این کار استودیویی محرمی هست اولین کار هست فعلا 👆
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊
☘رمان جذاب #اسطوره_ام_باش_مادر
☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی
✍قسمت ۵۵ و ۵۶
صدای خندههای کودک بیمار و دردمند را نشنید. کودکان در دوستیهاشان شیله پیلهای ندارند. صاف مثل آسمان و مهربان چون خورشید هستند. خلوص محبت را میفهمند و اعتمادشان، هدیه ارزشمندشان است به پاکی دوستی کردنتان.
خودش را به صدرا رساند. وارد اتاقش در دفتر وکالت شد. مقابلش نشست.
احسان: _شیدا و امیر، آب پاکی رو ریختن رو دستم. گفتن مخالف هستن و حاضر نیستن اقدام کنن.
صدرا پر اخم، خودکارش را در دست چرخاند:
_میخوای چکار کنی؟ نیومدنشون برای خواستگاری نه تنها توهین به زینب سادات به حساب میاد، که نشون میده تو هیچ پشتوانه ای برای این ازدواج نداری!
احسان دستی به پیشانی اش کشید:
_من عقب نمیکشم. من بخاطر #غرور و #خودبرتربینی دو تا آدم شکست خورده، حاضر نیستم آینده و زندگیمو خراب کنم.
صدرا به جدیت و قاطعیت کلام احسان نگاه کرد و در دل او را تحسین کرد. مردی که میتوانست بهترین تکیهگاه برای زینب سادات و ایلیا باشد.
تلفن را برداشت و با رها تماس گرفت. آن لحظه بود که احسان بدترین خبر زندگیاش را شنید.
امشب خواستگاری بود. نه خواستگاری احسان از زینب سادات! پسر همسایه زودتر دست جنبانده بود. مادرش با زهرا خانم صحبت کرده بود و امشب میآمدند در طلب زینبش. میآمدند در طلب مطلوبش! رها حرفی از خواستگاری احسان نزده و آن را به فردا انداخت بود.
احسان از دفتر صدرا بیرون زد و به صدا زدن های صدرا توجه نداشت. پسر همسایه را میشناخت! همه چیزش به زینب سادات و اعتقاداتش میخورد.
اگر امشب دل زینبش را آن پسر همسایه ی همکفو شده ببرد چه بر سر این سالها علاقهاش میآید؟ یادش به محمدصادق افتاد و دلش برای او هم سوخت.
انگار دزدی به اموالش زده باشد، پریشان بود. دزدی که میدانست قَدَر تر
از اوست. وای بر او و ایمان تازه در دل جوانه زدهاش. وای از اینکه مثل آیهی قصههای رها نباشد. وای بر تو اگر مانند ارمیا، بخت به تو رو نکند و زینبش بدون تلاش از دست بدهد.
تا به خود آمد، خود را سر خاک ارمیا یافت.
احسان: _تو بهم امید دادی ارمیا! تو راه نشونم دادی! کمک کن به من! من کسی رو ندارم. منم مثل تو یتیم شدم! حق نیست زینبت هم ازم بگیرید!مگه نگفتی سیدمهدی دستت رو گرفت؟ تو هم مثل سیدمهدی باش! دستم رو بگیر. نذار تمام امید و آرزوهام رو از دست بدم. ارمیا! پدری کن برام. مثل مادر سیدمهدی که برات مادری کرد! تو پدری کن. جز تو امیدی ندارم.
اشک از چشم احسان ریخت.
دلش درد داشت. از امیر، از شیدا، حتی از
زینب ساداتی که امروز حتی ندیده بودش...
.
.
.
.
زینب سادات آن روز پژمرده بود.
کلافه در خانه میچرخید و به شوق و ذوق مامان زهرایش نگاه میکرد. چند باری پسر همسایه را دیده بود. چند باری دیده بود که لبخندهای مادرش عجیب است. یکی دو بار متوجه شده بود که برادر دیگرش او را تعقیب میکرد. میدانست خانواده خیلی مذهبی هستند. از سفرهها و جلسات هفتگی خانهشان خبر داشت. مامان زهرا مدتی بود که مهمان همیشگی مراسمات آن خانه بود.
دل زینب صاف نبود. ابری بود. با وزش بادهای نسبتا تند. چند باری از مامان زهرا پرسیده بود:
_خواستگار دیگهای نبود؟
و جواب منفی زهرا خانم و نگاههای مشکوک رها، باعث شد دیگر سکوت کند و در خود خموده شود.شاید رها خیالاتی شده بود اما چیزی زینب سادات را عذاب میداد....
خانه
شلوغ بود. سیدمحمد آمده بود. سر و صدای دو قلوها کافی بود که خانه را پر از شور کند. رها و صدرا قبول نکردند در مراسم شرکت کنند و نگهداری از بچه ها را به عهده گرفتند. بیشتر بخاطر احسان بود.
