eitaa logo
روایتگری شهدا
23.1هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
5.1هزار ویدیو
72 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید،سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفا برای نشر مطالب با #مدیر_کانال هماهنگ باشید.🛑 📥مدیر کانال(شاکری کرمانی،راوی موسسه روایت شهدا،قم) 📤 @majnon313
مشاهده در ایتا
دانلود
پنج شنبه های شهید وشهادت بیان معنوی وسعید بهشتی کلام شهید ملت ما باید خودش را آمادة هر گونه فداکاری بکند. در چنین میدان وسیع واین هدف رفیع انسانی و الهی جان دادن و مال دادن و فداکاری امری بسیار ساده و پیش پا افتاده است و خدا کند که ما توفیق شهادت متعالی در راه اسلام را با خلوص نیت پیدا کنیم. شهيد حسن باقري خاطره ازشهید یک ماه از پیروزی انقلاب گذشته بود. ابراهیم هر روز با کت و شلوار شیک به محل کار، که در شمال تهران بود، می آمد. یک روز دیدم گرفته و ناراحت است، ازش پرسیدم: داش ابرام! چیزی شده؟ گفت: نه، چیز مهمی نیست. گفتم: اگر چیزی هست بگوها، شاید بتونم کمکت کنم. جواب داد: چند روزه که یه دختر بی حجاب توی این محله به من گیر داده، می گه تا تو رو به دست نیارم، ولت نمی کنم. نگاهی به قد و بالایش کردم و گفتم: مرد حسابی! با این تیپ و قیافه ای که تو بهم زدی، چیز عجیبی نیست. گفت: یعنی تو می گی به خاطر تیپم این حرف رو زده. گفتم: شک نکن! فردا وقتی ابراهیم آمد سرکار، نزدیک بود از خنده روده بر شوم؛ موهای تراشیده با پیراهنی بلند و شلوار کردی و دمپایی. شهید ابراهیم هادی منبع : کتاب هادی منبع کلام شهدا:سايت 50 سال عبادت @majnon100
🌷به مناسبت 30 تیر، سالروز شهادت عباس دوران آن روز وقتي بلوار نزديك پايگاه هوايي شيراز را به نام من كردند، غرور و شادي را در چشم‌هاي همسرم ديدم. خانواده خودم هم خوشحال بودند. حواله زمين را كه دادند دستم، من فقط به خاطر دل همسرم گرفتم و به خاطر او و مردم كه اين همه محبت دارند و خوبند، پشت تريبون رفتم. ولي همين كه پايم به خانه رسيد، ديگر طاقت نياوردم. حواله زمين را پاره كردم، ريختم زمين. يعني فكر مي‌كنند ما پرواز مي‌كنيم و مي‌جنگيم تا شجاعت‌هاي ما را ببينند و به ما حواله خانه و زمين بدهند؟ بايد با زبان خوش قانعش كنم كه انتقال به تهران، يعني مرگ من. چون پشت ميزنشيني و دستور دادن براي من مثل مردن است. 🔹دست‌نوشته‌اي از عباس دوران، هشتم تير 1360 ✅ روایت سیره شهدا وپنج شنبه های بیان معنوی
🌷 پنج شنبه های روایت شهدا،بیان معنوی ☀️کلام شهید از رشد سیاسی خود غافل نمانید که تنها وسیله برای شناختن دغلکاران و مستکبرین می‌باشد. شهید عبدالعلی میرزایی ☀️خاطره ازشهید محله ى مسجد فين اصفهان بود و هيات حضرت رقيه علیها السلام. هر كس وارد هيات مى شد، تازه بايد مجوز ادامه ى راه مى گرفت. شرطش اين بود كه دفعه ى بعد يك نفر را با خودش بياورد. فكر هيات از عبداللّه بود و اسمش از آقاجون. خيلى به عبداللّه و رحمت اللّه كمك كرد اين هيات را راه بيندازند. يك صندوق قرض الحسنه هم داشتند. هر كس هر قدر مى توانست مى داد. هر وقت هم پشيمان مى شد، مى توانست پس بگيرد. صندوق كار راه اندازى شده بود براى مردم محل. شهید عبد الله ميثمي ⚡️منبع : برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | مریم برادران ⚡️منبع کلام شهدا:سايت وصيت @majnon313
