eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.4هزار دنبال‌کننده
20.3هزار عکس
7.1هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
دلخوشی ِ قلبــم؟! آدم شبیه کسی میشود که دوستــش دارد..♥️! @shahidanbabak_mostafa🕊
بهم میگفت: ملیحه! ما یه دیدن داریم یه نگاه کردن؛ من تو خیابون شاید ببینم ولی نگاه نمیکنم .. 🕊• راوی همسر شهید @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خودم آگاهم به حال خودم... آگاهم به دلم... و به گناهانم! مۍشود براے دلمان ڪارے کنۍ...!؟ ای شهید برایمان دعا کن که محتاج دعایت هستیم ... •° من با تو تحویل مۍشوم🌿 🦋 @shahidanbabak_mostafa🕊
سلام شب بخیر 🌸 دوستان دعا کنید برای حاج سعید جلیلی إن شاء الله مرد با اخلاص و مردمی که جز خدا کسی رو نداشت إن شاء الله اول بشه 🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سمت تو از تمامی مردم فراری‌‌ام ای با غریب‌‌‌های جهان آشنا، حُسين‌ جان "أَلسَّلامُ عَلى مَنِ الاْجابَهُ تَحْتَ قُبتِهِ..♥️" @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۱۱۰ کامران مقابلم بود و من باتمام غرورم ازش حلالیت میطلبیدم!گفتم: _منو ببخش که اینهمه اذیت شدی .تو اینقدر خوب بودی که هربار میبینمت از خودم متنفر میشم و عذاب وجدان میگیرم . بازعصبی بود.یه حسی بهم میگفت داره هنوز به مسعود فکر میکنه..گفت: _با این حرفها آخرش میخوای به چی برسی؟؟! آه کشیدم: _ببخش و بگذر..همین!! گفت: _سوار شو برسونمت. اینو گفت و خودش رفت تو ماشین نشست. 🍃🌹🍃 اصلا نمیشد از رفتارات کامران چیزی فهمید. داخل ماشین بی مقدمه گفت: _از اون لحظه خیلی بدم میاد… باتعجب از آینه نگاهش کردم.گفت: _بدم میاد وقتیکه با شنیدن اسمش قیافه‌ت اونجوری میشه. اون از کی حرف میزد؟؟؟پرسیدم: _تو از کی حرف میزنی؟ او با غیض گفت: _حاج مهدوی! در دلم گفتم امکان نداره که در صورتم حالتی دال بر احساساتم نسبت به حاج مهدوی وجود داشته باشه..ولی فاطمه هم میگفت پیشتر از اینها فهمیده بوده..چیزی نگفتم! بجاش تسبیح رو در آوردم وذکر خفیه‌ی لااله‌الاالله گفتم.او هم حرفی نزد! منو سر کوچه پیاده م کرد.گفت: _داخل نرفتم که واست حرف در نیارن.. پوزخند زدم: _هه!!! اول آبروم رو میبری و با کمک یکی دیگه موقعیتم رو تو ساختمون بهم میریزی بعد میگی نگرانی واسم حرف در بیارن؟ او به سردی گفت: _هنوز اون قدر نامرد نیستم. 🍃🌹🍃 آره واقعا کامران نامرد نبود! فقط مسعود میتونست اینکار کثیف و بکنه.اما چطوری؟!نمیدونم.!دنیای مسخره ای بود.تا دیروز دوستم بودند.هوامو داشتند.. پناهم بودند .هرچند دروغین وبه ناروا..ولی تنهاییم رو پرمیکردن.اما از وقتی مسیرمو ازشون سوا کردم دشمنم شدند! ! ! خواستم پیاده شم.که انگار خواست اتمام حجت کنه. _اگه به فکر حلالیت افتادی بهم زنگ بزن … این یعنی او هنوز هم به ازدواج اصرار داشت.احساس کامران به من منطقی نبود. همونطور که احساس من به حاج مهدوی دوراز عقل بنظر میرسید.نمیدونم حکمت این اتفاقها چی بود. 🍃🌹🍃 پیاده شدم. صدام کرد.نگاهش کردم.سرش رو چرخوند سمتم و نگاهی ملتمسانه و عاشقانه بهم انداخت. _دروغ گفتم! نمیدونم چرا…ولی حلالت کردم..نمیتونم ازت متنفر باشم.تو یک جورایی بودی! من .