#طنز جبهه😁#وضوی بی نماز
موقع آن بود كه بچه ها به خط مقدم بروند و از خجالت دشمن نابكار دربیایند. همه از خوشحالى در پوست نمى گنجیدند.
جز عباس ریزه كه چون ابر بهارى اشك مى ریخت و مثل كنه چسبیده بود به فرمانده كه تو رو جان فك و فامیلت مرا هم ببر ، بابا درسته كه قدم كوتاهه ، اما براى خودم كسى هستم.😌
اما فرمانده فقط مى گفت:
«نه! یكى باید بماند و از چادرها مراقبت كند. بمان بعدا مى برمت»
عباس ریزه گفت:
«تو این همه آدم من باید بمانم و سماق بمكم»
وقتى دید نمى تواند دل فرمانده را نرم كند مظلومانه دست به آسمان بلند كرد و نالید:
«اى خدا تو یك كارى كن. بابا منم بنده ات هستم🥺»
چند لحظه اى مناجات كرد. حالا بچه ها دیگر دورادور حواس شان به او بود. عباس ریزه یك هو دستانش پایین آمد. رفت طرف منبع آب و وضو گرفت. همه حتى فرمانده تعجب كردند😳.
عباس ریزه وضو ساخت و رفت به چادر. دل فرمانده لرزید. فكرى شد كه عباس حتما رفته نماز بخواند و راز و نیاز كند🤲.
وسوسه رهایش نكرد. آرام و آهسته با سر قدم هاى بى صدا در حالی كه چند نفر دیگر هم همراهى اش مى كردند به سوى چادر رفت.🧐
اما وقتى كناره چادر را كنار زده و دید كه عباس ریزه دراز كشیده و خوابیده ، غرق حیرت شد. پوتین هایش را كند و رفت تو.
فرمانده صدایش كرد:
«هِى عباس ریزه. خوابیدى؟ پس واسه چى وضو گرفتى؟»
عباس غلتید و رو برگرداند و با صداى خفه گفت:
«خواستم حالش را بگیرم😒»
فرمانده با چشمانى گرد شده گفت:
«حال كى را؟»
عباس یك هو مثل اسپندى كه روى آتش افتاده باشد از جا جهید و نعره زد:
«حال خدا را. مگر او حال مرا نگرفته!؟ چند ماهه نماز شب مى خوانم و دعا مى كنم كه بتوانم تو عملیات شركت كنم. حالا كه موقعش رسیده حالم را مى گیرد و جا مى مانم. منم تصمیم گرفتم وضو بگیرم و بعد بیایم بخوابم. یك به یك»
فرمانده چند لحظه با حیرت به عباس نگاه كرد. بعد برگشت طرف بچه ها كه به زور جلوى خنده شان را گرفته بودند و سرخ و سفید مى شدند😆. یك هو فرمانده زد زیر خنده و گفت:
«تو آدم نمى شوى. یا الله آماده شو برویم»
عباس شادمان پرید هوا و بعد رو به آسمان گفت😁:
«خیلى نوكرتم خدا الان كه وقت رفتنه عمرى ماند تو خط مقدم نماز شكر مى خوانم تا بدهكار نباشم»
بین خنده بچه ها عباس آماده شد و دوید به سوى ماشین هایى كه آماده حركت بودند و فریاد زد:
«سلامتى خداى مهربان صلوات».
😁😆❤️
رفاقت به سبک تانک.امیران کریمی
@shahidalahasan19934
#طنز جبهه😁
#پس کو این در لامصّب😬
بچهها یکییکی از خواب میپریدند بالا🙁 داد میزدند: های مُردم! و شکماشونو میگرفتند و میدویدند طرف توالتها😆ده تا توالت بود و جلوی درِ هرکدامشون دهبیست نفر ایستاده بودند تو نوبت😁. سروصداشون مقرّو پر کرده بود. کسی هم که از توالت میاومد بیرون، شکمشو میگرفت و میدوید ته صف🙁😅.
اکبر کاراته هم مسموم شده بود که یکدفعه از خواب پرید بالا. داد زد: های مُردم! های خراب کردم! و دوید بهطرف ته سنگر. یکدفعه پردهای را که دم سوراخ کولر آویزان بود، زد کنار و خواست بره بیرون که با صورت و سینه محکم خورد به دیوار سنگر😳😆. داد زد: آخ مُردم! و به خودش پیچید. پرده را کشید و گفت: پس کو این درِ لامصّب😬؟ ای خدا، عراقیها مسموممون کردند و حالا هم در سنگر رو محکم گرفتهاند😐😂! و بعد دوباره پرده را میکشید و میگفت: بچهها، پس کو این در لامصّب؟ عابدینی گفت: هی، آقای مسموم! در اون طرفه🙁. این سوراخِ کولره😕!
اکبر کاراته -که به خودش میپیچید- گفت: خاک بر سرت کنند😬! حالا که خودمو خراب کردم میگی در اون طرفه🤨؟ بعد، از خنده ریسه رفت و دوید بهطرف در.😂😂😂
مجموعه کتب اکبرکاراته، موسسه مطاف عشق🌺
@shahidalahasan19934
#طنز جبهه😁
که ریا نشه!
حاجآقا رفت نشست رو صندلی. او سخنرانی را شروع کرد و فقط از ثواب نماز شب گفت😊 در اوج صحبت بود که اکبر کاراته زد به پیشونیش🤦🏻♂️ حاجآقا گفت: اکبر، چی شده؟😳 گفت: خوشحالم که اصلاً نماز شبم ترک نمیشه😌. نادی گفت: حاجآقا این اصلاً نمیدونه نماز شب سیبه یا نمازه😐اکبر کاراته گفت: بعداً بهت میگم چیه!
😏
پاشو برادر پاشو وقته نماز شبه🙂 اینو نادی میگفت و پاهای بچهها را لگد میکرد، میرفت آن سنگر و برمیگشت. همه رو از خواب بیدار کرده بود😅 هرکسی چیزی میگفت؛ یکی فحش میداد، یکی میخندید و یکی...
نادی داشت با سرعت میرفت که اکبر کاراته پتو را از زیر پاهایش کشید😁. نادی رفت توی هوا و با کمر اومد روی زمین😆. اکبر کاراته پرید پتویی انداخت روشو و گفت: هورا بچهها، هورا!
کوهی از رزمنده ریخته بودند روی نادی که حاجآقا با یک فانوس داخل سنگر شد و گفت چه خبره🤨؟ اکبر کاراته گفت: هیچی، نادی داره نماز شب میخونه. طاهری گفت: آره ما ریختیم روش. کسی نبینه؛ که ریا نشه!😂😂😂😂
مجموعه کتب اکبرکاراته، موسسه مطاف عشق
@SHAHIDALAHASAN19934
#طنز جبهه😃
یا اباالفضل ترکیدم!
آمبولانس ایستاد روبهروی سنگر🙂 بچهها خسته و کوفته یکییکی از داخلش پریدند پایین😫 اونا به حاج مسلم -پیرمرد مقر- سلام میکردند و آنطرفتر میایستادند😊 حاج مسلم نگاهشان میکرد و میگفت: سلام بابا اومدید؟ الهی شکر😍!
همه که پیاده شدند، حاج مسلم چشمش افتاد به کسی که دراز به دراز افتاده بود ته آمبولانس. او را که دید، تند رفت جلو و گفت: بابا این دیگه کیه😳؟ شجاعی گفت: بابامسلم، اکبر کاراته هم پرید🥺 حاج مسلم زد به سینهاش و گریهکنان گفت: ای خدا، آخرش این اکبری هم پرید😢😔! رفت جلوتر. دست گذاشت روی پاهاش و براش فاتحهای خوند😞. گریه کرد و یکدفعه رفت داخل آمبولانس😕 مجید گفت: کجا بابامسلم؟ میخوام برای آخرین بار صورتشو ببوسم😘😔 رفت داخل آمبولانس سنگینیاش را انداخت روی شکم اکبر کاراته و خواست ببوسدش😘 اکبر کاراته هنّی کرد. پرید بالا و خندهکنان گفت: یا اباالفضل ترکیدم😆!
حاج مسلم ترسید😳. خودش را کشید عقب و بعد کپ شد روی اکبر کاراته و حالا نزن و کی بزن، و میگفت: که دیگه شهید میشی؟ ها🤨😬! او اکبر کاراته را میزد و ما از خنده مرده بودیم.
یا اباالفضل ترکیدم!🤣🤣🤣
مجموعه کتب اکبرکاراته، موسسه مطاف عشق💕
@shahidalahasan19934