🌷با درود به روح پاک #شهید_الداغی
ای شهید غیرت و ناموس، الداغی سلام
با شهادت گشته ای مأنوس، الداغی سلام
در ره نهی ز منکر داده ای جان شریف
حمله ور شد بر تو آن منحوس، الداغی سلام
چون دل دریائی ات پر بود از مهر رضا(ع)
پیکرت هم آمده پابوس، الداغی سلام
شیوه غیرتمداری از علی(ع) آموختی
دشمنان را کرده ای مأیوس، الداغی سلام
تا فضیلتها بماند رفتهای ای دلنواز
رفتنت شد مایه افسوس، الداغی سلام
راه غیرت را برای رهروان این طریق
خون تو گردیده چون فانوس، الداغی سلام
تو نشان دادی که حقجوئی ندارد حدّ و مرز
گر رئیس است او و یا مرئوس، الداغی سلام
روز تشییع تو اشک از چشم مردم می چکید
غم به دلها اشکشان محسوس، الداغی سلام
بهر حفظ غیرت و ناموس خونها داده ایم
در هوا وکوه و اقیانوس، الداغی سلام
اشکباران «باغبان» از داغ تو گردید و گفت:
ای شهید غیرت و ناموس، الداغی سلام
✍️ #حسن_باغبان_بجستانی
➡️ @shahidaldaghy
*دلم قرصه| حاشیهای بر تشییع پیکر شهید مهندس حمیدرضا الداغی*
چهار نفرشان دانشجویِ دانشگاه فنی حرفهای سبزوار بودند. کلاس و دانشگاه را پیچانده بودند تا خودشان را به مراسم برسانند.
یکیشان چادری بود و بقیه مانتویی. عکسهای شهید الداغی را محکم به سینهشان چسبانده بودند و با دستانشان عکس را در آغوش گرفته بودند. تردید نکردم؛ با لبخند و چشمهایی پر از پرسش به همهشان سلام کردم.
+ چی شده اومدید؟ میشناسید شهید رو؟
_مبینا: نه نمیشناختمش. فیلمش رو دیدم. فیلمش ... (با بعض) چطور یه آدم میتونه این قدر نترس و شجاع باشه؟
نجمه: بهش افتخار میکنم. به مردامون افتخار میکنم. دلم قرصه بیام بیرون امثال این جوونمردا هستن.
_ برای اینکه بتونم بیام الکی به پدرم گفتم: استادم گفته اگر تو مراسم تشییع شرکت کنم بهم نمره میده. اجازه میدی برم؟ خودش من و دوستام رو رو رسوند.
_فاطمه و مبینا: دفعه اولمونه. تا به حال هیچکدوممون تو هیچ مراسمی اینجوری شرکت نکردیم. حس و حالمون عجبیه.
✍️ سحر میری
➡️ @shahidaldaghy
🔶 *مراسم بزرگداشت شهید مطهری، سلیمانی و #الداغی در سربندان*
⏰ پنجشنبه 14 اردیبهشت، بعد از نماز مغرب و عشاء
📍مسجد جامع سربندان
➡️ @shahidaldaghy
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*ببینید| انیمیشنی در باب نوع واکنش برخی سلبریتی های مجازی به شهید غیرت*
📽 ترکیب کمیاب بلاگر غیور/ لزوم مراقبت از ذهن و روان خانواده جوانمرد ایرانی
#هشتک_گربهها_ملوسند
➡️ @shahidaldaghy
مراسم گرامیداشت شهدای اردیبهشت| شهید سلیمانی، شهید شهرکی و #شهید_الداغی در 110 مسجد #قم
⏰ پنجشنبه، 14 اردیبهشت، بعد از نماز مغرب و عشا
➡️ @shahidaldaghy
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#گفتگو_با_مردم
اگه جای شهید حمیدرضا الداغی بودم...
#جوانمرد
#شهید_غیرت
#شهید_حمید_رضا_الداغی
➡️ @shahidaldaghy
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#گفتگو_با_مردم
اگه تو متلک نگی من امنیت بیشتری دارم/ محل شهادت #شهید_حمید_رضا_الداغی همیشه منتظر بابام وامیستم
#امنیت
#جوانمرد
#شهید_غیرت
#شهید_حمید_رضا_الداغی
➡️ @shahidaldaghy
حوزه علمیه استان تهران برگزار میکند:
مراسم گرامیداشت شهدای فقاهت، امنیت و غیرت
👤سخنران: حجتالاسلام والمسلمین کاظم صدیقی
⏱️ شنبه، ۱۶ اردیبهشت، ساعت ۱۶ عصر
📍 تهران، میدان امام حسین(ع)، مسجد امام حسین
➡️ @shahidaldaghy
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📺 ببینید
_ اگه مثل ما فارسی حرف میزنید، پس معنی این فداکاری و جوانمردی رو میفهمید...
