eitaa logo
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
1.1هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
45 فایل
هیچکی پشتتون نیست؛ فقط خدا هست کانال رسمی شهید علی خلیلی ولادت:۱۳۷۱/۸/۹ شهادت:۱۳۹۳/۱/۳ تحت نظارت خانواده محترم شهید -اینجا‌ دعوت‌ شدہ‌ۍ‌خو‌د‌ِ شھیدی دلت‌ کہ‌ نمیاد دعوتشون‌ رد‌ کنی💔:) خـادم کانال:↶ 〖 @martyr_gheirat 〗 کانال‌وقفِ‌مادرمون‌حضرت‌زهـراست﴿♥️﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰شب بود.از مراسم کہ برگشتیم به سید و رفقا گفتم امشب رو🌙 بیان منزل ما... اون شب هم کسے منزلمون نبود 🔰خیلے خسته شده بودیم. هیئت و کار توے انرژی برامون نزاشته بود.به محض اینکہ به خونہ رسیدیم خیلی سریع خوابمون برد 🔰ساعت سہ یا چهار احساس ڪردم یہ صدایی از راهرو میاد ، ترسیدم😨 !!! خیلے رفتم تا ببینم صداے چیه⁉️ 🔰با تعجب دیدم سیده ، مشغول خوندن نـمـــاز به حالش خیلـے خوردم سید اون روز از همہ ما خسته تر بود. کار و مداحے🎤 و رمقی براش نذاشتہ بود 🔰اما براش صفایـے داشت کہ حاضر نبود به این راحتے ها از دستش بده اون هم در ... 🔰گاهے کہ با دوستان دور هم جمع مےشدیم👥 و صحبتمون درباره ی مسائل زندگی و دنیا می شد با ناراحتی می گفت :: اگہ این دوستان بخونند اصلاً این حرفـــ ها رو بیان نمےکنند🚫 🔰 باعث میشه قدر و منزلت خودشون رو متوجه بشوند👌. ✍️ از کتاب : علـمــــدار🚩 ╭━═🌼━⊰🍃💔🍃⊱━🌼═━╮ *** @shahidegheirat *** ╰━═🌸━⊰🍃💔🍃⊱━🌸═━╯
📖 #خاطرات_شهدا ( نامحرم ) چند خانم رفتند جلو سؤالاتشان رو بپرسند . در تمام مدت سرش رو بالا نیاورد ... نگاهش هم بہ زمین دوختہ بود . خانم ها ڪه رفتند ، رفتم جلو گفتم : تو اونقدر سرت پایینہ نگاه هم نمیڪنی بہ طرف ڪه داره حرف میزنہ باهات ، اینا فڪر نڪنن تو خشڪ و متعصبی و اثر حرفات ڪم شہ ?! گفت : من نگاه نمیڪنم تا خدا مرا نگاه ڪند ! #شهید_عبدالحمید_دیالمه #نگاه_به_نامحرم ╭━═🌼━⊰🍃💔🍃⊱━🌼═━╮ *** @shahidegheirat *** ╰━═🌸━⊰🍃💔🍃⊱━🌸═━╯
🌷 ♻️ پیگیـر بــود ... ✍️محسن خاصے براے داشت، عیـد با خانمش آمد پیش من خیلی نصیحتش ڪردم ڪہ محسن نمی‌خواهد، تو بچہ داری و… هیچ جورے توی ذهنش نمی‌رفت... 🔹روز آخرے ڪہ آمد پیش من، گفت: « حاجـی، چرا من نمی‌توانم بروم؟ چرا کارم جور نمی‌شود کہ بروم؟» گفتم: «محسن،‌ یڪ جای ڪارِت دارد؛ مثل مایی. برو آن گیـر را درست ڪن.» باتعجب گفت: «من فهمیدم کجای کار گیر دارد: راضی نیست!» 🔹من هم می‌دانستم که نمی‌رود پیش مادرش تا بگیرد؛ گفتم: «پس برو رضایتش را به دست بیـاور.» احساس هم ڪردم کہ نمی‌رود. ولے با کہ صحبت ڪردیم، می‌گوید کہ رفته آنجا، بہ دست و پای مـادر افتاده و‌ گریه شدید ڪرده که از گریه‌اش پاهای ایشان خیس می‌شده است. 🌷به مـادر ڪرده است: «اجازه بده من بروم.» مـادرش هم می‌گوید: «برو؛ ولے » ڪہ محسن در جواب گفته است: «نه، من می‌روم؛ ولی مادر.» 🔹راوی : جناب حمید خلیلی (مدیر انتشارات شهید ڪاظمی) 🌷 ╭━═🌼━⊰🍃💔🍃⊱━🌼═━╮ *** @shahidegheirat *** ╰━═🌸━⊰🍃💔🍃⊱━🌸═━╯
❮شـھیـد علـے خلیلی❯