حالا دارم اون خیلیها رو میفهمم.وقتی یک کلمه بهم میگفتن.. همونی که الان من بت میگم.. یه روزی حسرت داشتنمو میخوری… اشکش ریخت و پاشو گذاشت رو گازو رفت.. 🍃🌹🍃 دل و روح منم با خودش برد.. وقتی در فیلمهاو داستانهامیدیدم قهرمان زن قصه،یک عاشق ثابت قدم داره با خودم میگفتم خدا بده شانس.مگه میشه تو واقعیت این اتفاق بیفته؟!حالا من قهرمان قصه بودم و یک عاشق بی منطق و مظلوم،گیرم اومده بودامامن خوشحال نبودم! دلم میخواست بمیرم ولی اون عاشقم نبود.چون او انتخابم نبود.نه اینکه حاج مهدوی انتحابم بود نه..ولی به‌هرحال انتخابم یک مرد با ایمان بود..کامران یکی شبیه خودم بود..شبیه مردهای جذاب توی قصه ها..من دنبال اون مردها نبودم..من دلم مرد باخدا میخواست. . خواستم آه بکشم که یادم افتاد من در آغوش خدا هستم.تو دلم به خداگفتم: از این یکی هم سربلند عبورم بده خدا…نمیدونم راه درست کدومه! 🍃🌹🍃 برای فاطمه قصه اونروز رو تعریف کردم. او گفت: _از کجا میدونی اون مرد با خدا کامران نیست؟! اگه از خدا چنین مردی خواستی پس بهش اعتماد کن. . گفتم: _آخه کامران..بهت گفته بودم که نظراتش درمورد مذهب ومذهبیا چیه؟! اون نمیتونه اون مرد باشه.اون ..اگه من با اون بیفتم خودمم کم میارم… فاطمه.. فاطمه سکوت عمیقی کرد وبعد از چند لحظه حرفم رو تایید کرد.. _آره راست میگی..خواستم بگم شاید تو بتونی سربه راهش کنی ولی بعد دیدم این نگاه خیلی خوش بینانست.. واقعا دلم براش میسوزه رقیه سادات..اون حتما خیلی عاشقه که با گذشت اینهمه مدت باز سراغت اومده. خجالت زده گفتم: _بنظرت چه کاری درسته؟! فاطمه نگاه دقیقی بهم کرد.پرسید: _تو خودت دلت چی میگه؟! دوسش داری؟ فاطمه که جواب سوال منو میدونست.!چرا این سوال رو ازم پرسید؟ او که میدونست من دنبال چه مردی هستم. 🍁🌻ادامه دارد… نویسنده: .
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۱۱۱ گفتم: _کامران مرد خوبیه.ولی واسه کسی که دنبال عشق باشه! تازه این عشق هم مشخص نیست. چون خیلی چیزا هست که ممکنه به اونو سرد کنه.اول فاصله ی طبقاتیمون  ودوم بی اعتمادیش بخاطر گذشته م..کامران هم مثل خیلیای دیگه فکر میکنه من بخاطر حاج آقا تغییر کردم در حالیکه خواب آقام منو متحول کرد نه چیز دیگه ای..آره من حاج آقا رو دوست داشتم..تا سرحد جنون..ولی باور کن نمیدونم اسم احساسم به ایشون چی بود.چون در تمام این یکسال میدونستم ایشون خیلی حدو منزلتش از من بالاتره..ولی..فاطمه ولی این احساس خیلی کمکم کرد تا تحمل کنم.حالا هرچی داره از عمر توبه م بیشتر میگذره  اون احساس عجیب و مقدس که نسبت به ایشون داشتم داره کمتر میشه..نمیدونم این خوبه یا نه ولی من خودم و سپردم به بازوی خدا. من از خدا فقط یک درخواست دارم.اونم اینه که به من مردی عطا کنه که با دیدنش مهر خدا رو بیشتر در دلم حس کنم و گذشته هامو جبران کنم.کامران، اون مردنیست فاطمه.! کامران خودش، یکی رو میخواد که راه و از چاه نشونش بده.. فاطمه گفت: _خب شاید تو بتونی تغییرش بدی.. خنده ی تلخی کردم: _این امکان نداره! من خودم تو دوران نقاهت پس از توبه ام چطوری میتونم مردی که‌ خودش تو یک خونواده ی مذهبی بوده  رو به اعتقاداتم دعوت کنم.. _شاید تونستی..