شهیدی که بعد از شهادتش به زیارت امام رضا (ع) رفت 🌷🌷🌷شهید محمدرضا عاشور در سال ۱۳۴۴ متولّد شد. در مورخه ۶۱/۱/۱۲ برای اولین بار به جبهه رفت. در آخرین اعزام در مورخه ۶۴/۷/۷ به جبهه رفت و در مورخه ۶۴/۱۱/۲۲ در منطقه عملیاتی والفجر ۸ در فاو به شهادت رسید. آنچه می خوانید کرامتی است از این شهید: شهید محمدرضا عاشور پس از زخمی شدن در عملیات والفجر ۸ به یک بیمارستان در اصفهان منتقل می شود. در آنجا خانواده اش به بالینش می آیند و تا لحظات آخر عمرش در کنار او می نشینند. شهید عاشور قبل از شهادت، خطاب به خانواده اش می گوید: من آرزو داشتم پس از عملیات والفجر ۸ به پابوس امام رضا (ع) بروم، ولی افسوس که حالا دیگر نمی توانم .... و لحظاتی بعد به شهادت می رسد. برادرش او را در تابوت می گذارد و روی آن پارچه ای می کشد و می نویسد: محمدرضا عاشور اعزامی از گرمسار. سپس خود و خانواده برای مهیا کردن مقدمات تشییع جنازه به تهران و از آنجا به گرمسار می روند. جنازه این شهید با بقیه شهدا به تهران منتقل می شود. در تهران به دلیل نا معلومی، پارچه روی تابوت محمدرضا، با شهیدی از مشهد عوض می شود و جنازه را به مشهد می برند، غسل می دهند، کفن می کنند و در حرم امام رضا (ع) طواف می دهند. وقتی خانواده آن شهید برای دیدار آخر به سراغ جنازه می آیند می بینند این جنازه، جنازه شهید آن‌ها نیست. از آن طرف هم خانواده محمدرضا می بینند جنازه شهیدی دیگر را تحویل گرفته اند و بلافاصله به مرکز تلفن می زنند و قضیه را اطلاع می دهند. سرانجام هر دو خانواده، شهید خودشان را تحویل می گیرند و به خاک می سپارند. در حالی که شهید عاشور به آرزویش که زیارت امام رضا ((علیه السلام)) بود رسیده بود!🌷🌷🌷 🔴 🍀 ✅ به خانواده بزرگ تبیان بپیوندید: 👇👇👇👇 https://telegram.me/joinchat/BC2q4jvx7b61C148N7LjlA
خاطراتی چند از سبک زندگی سردار شهید سید حمید میر افضلی فرمانده اطلاعات و عملیات قرار گاه کربلا 🌷🌷🌷🕊🌷🌷🌷 سید پا برهنه طبق معمول موقع عملیات کفش هایش را در آورده بود و با پای برهنه توی منطقه راه می رفت. ازش پرسیدم: چرا با پای برهنه راه می ری سید...؟ گفت برای پس گرفته شدن این زمین خون داده شده.این زمین احترام داره و خون بچه ها رویش ریخته شده،آدم باید با پای برهنه روش راه بره. _________________________ خواب روی سنگ اوایل جنگ در گروه جنگ های نامنظم با شهید چمران همکاری می کرد.شب ها که می خواست بخوابد با همان لباسی که تنش بود می رفت بیرون سنگر و روی سنگ ریزه ها می خوابید یک شب بهش گفتم: چرا این کار رو می کنی، چرا توی سنگر نمی خوابی؟ جواب داد:بدن من خیلی استراحت کرده،خیلی لذت برده،حالا باید اینجا ادبش کنم. __________________________ فرمانده بی سیم چی بعد از عملیات فتح المبین رفتم کرخه نور تاسید را ببینم و از سلامتی اش با خبر شوم. گوشه ی سنگر یک تلفن بودکه سید مدام با آن حرف میزد ولی هر دفعه به گونه ای صحبت می کرد که خیلی عادی و معمولی جلوه کند. پرسیدم:آسیدحمید مسئولیت شما توی جبهه چیه ؟ سیدگفت من تلفن چی فرمانده ام. درست می گفت.خودش هم فرمانده بودوهم تلفنچی فرمانده. فرمانده خط بود ولی برای اینکه همشهری هایش نفهمندچه مسئولیتی دارد،جلوی ما آن طوری برخوردمی کرد.به همه نیروهایش گفته بود در موردمسئولیتش به کسی چیزی نگویند. _______________________ مرد عملیات مارا فرستاده بود سوسنگرد تا منطقه را شناسایی کنیم. بعد از چند روز که کار اطلاعاتی انجام دادیم و منطقه را شناسایی کردیم.سید آمدو گفت: من نیروی رزمی ام و با خدای خودم عهد کردم فقط کار رزمی انجام بدم.