گفت میخواهم عربی یاد بگیرم ، کسی نمی دانست چرا جز خودش و خدا. پیشنهاد مباحثه به یکی از آشنایان عراقی را داده بود. برای شروع باید متنی را ترجمه می کردند. محمد مهدی با یک تیر دو نشان زده بود ، سلام بر ابراهیم. آنچنان تسلطی بر این کتاب داشت و مجذوب ابراهیم شده بود ، که گویی خاطرات برای خودش اتفاق افتاده بود و در آخر همینطور هم شد. در اتاق کارش سلام بر ابراهیمی داشت که با عربی حاشیه نویسی کرده بود ، می خواست خاطرات ابراهیم را برای سوری ها بخواند تا همه بدانند فرمانده ی معنوی او کیست. به همه گفته بود ، باید جانانه بجنگیم که حتی اثری از جسم ما نماند تا مردم به زحمت تشییع نیفتند. درست مثل ابراهیم هادی که آرزوی گمنامی داشت ، انگار گمنامی گمشده همه ی مخلصین است. حالا دیگر کسی از خودش نمی پرسد چرا محمد مهدی در آن محاصره ، کنار بچه های مجروح ماند و برنگشت ، مثل ابراهیم ، او هم فرمانده نبود و اگر بر می گشت ، کسی بر او خرده نمی گرفت ، اما ماند تا به همه ثابت کند آنچنان که شهدا زنده اند ، سیره عملی آنها نیز هنوز راه گشا و کلید سعادت است. شاید خودش را برده بود به سال ۶۱ ، والفجر مقدماتی و محاصره در کربلای کانال کمیل. با خودش گفت ، مگر عاشق ابراهیم نبودی؟ ، مگر نمی خواستی مثل او باشی؟ ، امروز همان روزی است که سالهاست منتظرش بودی ، بسم الله ، ابراهیم ماند کنار بچه های کمیل تو هم کنار بچه های فاطمیون بمان. او ماند و معبری زد از بصر الحریر به کانال کمیل..... اولین روحانی مدافع حرم 📕 مدافعان حرم 🌹 اللهم عجل لولیک الفرج...🌹 ╭━═🌼━⊰🍃💔🍃⊱━🌼═━╮ * @shahidegheirat * ╰━═🌸━⊰🍃💔🍃⊱━🌸═━╯
#خاطرات_شهدا 🌹 💟مصطفی و نذرش🙏 زمانی که #هیئت را بنا کرد اصلا از نذرش اطلاعی نداشت. یک روز آمد خانه و با خوشحالی گفت: #مامان یک هیئت به اسم حضرت #عباس ( ع) زدم. 🌷خیلی خوشحال شدم و #اشک در چشم هایم جمع شد. وقتی دید دارم گریه می کنم با تعجب علتش را پرسید؟😔 اشک هایم را پاک کردم و گفتم: آخه تو رو نذر عمویم عباس(ع) کردم 🙏🌹 حالا خوشحالم که این کاروکردی . 🌷ازآنجا متوجه شدم که حسابی #هوای مصطفي را دارند. برای مصطفي خیلی اتفاقهای #خطرناکی می افتاد و همیشه ختم بخیر می شد.🌹 🌷همیشه برایم عجیب بود که چقدر #مصطفي درمعرض خطر بوده و همیشه به خیر گذشته. کنجکاو حکمت خدا می شدم..... حالا خوب دلیلش را می فهمم. #عمویم مصطفی را برای خاندان آل علی علیه السلام انتخاب کرد. #شهید_مصطفی_صدرزاده🌷 #شهید_مدافع_حرم *** @shahidegheirat ***
#خاطرات_شهدا 💌 بهش گفتن آقا ابراهیم... چرا جبهہ رو ول نمیکنے بیاے دیدار #امام_خمینی؟ گفت ما امام رو براےاطاعت میخوایم نہ براے تماشا🌷 #شهید_ابراهیم_هادی🕊 ═ ೋღ🍂🌸🍂ღೋ═ @shahidegheirat ═ ೋღ🍂🌸🍂ღೋ═
#خاطرات_شهدا از سردار شهید همدانی پرسیدند: بعد از بازگشت از سوریه برنامتون چیه؟ گفت: «تصمیمی گرفتم که مطمئنم از ۴٠سال مجاهدت بالاتره،... بروم یک گوشه‌ای از این مملکت تو یه مسجدی، تو یه پایگاه بسیجی برای بچه‌های نوجوان و جوان کار فرهنگی انجام بدم برای ‌امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف آدم تربیت کنم، سرباز تربیت کنم، کاری که تا حدودی کوتاهی کردیم و آن دنیا باید جواب بدیم...!! """""""'💓🌷💓""""""" @shahidegheirat """""""💓🌷💓'""""""" #شهید_حسین_همدانی