#جوانمرد
#شهید_غیرت
#شهید_حمید_رضا_الداغی
➡️ @shahidaldaghy
غیرت سرخ که میراث شهیدان تو است
گُرز دیو افکنیِ رستم دستان تو است
#شهید_حمیدرضا_الداغی
➡️ @shahidaldaghy
#ارسالی_مخاطبین
نصب بیلبورد #شهید_غیرت دور میدان باغ ملی سبزوار توسط خانواده شهید براتعلی سخاوت نیا
#جوانمرد
#شهید_حمیدرضا_الداغی
➡️ https://ble.ir/shahidaldaghy
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#گفتگو_با_مردم
_ مقابل شهید ایستادی، یه جمله بگو
#جوانمرد
#شهید_غیرت
#شهید_حمید_رضا_الداغی
➡️ @shahidaldaghy
🌷 شعر *از بهشتی تو*
در وصف #شهید_حمیدرضا_الداغی
بنازم غیرتت را ای برادر، از بهشتی تو
شهید زنده بودی شیرِ مَعبر، از بهشتی تو
سعادتمند هستی مرد میدان تو به روز حشر
که آنشب بودهای حامی #خواهر از بهشتی تو
سرشتت پاک و اخلاقت خدایی بود قطعا که
نترسیدی از آن تیزیِ خنجر، از بهشتی تو
تو از ناموس با جانت حفاظت کردی و اکنون
شده این کار پاکت روح پرور، از بهشتی تو
نبودی بی تفاوت به صدای خستهٔ مظلوم
که جنگیدی بدون یار و یاور، از بهشتی تو
✍️ شاعر: علی منتظری (طالب ابهری)
➡️ https://ble.ir/shahidaldaghy
«چیکار کردی آقا حمید؟»
خسته و بی جان افتادم. سرم را روی بالش گذاشتم تا خستگی یک روز پرکار را از تن به در کنم. همسر طبق معمول داشت آخرشبی اخبار را چک میکرد که گوشی را گرفت سمتم. هاج و واج داشتم فیلم نامفهومی را که توی صفحه گوشی اش بود نگاه میکردم. فیلم از دوربین مدار بسته بود. حالی ام نمیشد قضیه از چه قرار است. محسن؛ همسرم گفت: «نگاه! جوون سبزواری رو دیشب کشتن نامردا!»
چشمهایی که خمار خواب بود گشاد شد یک دفعه!
_چی؟ کی رو؟ اینجا که کسی نمرد!
دوباره فیلم را پلی کرد. مغزم که تا چند ثانیه پیش از خستگی داشت میخوابید انگار به برق سه فاز وصل شد. دیدم! چاقو خوردنش را! و ثانیه های کش دار فیلم که انگار یک نفر قلبم را داشت توی مشتش فشار میداد.
خواب از سرم پرید. بغض تمام نشدنی چمبره زده بود توی گلویم و بیخیال هم نمیشد. نمیدانم کی خوابم برد ولی صبح که بیدار شدم بروم مدرسه دمق بودم. دوباره سرکار فیلم را گذاشتند و دوباره کسی به قلبم چنگ انداخت. عصر هم این ماجرا تکرار شد.
اما
توی مسیر و توی رفت و آمدهایم همه اش آن جوان و چاقویی که خورده بود، آن دوتا و چاقویی که داشتند از جلوی چشمم دور نمیشد. با ماشین بودم ولی میترسیدم. توی سرم مدام کلمه «محاربه» تکرار میشد.
شب رفتم خانه و با همسر از شهید گفتیم و غیرتش.
همسر گفت: خداییش کی تو این دوره زمونه جرات میکنه بره دور و بر این جور ماجراها، بنده خدا خیلی مرد بوده!
فردا ظهر وقتی باز با همسر از شهید میگفتیم گفت: میدونی همکارم امروز چی میگفت؟ میگفت انقد شهید شهید به دم یارو چسبوندید بیا عکساشو با زنش دیدی! مونده بودم چی بگم، یه لحظه خودمم با دیدن عکسا وا رفتم. ولی خب، بی دلیل کسی شهید نمیشه!