نمی تونم یک جا بمونم و کاری نکنم... بعد هم از پایگاه سوسنگرد فرار کرد و خودش را رساند به یگان های دیگه که در عملیات شرکت داشتند. _________________________ وقتی مسوول اطلاعات و عملیات شد و فرماندهی را به دست گرفت بعد چند ماه کار شناسایی با شیعه های عراقی دوست شده بود زبان عربی را هم قول بود یکی از همین شیعه های عراقی برایش کارت شناسایی درست می‌کند و با لباس نظامی عراقی وارد یکی از پادگان‌های عراق می‌شوند. هر چند سید به زبان عربی تسلط داشت، ولی از ترس این که لهجه‌اش عراقی‌ها را متوجه ایرانی بودنش کند، مجاهد عراقی از او می‌خواهد حرف نزند و نقش انسان‌های لال را بازی کند. قبل شهادت با اصرار بچه‌ها همه چیز را گفت،آخه بعضی وقتها تا یک هفته از شناسایی برنمی گشت،همه میگفتن اسیر شده چون تنها میرفت ولی آخرش گفت تا حالا 5 بار به همین صورت به کربلا رفته است!» یادو نامش معطر به عطر گلهای بهشتی باد و شفاعتش شامل حالمان انشاالله 🌷🌷🌷🕊🌷🌷🌷 @sabkezendegishohada
☀️روایت شهدا وپنج شنبه های بیان معنوی☀️ سخن شهید در راه خدا حرکت کردن سختی و رنج دارد. مانع زیاد است. با صبر و استقامت راه انبیا را ادامه دهید که امروز جوانان ما با ریختن خونشان موانع راه را برداشته و بر می دارند و ما فردای قیامت در پیشگاه خدای تبارک و تعالی عذری نداریم. شهيد مصطفي رداني پور خاطره ازشهید تازه امده بود سقز یک روز شاید هم دو روز . باید حمله می کردیم به یک روستا که نزدیک سقز بود . ضد انقلاب جمع شده بود آن جا. دو سه تا از بچه ها فشنگ شان تمام شد. خواستیم عقب نشینی کنیم محمود گفت من یک قدم هم عقب نمی آم . گفتم :اگر گلوله هات تموم شد چی کار می کنی؟گفت جنگ تن به تن. ماندیم چه کار کنیم در همین حال محمود سر یکی از کومله ها را هدف گرفت و زد . طرف با صورت آش و لاش از پشت تخته سنگ افتاد بیرون شروع کرد به غلت خوردن . دست یکی دیگرشان را هم زد . بچه ها شیر شدند . دو سه تای شان را هم آنها زدند . محمود کم کم شروع کرد جلو رفتن . کومله ها آنهایی شان که زنده مانده بودند پا گذاشتند به فرار. فردای ان روز محمود شد مسوءول گروه اسکورت ((دیواندره-سقز)) شهیدمحمود کاوه منبع : منبع : سایت سبک بالان منبع کلام شهدا:سايت 50 سال عبادت @majnon100
🌷روایت گری شهدا پنج شنبه های بیان معنوی ☀️کلام شهید به خانواده و دوستان عزیزم سفارش می‌کنم دست از اسلامِ عزیز برنداشته و اسلام عزیز را که سال ها در غربت بوده یاری کنند و از ولایت تا پای جان دفاع نمایند و بدانند که اسلام بدون ولایت، یعنی اسلامِ بدون علی در هر زمان. ⚡️ شهيد اكبر آقا بابايي ☀️خاطره ازشهید از رئيس بازى بعضى بالادستى ها دل خور بود. مى گفت «مى گن تهران جلسه است. ده پانزده نفر كارهامونو تعطيل مى كنيم مى آييم. سيزده چهارده ساعت راه، براى يك جلسه ى دو ساعته; آخرشم هيچى. شما يكى دو نفريد. به خودتون زحمت بدين، بياين منطقه، جلسه بگذارين.» ⚡️ شهید مهدی زین الدین 🍀منبع : برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | احمد جبل عاملی 🍀منبع کلام شهدا:اسك دين @majnon100
🌹🌹 سفره عقدمان با تمامی سفره ها فرق داشت؛به جای آینه شمعدان تفسیر المیزان را دور تا دور سفره عقدمان چیده بودیم! برکتی که این تفسیر به زندگیمان می داد می ارزید به هزاران شگونی آینه و شمعدان! برای مراسم برنج اعلا خریدیم ولی فتح الله گفت: وقتی مردم در این حال ندارند چگونه اینگونه خرجی بدهم! برنج ها را بسته بندی کردیم و به خانواده های نیارمند دادیم. همسر ✅ کانال روایت سیره شهدا @sirehshohada
