eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.6هزار دنبال‌کننده
19.8هزار عکس
6.7هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
از امام جواد علیه‌السلام نقل شده است: در قيامت، بلا ديده‌ها و رنج كشيده‌ها مقاماتى دارند که عالى و ارجمند است. اين ها كسانى هستند كه تسليم مشيت حق تعالى بوده اند و صبر داشته اند. + علامه حسن‌زاده آملی فرمودن! @shahidanbabak_mostafa🕊
شخصی می‌گفت: من در برابر فلان گناه ضعیف هستم، نمی‌توانم ترک کنم. گفتم: ضعیف نیستی، اراده‌ات قوی نیست، نمی‌خواهی ترک کنی.. پرسید چطور؟ گفتم: اگر در بین یک جمع باشی آیا همان گناه را انجام می‌دهی؟ گفت: نه! گفتم: پس ببین می‌توانی و قدرت بر ترک را داری؛ ولی چرا در تنهایی انجام می‌دهی؟ حقیقت این گناه را نفهمیده، مثل همان بچه‌ای است که جلوی پدر و مادر مؤدب است و وقتی آنها رفتند، هر کار دلش خواست انجام می‌دهد. 🌿استاد اخلاق حاج آقا زعفری زاده حفظه الله تعالی.. @shahidanbabak_mostafa🕊
السلام علیک یا ابا عبدالله سلام دوستان عزیز .. میخوایم باری دیگر با دست های مهربان شما یک خانم نیازمند که تا حالا نرفته کربلا رو بفرستیم زیارت آقا اباعبدالله هزینه سفر ۳ میلیون تومان هست .. إن شاء الله همه یه نذر کنن به سه ساله ارباب حضرت رقیه سلام الله علیها و کمک کنند بتونیم این خواهرمون هم کربلایی کنیم 🌿♥️
مبلغ مهم نیست سهیم بودن تو این ثواب مهمه.. امام صادق علیه السلام فرمود هر کس در راه امام حسین علیه السلام قدمی برداشت جهنم بهش حرام میشه🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلم‌گرفتہ‌بود نامت‌رازمزمہ‌ڪردم‌وسبڪ‌شدم راست‌گفت‌شاعرکہ‌: یاح‌ـسین‌نامِ‌توبردم،نہ‌غمی‌ماندونہ‌هَمّی بابی‌اَنت‌واُمّی💔:) 🍃|↫؏ ‍ـنۡ...˹♥️ ‌ @shahidanbabak_mostafa🕊
دختر دانشجو از استادش شهید دیالمه سوالی می‌پرسد.. شهید دیالمه سرش را پایین می‌اندازد و جواب می‌دهد..! دختر دانشجو عصبانی می‌شود و می‌گوید: مگر تو استاد ما نیستی؟! چرا نگاهم نمی‌ڪنی؟! شهید دیالمه گفت: اگر به تو نگاه ڪنم، اونی ڪه باید نگاهم ڪنه، دیگه نگاهم نمی‌ڪنه..! 🌿 @shahidanbabak_mostafa🕊
🕊 بسیاردستگیــرفقرابود و همیشہ‌بہ‌شخص‌فقیرے ڪہ‌ابتداےڪوچہ‌بود، ڪمڪ‌‌مےڪرد بہ‌خاطردارم‌ڪہ‌شبےبہ‌بیرون‌از منزل رفت‌ وبازگشت‌اوطولـانےشد، وقتےعلت‌راپرسیدم‌متوجـہ‌شدم پولےبراےڪمڪ‌بہ‌آن‌فقیــرنداشتہ وبراےاینڪہ‌شرمنده‌اونشــود😓، چندڪوچہ‌رادورزده‌👣 وازمسیردورترےبہ‌خانہ‌آمده‌است @shahidanbabak_mostafa🕊
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
السلام علیک یا ابا عبدالله سلام دوستان عزیز .. میخوایم باری دیگر با دست های مهربان شما یک خانم نیاز
جمع واریزی ۸۰۰ تومان 🌸 چند روز دیگه کاروان راهی کربلا هست ما باید زودتر جمع کنیم هزینه رو تا لیست پر نشه چون اولویت با کسانی هست که زودتر هزینه رو پرداخت کنند🌿
