eitaa logo
روایتگری شهدا
23.1هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
5.1هزار ویدیو
72 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید،سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفا برای نشر مطالب با #مدیر_کانال هماهنگ باشید.🛑 📥مدیر کانال(شاکری کرمانی،راوی موسسه روایت شهدا،قم) 📤 @majnon313
مشاهده در ایتا
دانلود
سیره سیاسی و مبارزات (ره) شهید آیة الله مفتح به موازات فعالیت های علمی و آموزشی بنا به دعوت اهالی مسجد الجواد که یکی از معدود پایگاههای عرضه اسلام راستین در آن زمان بود، در این مکان به ایجاد سخنرانی و جلسات تفسیری پرداخت و به روشنگری نسل جوان مبادرت نمود، یادآور می شود در سال 1349 تا 1351 ش برنامه های تبلیغی این مسجد زیر نظر شهید مطهری بود. مفتح در سال 1352 ش برای ایجاد تشکّل بین نیروهای مؤمن و مبارز و گشودن سنگری برای ارائه اسلام راستین، امامت مسجد جاوید را پذیرفت و در این پایگاه یک هسته مقاومت تشکیل داد و در اکثر اوقات از سخنرانان مبارز و متعهد که در راه نهضت اسلامی گام بر می داشتند دعوت به عمل می آورد تا جوانان و خصوص دانشجویان را متوجه حقایقی ناب بنماید. به دلیل تبدیل شدن مسجد جاوید به سنگری استوار برای ستیز با طاغوت و استقبال اقشار تحصیل کرده از برنامه هایش و سخنرانی شخصیت هایی چون آیت الله خامنه ای و شهید مطهری در آن، برنامه های این مسجد بیش از 18 ماه ادامه نیافت و در سوم آذر 1353 پس از سخنرانی آیت الله خامنه ای ساواک به آن هجوم برد و مسجد جاوید را تعطیل و مفتّح را روانه زندان ساخت. در سال 1355 ش مفتّح امامت مسجدی را در حوالی حسینیه ارشاد پذیرفت که به مسجد قبا معروف گردید تا یادآور مسجدی باشد که در ظلمتکده جاهلیت توسط رسول اکرم(ص) بنیان نهاده شد. مفتح در مسجد مزبور در سطحی وسیع تر به تشکیل کلاسهای عقیدتی و سخنرانی های روشنگرانه دست زد، رژیم که چنین شور و شوق و تحولی را می دید، وی را در تنگنایی سخت قرار داد اما او تنها و استوار در برابر فشارهای سیاسی ایستاد واین مسجد چنان مورد استقبال جوانان قرار گرفت که جمعیت انبوه هنگام سخنرانی ها خیابان های اطراف آن را پر می کرد. در گزارش ساواک نیز از جذب جوانان مذهبی در این مسجد سخن به میان آمده و این که مسجد قبا به قطب تازه ای برای مبارزین تبدیل شده و جای مسجد هدایت را گرفته است. (پاسدار اسلام بهمن 1385، شماره 302) 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
✨نامه های شهید در دوران اسارت... 💌كوتاه و مختصر بود. روي سربرگ‌هاي صليب سرخ. درحد احوالپرسي. حالم خوب است و زنده‌ام و... آخرين نامه‌اي هم كه از او به دست ما رسيد با اين مضمون بود كه؛ 📬من، محمدجواد تندگويان، وزير نفت دولت جمهوري اسلامي ايران، از اين پس مايل به ادامه مكاتبه با خانواده‌ام نيستم! ❗️بعدها از پرس و جوهايي كه از اسراي آزاد شده (كه به نوعي با وي در يك اردوگاه بودند) داشتيم به اين نتيجه رسيديم كه: 🍁 دليل اين كار اين بوده كه احتمالا در قبال مكاتبه با خانواده، عراقي‌ها از او يك‌سري مطالباتي را داشته‌اند كه شهيد تندگويان نمي‌خواسته زير بار آنها برود! 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
✨﷽✨ 🌿 🔎از همسر شهید همت پرسیدند: چرا چشمهای حاج ابراهیم آنقدر زیبا بود؟ گفته بودند به دو علت: اول هیچ وقت نگاه ابراهیم من به حرام باز نشد. دوم هر موقع نیمه های شب بیدار میشدم میدیدم اون چشمها در خونه خدا چه اشکی دارند میریزند.🥺 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