💠 خاطره‌ای از شهید رجایی 💠 ⭕️ هفته دولت است. خدا شهید رجایی و شهید باهنر را رحمت کند. حاج آقای قرائتی نقل کردند: 📝 شهید رجایی یتیم بود، بزرگ شد، در تهران با یک کسی برای خرجی‌ شان دوره گردی می کردند، یعنی با دوچرخه قراضه یک چیزی در بازار تهران می خریدند، در کوچه پس کوچه‌ ها، محله فقرا، می فروختند. شریکش برای من گفت!!! یک سال با یک دوچرخه قراضه با شهید رجایی قبل از اینکه معلم شود کار می کردیم، بعد از یک سال هشت هزار تومان گیرمان آمد. شهید رجایی گفت: تو شش تا بچه داری، شش تومان تو بردار، من فعلا دو تا بچه دارم، دو تومانش را من برمی دارم. چه زمانی از این دو تومان گذشت؟ آن زمانی که با دو تومان می شد تهران یک قطعه زمین خرید، الان با چند ده میلیون هم زمین گیرت نمی آید، اصلا رجایی روحش بزرگ بود. یتیم بود، اما بزرگ بود، یک لحظه از دو هزار تومان گذشت. و آدم هم هست اگر یک جعبه گز می خواهد بدهد به یک کسی، نصف روز فکر می کند. دو تا خودنویس در جیبش هست، یکی را می خواهد بدهد به کسی، یک ربع فکر می کند، بدهم؟ ندهم؟ نکند بدهم پس ندهد. . . 🌺 آن وقت این مرد بزرگ، زمانی که به عنوان رئیس جمهور ایران رفت در سازمان ملل سخنرانی كند كارتر رئیس جمهور آن زمان آمریكا از او وقت ملاقات خواست، این معلم ایرانی به او اجازه ملاقات نداد، این عزت است که در سایه ایمان به خدا به دست می‌ آید. 🌐 http://telegram.me/joinchat/BjiOnTvUkEu7JDBJghtP1A
🌷🌷🌷 مادر در خواب پسر شهیدش را می‌بیند. پسر به او می‌گوید: «توی بهشت جام خیلی خوبه. چی می‌خوای برات بفرستم؟». مادر می‌گوید: «چیزی نمی‌خوام؛ فقط جلسه قرآن که می‌رم، همه قرآن می‌خونن و من نمی‌تونم بخونم خجالت می‌کشم. می‌دونن من سواد ندارم، بهم می‌گن همون سوره توحید رو بخون.». پسر می‌گوید: «نماز صبحت رو که خوندی قرآن رو بردار و بخون!». بعد از نماز یاد حرف پسرش می‌افتد. قرآن را بر می‌دارد و شروع می‌کند به خواندن. خبر می‌پیچد. پسر دیگرش این ‌را به عنوان کرامت شهید محضر آیت الله نوری همدانی مطرح می‌کند و از ایشان می‌خواهد مادرش را امتحان کنند. قرار گذاشته می‌شود. ✨حضرت آیت‌الله نزد مادر شهید می‌روند. قرآنی را به او می‌دهند که بخواند. به راحتی همه جای را می‌خواند؛ اما بعضی جاها را نه. میفرمایند: «قرآن خودت رو بردار و بخوان!». مادر شهید شروع می‌کند به خواندن؛ بدون غلط. آیت الله نوری گریه میکنند و چادر مادر شهید را می‌بوسند و می‌فرمایند: «جاهایی که نمی‌توانست بخواند متن غیر از قرآن قرار داده بودیم که امتحانش کنیم.».🌷🌷🌷 🌹شهید، حاج کاظم رستگار فرمانده لشکر 10 سید الشهدا🌹 👇👇👇 🆔 @TebyanOnline
شهیدی که به دستور صدام دو نیم شد 🌷🌷🌷 شهید "علی اکبر اقبالی دوگاهه" از خلبانان دوران دفاع مقدس سوار بر جنگنده به سمت عراق و شهر استراتژیک بغداد حرکت کرد. بسیاری از مناطق نظامی ارتش عراق را به آتش کشید. خوشحال از اینکه سیلی محکمی به صدام زده است. مسیر هوایی موصل را برای ورود به ایران انتخاب کرد ولی در مسیر هوایی برگشت هواپیمایش هدف اصابت موشک دشمن قرار گرفت و سقوط کرد. خودش را از جنگنده به بیرون پرتاب کرد ولی زنده به دست نیروهای بعثی افتاد. او را به اسارت گرفتند. صدام که از او و خلبان‌های ما کینه سختی داشت دستور داد سید علی اکبر را به طرز فجیعی به شهادت برسانند. نیروهای بعثی هر دو پای او را به تانک بستند. او را از وسط به دو نیم کردند. دژخیمان بعثی به همین هم اکتفا نکردند. صدام دستور داد نصف بدن او را در دروازه نینوا و نصف دیگر آن را در موصل دفن کنند. دو سال پس از جنگ نیمی از پیکر او را در موصل پیدا می‌کنند و از مرز قصر شیرین با تجلیل و به آغوش وطن باز می‌گردانند و پیکر مطهرش در جوار شهید سپهبد امیر صیاد شیرازی آرام می‌گیرد.🌷🌷🌷 👇👇👇 🆔 @TebyanOnline
روایتگری شهدا 1و2