🌹 زمانی که دوقلوهای شیرینمان به دنیا آمدند، وقتی حسین آقا از سرکار که به خانه می آمد در امور خانه داری و بچه داری خیلی کمک می کرد. گاهی اوقات از ترس اینکه برای نماز شب هایش از فرط خستگی نتواند بیدار شود کمی صبر می کرد، ساعت به اوقات نیمه شب شرعی که نزدیک می شد نماز شبش را می خواند تا ثواب این فریضه را از دست ندهد... یکی از همکاران حسین آقا(آقای عالیشاه) که از دوستان خانوادگیمان هستند می گفت: حسین در ماموریت ها برای اینکه نماز شبش را از دست ندهد، پست های سخت را قبول می کرد. ساعت هایی را برای خودش در نظر می گرفت که هرکسی دوست داشت آن ساعت را به رختخواب گرم و نرمش برود و بخوابد؛ ولی او نمی خواست فرصت هایش را از دست بدهد. همسر شهید_حسین_مشتاقی 🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌═ ೋღ🍂🌸🍂ღೋ═ @shahidegheirat ═ ೋღ🍂🌸🍂ღೋ═
✨ روی سینه و جیب پیراهنش نوشته بود ، آنقدر غمت به جان پذیرم حسین تا عاقبت قبر تو را به بر بگیرم حسین بهش گفتند ، محمد چرا این شعر رو روی سینه ات نوشتی؟ گفت ، میخوام اگه که قراره شهید بشم تیر از دشمن درست بیاد بخوره وسط این شعر وسط سینه و قلبم ! بعد از عملیات والفجر هشت بچه ها دنبال محمد می گشتند تا اینکه خبر اومد محمد به شهادت رسیده درست تیر خورده بود وسط این شعر ... ┅┅═•❥◎•🌺•◎❥•═┅┅ @shahidegheirat ┅┅═•❥◎•🌺•◎❥•═┅┅
💠 سوریه ڪه بود پیام داد گفت : خواب عجیبی دیدم بعد از اینڪه ڪلی اصرار ڪردم خوابش رو تعریف ڪرد . گفت : خواب دیدم وضع خراب بود و هوا سرد ؛ داشتم با پوتین نماز می‌خوندم ، یڪی اومد شروع ڪرد به حرف زدن و گفت : نمازت قبول نیست و منم به شڪ افتادم ، بعد از چند دقیقه تو خواب دیدم ڪه یه خانم چادری اومد جلو و گفت : پسرم ازت قبوله خدا خیرتون بده ان‌شاءالله ، تا به خودم اومدم فهمیدم حضرت زهرا رو دیدم و از خواب پریدم . شهید مدافع حرم شهید حسین معزغلامی قبلا از شهادت, به داشتن و به محل زندگیشون سر میزدن♥️ •┈┈••••✾•💚•✾•••┈┈• @shahidegheirat •┈┈••••✾•💚•✾•••┈┈•
📌📌 🔆 خط شلوغ شده بود عراق خط را به آتش بسته بود. یک بسیجی از سنگر اصفهانی ها بیرون آمد ، تا بیرون آمد ، ترکش خورد. آتش سنگین بود ، کسی به سمتش نمی رفت. از این سمت من و حاج مجید و از سمت اصفهانی ها حاج حسین خرازی به سمت بسیجی دویدیم. حاج حسین با آن دست نصف اش و دست دیگرش سر بسیجی را بلند کرد ، سر بسیجی را روی نیمه دستش گذاشت و با دست دیگرش صورت او را نوازش می کرد. این صحنه عین روز جلو چشمانم است !! می گفت ، داد !ا گوش بگیر. من فرمانده ات هستم. من حاج حسین هستم. برو... نگاه دورو برت نکن... برو.... میگم نگاه نکن ، برو... ناگهان بسیجی سرش به سمتی خم شد و شهید شد !!! مدتها بعد حاجی را دیدم گفتم ، حقیقتش من چیزی توی دلم هست می خواهم از شما بپرسم ، باید خودتان برایم بگویید. جریان شهادت آن بسیجی را گفتم. در لحظه یک گلوله اشک از چشم حاج حسین سُر خورد و پائین آمد. گفت ، من خودم این صحنه برایم پیش آمد. روزی که دستم قطع شد ، بالا رفتم ، احساس می کردم دارم به سمت یک معبر نور می روم ، یکی از من پرسید حاج حسین لشکرت را چی کار می کنی؟ تا نگاه پشت سرم کردم ، پائین افتادم !! به این بسیجی به زبان خودمان می گفتم ، خنگ نشی برگردی به دنیا .. برو... برو... راوی : سردار مجتبی مینایی فرد 📕 همین نزدیکی 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 @shahidegheirat 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