عاشق و دلداده حضرت زهرا (س) بود . می گفت ، آخرش حاجتم رو می گیرم ، یه روز به عکس من نگاه می کنید و می گید شهید محسن . به خانواده اش سفارش کرده بود ، هر وقت برای خانم فاطمه زهرا گریه می کنید ، اشک هاتون رو به سینه بمالید ، موقع خواب وضو بگیرید و توی رخت خواب سه مرتبه بگید ، یازهرا (س) . برای گرفتن وضو و اقامه نماز صبح ، حضرت زهرا (س) ، یادتون نره...... 📕 خط عاشقی ، ج2 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
تصمیم گرفته بود توی جبهه دبیرستان راه بیندازد! میگفــت: « امــروز بچـه ها دارن اینجا می جنگن و خون مــیدن، عــده ای بی تفاوت و اشراف زاده هم، توی شهرها عین خیالشون نیست! با خیال راحــت درس میخونن، فردا هم که جنگ تموم بشه، همه مسئولیــت های کلــیدی مملکت رو بدست میگیرن، این رزمنده ها هم میشن محافظ یا زیر دست اون ها! » وسعت دید عجیبی داشــت، برای رزمنده ها می سوخت. یکی از روزها یک گوشه خلــوت نشسته بود، حال غریبـی داشت، تا آمدم حرف بزنم گفت: « چیزی به شروع عملیات نمونده، بعد از عملیات هم دیگه منـو نمی بینی! کار من با دنیا تموم شده، کار دنیا هم با من تموم شده! نه من دیـگه با دنیا کار دارم، نه دنیا با مــن » درست چند روز بعد از عملیات کربلای 5 خبر شهادتش در تمام شهر پیچید🌷. خلیل مطهرنیا 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🌹 بنزین ماشینم تمام شده بود از مهدی خواستم چند لیتر بنزین بدهد تا به پمپ بنزین برسم ، گفت : بنزین ماشین من از بیت المال است ، اگر ذره‌ای از آن را به تو بدهم نه تو خیر می‌بینی و نه من ! 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
به کوچکترین چیزهایی که ما توجه نداشتیم دقت می کرد. اسراف در زندگیش راه نداشت. ‌ تا می توانست ، در هر شرایطی به مخلوقات خدا کمک می کرد . از هر لحظه ی عمر خودش بهترین استفاده را می کرد. یادم هست پشت باشگاه صدری ، دور هم نشسته بودیم. کنار ابراهیم ، یک تکه نان خشک شده افتاده بود. نان را برداشت و گفت ، ببین نعمت خدا رو چطور بی احترامی کردند؟! نان خیلی سفت بود ، بعد یک تکه سنگ برداشت ، و همینطور که دور هم نشسته بودیم ، شروع به خُرد کردن نان نمود. حسابی که ریز شد ، در محوطه باز انتهای کوچه پخش کرد! چند دقیقه بعد کبوتر ها آنجا جمع شدند. پرنده ها مشغول خوردن غذایی شدند که ابراهیم برایشان مهیا نموده بود..... 📕 سلام برابراهیم۲ ، ص۱۴۷ 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
روستایی را از داعش پس گرفته بودیم ، اما درگیری هنوز هم ادامه داشت ، همه پشت خانه‌ای سنگر گرفته بودیم ، از زمین و آسمان داشت سرمان گلوله و خمپاره و آتش می‌بارید ، نمی‌شد از جایمان یک لحظه جُم بخوریم ، باید حالا حالاها آنجا می ‌ماندیم ، وقت نماز ظهر شد ، محسن بی ‌خیال گلوله و خمپاره ایستاد به نماز ، دو تا از بچه ‌های سپاه قدس گیر دادند بهش که ، الان وقتش نیست ، محسن اما عین خیالش نبود ، بِهشان گفت ، می‌ خوام نمازم رو اول وقت بخونم ، شما کاری به کار من نداشته باشید ، ایستاد به نماز ، توی همان معرکه و زیر آن باران گلوله و آتش..... 📕 حجت خدا 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🌷سال 61 بود. در منطقه دهلران. برای منفجرکردن پلی به عمق مواضع دشمن نفوذ کرده بودیم.بستن موادمنفجره تا اذان صبح طول کشید. همزمان یک ماشین عراقی از روی پل رد می شد که پنچر شد. چند سرباز عراقی پیاده شدند. از شانس ما لاستیک زاپاس قل خورد به سمت ما. یکی از عراقی ها با چراغ قوه آمد پائین. مجید به نماز صبح ایستاده و بلند نمازخواند می خواند. چندباربه پایش زدم،صدایش راکم نکرد. گفتم یواش، یواش. عراقی آمد. با آنکه روی سر ما بود، بدون آنکه متوجه ما شود برگشت. نمازش که تمام شد گفتم چرا صدایت را کم نکردی. گفت: نماز صبح را باید بلند خواند،چرامی ترسید خدا گوشهای آنها را کر میکند، اگر هم خواست خدا به اسارت ما باشد راه فراری از آن نداریم. عبدالمجید آزادی خواهان شهادت: عملیات خیبر 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🌹 🔅 همراه مردم ... 