-آنخداییکهگنجینههایآسمانها
وزمینبهدستاوست،
وقتیبهتواجازهیدعادادهاست
یعنیاجابتآنرابرعهدهگرفتهاست..
#بخشیازنامهیامامعلیبهامامحسن🌿
@shahidanbabak_mostafa🕊
خدایا!!
هرچی تا حالا به غیر خودت توجه کردیم؛
خصوصا اگه لذت هم برده باشیم
«اَستَغفِـرُکَ مِنْ کُلِ لَذّةٍ بِـغَیرِ لَذّةِ ذِکرِک»
#استادپناهیان
@shahidanbabak_mostafa🕊
هر که را فیض شهادت نیست
کام مرگ هست!
تو برات خویش از پهلوی مادر داشتی.
#حاج_قاسم♥️
@shahidanbabak_mostafa🕊
زنده ترین روزهایِ زندگی یک مرد
روزهایی است که در مبارزه میگذراند!...📿
#سیدمرتضیآوینی
روح که آلوده شد سنگین میشه!
غل و زنجیر گناه بالشو میبنده...
حال عبادت و کارِ خوب از آدم سلب
میشه! میل به ارتکاب معاصی بیشتر
میشه...و بدین نحو میشه گفت که:
«گناه گناه میاره!»
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امیدوارم فاصله جسمهایمان
قلبهایمان را بههم نزدیکتر سازد؛
تابتوانیم ظرفیت عاشقشدن را پیدا کنیم..!
#شهیدعباسدانشگر♥️
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
امیدوارم فاصله جسمهایمان قلبهایمان را بههم نزدیکتر سازد؛ تابتوانیم ظرفیت عاشقشدن را پیدا
دوستش میگفت !
عباس تو که دو ماه بیشتر نیست عقد کردی چجوری اومدی اینجا دلت تنگ نیست !؟
جواب عباس من تازه اینجا عشق جدید پیدا کردم حالا میفهمم عشق واقعی چیه !!
عشق الهی . عاشق خدا شد عباس 🌿💔
رها کرد و رفت !!
میتونست مث بقیه بمونه و زندگی کنه ولی دید این عشق یه روزی تموم میشه ..
ولی این عشق الهی همیشگی هست تمومی نداره !!
_چقد ما خواب دنیایم
_واقعا عباس قشنگ گفت ما بیداری روح رو نیاز داریم 🌿
⏰️ #به_وقت_شهدا⚘️
همیشه توی جیبش یک زیارت عاشورا داشت. کار هر روزش بود. بعد هر نماز باید زیارت می خواند.. حتی اگر خسته بود. حتی اگر حال نداشت و یا خوابش می آمد.. شده بود تند می خواند، ولی می خواند...
#شهید_علی_عابدینی
@shahidanbabak_mostafa🕊
enc_16894296028714283779018.mp3
4.67M
#مداحی
دلشوره اربعین🖤
جواد مقدم🎤
پیام یکی از خواهران که از طرف کانال و محبت شما دوستان کربلا رفتن و برگشتن 🌿
إن شاء الله دومین خواهر گرامی هم چند روز دیگه راهی کربلا هستند با کمک و دست های مهربان شما 🌸
اینکه دو شهید عزیز اینقد عنایت دارند خیلی خوبه و همین که ثواب این کارهای خیر رو اجازه میدن که انجام بدیم خدا رو شکر و الحمدالله ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
'هَوایِ خواب ندارَد دِلی کِه کَرده هَوایَت🕊🖤
#حســین_جانم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نمازاولوقت،وسیلهرسیدنبهمقاماتعالی🌿
#حضرت_آیت_الله_بهجت🎙
@shahidanbabak_mostafa🕊
#بدونتعارف . .
گنــاه !
تنھا فرصتیِ ڪھ
خوبِ از دستش بدیم . . !
@shahidanbabak_mostafa🕊
میگفت :
مناونڪسےروڪہبینمردمجاانداخت دختراشھیدنمیشنروحلالنمیڪنم.🙂💔
- #شھیدهزینبڪمایـے
@shahidanbabak_mostafa🕊
دلتنگڪهمیشویم...
تنھاپناھمان
عڪسهاےتوست!
چقدرخوب
نگاهمانمیڪنے ..🌿♥️
#شهیدبابک_نوری
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستان استخوان فرد بی نماز تا حالا شنیدید؟
#نماز
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تیکه_ای_از_کتاب_اسم_تو_مصطفاست
دیدم همان پایین ایستادهای و داری انگشت اشارهات را تکان میدهی، انگار به دعوا. بلند گفتم: «نمیای بالا؟» دوسه پله آمدم پایین. قلبم تندتند میزد. صدایت را باد آورد: «اگه کار منو راه نندازین به همه میگم که شما هیچکارهاین! به همه میگم این دروغه که شهدا گره از کارا باز میکنن! به همه میگم کارراهانداز نیستین و آبروتون رو میبرم. میگم عند ربهم یرزقون نیستین!» چند پلهٔ دیگر آمدم پایین. فاطمه را که زمین گذاشتی، به گریه افتاد. ـ مصطفی متوجه هستی چی میگی؟ شهدا رو تهدید میکنی؟ گریه میکردی: «کاری به من نداشته باش. خودم میدونم و شهدا!»
@shahidanbabak_mostafa🕊
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊
☘رمان جذاب #اسطوره_ام_باش_مادر
☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی
✍قسمت ۳۷ و ۳۸
زینب سادات که صدای محسن را شنیده بود گفت:
_تا شما باشید پنهان کاری نکنید.
دم در احسان گفت:
_بفرمایید سوارشید، با هم میریم.
زینب سادات جواب داد:
_ممنون. با ماشین خودمون میایم.
احسان: _راه کوتاهه. یکم باهاشون حرف بزنیم ببینیم چی شده.
ایلیا در عقب را باز کرد و نشست. زینب سادات به اجبار کنار برادر قرار گرفت. در راه همه سکوت کرده بودند. هیچکس حرف نمیزد. به مدرسه رسیده و هر سه وارد شدند. نگاه پسرها به دختر جوان محجبهای افتاد که با سه مرد وارد میشد. زمزمههایی از اطراف بلند شد. احسان کنار زینب سادات قرار گرفت و سایه حمایتش احساس عجیبی به زینب داد.
ایلیا در طرف دیگر غر زد:
_آخه چرا اومدی؟ ببین چطور نگاهت میکنن! برم یک بادمجون پای چشمهاشون بکارم ها!
احسان گفت: _آروم باش پسر! این چیزا طبیعیه!
به دفتر مدرسه رسیدند. وارد که شدند معلمها یکی یکی در حال خارج شدن بودند.
مرد جوانی که حدودا سی و پنج ساله بود گفت:
_پارسا! گفتم والدین! فقط والدین! تو هم همینطور زند! برید بیرون.
زینب سادات گفت:
_سلام. من خواهر ایلیا پارسا هستم...
مرد حرف زینب سادات را قطع کرد:
_گفتم بهشون فقط والدین! وقت خودتون و من رو تلف نکنید لطفا.
زینب سادات اخم کرد و مشتش دور چادرش، محکم شد:
_خدا رفتگان شما رو بیامرزه!
مرد اخم کرد:
_چه ربطی داره خانم؟
زینب سادات:
_آخه والدین ما هم رفتن پیش رفتگان شما! یعنی شما خبر ندارید از دانش آموزانتون؟ تا جایی که یادمه برای مدیر مدرسه همه چیز رو توضیح داده بودم.
در همان لحظه مردی میانسال وارد شد: _اتفاقی افتاده آقای فلاح؟
مرد جوان: _نه جناب مدیر. خودم حلش میکنم.
زینب سادات: _شما نمیتونید حل کنید آقا! جناب توکل! خواهر ایلیا پارسا هستم.