اون عاشقته. گفتم: _آره شاید تونستم ولی فکر میکنی اگه به عشق من بخواد عوض شه چقدر این تغییر پایداره؟! اون باید مثل من قلبا خودش بخواد عوض شه..من به زور نمیتونم اونو بهشتیش کنم..واصلا شایدم تغییر اساسی کنه ولی من نمیخوام این ریسکو کنم..دیگه نمیخوام به روزگاری برگردم که خدا توش نبود..حتی اگه تا آخر عمرم مجرد بمونم! 🍃🌹🍃 فاطمه نگاه تحسین آمیزی بهم کرد. درحالیکه چشمش پراز اشک شده بود گفت: _چقدر عوض شدی …آره کاملا حق با توست.از خدا میخوام قسمتت یک مرد مومن بشه..ان شالله خوشبخت و عاقبت بخیر بشی..تو واقعا نمونه ی یک معجزه ای! گریه کردم. _دعا کن در این ایمان ثابت قدم باشم.تو از روز اول منو بهتر و بزرگتر از چیزی که بودم دیدی.. شاید اگر این امیدواریهاو اعتماد تو به من نبود کم میاوردم.. اون از ته دل دعا کرد: _الهی آمین.. 🍃🌹🍃 چندروزی گذشت! پاییز با همه ی دلگیریهاش آغازشده بود و من آرزو میکردم مثل قدیم بارون بباره. مدتها بود که بارون کمتر در آسمون این شهر پرسه میزد! دیگه به زندگی جدیدم عادت کرده بودم و اگرچه مشکلاتم بیشتر شده بود ولی آرامش داشتم.مخصوصا بعد از گرفتن اون تسبیح! اون تسبیح سبزرنگ به من آرامشی وصف نشدنی هدیه میداد و امیدم رو به زندگی افزون تر میکرد! من وتسبیح سبزرنگ مثل دو یار باوفا همیشه در کنار هم بودیم! گفتن ذکر 🌸تسبیحات حضرت زهرا🌸 علاوه براینکه سفارش الهام رو برآورده میکرد درمن هم مانند یک مسکن آرام بخش موثر بود واین رو من به درستی حس میکردم. یک شب فاطمه بهم پیام داد که فردا همدیگر رو ببینیم.وقتهایی که فاطمه بی مقدمه چنین درخواستی میکرد یقینا مساله مهمی پیش آمده بود. 🍃🌹🍃 طبق خواست او بعد از اتمام روز کاریم به سمت منزل جدیدش رفتم و بعد از تبریکات و خوش و بش های روزانه بهم گفت که کامران با مادرش رفتند مسجد پیش حاج مهدوی تا واسطه ی ازدواجتون بشه! من از تعجب دهانم وامونده بود .گفتم: _امکان نداره.! فاطمه گفت: _ظاهرا کامران قصدش واسه ازدواج  خیلی جدیه. ولی من حدس میزدم که اون میخواست مطمئن شه که بین من وحاج مهدوی رابطه ای وجود نداره!پرسیدم: _حاج آقا چه جوابی دادن؟ فاطمه شماره ی حاج مهدوی رو برام رو یک کاغذ نوشت و دستم داد .گفت : _حاج آقا گفتن بعد از نماز مغرب وعشا باهاشون تماس بگیری!! شماره رو در کیفم گذاشتم و به فکر رفتم!!فکرم خیلی مشغول بود. 🍃🌹🍃 وقتی به خونه برگشتم با دلشوره واضطراب زنگ زدم به حاج مهدوی. نفسهام یاریم نمیکردند.کی میشد یادبگیرم که در مقابل این مرد نفس کم نیارم؟او بعد از چند بوق گوشی رو برداشت. سلام کردم وبا صدایی لرزون خودم رو معرفی کردم.. به گرمی جوابم رو داد و یک راست رفت سر اصل مطلب: _حتما در جریان هستید که اون جوون با مادرشون اومدن مسجد برای امر خیر؟ ! گفتم:-بله. _خب؟ اجازه میفرمایید بنده شماره ی تماس یا آدرستون روخدمت والده ی ایشون بدم جهت آشنایی بیشتر؟ مصمم گفتم: -خیر حاج آقا.اول اینکه اون آقا آدرس منو داره.و دوم اینکه من با ایشون صحبتهامو کردمو جوابم رو میدونن.حالا چرا باز به شما رجوع کردن وهدفشون چیه نمیدونم. او مکثی کرد وپرسید: _میتونم دلیلتون رو برای رد ایشون بدونم؟ دوباره نفسهام نامرتب شد..چی باید میگفتم؟! 🍁🌻ادامه دارد… نویسنده: .