گاهے بعضی نگاه ها ... چشـــــــم دل را رو بسوی خـدا بازمےڪند ! مخصوصاً اگر آن نگاه از قابِ چشمانی آسمانے باشد...🙂 🌿 @shahidanbabak_mostafa🕊
وظیفه ما در زمان شنیدن غیبت؛ - چیست؟ اولين وظيفه انسان در مجلس غيبت : نهی از غيبت كردن است،زيرا غيبت از منکرات است و نهي از منكر واجب است در مرتبه بعدي واجب است رد غيبت نمايد، يعنی به نحوی از غيبت شونده دفاع نموده،مورد غيبت را توجيه نمايد که از ريختن آبروی‌مؤمن‌جلوگيري‌شود.🌸 @shahidanbabak_mostafa🕊
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊 ☘رمان جذاب ☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی ✍قسمت ۲۵ و ۲۶ زهرا خانم پر محبت و از ته دل دعا کرد: _به پیری برسی جوان! زهرا خانم رفت و احسان در را پشت سرشان بست. همه او را موقع عذرخواهی تنها گذاشته بودند و دور هم وسط گل قالی نشسته و منچ بازی میکردند. احسان کنار محسن نشست: _تو هنوز بزرگ نشدی؟ محسن همانطور که تاس را می‌انداخت گفت: _بزرگ بشم که چی بشه؟ مثل شما همش غصه و درد و بدبختی بکشم؟ من به بچگی خودم راضی هستم. شما اگه سختت شده بیا یک کمی بچگی کن. صدرا بلند شد و گفت: _بیا جای من بشین من برم یک دوش بگیرم و یک کمی بخوابم چون خیلی خراب و داغونم! احسان میان محسن و مهدی نشست و به رها که مقابلش نشسته بود نگاه کرد: _مامان! تاس از دست رها، رها شد و شش آورد. نگاه بی قرارش به بی قرار چشمان احسان نشست. احسان دوباره گفت: _مامان! رها گفت: _جان مامان! احسان بغض کرد: _شام ککشِ بادمجون درست میکنی؟ رها لبخند زد و همان لحظه قطره ای از چشمانش چکید: _چند بار بگم کشک بادمجون! نه ککشِ بادمجون! احسان سرش را کج کرد: _هر چی شما بگی! درست میکنی؟ مهدی و محسن هم گفتن: _آره مامان! تو رو خدا درست کن! رها خندید: _قسم چرا میدید؟ باشه! اما من یک روز میفهمم راز این علاقه خاندان شما به کشک بادمجون چیه! بعد بلند شد که به آشپزخانه برود: _برم که شام به موقع آماده بشه. این منچ هم بیارید تو آشپزخونه ادامه بدیم. رها دم آشپزخانه بود که احسان گفت: _دست پخت تو! رها برگشت و گنگ نگاهش کرد. احسان ادامه داد: _دنبال راز ما بودی؟ راز ما دست پخت توئه!هیچوقت غذاهای بادمجونی رو نخوردیم!هنوزم هیچ کجا نمیخوریم، جز دستپخت تو! کلا از بادمجون بدمون میاد. مهدی و محسن هم سری به تایید تکان دادند. صدای صدرا از آن سوی هال آمد: _پس بهش گفتی بالاخره؟ از روزی که زن من شده، داره این سوال رو میپرسه! رها یک دستش را به کمر زد: _پس چرا به من نگفتی؟ صدرا شانه ای بالا انداخت: _این یک راز بین ما بود! ممکن بود از این راز بر علیه ما استفاده کنی. همه خندیدند و رها خدا را شکر کرد برای این خنده ها.... . . . . زهرا خانم دفترچه بیمه اش را مقابل احسان روی میز گذاشت. احسان اشاره ای به چای روی میز کرد و گفت: _بفرمایید، ناقابل. حقیقتا من چیز زیادی تو خونه ندارم، همیشه یا بیمارستان هستم یا پایین. زهرا خانم چادر روی سرش را با یک دستش مرتب کرده و با دست دیگر استکان را برداشت: _دستت درد نکنه پسرم. راضی به زحمت نیستم. راستش این آزمایش بهونه بود تا با هم صحبت کنیم احسان همینطور که آزمایش را مهر میزد، نگاهی به زهراخانم کرد، دفترچه را مقابلش گذاشت و گفت: _چکاب کامل براتون نوشتم. سنو هم نوشتم. اگه جایی آشنا ندارید، هماهنگ میکنم بیاید بیمارستانی که هستم،کارهاتون سریع انجام بشه. زهرا خانم گفت: _خیر ببینی مادر. هر وقت بهم بگی، میام. احسان لبخند زد: _چشم! حالا هم در خدمت شما هستم. بفرمایید امرتون رو. زهرا خانم: _بخاطر حرف های دیروز اومدم. احسان شرمنده سر به زیر انداخت: _من واقعا شرمنده‌ام! نمیدونم چطور معذرت خواهی کنم. زهرا خانم لبخندی زد و گفت: _نیومدم شرمنده ات کنم. اومدم برات از کسی بگم که شبیه تو نبود، اما دردی مثل تو داشت. ارمیای من، پسر عزیز من، مرد تنهای من. ارمیا هم درد بی پدری کشید،درد بی مادری کشید. حتی عاشق شد و بهش بی احترامی کردن! درد ارمیا، خیلی بیشتر از تو بود، خیلی بیشتر از ایلیا و زینب‌ سادات بود. نام زینب سادات دل احسان را لرزاند. زهرا خانم ادامه داد: _درد ندونستن اینکه کی هستی و چرا نخواستنت، خیلی بیشتر از دردی هست که تو تجربه کردی. اما ارمیا نشکست! خم شد، اما نشکست. به خدا ایمان پیدا کرد و روز به روز خودش رو بیشتر بالا کشید. فخرالسادات، مادر سیدمهدی، مادر شد براش. مادری کرد بدون مادر بودن. مهر ریخت بدون زاییدن. مادر شدن و مادری کردن، به محرم بودن و نبودن نیست پسرم! رها خیلی وقته تو رو پسر خودش میدونه. رها برات نگرانی هاشو خرج میکنه! برات دلواپس میشه! تو رو جدا از پسرهاش نمیدونه! با خیال راحت دل بده به مادرانه‌هاش. این مادرانه‌ها رو سالهاست که برات داره. این مادرانه هارو بی منت خرجت میکنه. دنبال دلیل و سند نباش. تو جزئی از ما هستی، خودت رو جدا نکن از ما. زهرا خانم رفت. و احسان چشم بست به رها فکر کرد.به روزهایی که نگرانش میشد. به تماس‌های همیشگی اش، به کودکی های پر از رهایش. رها همه جا هوایش را داشت. رها همیشه حتی در اوج خستگی با لبخند برایش وقت میگذاشت. رها همیشه مادری میکرد، شاید نامش را مادری نمیگذاشت،اما بی شک رها مادری کرده بود برایش.از همان روزی که..... ☘ادامه دارد..... ✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊 ☘رمان جذاب ☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی ✍قسمت ۲۷ و ۲۸ از همان روزی که پا در این خانه گذاشت، مادر بود برایش.. . . . . مهدی مقابل معصومه نشسته بود و میوه‌اش را پوست کند. معصومه نفس عمیق کشید: _نوش جونت عزیزم! مهدی نگاه زیر چشمی به مادرش کرد و گفت: _هنوز نمیخوای به من بگی چرا با قاتل بابام ازدواج کردی؟ معصومه سر به زیر انداخت، با انگشتان دستش بازی کرد و بعد مدتی طولانی گفت: _فکر کردم عاشق شدم، برای همین با بابات ازدواج کردم، اما بعد مدتی فهمیدم فقط یک کشش ساده بوده و هیچ عشق و عاشقی وجود نداره. زیاد به همدیگه توجهی نداشتیم و فقط تو یک خونه زندگی میکردیم و وقتی تو جمع دوستان و خانواده بودیم، ادای زوج‌های عاشق رو در می‌آوردیم. بابات که فوت کرد... مهدی حرف مادرش را برید: _کشته شد. معصومه اول با تعجب نگاهش کرد و بعد به تایید سری تکان داد: _آره، بابات که کشته شد، بیشتر از ناراحتی برای مرگش، برای خودم گریه میکردم. برای اینکه حالا با یک بچه چکار کنم؟ اگه نبودی میتونستم برم دنبال زندگی خودم ولی وجود یک بچه، همه چیز رو سخت میکرد. به بهونه داغدار بودن، هی با مشت میزدم به شکمم تا بچه بیفته. مهدی بغض داشت اما آن را مردانه عقب راند. خوب میدانست دنیا پر از درد و نامردیست. معصومه بی‌توجه به حال مهدی باز هم گفت: _بعد از یک مدتی پیغام پسغام های رامین شروع شد و هر وقت مرخصی میگرفت، میومد سراغم و از عشقش به من میگفت. فکر کردم عشق واقعی رو پیدا کردم. فکر کردم عاشق شدم اما بعد از مدتی فهمیدم عاشقی سراب بود. همش فریب بود تا باهاش ازدواج کنم! هر روزی که از ازدواجمون میگذشت، اخلاق و رفتارش بد و بدتر شد، تا جایی که شک داشتم اون عاشق روزهای اول کجا رفته؟ مگه میشه اینقدر فیلم بازی کرد؟ اینقدر دروغ گفت؟ یک روزایی رسید که راضی به مرگم شدم. همه راه ها برام بسته بود. راهی نداشتم ازش فرار کنم و طلاق بگیرم. من از تو گذشتم چون فکر کردم عاشقم اما همش خیال بود. یک روزی به خودم اومدم و دیدم من قلبی برای عاشق شدن ندارم! هر کسی به من میگه دوستت دارم، منم از اون خوشم میاد و توهم عاشقی میزنم! تصمیم گرفتم اگه خدا به من فرصتی داد و از دست رامین راحت شدم، برگردم سراغت و دور هر چی مرد و نامردی هست خط بکشم. خیلی سالهای عمرم رفت و سوخت.روزهایی که نه همسر داشتم و نه پسرم رو. همش چوب اشتباهات خودم بود که خوردم. مهدی گفت: _اینجوری خودت رو توجیه میکنی؟ که اشتباهی عاشق شدی؟ این بود که میگفتی اگه دلیل کارهات رو بشنوم، میبخشمت؟ شنیدم! اما نمیبخشمت. مهدی بلند شد و به سمت اتاقی رفت ، که در این خانه داشت. کاش رها اینجا بود. کاش صدرا بود. دلش کمی درد داشت. چه بیهوده رها شده بود. دلیلش آنقدر مسخره بود که خودش هم این همه سال، گفتنش را به تاخیر انداخته بود! معصومه با خود فکر کرد ، تمام زندگی اش را باخته است. دنبال یک روز خوشبختی گشت و هیچ نیافت. خدایی که می گویند فریادرس است، کجاست؟ خدایی که درمان است کجاست؟ چرا فقط خدای جبار با اوست؟ چرا فقط خدای منتقم با اوست؟ خسته بود از خودش و تمام اشتباهاتی که کرده بود. آنقدر گذشته پر از اشتباهی داشت که تنها دلش میخواست تمام آنها را از زندگی اش پاک کند. کاش میشد. عذاب گناهان و اشتباهاتش او را رها نمیکرد. و چقدر درد دارد که بدانی تنها خودت مقصری! . . . . زینب سادات پخش موسیقی را درون تلفن همراهش باز کرد و صدایی آشنا از کودکی هایش در خانه پیچید. صدای قصه گوی «آمین پناهی» حتی ایلیا را از اتاقش بیرون کشید و زهرا خانم میل بافتنی اش را زمین گذاشت. دقایقی بعد صدای در بلند شد و رها با ظرف شیرینی وارد خانه شد. صدای آمین را که شنید لبخند زد و به جمع آنها پیوست و داستان شهادت سیدمهدی را از زبان قصه گوی زیبا سخن شنیدند. وقتی تمام شد،رها گفت: _تو خسته نمیشی ازش؟ زینب سادات خنده بی صدایی کرد و دستش را مقابل دهانش گرفت: _نه! قصه هاش رو دوست دارم.کاش زنده بود و باز هم قصه میگفت! رها پرسید: _قصه زندگی خودش رو خوندی؟ زینب سادات گفت: _نه! مگه قصه زندگیش هست؟ رها گفت: _آمین خیلی ناگهانی وارد زندگی ما شد و خیلی ناگهانی تر از زندگیمون رفت.با مادرت خیلی دوست بودن.منم کمابیش در جریان هستم.یک روز که آیه رفته بود به مادر پدر آمین سر بزنه، مادرش دفترچه خاطرات آمین رو داد به آیه. منم خوندم. فکر کنم هنوز تو وسایل مادرت باشه! زینب سادات از میان وسایل مادرش دفترچه‌ای پیدا کرده بود که آن را درون جعبه ای از خاطرات نگهداری میکرد. جعبه‌ای یادگاری های سیدمهدی و آیه و ارمیا و حاج علی را در خود داشت. دفتر را باز کرد و صحفه اول را خواند: ☘ادامه دارد..... ✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊 ☘رمان جذاب ☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی ✍قسمت ۲۹ و ۳۰ دفتر را باز کرد و صحفه اول را خواند: " امروز با خدا آشتی کردم. حاج یونس خدا رو به من نشون داد. حاج یونسی که با تمام خوبی‌هاش، از خدایی میگه که همه رو دوست داره و مراقب همه ما هست.خدایی که هستی! خدایی که میبینی! سلام! من برگشتم! من اومدم! راه میدی منو؟ بعد از مدتها نماز خواندن، خیلی به دلم نشست. یک آرامش خاصی دارم از این آشتی. " صفحه را ورق زد و خواند: " نگاهم پی کسی میره که میدونم لایقش نیستم. دلم برای کسی سر خورده که منو نمیبینه! من براش، نامرئی هستم. حاج یونس کجا و من کجا؟ به فکر هیچکسی نمیرسه که دل کسی مثل من، پی نگاه حاج یونس بره! خدا! نگاهم کن! سخت محتاج نگاهت هستم. " صفحه را دوباره ورق زد: " آئین فهمیده یک چیزیم شده. داداش دوقلوی من مگه میشه نفهمه؟ مگه میشه ندونه؟ هر چیزی که آمین حس کنه، آئین هم حس میکنه. فقط نمیدونه کی نگاه خواهرش رو سر سجاده بارونی کرده. خدا! عاشق شدن، رسوا شدن داره؟ " زینب سادات صفحه بعد را خواند: " اشتباه عاشق شدم؟ حاج یونس و اون نجابت چشماش، عاشق شدن نداره؟ حاج یونس و لبخند محجوبش، عاشق شدن نداره؟ حاج یونس و صدای حزین قرآن خوندنش، عاشق شدن نداره؟ حاج یونس و کمک های یواشکیش، عاشق شدن نداره؟مگه همه چیز به ظاهره؟ زیبایی حاج یونس تو ایمانش نیست؟ چهره مهربونش که پر از نور ایمان، دوست داشتنی نیست؟ اصلا مگه حاج یونس نیست و خداش؟ خدای حاج یونس! خدای من میشی؟ " زینب سادات به صفحه بعد رفت: " آئین به من اخم میکنه. با من حرف نمیزنه. میدونه جونم به جونش بنده. اما قهره و نگاهمم نمیکنه! حاج یونس رو مناسب من نمیدونه! میگه با همه خوبی‌هاش، مهمون امروز و فردای دنیاست! منم به آئین گفتم: من تا کی مهمون این دنیا هستم؟ ما آدمها فکر میکنیم زمان زیادی داریم تا زندگی کنیم. نمیدونیم مرگ همسایه دیوار به دیوار ماست! فرق کسی که میدونه کی میمیره و کسی که نمیدونه، در این هست که یکی میدونه رفتنی هست و خوب زندگی میکنه و تند تند توشه آخرت جمع میکنه و اون یکی هی امروز و فردا میکنه و عمرش رو حروم میکنه و تا به خودش بیاد، مسافر آخرت شده! حاج یونس فقط میدونه و خوب زندگی میکنه! شاید من زودتر بمیرم! " صفحه بعد را خواند: " هفته های سختی گذشت. حاج یونس من رو نمیبینه. منی که یک روزهایی به زور بابا میرفتم مسجد، الان با عشق میرم و تمام وقتم رو اونجا میگذرونم. چقدر خوبه که آدم به دیگران کمک کنه! چقدر خوبه مفید باشه! چقدر خوبه که دعای خیر دنبالت باشه. چقدر حس های خوب دنبال حاج یونس هست! خوش بحالش! " باز هم ورق زد و خواند: " بالاخره بهش گفتم. من رو شکست. منو لایق ایمانش ندونست. آئین بشکه باروتی شده که هر لحظه ممکنه منفجر بشه اما من آرومم. من و سجاده و اشکهام،مهمونی سه نفره داریم. میدونم لایق حاج یونس نیستم. این رو خودم بهتر از هرکسی میدونم. " زینب سادات با بغض به صفحه بعد رفت: " من رو قبول کرد! عشقم رو قبول کرد!خدای حاج یونس، ممنونم ازت! تو بهترین خدای دنیایی میخوام لایق حاج یونس بشم! میخوام اینقدر دنبال خدا بدوم که خدا بگه: باشه باشه بخشیدمت! میخوام بشم نقطه، سرخط..." صفحه بعد: " یونس... یونس.... یونس.... امروز بعد از عقدمون، به من گفت یونس صداش کنم! چقدر محجوب و باوقار! چقدر خاکی و آسمونی! چقدر جمع نقیضین! چطور میشه اینقدر برازنده بود؟ چطور میشه اینقدر خدایی بود و تو دل همه جا شد؟ پی نوشت: نمیدونید چقدر لباس روحانیت به یونس میاد! کاش همیشه این لباس رو تن کنه! امروز به من گفت که تازه مُلبّس شده به لباس روحانیت! میدونم که جزو روحانیون محبوب میشه! نمیشه یونس رو دوست نداشت." زینب سادات صفحه بعد را خواند: " خوشبختم و خوشبختی یعنی من و یونس، آئین و نفسش. امروز چند تا از دوستای دانشگاهمو دیدم.از دیدن من با چادر تعجب کردن و بیشتر از اون با دیدن همسر روحانیم! خیلی منو مسخره کردن! اما مگه مهمه؟ مهم لبخند خداست که تمام زندگی من رو پر از نور و عشق و زیبایی کرده! " صفحه بعد: " یونس بهترین همسر دنیاست و میدونم بهترین پدر دنیا میشد اگه....آره! اگه..گاهی شیمیایی بودن مفاهیم زیادی داره! یونس میترسه که اگه بچه دار بشیم، عوارض موادی که به جونش نشسته، به بچه آسیب بزنه و یک عمر شرمنده بشه! میگه خیلی از کسایی که شیمیایی بودن و بچه دار شدن، بچه هاشون با نقص مادر زادی یا بیماری جسمی یا آسیب مغزی به دنیا اومدن.خدا لعنت کنه هرکسی که این مواد رو میسازه و هرکسی که اونها رو استفاده میکنه! خدا لعنتشون کنه قدرت طلب های بی رحمی رو که حتی نمیتونن جوانمردانه بجنگن!" صفحه بعد: " آئین هی میره و میاد. دلشوره دارم!.... ☘ادامه دارد..... ✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
اعمال قبل ازخواب ❤️ شبتون حسینی 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا