eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.2هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
7.4هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
مبلغ مهم نیست سهیم بودن تو این ثواب مهمه.. امام صادق علیه السلام فرمود هر کس در راه امام حسین علیه السلام قدمی برداشت جهنم بهش حرام میشه🌿
6.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دلم‌گرفتہ‌بود نامت‌رازمزمہ‌ڪردم‌وسبڪ‌شدم راست‌گفت‌شاعرکہ‌: یاح‌ـسین‌نامِ‌توبردم،نہ‌غمی‌ماندونہ‌هَمّی بابی‌اَنت‌واُمّی💔:) 🍃|↫؏ ‍ـنۡ...˹♥️ ‌ @shahidanbabak_mostafa🕊
دختر دانشجو از استادش شهید دیالمه سوالی می‌پرسد.. شهید دیالمه سرش را پایین می‌اندازد و جواب می‌دهد..! دختر دانشجو عصبانی می‌شود و می‌گوید: مگر تو استاد ما نیستی؟! چرا نگاهم نمی‌ڪنی؟! شهید دیالمه گفت: اگر به تو نگاه ڪنم، اونی ڪه باید نگاهم ڪنه، دیگه نگاهم نمی‌ڪنه..! 🌿 @shahidanbabak_mostafa🕊
🕊 بسیاردستگیــرفقرابود و همیشہ‌بہ‌شخص‌فقیرے ڪہ‌ابتداےڪوچہ‌بود، ڪمڪ‌‌مےڪرد بہ‌خاطردارم‌ڪہ‌شبےبہ‌بیرون‌از منزل رفت‌ وبازگشت‌اوطولـانےشد، وقتےعلت‌راپرسیدم‌متوجـہ‌شدم پولےبراےڪمڪ‌بہ‌آن‌فقیــرنداشتہ وبراےاینڪہ‌شرمنده‌اونشــود😓، چندڪوچہ‌رادورزده‌👣 وازمسیردورترےبہ‌خانہ‌آمده‌است @shahidanbabak_mostafa🕊
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
السلام علیک یا ابا عبدالله سلام دوستان عزیز .. میخوایم باری دیگر با دست های مهربان شما یک خانم نیاز
جمع واریزی ۸۰۰ تومان 🌸 چند روز دیگه کاروان راهی کربلا هست ما باید زودتر جمع کنیم هزینه رو تا لیست پر نشه چون اولویت با کسانی هست که زودتر هزینه رو پرداخت کنند🌿
گاهے بعضی نگاه ها ... چشـــــــم دل را رو بسوی خـدا بازمےڪند ! مخصوصاً اگر آن نگاه از قابِ چشمانی آسمانے باشد...🙂 🌿 @shahidanbabak_mostafa🕊
وظیفه ما در زمان شنیدن غیبت؛ - چیست؟ اولين وظيفه انسان در مجلس غيبت : نهی از غيبت كردن است،زيرا غيبت از منکرات است و نهي از منكر واجب است در مرتبه بعدي واجب است رد غيبت نمايد، يعنی به نحوی از غيبت شونده دفاع نموده،مورد غيبت را توجيه نمايد که از ريختن آبروی‌مؤمن‌جلوگيري‌شود.🌸 @shahidanbabak_mostafa🕊
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊 ☘رمان جذاب ☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی ✍قسمت ۲۵ و ۲۶ زهرا خانم پر محبت و از ته دل دعا کرد: _به پیری برسی جوان! زهرا خانم رفت و احسان در را پشت سرشان بست. همه او را موقع عذرخواهی تنها گذاشته بودند و دور هم وسط گل قالی نشسته و منچ بازی میکردند. احسان کنار محسن نشست: _تو هنوز بزرگ نشدی؟ محسن همانطور که تاس را می‌انداخت گفت: _بزرگ بشم که چی بشه؟ مثل شما همش غصه و درد و بدبختی بکشم؟ من به بچگی خودم راضی هستم. شما اگه سختت شده بیا یک کمی بچگی کن. صدرا بلند شد و گفت: _بیا جای من بشین من برم یک دوش بگیرم و یک کمی بخوابم چون خیلی خراب و داغونم! احسان میان محسن و مهدی نشست و به رها که مقابلش نشسته بود نگاه کرد: _مامان! تاس از دست رها، رها شد و شش آورد. نگاه بی قرارش به بی قرار چشمان احسان نشست. احسان دوباره گفت: _مامان! رها گفت: _جان مامان! احسان بغض کرد: _شام ککشِ بادمجون درست میکنی؟ رها لبخند زد و همان لحظه قطره ای از چشمانش چکید: _چند بار بگم کشک بادمجون! نه ککشِ بادمجون! احسان سرش را کج کرد: _هر چی شما بگی! درست میکنی؟ مهدی و محسن هم گفتن: _آره مامان! تو رو خدا درست کن! رها خندید: _قسم چرا میدید؟ باشه! اما من یک روز میفهمم راز این علاقه خاندان شما به کشک بادمجون چیه! بعد بلند شد که به آشپزخانه برود: _برم که شام به موقع آماده بشه. این منچ هم بیارید تو آشپزخونه ادامه بدیم. رها دم آشپزخانه بود که احسان گفت: _دست پخت تو! رها برگشت و گنگ نگاهش کرد. احسان ادامه داد: _دنبال راز ما بودی؟ راز ما دست پخت توئه!هیچوقت غذاهای بادمجونی رو نخوردیم!هنوزم هیچ کجا نمیخوریم، جز دستپخت تو! کلا از بادمجون بدمون میاد. مهدی و محسن هم سری به تایید تکان دادند. صدای صدرا از آن سوی هال آمد: _پس بهش گفتی بالاخره؟ از روزی که زن من شده، داره این سوال رو میپرسه! رها یک دستش را به کمر زد: _پس چرا به من نگفتی؟ صدرا شانه ای بالا انداخت: _این یک راز بین ما بود! ممکن بود از این راز بر علیه ما استفاده کنی. همه خندیدند و رها خدا را شکر کرد برای این خنده ها.... . . . . زهرا خانم دفترچه بیمه اش را مقابل احسان روی میز گذاشت. احسان اشاره ای به چای روی میز کرد و گفت: _بفرمایید، ناقابل. حقیقتا من چیز زیادی تو خونه ندارم، همیشه یا بیمارستان هستم یا پایین. زهرا خانم چادر روی سرش را با یک دستش مرتب کرده و با دست دیگر استکان را برداشت: _دستت درد نکنه پسرم. راضی به زحمت نیستم. راستش این آزمایش بهونه بود تا با هم صحبت کنیم احسان همینطور که آزمایش را مهر میزد، نگاهی به زهراخانم کرد، دفترچه را مقابلش گذاشت و گفت: _چکاب کامل براتون نوشتم. سنو هم نوشتم. اگه جایی آشنا ندارید، هماهنگ میکنم بیاید بیمارستانی که هستم،کارهاتون سریع انجام بشه. زهرا خانم گفت: _خیر ببینی مادر. هر وقت بهم بگی، میام. احسان لبخند زد: _چشم! حالا هم در خدمت شما هستم. بفرمایید امرتون رو. زهرا خانم: _بخاطر حرف های دیروز اومدم. احسان شرمنده سر به زیر انداخت: _من واقعا شرمنده‌ام! نمیدونم چطور معذرت خواهی کنم. زهرا خانم لبخندی زد و گفت: _نیومدم شرمنده ات کنم. اومدم برات از کسی بگم که شبیه تو نبود، اما دردی مثل تو داشت. ارمیای من، پسر عزیز من، مرد تنهای من. ارمیا هم درد بی پدری کشید،درد بی مادری کشید. حتی عاشق شد و بهش بی احترامی کردن! درد ارمیا، خیلی بیشتر از تو بود، خیلی بیشتر از ایلیا و زینب‌ سادات بود. نام زینب سادات دل احسان را لرزاند. زهرا خانم ادامه داد: _درد ندونستن اینکه کی هستی و چرا نخواستنت، خیلی بیشتر از دردی هست که تو تجربه کردی. اما ارمیا نشکست! خم شد، اما نشکست. به خدا ایمان پیدا کرد و روز به روز خودش رو بیشتر بالا کشید. فخرالسادات، مادر سیدمهدی، مادر شد براش. مادری کرد بدون مادر بودن. مهر ریخت بدون زاییدن. مادر شدن و مادری کردن، به محرم بودن و نبودن نیست پسرم! رها خیلی وقته تو رو پسر خودش میدونه. رها برات نگرانی هاشو خرج میکنه! برات دلواپس میشه! تو رو جدا از پسرهاش نمیدونه! با خیال راحت دل بده به مادرانه‌هاش. این مادرانه‌ها رو سالهاست که برات داره. این مادرانه هارو بی منت خرجت میکنه. دنبال دلیل و سند نباش. تو جزئی از ما هستی، خودت رو جدا نکن از ما. زهرا خانم رفت. و احسان چشم بست به رها فکر کرد.به روزهایی که نگرانش میشد. به تماس‌های همیشگی اش، به کودکی های پر از رهایش. رها همه جا هوایش را داشت. رها همیشه حتی در اوج خستگی با لبخند برایش وقت میگذاشت. رها همیشه مادری میکرد، شاید نامش را مادری نمیگذاشت،اما بی شک رها مادری کرده بود برایش.از همان روزی که..... ☘ادامه دارد..... ✍نویسنده؛ سَنیه منصوری