🔻 -چرا ماشینت رو فروختی؟ -از وقتی با ماشین خودم رفت‌وآمد می‌کنم، فرصت معاشرت با مردم محل رو از دست دادم. این کار را کردم تا دوباره از مشکلات مردم باخبرشم و بهشون کمک کنم. 🌹 به نقل از همسر شهید 😞 اما ای شهید در کشور افرادی داریم که از پست شیشه ماشین اقتصاد مردم رو رصد می کنند 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
رتبه اول دانشگاه تورنتوی کانادا را به دست آورده بود ، وقتی درسش تمام شد و برگشت ایران ، تصمیم گرفت برود جبهه ! گفتم ، شما تازه آمدی و ازدواج کردی ، یه مدت بمان بعد برو جبهه ، گفت ، نه مادر جان ، من پول این مملکت را در کانادا خرج کرده ام تا درسم تمام شود ، وظیفه ی شرعی ام اینه که ، برم جبهه و به اسلام و مردم خدمت کنم ... 📕 ستارگان خاکی ج22ص63 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
📝خاطرات شهدا | 🔻 مهربان بودن یعنی این.. 🔅 باید با اتوبوس می‌رفت مدرسه. امـا گاهی پیـاده می‌رفت تا پولش رو جمع‌کنه و برای خواهرش چیزی بخـره و خوشحالش کنه... می‌گفت: دوسـت دارم زندگی‌ام طوری باشه که اگر کسی به فرش زیر پایم نیاز داشت ، کوتاهی نکنم... عروسی که کرد، پدرش یک فرش ماشینی بهش هدیه داد؛ عبدالله هم فرش رو داد به یک نیازمند و برای خودش موکت خرید... 📍خاطره‌ای از زندگی علمدار روایتگریِ شهدا حاج‌عبدالله ضابط 📚 کتاب شیدایی ، صفحات ۱۱ و ۱۹ 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🌷چهره ای ارام و دوست داشتنی داشت, اهل حرف زدن نبود. علاقه عجیبی هم به نماز و به خصوص سجده داشت, گاهی تا ساعتی در سجده بود . من از نظام کوچکتر بودم, همیشه به من می گفت دعا بخوان, من هم برایش دعای کمیل و توسل می خواندم و او اشک می ریخت... خیلی تمیز و مرتب بود, اما یکبار که به مرخصی امد, لباسی کهنه و مندرس به تن داشت. پدر شاکی شد, گفت این چه لباسیه, پوشیدی؟ کمی شرم کرد.گفت راستش با یکی از دوستان با هم به مرخصی امدیم, دوستم مادر ندارد و قرار بود به جشنی برود. لباس خودم را به او دادم, حالا همین لباس را می شورم و درستش می کنم! 🌾🌷 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | 🔻 بعد از شهادت ، موتورم را بفروشید ، مبادا درس خواندنم ضربه‌ای به بیت المال زده باشد!... 🎙روایتی از زبان 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
📝 | 🔻 کار هر شبش بود! با اینکه از صبح تا شب کار و درس داشت .... 🌷 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
تلنگرِ شهید: بی‌نمازها از شفاعت محرومند! یکی از آشنایان، خوابِ شهیـد احمد پلارک رو دید. وقتی ازش تقاضای شفاعت کرد ، شهید پلارک بهش‌گفت: "من نمی‌تونم شما رو شفاعت کنم... فقط وقتی می‌تونم شما رو شفاعت کنم که نماز بخوانید و به آن توجه کنید، همچنین زبان‌تان را نگه دارید ، در غیر این صورت هیچ‌کاری از من بر نمیاد..."👌 📚منبع: مجموعه خاطرات۱۳ «کتاب پلارک» ، صفحه ۲۶ 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
