6.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#حاج_قاسم
💠اینجا بیت الزهرا ست.
بیتابی های نازدانه شهید
مدافع حرم حامد بافنده در
آغوش سردار شهید حاج
قاسم سلیمانی.
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#به_نامِ_خدا
کتابچه ی دعای کمیل باهاش بود.
بعد از هر نمـــازی؛
فرازهایے از دعــا را مےخواند.
یک بار به شوخے بهش گفتم :
آقا محمد، دعای کمیل ما شب های جمعه است؛ چرا شما هـــر روز بعد از هر نمازی دعا مےخـــــوانی ؟
گفت : مگر انسان فقـــط شب های جمعه به خـــــدا نیـــاز دارد ؟!
ما هر لحــــظه به خدا احتـیاج داریم !
دعــــــا کردن،
پاســـخ به همین نـــیاز ماست.
#شهید_محمدباقر_حبیب_اللهی
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🌸شهیدی که کر ولال بود 🌸وهمه به او میخندیدند..!
🌸اما امام زمان(عج)به او مژده 🌸شهادت داد ومحل دفنش را هم 🌸به وی نشان داد ...
🥀#شهید_عبدالمطلب_اکبری
شادی روحش صلوات
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
📩
◄ #ڪـــــلام_شهـــــید
🍁شهـــید علی یـــزدانی:
اسلام هیچ ضـــــربه ای بالاتر از
#بیخـیالی امتش نخورده! رفقا
گوشه نشینید، کنار نرید پای کار
وایسید تــنها راه سعادت پیروی
از ائمهاست در سایه ولایتفقیه
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
📜#خاطرات_شهدا
#راز_شهیدی_که_امام_حسین_علیه_السلام #جمجمهاش_را_کربلا_برد...
🔰قبل از عملیات بدر غلامرضا جلوی من و مادرش بدنش را برهنه کرد و گفت نگاه کنید، دیگر این جسم را نخواهید دید همانطور شد و در عملیات بدر مفقود گردید...
🔰دوازده سال در انتظار بودم و با هر زنگ به سمت در میدویدم تا اگر برگشته باشد اولین کسی باشم که او را میبینم تا اینکه یک روز خبر بازگشت او را دادند فقط یک جمجمه از شهید برگشته بود که مادرش از طریق دندان؛ فرزند را شناخت...
🔰در نزد ما رسم است که بعد از دفن، سه روز قبر بصورت خاکی باشد شبی در خواب دیدم که چند اسب سوار آمدند و شروع به حفر قبر کردند
گفتم: چکار میکنید؟
🔰گفتند: مأمور هستیم او را به کربلا ببریم
گفتم: من دوازده سال منتظر بودم، چرا او را آوردید؟
گفتند: مأموریت داریم و یک مرد نورانی را نشان من دادند
🔰عرض کردم: آقا این فرزند من است فرمود: باید به کربلا برود؛ او را آوردیم تا تو آرام بگیری و بعد او را ببریم یکباره از خواب بیدار شدم با هماهنگی و اجازه، نبش قبر صورت گرفت، اما خبری از جمجمه غلامرضا نبود و شهید به کربلا منتقل شده بود و او در جرگه عاشورائیان در کربلا مأوا گرفتهبود.
راوی: احمد زمانیان پدر شهید
🌷شهید غلامرضا زمانیان🌷
#یادکنیم_شهدا_را_با_ذکر_صلوات🌷
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
#شہیدانه『🌹🕊』
بهش میگُفتن
واسہ چے bmv رو ول ڪردی
اومدی مدافع حرمـ شدے؟!🤔
نونت ڪم بود!
آبت ڪم بود!
میگُفت:
عشقمـ♡ ڪم بود… :)🎈
#شهید_مدافع_حرم
#احمد_محمد_مشلب✨
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
به عشقت پردهٔ صبح را
از پنجرهٔ احساسم
که رو به بیکرانه های آسمـان
توست باز میکنم....
آرامش را از تو استمداد میکنم
پس به یادت میگویم
صبح بخیـــر...
#سپهبد_حاجقاسم_سلیمانی🌷
📎سلام ، صبحتون شهدایی🌺
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
حال و هوای ڪوچه ے شهید اصغر پاشاپور
🌹شهادتت مبارڪ ...
#انتقام_سخت
#شهید_اصغر_پاشاپور
#حاج_قاسم_سلیمانی
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
پسر اولش گفت:مادر برم؟
رفت و شهید شد💔
پسر دومش هم رفت وشهید شد.
وبعد پسر سوم...
۹نفر از محارمش شهید شدند..😳😨
و خودش در #حج_خونین
شهید شد...❣🌹
#زنان_زینبی
#شهیده_فاطمه_نیک
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
👈#آقا_خوبه
🌼جدیدترین و آخرین#کتاب
💢از بهار سال 1364 در واحد آر.پی.جی لشکر 27 محمد رسول الله (ص)، با جوانی آشنا شدم داش مشدی و باصفا، بچۀ محلۀ "تی دوقلو" میدان خراسان.
💢"#حمید_کرمانشاهی" که ظاهرا قبل از آن در کردستان بود، برای اولین بار به جنوب اعزام شده و به واحد ما آمده بود.
حدود 2 سال با حمید آشنا بودم و مدتی در گردان 🌷#شهادت همرزم بودیم.
💥روز چهارشنبه 17 تیر 1366، همراه#حامد_قاسمی به معراج شهدای تهران رفتیم تا جنازۀ "🌷#جمشید_مفتخری" را ببینیم. وارد یکی از سردخانهها شدیم. اتاقی بود حدود 4 متر در 4. حامد یکراست رفت سراغ تابوت جمشید.
💢نمیدانم چه شد که به محض ورود، روی اولین تابوت سمت راست را خواندم:
"تهران، میدان خراسان، تیردوقلو، کوچۀ برق ادیسون ..."
💢چی؟ کوچۀ برق ادیسون؟ این اسم خیلی برایم آشنا بود. آنجا خانۀ🌷#حمید_کرمانشاهی بود.
همیشه به شوخی بهش می گفتم:
- آخه اینم شد اسم #کوچه؟ انشاءالله شهید بشی تا #کوچه را به نامت کنند!
🌷بلافاصله درِ تابوت را باز کردم. خودش بود؛⚘#حمید.
بدنش کاملا سیاه بود؛ میگفتند باوجود اینکه تابستان است، ارتفاعات ماووت عراق یخبندان و سرد است. ظاهرا اینها هم یکی دو روز روی ارتفاعات و میان برف مانده بودند.
☀️صورتش از انفجار یا سرما سیاه شده بود. لبانش باز بودند، ولی آن خندۀ داشمشدی را نداشتند. سینهاش کاملا متلاشی بود. دل و رودهاش هم.
💢سرم را بردم پایین. از#عشق، بوسهای از لبان بازش گرفتم. آنقدر سرد بودند که لبهایم به لبانش چسبید. سخت لبانم را از لبش جدا کردم.
آن طور که می گفتند: