستی که این طور داد می زنی، مگر زینب می تواند حرف بزند. گفت:من دلم می خواهد صدای زینب را بشنوم خیلی دلم برایش تنگ شده است. دو ماه است که او را ندیده ام. دوباره گوشی را به زینب دادم ولی باز او هیچ حرفی نزد و فقط به گوشی خیره شده بود. آخرین جمله ای که آقا مرتضی به من گفت این بود که: از شما خواهش می کنم که بچه را خوب کنی و به خاطر خدا داشته باشی. با ما خداحافظی کرد. 🍃آن شب با این جمله آقا مرتضی خوابم نبرد و مرتب این جمله آخر را در ذهنم مرور می کردم و هر چه سعی می کردم که بفهمم منظور او از این حرف چه بود متوجه نمی شدم. فردای آن روز به اتفاق زینب به روستا برگشتیم. اصلا حال و روزخوبی نداشتم حتی توان نداشتم که بتوانم کارهای خانه را انجام دهم. بی اختیار البوم عکس را برداشتم و آن را ورق زدم هر عکسش را که نگاه می کردم کوهی از غم و اندوه بر دوشم سنگینی می کرد و بی اختیار اشک از چشمانم جاری می شد... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