توکل: _خوش اومدید خانم. جریان چیه فلاح؟
فلاح: _دعوای دیروز.
توکل رو به احسان کرد:
_و شما؟
احسان: _احسان زند هستم.
فلاح پوزخند زد:
_والدین شما هم فوت کردن جناب زند؟
احسان اخم کرد:
_نه! خداروشکر کاملا صحیح و سالم هستن.
فلاح: _پس بگید خودشون بیان.
احسان: _اگه کار شما واجب باشه، حتما!
فلاح: _بهتره بگید اگه بچه شون براشون مهم باشه!
احسان: _بهتره بگید موضوع چیه؟
فلاح: _دعوا!
زینب سادات: _پس والدین طرف دیگه دعوا کجا هستن؟
فلاح: _اینها به اون حمله کردن! دو نفر به یک نفر!
زینب سادات: _هیچوقت تو دعوا فقط یک نفر مقصر نیست.
احسان: _انگار شما یکم حق به جانب هستید! لطفا تماس بگیرید!
فلاح اخم کرد:
_برادرهای شما دردسر هستن!
زینب سادات: _بعد از اومدن والدین طرف دیگه، صحبت میکنیم.
توکل گفت:
_تماس بگیر لطفا.
بعد رو به احسان و زینب سادات گفت:
_ایشون یکی از بهترین معاونینی هستند که تا حالا داشتم.
احسان گفت:
_این آقای بهترین، بهتره یکم احترام گذاشتن یاد بگیره.
فلاح پرخاش کرد:
_اصلا شما میفهمید سر و کله زدن با یک مشت بچه زبون نفهم یعنی چی؟
احسان کارتی از جیب کتش درآورد و به سمت توکل گرفت. بی اعتنا به عصبانیت رو به افزایش فلاح، با خونسردی گفت:
_دکتر احسان زند، متخصص گوارش اطفال. یکم از بچه های زبون نفهم میفهمم.
زینب سادات گفت:
_جزء بهترین ها!
کنایه زینب سادات باعث شد فلاح با خشم از دفتر بیرون برود:
_از چنین خانوادهای چنین بچههایی دور از انتظار نیست.
نیم ساعت آینده به پا در هوایی پسرها و خستگی و خواب آلودگی زینب سادات و احسان گذشت.
فلاح با خانمی وارد شد:
_خانم احمدی رسیدن. فرستادم تا احمدی رو هم صدا کنن.
خانم احمدی: _روز بخیر جناب توکل! اتفاقی افتاده؟
توکل: _سلام خانم. بفرمایید بشینید. در حقیقت دعوایی دیروز اتفاق افتاده و به همین علت اینجا جمع شدیم.
خانم احمدی نشست. پسری در را زد و اجازه ورود گرفت.
فلاح: _بهتره شروع کنیم. دیروز این دو تا پسر به این بچه حمله کردن.
زینب سادات: _چرا زدنت؟
احمدی: _الکی!
زینب سادات: _تا جایی که میدونم برادرم دیوانه نیست و به مردم حمله نمیکنه!
فلاح پوزخندی زد:
_نکنه شما روانشناس هستی؟
زینب سادات با بی توجهی جواب داد:
_من پرستارم، مادرم روانشناس بودن.
بعد رو به ایلیا پرسید:
_چرا زدینش؟
ایلیا: _بخاطر حرفی که زد.
زینب سادات: _چی گفت؟
ایلیا سکوت کرد و محسن با تردید گفت:
_به ایلیا گفت بی بته! گفت بی پدر و مادره!
زینب سادات نگاه خشمگینی به احمدی انداخت:
_به چه حقی هر چی به فکرت میاد، به زبون میاری؟ هان؟ به برادر من گفتی بیبته؟ میدونی اگه امثال پدر ما نبودن، تو الان اینقدر راحت تو کلاس نبودی؟ میدونی #فرزندشهید چیه؟ میدونی.....
☘ادامه دارد.....
✍نویسنده؛ سَنیه منصوری