خوابی که دختر شهید را به آغوش پدرش رساند 🌷🌷🌷 با سمیه که همکلام می‌شوم از خوابی که سال گذشته دیده است تعریف می‌کند و می‌گوید: سال گذشته چند روز قبل از اینکه شهدای گمنام را به درود نیشابور بیاورند خواب دیدم در یک حسینیه خیلی بزرگ تابوت دو شهید گذاشته‌اند و یکی از تابوت‌هایی که رو به قبله بود را نشانم دادند و گفتند این تابوت روبه قبله پدر شماست در همان حال گفتم این که اسمی ندارد نزدیک تر که رفتم روی تابوت با خط خوش نوشته شده بود شهید سیدعلی اکبر حسینی؛ با مادرم تماس گرفتم و گفتم دررود خبری است و آنجا بود که فهمیدم قرار است دو شهید گمنام در درود به خاک سپرده شوند. وی ادامه می‌دهد: چهارم خرداد ماه سال 93 روز شهادت امام موسی بن جعفر (ع) پیکر دو شهید گمنام دفاع مقدس وارد روستای دررود شد خیلی بی تاب بودم هر چه گفتم این شهید پدر من است کسی باور نکرد و می‌گفتند به خواب که اعتباری نیست، نمی‌شود تنها به یک خواب بسنده کرد. هنوز صحنه‌ای را که روی تابوت نوشته شده بود علی اکبر به یاد دارم از آن زمان هر وقت به دررود می‌آمدم ساعت‌ها بر مزار این شهید گمنام اشک می‌ریختم چون به دلم برات شده بود که این شهید پدر من است، همه می‌گفتند خودت را اذیت می‌کنی. می‌گفتم بهرحال این شهید هم گمنام است و خانواده‌ای ندارد من بجای خانواده‌اش به دیدارش می‌آیم و در این یک سال با این شهید به اندازه‌ای خو گرفتم که به این باور رسیدم پدرم است. دختر شهید سید علی اکبر حسینی در حالی که چشمانش پر از اشک است و مدام آنها را با دستانش پاک می‌کند می‌گوید: در تمام این سالها تنها دو بار خواب پدر را دیدم یک بار زمانی که تنها 6 سال داشتم و دیدم درب حیاط در می‌زنند؛ در را باز کردم دیدم کسی نیست، دیدم یک نفر جلوی من زانو زد نگاه که کردم پدر بود که مرا در آغوش گرفت. سال گذشته که دوباره خواب پدر را دیدم اما کسی باور نمی‌کرد این شهید، پدر من باشد پس از آزمایشات هر روز منتظر خبر خوش بودم یک شب دیگر پدر به خوابم آمد و گفت من از این بالا مراقبت هستم این بار مطمئن‌تر شدم و به همسرم گفتم من مطمئنم که این شهید پدرم هست.🌷🌷🌷 👇👇👇 🆔 @TebyanOnline
🌷🌷🌷 ماشین آمده بود دم در، دنبالش. پوتین هایش را واکس زده بودم. ساکش را بسته بودم. تازه سه روز بود که مرد زندگیم شده بود. تند تند اشک های صورتم را با پشت دست پاک می کردم. مادر آمد. گریه می کرد. مادر حالا زود نبود بری؟ آخه تازه روز سومه. علی آقا گوشه ی حیاط گریه می کرد. خودش هم گریه ش گرفته بود. دستم را گذاشت توی دست مادر، نگاهش را دزدید. سرش را انداخت پایین و گفت «دلم می خواد دختر خوبی برای مادرم باشی.» دستم را کشید، برد گوشه ی حیاط. گفت: «این پاکت ها را به آدرس هایی که روشون نوشتم برسون. وقت نشد خودم برسونمشون زحمتش میفته گردن تو.» پول هایی که برای کادوی عروسیش جمع شده بود، تقسیم کرده بود. هر پاکت برای یک خانواده ی شهید.🌷🌷🌷 👇👇👇 🆔 @TebyanOnline
شهیدی که عید قربان به مسلخ عشق رفت 🌷🌷🌷 روحانی کاروان مشغول خواندن دعای عرفه است. همکار سرلشکر بابایی- سرهنگ طیب - یک لحظه نگاهش به گوشه سمت راست چادر محل استقرارشان افتاد. تیمسار بابایی را دید که با لباس احرام در حال گریستن است. بسیار متعجب شد از خود پرسید:«ایشان کِی تشریف آوردند؟ کِی مُحرِم شدند و خودشان را به عرفات رساندند؟» در این فکر بود که نکند که اشتباه کرده باشد. خواست مطمئن شود دوباره نگاه خود را به همان گوشه چادر انداخت ولی این بار جای او را خالی دید. امروز عید قربان است. برای شروع عملیات، تیمسار دستور می دهد هواپیما را مسلح کنند. همکار شهید بابایی پیشنهاد می دهد که امروز عید است . چطور است کار را به فردا موکول کنیم؟ و بابایی در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت:«امروز روز بزرگی است. روزی است که اسماعیل (ع) به مسلخ عشق رفت». عملیات آغاز شد. هواپیما پس از مانوری در آسمان به منطقه مورد نظر می رسد. ارتفاع گرفته و با شیرجه به سمت تأسیسات دشمن، آنجا را مورد هدف قرار می دهد. با اصابت بمب ها کوهی از آتش به آسمان زبانه می کشد و تیمسار فریاد می زند:«الله اکبر- الله اکبر! می رویم به طرف نیروهای زرهی دشمن». پس از چند لحظه باران گلوله و موشک بود که بر سرِ دشمن فرو ریخته می شد. هنگام پایان کار و برگشت، هواپیما 180 درجه از منطقه دور می شود. در پایین آتش زبانه می کشد و بعثیان به هر سوی در حال فرارند. هواپیما در حال عبور از کوه های بلند و جنگل های سرسبز بود که ناگهان صدای انفجار مهیبی همه چیز را دگرگون می کند. عباس در یک آن خود را در حال طواف می یابد: - لبیک اللهم لبیک، لبیک لا شریک لک لبیک...🌷🌷🌷 👇👇👇 🆔 @TebyanOnline
حسين پرزه اي، اعزامي از اصفهان 🌷🌷🌷 روز تاسوعا قرار شده بود پنج شهيد گمنام در شهر دهلران طي مراسمي تشييع شوند. بچه هاي تفحص، پنج شهيد را که مطمئن بودند گمنام هستند انتخاب کردند. ذره ذره پيکر را گشته بودند. هيچ مدرکي به دست نيامده بود. قرار شد در بين شهدا يکي از آنها را که سر به بدن نداشت به نيابت از ارباب بي سر، آقا اباعبدالله الحسين(ع) تشييع و دفن شود. کفن ها آماده شد. شهدا يکي يکي طي مراسمي کفن مي شدند. آخرين شهيد، پيکر بي سر بود. حال عجيبي در بين بچه ها حاکم بود. خدا اين شهيد کيست که توفيق چنين فيضي را يافته تا به نيابت از ارباب در اين مراسم تشييع شود؟! ناگهان تکه پارچه اي از جيب لباس شهيد به چشم خورد. روي آن نوشته اي بود که به سختي خوانده مي شد «حسین پرزه اي، اعزامي از اصفهان»🌷🌷🌷 👇👇👇 🆔 @TebyanOnline
شهيد ستاري به روايت همسر 🌷🌷🌷 یک بار با عصبانیت ایستادم بالای سر منصور و نمازش که تمام شد، گفتم «منصور جان، مگه جا قحطیه که می‌آی می‌ایستی وسط بچه‌ها نماز؟ خُب برو یه اتاق دیگه که منم مجبور نشم کارم رو ول کنم و بیام دنبال مهر تو بگردم.» تسبیح را برداشت و همان طور که می‌چرخاندش، گفت «این کار فلسفه داره. من جلوی این‌ها نماز می‌ایستم که از همین بچگی با نماز خوندن آشنا بشن. مهر رو دست بگیرن و لمس کنن. من اگه برم اتاق دیگه و این‌ها نماز خوندن من رو نبینن، چه طور بعداً به‌شان بگم بیایین نماز بخونین!؟» قرآن هم که می‌خواست بخواند، همین طور بود. ماه رمضان ها بعد از سحر کنار بچه‌ها می نشست و با صدای بلند و لحن خوش قرآن می‌خواند. همه دورش جمع می‌شدیم. من هم قرآن دستم می گرفتم و خط به خط با او می خواندم. اصلاً اهل نصیحت کردن نبود. می‌گفت به جای این که چیزی را با حرف زدن به بچه یاد بدهیم، باید با عمل خودمان نشانش بدهیم🌷🌷🌷 👇👇👇 🆔 @TebyanOnline
شهیدی که به احترام امام زمان زنده شد! 🌷🌷🌷 پاسدار شهيد احمد خادم الحسينى در سال ١٣٣٢ در شيراز متولد شد. از همان دوران نوجوانى در کنار تحصيل، شبانه کار مى کرد. پس از پيروزى انقلاب اسلامى به عضویت سپاه پاسداران درآمد و در اولين مأموریت به کردستان رفت. در دوران جنگ تحميلى چند بار به جبهه رفت و یكبار مجروح شد. سرانجام در مورخه ۶١/٢/٢٠ در مرحله اول عمليات بيت المقدس (فتح خرمشهر) به شهادت رسيد. آنچه می خوانید روایتی از مراسم تدفین این شهید بزرگوار: در شيراز رسم بر این بود که علماى شهر بخصوص روحانيونى که از لحاظ سنى و موقعيت اجتماعى از دیگران ممتازتر بودند مسؤوليت تلقين شهدا را برعهده مى گرفتند. حجة الاسلام و المسلمين طوبائى از روحانيون شهر که امام جماعت مسجد کوشک عباسعلى شيراز بود براى من نقل مى کرد: شب قبل که براى نماز شب برخاستم مسائلى