خیلی محکم گفتم: «محسن، به نظرت بی دلیل یه هویی اسمش افتاد سر زبونا؟ ما چیکار به این چیزا داریم؟ مگه گفتن شهید راه ولایت و شهید بسیجی؟ بنده خدا ناموس حالیش بوده. بعدم، شدیدا معتقدم که شهید جریان سازه. یعنی دیدی همین شد تولد دوباره برای خیلی ها! یکیش خانواده اش. دیدم که میگم.
شب رفتیم محل شهادتش. خیلی شلوغ بود، خیلی. یه لحظه چشمم رفت روی عکسش
ناخودآگاه توی دلم باهاش به حرف اومدم:
آقا حمید! چیکار کردی؟ یه شهر رو که هیچ! یه مملکتو به هم ریختی! جان من، کجا برای خدا شیرین کاری کردی که اینجوری خریدت، تو نه رد مهر داشتی رو پیشونیت نه ... ولی مطمئنم که یه جایی یه کاری کردی که به دل خدا نشست. برا منم دعا کن که به چشم خدا بیام. برام دعا کن منم قد تو برا خدا عزیز بشم. برام دعا کن.»
به خودم آمدم و دیدم صورتم خیس اشک شده.
✍️ افسانه جانفزا
➡️ @shahidaldaghy
#ارسالی_مخاطبین
🌷نائب الزیاره #شهید_غیرت، همشهری عزیزمان در کربلای معلی.
نماز شب اول قبر نیز برای آن عزیز دیشب در بین الحرمین توسط زائرین کاروان خوانده شد.
➡️ https://ble.ir/shahidaldaghy
امتحان آخر: غیرت
حاشیه ای بر تشییع شهید مهندس حمیدرضا الداغی
چشم هایم یک جا بند نمی شود. دارم دنبال رفیقم می گردم. کدام گوری رفت؟
- آقا! یه عکس می گیرید؟
برگشتم. گوشی لمسی اش را گرفته است سمتم. پنج ثانیه طول می کشد مغزم حرفش را رمزگشایی کند. سر تکان می دهم: «بله! بله!»
گوشی را می دهد دستم. جمعیت پشت مرد می روند و می آیند. پرچم یااباالفضل از روی سرش موج می گیرد می رود طرف تابوت شهید. چیلیک! تصویر اول را می گیرم. مرد عمامه دارد سرش، عبا و قبا تنش. دو عکس نوشته گرفته ست رو به دوربین؛ عکس اول از غیرت حمیدرضاست، عکس دوم تبریک روز معلم است. منظورش مادر حمیدرضاست که به پسرش درس غیرت داده. مادر حمیدرضا روزگاری در مدارس معلمی می کرده است.
می گوید از فیروزه آمده ام. محو صدای گرمش می شوم و لهجة ملایمش.
- از کجا؟
- فی-رو-زه!
- کجا هست؟
- بیست کیلومتری نِیشابور.
گوشی را پس می دهم. خداحافظی می کند لبخند می زنم و دست می دهم: «خدانگه دارتون». رفیقم می آید. می گویم:
- کدوم گوری بودی؟
لیوان شربت می گیرد سمتم:
- می خوام شهیدت کنم!
✍️ محمدحسین ایزی
➡️ @shahidaldaghy
*یاد شهید حججی افتادم*
صبح زود با دخترم، حسنا، از خونه زدم بیرون. مردم کم و بیش اومده بودند . ساعت تقریبا ۹/۳۰ بود .کنار دیوار ایستادم. حسنا روی زمین تو سایه ی چادر من نشسته بود. نگاهی بهش انداختم با خودم گفتم:《 اگه حسنا تا آستان پای اومدن نداشت چطوری ببرمش ؟》
توی همین فکر و خیال ها غرق بودم که احساس کردم به سمت دیوار هل داده میشم. سریع حسنا رو از روی زمین بغل کردم. روی نوک پام، سری به دور بر چرخاندم، باورم نمیشد. اشک تو چشام جمع شد. یاد اربعین افتاده بودم، اون موقعی که تو بین الحرمین فقط باید خودتو به موج جمعیت بسپاری و روی پنجه های پات راه بری.
نگران حسنا بودم و چشمم محو این شکوه جمعیت. با خودم فک میکردم حمید رضا چیکار کرده بود که اینجوری خدا بزرگش کرد. یاد شهید حججی افتادم که ته آشپزخونه هیات ظرف ها رو میشست تا کسی متوجه اش نباشد و خدا بعد شهادتش جوری بزرگش کرد که دنیا فراموشش نمیکند.