حاج رضا پس از شهادت برادرش بیش از سه روز در تهران نماند و به منطقه بازگشت . وقتی به وی گفته می‌شود که ، خوب بود لااقل تا شب هفت برادرت می‌ماندی و بعد بر می ‌گشتی ؟ در جواب می‌گوید ، به آنها گفته‌ام کنار قبر حسین قبری را برای من خالی نگهدارید . بیش از ۱۰ روز از شهادت برادرش نگذشته بود که روز ۱۰ تیرماه سال 1365 در عملیات کربلای۱ ، روز آزادسازی شهر مهران، از چنگال دشمن بعثی به شهادت رسید .  شهید حاج رضا دستواره تا زمان شهادت ۱۱ بار مجروح شدن را به جان خریده بود ، ولی هرگز لحظه‌ای از پای ننشست که دشمن بخواهد دین و ناموس کشورش را به خطر بیاندازد .... 📕 ستارگان خاکی 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🌷پدرش کارمند بود و گاهی مقداری ارزاق از طرف اداره به انها داده میشد, برنج و روغن و ... احمد هروقت می شنید که این ارزاق را گرفتیم می گفت سهم من را بدید....!! می گفتیم به چه دردت می خوره؟ می گفت سهم خودمه, می دونم باهاش چه کار کنم! می گرفت و می برد. بعد از ان هروقت غذایی از ان درست می کردیم لب نمی زد,می گفت من سهمم را گرفتم دیگر از این غذا سهمی ندارم. بعدها فهمیدیم آن برنج و روغن و ... را بین فقرا تقسیم می کرده است! احمد كشاورزى 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🍃هر وقت که می رفت تبلیغ، یک کیسه نان خشک و پنیر هم با خودش می برد. فکر میکردم میخواهد در محل تبلیغش زندگی کند و با خودم کلنجار می رفتم که شیخ مهدی اهل این کارها و فیلم بازی کردن برای نبود، هر طور در خانه می کرد، بیرون هم همین بود، حالا چی شده که این کار را میکند؟! 🍃همین سوال باعث شد تا در یکی از سفرهای تبلیغی اش به زور همراهش بروم. وقتی به محل تبلیغ که روستای کوچکی بود رسیدیم تازه دو زاری ام افتاد. شیخ مهدی همیشه عادت داشت بین کارهایی که میخواهد انجام دهد، سخت ترین ها را انجام بدهد برای همین در تبلیغ هم روستاهایی را انتخاب می کرد که بر اثر تبلیغات ذهنیت منفی ای به دین و روحانیت داشتند تا آنجا که حتی حاضر نبودند نان خالی به بفروشند و شیخ مهدی مجبور بود تا با همان نان خشک و پنیر روزگارش را بگذراند اما این هیچ تاثیری در تبلیغ او نداشت. 🍃 برای اهالی آن روستا در تبلیغ و تبیین دین آنچنان سنگ تمام می گذاشت که یادم هست وقتی ایام تبلیغ تمام شدمردم همان روستا آمدند و با اشک و آه و به اصرار از او خواستند تا باز هم به آنجا برود اما شیخ مهدی بنایش این بود که در آن روستا کارش را کرده و را در اهالی ایجاد کرده، بقیه کار را یک نفر دیگر باید بیاید انجام دهد. 🍃برای همین سال بعد با وقت تبلیغی بعد می رفت به یک روستای صفر کیلومتر دیگر و روز از نو روزی از نو. بیخود نبود که شیخ مهدی شاه آبادی فرزند بزرگ استاد حضرت امام رضوان الله علیهم آنطور چشم خدا را گرفت که با خلعت فاخر شهادت او را برای خودش جدا کرد. 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🎤👈 همسر استاد مطهری رحمة الله علیه 🔶 مادر استاد در مورد شهید مطهری گفتند: در زمانی که استاد مطهری را هفت ماهه حامله بودم، در خواب دیدم که در مسجد فریمان تمام زنان فریمان نشسته اند و من هم آنجا هستم. 🔶 یک دفعه دیدم که خانم بسیار محترم و مقدّسی با مقتعه وارد شدند و دو خانم دیگر دنبال ایشان آمدند، در حالی که گلاب پاش هایی را در دست داشتند. 🔶 آن خانم مجلّلی که در جلو آن دو خانم بودند، به آنها گفتند: گلاب بریز، آنها روی سر تمام خانم ها گلاب پاشیدند. وقتی به من رسیدند، سه دفعه روی سر من گلاب ریختند. 🔶 ترس مرا فرا گرفت که نکند در امور دینی کوتاهی کرده باشم. ناگزیر مجبور به سؤال کردن شدم و از آن خانم پرسیدم: چرا روی من سه دفعه گلاب پاشیدند⁉️ 🔶 گفتند: به خاطر آن جنینی که در رحم شماست. این بچّه به اسلام خدمتهای بزرگی خواهد کرد. 