برایم پيش آمد که دانستم فردا با امری عجيب مواجه مى شوم. وقتى وارد قبر شدم تا تلقين شهيد مورد نظر را انجام دهم، به محض ورود به قبر در چهره شهيد حالت تبسمى احساس کردم و فهميدم با صحنه اى غير طبيعى روبرو هستم. وقتى خم شدم و تلقين شهيد را آغاز کردم، به محض اینكه به اسم مبارك امام زمان(عج) رسيدم مشاهده کردم جان به بدن این شهيد مراجعت کرد، چون شهيد به احترام امام زمان(عج) سرش را خم کرد، به نحوى که سر او تا روى سينه خم شد و دوباره به حالت اوليه برگشت. در آن لحظه وقتى احساس کردم حضرت صاحب الزمان(عج) در موقع تدفين آن عزیز حضور یافته است، حالم منقلب شد و نتوانستم با مشاهده این صحنه عجيب و غيرمنتظره تلقين را ادامه دهم. پس از اینكه حالم دگرگون شد و نتوانستم تلقين شهيد را ادامه دهم، به کسانی که بالاى قبر ایستاده بودند و متوجه حال منقلب من نبودند اشاره کردم که مرا بالا بكشند. وقتى آنها چشمان پر از اشك و حال دگرگون مرا دیدند سراسيمه مرا از قبر بالا کشیدند و از من پرسيدند: چه شده؟ چرا تلقين شهيد را تمام نكردید؟ در جواب به آنها گفتم: اگر صحنه هایى را که من دیدم شما هم مى دیدید مثل من نمى توانستيد تلقين شهيد را ادامه دهيد، و اضافه کردم کسی دیگر برود و تلقين شهيد را بخواند و تمام کند چون من دیگر قادر به ادامه این کار نيستم.🌷🌷🌷 👇👇👇 🆔 @TebyanOnline
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـ‌هـداءِ والصِّـدیقیــن💠 ✒️ 🍁خبر دادند ڪه ستونے از خودروهاـے ضد انقلاب از جاده هاـے مرزـے وارد ڪشور شدند. 🍁بالگرد همراه با یڪ بالگرد دیگر بہ پرواز درآمد در میان ارتفاعات متوجہ ستون ضدـانقلاب شد. 🍁 شیرودـے بہ سمت ابتداـے ستون شیرژه رفت و شروع به شلیڪ ڪرد خودرو هاـے ضد انقلاب یڪے یڪے در آتش مےسوخت 🍁بالگرد دوم نیز همین ڪار را انجام داد بعد هم پشت بیسیم بہ شیرودـے اعلام ڪرد: مهمات من تمام شد. 🍁من بر میگردم شیرودـے هم آماده بازگشت شد نگاه دیگرـے به جاده انداخت. همہ ماشین ها در حال سوختن بودند. 🍁یڪ دفعہ دید ڪه فرمانده ضد انقلاب سوار بر یڪ جیپ فرار ڪرد! شیرودـے به سراغ او رفت. اما حتے یڪ گلولہ نداشت 🍁فڪرـے به ذهنش رسید او ڪاری ڪرد ڪه ڪمڪ خلبانش ، هنوز هم از نقل این ماجـرا وحشت دارد! 🍁بالگرد را آن قدر پایین برد ڪه پشت ماشین قرار گرفت. بعد هم با اسڪے هاـے زیر بالگرد به شیشہ عقب ماشین زد و خودرو را از روـے جاده بلند ڪرد ! 🍁روـے دره ڪه قرار گرفت ، سر بالگرد را پایین آورد. لحظاتے بعد در انتهای دره صداـے انفجار آمد حالا مأموریت تمام شده بود شیرودـے آماده بازگشت شد. 📘برگرفتہ از ڪتاب بر فراز آسمـان 💠ڪانال فراموش نشدنے ها💠
کوخ نشینان کُرد 🌷🌷🌷 دمدمای غروب یک مرد کُرد با زن و بچه اش مانده بودند وسط یه کوره راه. من و علی هم با تویوتا داشتیم از منطقه برمی گشتیم به شهر. چشمش که به قیافه ی لرزان زن و بچه ی کُرد افتاد، زد رو ترمز و رفت طرف اونا. پرسید: «کجا می رین؟» مرد کُرد گفت: «کرمانشاه» – رانندگی بلدی؟ – کُرد متعجب گفت: «بله بلدم!» علی دمِ گوشم گفت: «سعید بریم عقب.» مرد کُرد با زن و بچه اش نشستند جلو و ما هم عقب تویوتا، توی سرمای زمستان! باد و سرما می پیچید توی عقب تویوتا؛ هر دوتامون مچاله شده بودیم. لجم گرفت و گفتم: «آخه این آدم رو می شناسی که این جوری بهش اعتماد کردی؟» اون هم مثل من می لرزید، اما توی تاریکی خنده اش را پنهان نکرد و گفت: «آره می شناسمش، اینا دو – سه تا از اون کوخ نشینانی هستند که امام فرمود به تمام کاخ نشین ها شرف دارن. تمام سختی های ما توی جبهه به خاطر ایناس....🌷🌷🌷 👇👇👇 🆔 @TebyanOnline