شاید تنها باری که سرم داد زد به خاطر بیت ‌المال بود !! کشاورزها کنار جاده اهواز ، دزفول کاهو و گل کلم و سبزیجات می‌گذاشتند ، می‌فروختند. مهدی مدام رفت و آمد داشت ، گفت ، اگر سبزی چیزی لازم دارم بنویسم از آنجا بخرد. خودکارش گوشه اتاق بود برداشتم که بنویسم ، یک داد زد ، اون خودکار رو بذار سرجاش !! گفت ، از خودکار خودمون استفاده کن ، اون مال بیت ‌الماله ، نه استفاده شخصی... ترسیدم ، فکر کردم چی شده! ، من فقط می‌خواستم اسم چند تا سبزی را بنویسم ؛ همین. گفتم ، تو دیگه خیلی سخت می‌گیری ، تا آمدم از فلان و بهمان بگویم ، گفت ، به کسی کار نداشته باش ، ما باید ببینیم حضرت علی (ع) و امام چه طور زندگی می‌کنند...... 📕 نیمه پنهان ماه ♥️🌱|•°♡ @shahidegheirat ♥️🌱|•°♡
🌷 💠گذرے بر سیره شهید 🔰آقا ابوالفضل نماز هاشو اول وقت⌚️ میخوند؛ هر وقت که مسافرت می‌رفتیم🚙 هر جا موقع بود ماشینو کنار میزد نمازش رو میخوند📿 همیشه تاکید بر نماز داشت. 🔰اصلا اهل غیبت📛 نبود اگه در جمعی بود که پیش میومد بحث رو عوض می کرد . از مهربونی💖 هر چی بگم کم گفتم فقط اینو بگم که کمک میکرد و کمکش رو هیچ جا فاش نمی‌کرد❌ 🔰هیچ وقت در مورد موضوعی قطعی صحبت نمی کرد🚫 ودر جواب سوالات دیگران در مورد موضوعی جواب و اگر خدا بخواد میداد . این اواخر بر مداومت داشت خودم دیدم در قنوت نمازش دعا را با گریه😭 میگفت. 🔰تا ازش نمی شد حرفی نمیزد🚫 در مورد کارش میگفت: هر چی کمتر بدونی برات بهتره☺️؛ خدایی از کارش سوء استفاده نکرد.چند روز قبل از ماموریتش براش کلیپی🎬 از گذاشتم 🔰دیدم شد اشک تو چشماش جمع شد و از اتاق خواب رفت تو هال شروع کرد گریه کردن😭 تا حالا این حالش و ندیده بودم مطمئنم از شهادتش🕊 روهمون روز گرفت🌷 راوی : همسرشهید ولادت: ۱۳۶۴/۱۲/۲ شهادت: ۱۳۹۵/۱/۱۸ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ⛔️چهله ی ترکِ غیبت ⛔️ در کانال شهیدِ غیرت به نیتِ عج ✨زمینه سازی برای ظهور✨ ✨روز 0⃣2⃣✨ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ✿♡✿♡✿♡✿♡ @shahidegheirat ✿♡✿♡✿♡✿♡
معجزه در زندگی شهید شهید عبدالحسین برونسی ✿💚✿💚✿💚✿ @shahidegheirat ✿💚✿💚✿💚✿
🕊 🔰شهید مجید شهریاری ♥️🌱|•°♡ @shahidegheirat ♥️🌱|•°♡
🌷 💠خواب شهید صدرزاده را دیده بود 🌸دوره آخری که همراه احمد در منطقه بودم، دیگـر خبری از احمد سابق نبود. انگار داشت خودش را آماده می کرد. کمتر شوخی می کرد، اوقات فراغتش را مشغول قرائت بود.اگر کوچک ترین غیبت ‼️می شنید، می داد یا از مجلس بیرون می رفت. یک روز وقتی از بیدار شد، ناراحت بود. آنقدر اصرار کردم تا دلیل ناراحتی اش را گفت سید ابراهیم را دیده بود(شهید مصطفی صدر زاده) بعد از شهادت سیدابرهیم اولین باری بود که خوابش را می دید. می گفت:"سید با ، ولی طوری که بخواد طعنه بزنه بهم گفت: بامعرفتا! به شماها هم میگن ! چرابه خانواده ام سر نمی زنید؟!" 🌸دوباره چند روز بعد ناراحت و بی قرار بود ولی چیزی نمی گفت.با کلی و التماس حرف از زیر زبانش کشیدم. گفت: "دوباره خواب سید ابراهیم رو دیدم.توی عالم خواب شروع کردم به کردن که سیدجان پس کِی نوبت من میشه؟ ام.خودت برام یکاری بکن" 🌸می گفت: سید درجواب ملیحی زد و گفت: "غصه نخور. همه رفقایی که اند، شهادت روزیشون میشه." حالا که احمد رفته تنها دلخوشی ام همین جمله سید ابراهیم است.و به امید روزی هستم که خودم را دوباره در جمعشان ببینم. راوی:دوست و همرزم شهید 🌷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ⛔️چهله ی ترکِ غیبت ⛔️ در کانال شهیدِ غیرت به نیتِ عج ✨زمینه سازی برای ظهور✨ ✨روز 6⃣2⃣✨ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ♥️@shahidegheirat
❤️ وقتی پیکر شهید مغفوری را آوردند حال مساعدی نداشتم ، داشتم گریه می کردم. در حزن و اندوه بودم که ناگهان صدایی شنیدم که می گفت ، شهید قرآن می خواند. یکی از روحانیون هم قسم خورد که صدای قرآن او را شنیده است. گفتم ، خدایا این شهید چه مقامی پیش شما دارد که این کرامت را به وی عطا کردی که از جنازه اش پس از چند روز که شهید شده صدای تلاوت قرآن می آید. وضو گرفتم ، رفتم بالای سرش و روی او را کنار زدم ، رنگش مثل مهتابی نور می داد ، و بوی عطر عجیبی از پیکرش به مشام می رسید ، وقتی گوشم را نزدیک صورت و دهانش نزدیک کردم ، مثل کسی که برق به او وصل کرده باشند در جا خشکم زد ، چون من هم از او تلاوت قرآن شنیدم. درست یادمه در همان لحظه ای که گوشم نزدیک دهان او بود شنیدم که سوره کوثر را می خواند. چند نفر دیگر هم شنیده بودند که قرآن می خواند... 📕 لحظه های آسمانی ، ص69 ....•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•.... @shahidegheirat ....•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•....
# شهیدانه🌷 دیدم حالش گرفته و غمگین است ، گفتم چیه پسرم !؟ گفت ، پدر جان !! ، من باید به جبهه بروم ، دیگر تحمل ندارم که شاهد شهادت دوستانم باشم ، بهترین رفقایم ، مهدی عشیری ، مهدی سرپاش ، مهدی حاجی قاسمی ، محمدرضا دهقانی و .... رفتند . به او گفتم ، پسر جان ، درست را بخوان و تمام کن ، بعدأ برو !! با تبسم گفت ، پدر جان ، مغزم نمی کشد.... 📕 پلاک 10 « اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَليِّٖكَ الْفَرَج » ☘ @shahidegheirat
🌷 بسم الله را گفته و نگفته، شروع کردم به خوردن غذا. حاجی داشت حرف می زد و سبزی پلو رو با تن ماهی قاطی می کرد. هنوز قاشق اول را نخورده، رو کرد به عبادیان و پرسید: عبادی! بچه ها شام چی داشتن؟؟ - همینو حاجی. - واقعاً؟ جون حاجی؟ عبادیان نگاهش رو دزدید و گفت: تُن رو فردا ظهر می دیم. حاجی قاشق رو برگرداند. غذا توی گلوم گیر کرد. - حاجی جون، به خدا فردا ظهر بهشون می دیم. حاجی همین طور که کنار می کشید، گفت: " به خدا منم فردا ظهر می خورم. "شهید محمد ابراهیم همت ✨ @shahideghirat