حسنا بغلم خیلی تکون میخورد. همیشه عادت داشت رو گردن باباش بشینه ،الانم میخواست قله گردن منو فتح کنه. سعی کردم تا جایی که میتونم ببرمش بالا. از همون بالا هم ول کن سوال جواباش نبود. مامان چرا شهید خودش راه نمیره ؟ مامان چرا اقا پلیس ها رفتن بالای ماشین ؟ مامان... ؟با یه دستم عرق هامو پاک کردم، گفتم:《 مامان چون ما خیلی شهید رو دوست داریم میایم پیشش.》
داشتم سعی میکرم قوه ی نبوغ مو بکار بندازم ،چهار تا کلام حرف حساب تحویل بچه بدم که حسنا از همون بالای گردنم با دست اشاره کرد:《 مامان! مامان!شهید داره میاد... 》
شهید روی دست جمعیت به ما نزدیک میشد...
✍️ فاطمه شعبانی
➡️ @shahidaldaghy
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ببینید| خروش غیرت برای شهید غیرت
🔅وعده دیدار
⏱️ پنج شنبه، 14 اردیبهشت، ساعت 17
📍آستان مقدس شهیدان سبزوار،
مزار شهید غیرت #حمیدرضا_الداغی
➡️ @shahidaldaghy
*از بالای مینیبوس گزارش میدهم!*
*پلان اول*
میدان کارگر پر بود از مردمی که منتظر تشییع پیکر بودند. پیکر که از میدان کارگر گذشت، جمعیت خیلی بیشتر شد. دوربین و پایهاش روی دوشم بود. بعد از مسجدِ آقا، (مسجد آیت الله سیادتی) رسیدم به یک مینی بوس که توی مسیر پارک کرده بود. چشم چرخاندم دنبال صاحبش ولی ندیدمش. بچهها کمک کردند و رفتم بالای مینیبوس. رفیقم گفت: «آفتاب اذیتت نکنه؟» گفتم: «حالا این ۵ دقیقه رو تحمل میکنم»
جلوی مینیبوس، درست بالای سر راننده نشستم و پایه دوربین را باپاهام ثابت نگه داشتم. میخواستم از اول تا آخر جمعیت تشییع کننده شهید فیلم بگیرم و بعد با دور تند منتشرش کنیم. میدانستم جمعیت خیلی زیاد است. یک دسته از مردم جلو افتاده بودند و خارج از جمعیت تشییع میرفتند. چند لحظه بعد ماشین پیکر آمد و رد شد و پشت سرش جمعیتی که تهش مشخص نبود بدرقهاش میکردند.
چشمم افتاد به ماشین صوت پشت سر که فاصله زیادی داشت تا ماشین حمل پیکر. با خودم گفتم : «همون آخر جمعیته.» ولی نه! ماشین صوت رفت و جمعیت میآمد. ماشین صوت دوم از دور برایم پدیدار شد. گفتم«آن دیگر آخر جمعیت است.» چرخیدم تا ماشین حمل پیکر را ببینم. آنقدر جلو رفته بود که دیده نمیشد! ماشین صوت دوم هم رد شد ولی جمعیت تمام نشد.
همان وسط، حافظه دوربین پر شد. سریع دو سه تا فایل حذف کردم و دوباره رکورد زدم. حدود 18 دقیقه از مردم که میآمدند و میآمدند فیلم گرفتم که دیگر خیابان خلوت شد، ولی پیادهرو ها نه!
رفتم حسینیه هنر. آن 18 دقیقه را توی یک دقیقه خلاصه کردم...
*پلان دوم*
خانم یکی از دوستها کالسهی قدیمیمان را گرفت. 4 تا بچه داشت و بچهی آخرش هم توی راه بود. خانهاش شهرک توحید بود و شوهرش توی مشهد کار میکرد. وقتی جمعیت را دیدم، نگرانشان شدم. آخر جمعیت که راه میرفتم، نزدیک مزار شهدا، یکی از دخترهایش را دیدم. توی آن جمعیت گم شده بود. گوشیام را دادم بهش و زنگ زد به مادرش.
*پلان سوم*
رفتم خانه. به خانمم گفتم: چطور بود تشییع!
گفت: اربعین بود! اربعین! بین جمعیت خیلی بهم فشار اومد و مجبور شدم حسنا رو بغلم بگیرم. توی فشار جمعیت، یک جای امن گیر اوردم. واستادم تا همه برن ولی انگار تمامی نداشت جمعیت. یک ربع ایستادم تا جمعیت رفتند.
✍️ محمد حکم آبادی
➡️ @shahidaldaghy