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۱۱۲ ضربان قلبم تند شد.گفتم: _به خانوم بخشی گفتم..دنیای ما دوتا خیلی باهم فرق داره! ایشون دلشون از مذهبیها پره ولی من میخوام تشنه ی مذهب باشم. گفت:_بنظرجوون خوبی میاد. با تعجب پرسیدم: _ولی شما خودتون اونشب در بیمارستان فرمودید که تو چشم اون کینه رو دیدید. _بله هنوزهم میگم ولی بنظرم طبیعیه.. اتفاقا من با ایشون در مورد اون حرفها وحدیثها و به تبعش اون حادثه ی تلخ صحبت کردم.ایشونم دلایل خودشو داشت.مثل اینکه نامزد دوستتون خیلی حرفهای نامربوطی درمورد شما بهش گفته و خب اون جوون هم سرش داغ بوده یه خطایی کرده.بنده ی خدا از رفتارش پشیمون هم هست. حرفهای حاج مهدوی شکم رو به یقین تبدیل کرد که کاسه ای زیر نیم کاسه ست.محکم و راسخ گفتم: _نه حاج آقا..من دلایل خودم رو دارم.که اگه بخوام بگم از حوصله خارجه.. خواهش میکنم شما هم از ایشون فاصله بگیرید. حاج مهدوی خنده ی متعجبانه ای کرد وگفت. _فاصله بگیرم؟! حرف خوبی نزدم..با شرمندگی گفتم: _ببخشید! او مکثی کرد و گفت: _خدا ببخشه.....پس جوابتون منفیه!بسیارخب. در پناه خدا. خداحافظی کردم.مکث کرد.. انگار میخواست قبل از قطع تماس چیزی بگه ولی منصرف شد. بعد از چندثانیه قطع کرد. نمیدونم چرا ولی نگران بودم. 🍃🌹🍃 پس کی این نگرانیهای من تموم میشد؟! بلندشدم به نیت شادی روح پدرومادرم والهام کمی حلوا  درست کردم و با هول و ولا به در خانه‌ی همسایه ها رفتم. چندنفر اونها در و باز کردند ولی یکی دونفرشون با اینکه منزل بودند در رو باز نکردند.دلم شکست.ولی پا پس نکشیدم.اینقدر ایستادم و زنگ زدم تا یکی از واحدها در رو برام باز کرد.همان آقایی که وقتی زباله اش رو بیرون میگذاشت منو بی کس وکار معرفی کرد.او یک نگاه سرد به من وچادرم کرد و گفت: _بفرمایید. سینی رو مقابلش گرفتم و با متانت و ادب گفتم: _خیرات امواته.بفرمایید. او در حالیکه در رو میبست گفت: _ما قند داریم ممنون.فاتحشم میفرستیم. قلبم تیر کشید.خواست در رو ببنده گفتم: _خواستم بهتون بگم این حلوا خیرات همون کس وکارمه.گفتم بده تو عالم همسایگی نشناسیدشون. او فهمید منظورم چیه! نگاهی تند بهم کرد و با قلدوری گفت: _خب خدابیامرزتشون! بسلامت و دررو بست. 🍃🌹🍃 با دلی شکسته به خانه برگشتم. داشت فکرهای بد ومایوس کننده به سمتم میومد ولی اجازه ندادم.تسبیح رو که مدتی بود در گردنم می انداختم روی سینه فشردم و بجای افکار منفی ذکر گفتم. همون لحظه با خودم عهد کردم تا زمانیکه این افکار مزاحم ونا امیدانه اسیرم کرده هر شب به مسجد برم تا از آدمها واز قضاوتهاشون نترسم.و هر روز به همسایه هام بلند سلام کنم تا شاید روزی بفهمند من شبیه تصورات اونها نبودم. با این امید به قولم عمل کردم و هرشب بعد از محل کار یک راست به مسجد میرفتم.روزها کوتاه بودند و اذان مغرب رو زود میگفتند.. سال گذشته همین موقع ها بود که با دیدم حاج مهدوی از روی نیمکت اون میدون خدا و نور رو پیدا کرده بودم وحالا با اشتیاق به مسجد میرفتم. خدا دید یک تصمیم جدید گرفتم.یک امتحان جدید مقابلم قرار داد! 