💠اللّهمّ ارزقنا منازل الشّهداء، و عیش السّعداء، و مرافقه الانبیاء، انّک سمیع الدّعاء. پروردگارا مقام شهدا را نصیبمان کن،و زندگی سعادتمندان،و همراهی انبیا،همانا تو شنونده دعا هستی. ♻️اصول کافی، ج ۱،ص ۴۱۷ ـ ۴۱۸
🌷🌷🌷 در جبهه، شهید فهمیده به اتفاق دوست شهیدش "محمدرضا شمس"، در سنگری واحد قرار داشت كه در هجوم عراقی ها به خرمشهر محاصره شد. محمدرضا شمس دوست و همسنگر حسین زخمی شد و حسین با سختی و مرارت فراوان او را به پشت خط رساند و به جایگاه قبلی خود بازگشت. او با مشاهده تانكهای عراقی (ظاهراً 5 دستگاه تانک) كه به طرف رزمندگان اسلام هجوم آورده و درصدد محاصره و قتل عام آن ها بودند تاب نیاوردند و در حالی كه تعدادی نارنجك به كمرش بسته و در دستش گرفته بود، به طرف تانك ها حركت كرد. در این هنگام تیری به پایش اصابت كرد و او از ناحیه پا مجروح شد؛ اما نتوانست در اراده محكم و عزم پولادین او خللی ایجاد كند، از این رو بدون هیچ دغدغه و تردیدی تصمیم خود را عملی ساخت و از لابلای امواج تیر كه از هر سو به طرف او می آمد، خود را به تانک پیشرو رساند و با استفاده از نارنجک، موفق شد كه تانک را منفجر كند و خود نیز تكه تكه شود. به مجرد انفجار تانك مهاجمان گمان كردند كه حمله ای صورت گرفته است، لذا روحیه خود را باختند و با سرعت هرچه تمامتر تانک ها را رها كردند و پا به فرار گذاشتند. در نتیجه، حلقه محاصره شكسته شد و پس از مدتی نیروهای كمكی هم سر رسیدند و آن قسمت را از وجود متجاوزان پاكسازی كردند.🌷🌷🌷 👇👇👇 🆔 @TebyanOnline
📣 مسئولین بخوانند ✅ نانوایی محل بسته بود و برای خرید نان باید مسافت زیادی را طی می کردیم. به محسن که تازه از راه رسیده بود، گفتم: «مادر جان! نانوایی بسته بود؛ می ری یه جای دیگه چند تا نون بگیری؟» گفت: «بله، چرا که نه؟» بعد موتورش را گذاشت داخل حیاط و کیسه را از من گرفت. پرسیدم: «چرا با موتور نمی ری؟» گفت: «پیاده می رم. موتور مال خودم نیست؛ بیت الماله.نمی‌توانم استفاده شخصی از آن بکنم!» 🔅شهید محسن احمدزاده 👥کانال افسران: telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA
شهیدی که قبرش را به اندازه‌ی تن بی سرش آماده کرده بود 🌷🌷🌷"من شرم مي كنم در روز قيامت در پيشگاه اربابم امام حسين سر در بدن داشته باشم" او به آورزوی خود می رسد و در عملیات فتح المبین در شوش با اصابت خمپاره ای به سر او سرش از بدنش جدا مي شود و به شهادت می رسد. شهید حاج شیر علی سلطانی (ذاکر اهل بیت (ع)) در سال ۱۳۲۷هجری شمسی در خانواده ای متدین در محله کوشک قوامی شیراز دیده به جهان گشود . شهید سلطانی تحصیلات خود را از همان مکتب خانه شروع نمود سپس تا کلاس ششم ابتدایی درس را ادامه داد. به علت شور علاقه بسیاری که به معارف اسلامی داشت در یکی از مدارس حوزه علمیه به تحصیل علوم دینی پرداخت. پس از پیروزی انقلاب اسلامی در سال ۱۳۵۹به خاطر علاقه اش به سپاه به عضویت این نهاد مردمی درآمد شهید سلطانی در سپاه بعنوان الگوی بارز تقوا و اخلاص و صفا و صمیمیت شناخته شد خصوصا خضوع و افتادگی او بسیار چشم گیر بود به نحوی که پاسداران و بسیجیان او را به عنوان یک معلم اخلاق می نگریستند. شهادت شهید سلطانی از مدت ها قبل خودش را برای شهادت آماده کرده بود شاهد ما بر این مدعا مقبره ای است که از قبل در گوشه ای از کتابخانه مسجد المهدی (که خود بنیان گذار همین مسجد بود) آماده ساخته بود و شبها را در آن به راز و نیاز و دعا با معبودش می پرداخت . مقبره ای که درست به اندازه تن بی سرش حفر شده بود گویی که شهید از قبل می د انسته که پیکرش را بدون سر دفن خواهند نمود.🌷🌷🌷 👇👇👇 🆔 @TebyanOnline