🔶 وقتی مرتضی به دنیا آمد، با بچّه های دیگر فرق داشت، به طوری که در سه سالگی کُت مرا بر دوش می انداخت و به اتاقی در بسته می رفت و در حالی که آستینهای کت به زمین می رسید، به نماز خواندن می پرداخت. 📚 پاره ای از خورشید، ص 97 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🔰 | 🔻 رفتار پدر با مادرمان بسیار با محبت و همراه با احترام بود . ایشان لباس های خود را شسته و اتو می کرد به طور کلی تمام کارهای شخصی شان باخودشان بود اگر هم مادر انجام می دادند از ایشان گله می کردند و می گفتند شما خانم خانه هستید و وظیفه ای در قبال انجام کارهای شخصی من ندارید شما همانقدر که به بچه‌ها برسید کافی است..... 📕 ستارگان خاکی 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🔰 | 🔻 رتبه اول دانشگاه تورنتوی کانادا را به دست آورده بود وقتی درسش تمام شد و برگشت ایران تصمیم گرفت برود جبهه ! 🔅 گفتم شما تازه آمدی و ازدواج کردی یه مدت بمان بعد برو جبهه گفت نه مادر جان من پول این مملکت را در کانادا خرج کرده ام تا درسم تمام شود وظیفه ی شرعی ام اینه که برم جبهه و به اسلام و مردم خدمت کنم ... 📕 ستارگان خاکی ج۲۲ص۶۳ 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🌷 💠به نقل از برادر شهید سعید خیلی به نفس خود مسلط بود، هیچگاه او را عصبانی و یا پرخاشگر ندیدم، در این مواقع سکوت می کرد. با وجود اینکه بسیار  شاد و شوخ بود اما هیچگاه از حد اعتدال خارج نمی شد و هرگز کسی را با مزاح و خنده هایش نمی رنجاند. ببسیار مراقب بود که گناه نکند. نظم خاصی داشت بویژه در خصوص نماز بسیار دقیق و منظم بود. 🌼به نماز که می ایستاد بسیار، سنگین، باوقار و متواضع بود، گاهی اوقات به او نگاه که می کردی با خود می گفتی آیا این همان سعید شاد و شوخ است که این چنین باوقار به نماز ایستاده است؟ 🌟 اهل تعقیبات و ذکر و اهل دعا و مناجات بود. ✨بارها در موضوعات مختلف به ما می گفت باید طوری زندگی کنیم که زمینه ساز ظهور امام زمان(عج) باشیم. زن و زندگی، مهمانی رفتن، حتی لباس پوشیدنمان و ... اصلاً ورد زبانش بود که زمینه ساز ظهور باشیم.   🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
| 🔻 با آن همه کار و دردسر ، حواسش به عشایر بین راه سید صالح تا پاوه هم بود. اوضاعشان خوب نبود . ما را فرستاد آن جا برایشان کلاس درس و قرآن و ورزش راه انداختیم . دام هایشان را واکسینه می کردیم؛ و هرکاری از دستمان بر می آمد . خودش هم به ما سر می زد. طلبه بودم . توی خط من را دید ، گفت :درس و مشقت را چی کار کردی ؟ گفتم : این جا واجب تره. گفت : اگر حوزه ها خالی بشه راحت می شکنیم. دو ماه دو ماه طلبه ها را جابه جا می کرد که به درس هایشان برسند. شهید محمدتقی رضوی🌷 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🌸🍃 خاطره ای زیبا از زندگی شهید صاحب الزمانی... 🌟 نماز شب... اومد بهم گفت : " میشہ ساعت ۴ صبح بیدارم ڪنی تا داروهام رو بخورم ؟ " ساعت ۴ صبح بیدارش ڪردم ، تشڪر ڪرد و بلند شد از سنگر رفت بیرون ... بیست الی بیست و پنج دقیقہ گذشت ، اما نیومد ... نگرانش شدم ؛ رفتم دنبالش و دیدم یہ قبر ڪنده و توش نماز شب می خونہ و زار زار گریہ می ڪنہ ! بهش گفتم : " مرد حسابی تو ڪه منو نصف جون ڪردی ! می خواستی نماز شب بخونی چرا بہ دروغ گفتی مریضم و می خوام داروهام رو بخورم ؟! " برگشت و گفت : " خدا شاهده من مریضم ، چشمای من مریضہ ، دلم مریضہ ، من ۱۶ سالمہ ! چشام مریضہ ! چون توی این ۱۷ سال امام زمان عج رو ندیده ... دلم مریضہ ! بعد از ۱۶ سال هنوز نتونستم با خدا خوب ارتباط برقرار ڪنم ... گوشام مریضہ ! هنوز نتونستم یہ صدای الهی بشنوم ... " 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