🍃🌹🍃 یک شب در مسجد، چشمم افتاد به کسی که هروقت در زندگیم باهاش رو در رو میشدم احساس اندوه ونفرت بی اندازه میکردم. مهری با قد بلند و لاغرش با صورتی ناراحت به طرفم اومد.بهش پشت کردم و خودم رو به ندیدن زدم.آرزو میکردم کاش اشتباه کرده باشم و او به قصد صحبت با شخصی دیگه جلو اومده باشه. بیشتر از هرچیز وحشتم از این بود که او چرا مسجد اومده بود وبا من چی کار داشت؟!نکنه به تلافی اون شب اومده بود تا بلوایی جدید به پا کنه؟ از پشت سر با درماندگی اسمم رو کامل صدا کرد:_رقیه جان؟ برنگشتم.مقابلم نشست.چشمش خیس بود.گفت: _سلام.تو روخدا ازم رو برنگردون.. نمیدونم چرا ولی چشمهاش اینقدر غمگین بود که منم گریه م گرفت. دندونهامو فشار میدادم که مقاومت کنم اشک بیشتری تو چشمم جمع نشه. او اشکهاش آهسته پایین میریخت.با گوشه ی چادر سیاهش اشکشو پاک کرد و گفت: _میای بریم خونه باهم حرف بزنیم؟ با طعنه گفتم: _کدوم خونه؟! خونه ی من تو این محل نیست. او با التماس گفت: _تو روخدا اینطوری نکن..اینجا زشته همه میبیننمون بیا بریم خونه ی آقات .باهم حرف بزنیم.به روح آسد مجتبی از اون شب به این ور یه چشمم خونه یک چشمم اشک.. 🍁🌻ادامه دارد… نویسنده: .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بســـم الله الرحــمن الـــرحـــیم♥️ سلام و خسته نباشید خدمت همه عزیزان دم همگی گرم بابت رأی و شرکت تو انتخاب برنده واقعی ما بودیم که با انتخاب فرد اصلح یعنی سعید جلیلی به وظیفه خود عمل کردیم .. با آرای اقای جلیلی همه فهمیدید که ما راه درست رو انتخاب کردیم خدا رو هزار مرتبه شکر که بازم تو این زمان با بصیرت عمل کردیم و رأی ما تاثیر گذار بود و اگر اشتباه میکردیم الان پزشکیان با اختلاف ریئس جمهور بود إن شاء الله دوباره تلاش کنیم تا حاج سعید جلیلی رو بفرستیم جای شهید ریسی که هیچ فردی جز آقای جلیلی لیاقت جایگزینی شهید ریسی رو نداره و ادامه راهش نخواد بود ..
ما که گفتیم آقای قالیباف داره اشتباه میکنه ولی وقت برای این حرفا نیست و باید همگی متحد باشیم تا بتونیم جلوگیری کنیم از دولت سوم روحانی و ظریف خیانت کار که خون دل زدند به دل رهبر و همه ی ماها با خیانت هایی که انجام دادند .. بدهی های کلان دولت روحانی افزایش بنزین و تورم و اقتصاد خراب و بیکاری و فقر مطلق در دولت روحانی باعث نشد که اصلاح طلبان رای ندن . اصلاح طلبان فقط دنبال این هستند که به کسی رأی بدهند که خلاف ولایت فقیه و جمهوری اسلامی عمل کنه ..
البته در دولت های اسلامی همیشه متقین محدود و کم هستند . دولت های پیامبران و حضرت محمد و امام علی علیه و همه ی امامان ما متقین همیشه محدود بودند .. در جنگ صفین وقتی معاویه قرآن رو به نیزه زد سپاه اسلام تا پیروزی چند قدم فاصله نداشت و برای همیشه دولت بنی امیه نابود میشد ولی با بی بصیرتی مسلمانان که با مواجه شدن با قرآن و جعل معاویه روبرو شدن جنگ رو رها کردن و به حرف امام علی علیه السلام گوش نکردند .. و یکی یکی مقابل مالک اشتر رد شدند و شمشیرها رو انداختن .. و اونجا مالک حرفی قشنگی زد .. و چه خون دلها خورد علی با مردم به ظاهر متدین و متقین .. اسلام فقط یک قدم تا پیروزی فاصله داشت ..
الان هم فکر نکنید که دولت روحانی خراب کرد و ۸ سال ظلم کرد چرا مردم رای دادند !؟ هیچ تعجبی نداره چون مردم دنبال بصیرت الهی و راه حق نیستند ..
سیستان از ۴۵۰ هزار رای ۴۱۲ رای پزشکیان بوده !! فکر نکنید سنی ها دنبال وحدت هستن مجبورن به وحدت چون کشور ما کشور شیعه ای هست مجبور به وحدت هستند .. وگرنه اگر بر شیعیان مسلط بودند اجازه حتی رای هم به ما نمی دادند از حاجیان سوال کنید در مکه و مدینه شیعیان حق ندارند هیچ کاری کنند قبرستان بقیع رو قفل کردند و اجازه خواندن دعا رو کسی رو نداره و فقط باید طبق اصول خودشون حاجیان ما عمل کنند .. عبدالحمید امام جمعه اهل سنت به قاتلان نیروی انتظامی و سپاه میگه مجاهد .. که چندین همسر شهید در همین کانال هست که همسرانشون در سیستان و بلوچستان شهید شدند حرفای من رو کاملا درک میکنند .. خیلی حرفا هست که باید تو این یک هفته گفته بشه تا بدونید با چه سیاست هایی روبرو هستیم ..
باید فضای مجازی رو برای سعید جلیلی پیروز کنیم بر پزشکیان صندوق رأی فقط مهم نیست همه باید بسیج بشیم فضای مجازی رو برای حاج سعید جلیلی محیای پیروزی کنیم إن شاء الله .. کم کاری تو این زمان یعنی برگشتن به ده سال قبل و کشور رو تقدیم کردن به کسانی که ۸ سال مردم رو احمق فرض کردند و همجوره ظلم کردند به مردم ..
دیگه ماست مالی نکنید پس اگه اینجوره پس دور دوم یعنی به آقای جلیلی رای میدن ؟؟ خب اگه قرار بود پزشکیان رای بدن دور اول میدادن ۳ میلیون نفر قالیباف همه انقلابی های ما بودند و اشتباه کرد قالیباف
اصلاح طلبان همه یکدل رای دادن پزشکیان یک نفر هم به جلیلی و قالیباف رای ندادن ..
| دکتر سعید جلیلی «و لا تکونوا کالذین تفرقوا و اختلفوا من بعد ما جاءهم البینات…» وظیفه امروز همه دلسوزان حمایت از کاندیدای جبهه انقلاب است. از ملت بزرگ ایران، هوادارانم و از سایر برادرانم آقایان قالیباف، زاکانی و ستادهای انتخاباتی ایشان می‌خواهم از برادر گرانقدر آقای دکتر ‫‬ حمایت کنند.
🕊 رئیس ستاد زاکانی: تمام ستادهای تبلیغاتی دکتر ‎زاکانی درسراسر کشور با تمام توان و ظرفیت برای پیروزی کاندیدای جبهه انقلاب تلاش خواهند کرد
🔴مچت گرفته شد😡😡 دوستان ! از همین الان با قدرت مراقب شیادها باشید
⭕️بیانیه مهم قالیباف: همه تلاش کنیم دکتر جلیلی رئیس دولت آینده شود راه هنوز پایان نیافته است و علی رغم اینکه اینجانب برای شخص آقای دکتر پزشکیان احترام قائل هستم، اما بدلیل نگرانی از برخی اطرافیان ایشان، از همه نیروهای انقلابی و حامیان خودمی‌خواهم که کمک کنند  تا جریانی که مسبب بخش مهمی از مشکلات اقتصادی و سیاسی امروز ما است،به عرصه قدرت باز نگردند لذا همه باید تلاش کنیم تا نامزد جبهه انقلاب آقای دکتر جلیلی بعنوان رئیس دولت چهاردهم انتخاب شوند..