احسانی که ساعتها خبری از او نبود. نمیدانستند چگونه برخورد خواهد کرد.حضور این خواستگاران، دل رها را مادرانه نگران کرده بود. بدتر از همه رفتار زینب سادات بود.
چیزی با ذهن رها بازی میکرد. یعنی چیزی بین زینب سادات و احسان بود؟زینب سادات به احسان علاقه داشت؟ نکند اصلا پای کسی دیگر در میان بود؟ نکند زینب سادات آن دختری که نشان میدهد نباشد!
رها به زینب سادات شک کرد.
به آیه و حاصل عمرش شک کرد! به یادگار سیدمهدی شک کرد! ته دلش از این شک و تردید ها، #ناراحت بود اما شک چیزی شبیه خوره است. به جانت که بیوفتد، مغزت را میخورد.
احسان آمد. غمگین و شکسته آمد.
با شانههای افتاده آمد. دیگر باور داشت که همسری برای زینب سادات، تنها رویایی دور از دسترس بود.
زینب سادات هیچگاه زینبش نمیشد. همسرش نمیشد، آرام جانش نمیشد.گاهی بخت یاری نمیکند. گاهی سرنوشت بازی میکند.
تعارفات صدرا را رد کرد. از پله ها بالا رفت.صدای صحبت و خنده از خانهای که، خانه امیدش بود، میآمد. بدون توقف وارد واحدش شد. چقدر حس بدبختی داشت.دختر آرزوهایش، مقابلی مردی جز او،.....
☘ادامه دارد.....
✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊
☘رمان جذاب #اسطوره_ام_باش_مادر
☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی
✍قسمت ۵۷ و ۵۸
دختر آرزوهایش، مقابلی مردی جز او، از خواسته ها و رویاهایش میگفت. برای جز اویی، شرط و شروط میگذاشت. آرامش کسی غیر او میشد.
تمام آن شیطنتهای پیچیده در متانتش از این خانه هم میرفت. در این جدال، نه او پیروز شد نه محمد صادق! کسی تازه از راه رسید و همه آرزوهایش را برد!
.
.
.
.
زینب سادات در سکوت بود. غم چشمهایش را حتی عمومحمدش هم دیده بود. آنقدر واضح بیمیل بود که حتی خواستگارها هم متوجه شدند. حرف که به صحبت میان جوانان رسید، داماد خجالتزده پشت سر زینب سادات وارد اتاق شد و در را باز گذاشت. روی صندلی نشست .
و زینب سادات بعد از باز کردن پنجره، روی تخت نشست. هوا سرد بود اما زینب سادات، گُر گرفته بود.
حمید، همان پسر همسایه خواستگار گفت:
_امشب خیلی ناراحت هستید.اتفاقی افتاده یا بخاطر حضور ما هست؟
زینب سادات کمی فکر کرد:
_شاید کمی از هر دو. من فقط روز بدی رو
گذروندم و این مراسم خیلی ناگهانی بود. من چند ساعت بیشتر نیست فهمیدم و اصلا نتونستم مسائل پیش اومده رو حلاجی کنم. کمی پریشون هستم.
حمید: _پس بهتره امشب تنها کمی با هم آشنا بشیم و بعدا دوباره خدمت برسیم، تا شما بتونید آماده بشید و فکرهاتون رو بکنید. ازدواج امر مهمی هست. شما به آمادگی نیاز دارید. من چند وقتی هست شما رو زیر نظر دارم، درباره شما تحقیق کردم و با آمادگی کامل قدم جلو گذاشتم. بهتره شما هم فرصتی داشته باشید.
خیلی حرف نزدند. یک معارفه ساده و بعد خواستگاران رفتند. سایه از خوبیهای مادر حمید میگفت. سیدمحمد از اصالت و شخصیت خانوادگی آنها تعریف میکرد و هر دو حواسشان به بیحواسی زینب سادات بود.
دقایقی بعد زنگ در به صدا در آمد. قلب زینب سادات به تپش افتاد.
******
احسان خیلی با خود کلنجار رفت. در نهایت مقابل صدرا و رهایش ایستاده بود و میگفت:
_پدر و مادرم پشتم رو خالی کردن. پشتم باشید! من امشب باید از زینب خانم خواستگاری کنم.
رها لبخند زد:
_برو دوش بگیر و تیپ بزن. مهدی جان مامان! کلید ماشین رو بردار، برو دسته گل و شیربنی بخر!
مهدی با خنده کلید را قاپید و ضربهای میان کتف احسان زد و رفت.
محسن کرد:
_دو قلو ها با من. فقط اون دختر بداخلاق رو با خودتون ببرید.
خانواده داشتن خوب است! خیلی خوب! اما خوب تر این است که دور و بر خودت کسانی را داشته باشی تا شادی ات برایشان مهم باشد. که پشت و پناه تو باشند...
احسان به طلب زینب سادات رفت!
نمیتوانست شکست را بدون هیچ تلاشی بپذیرد. حداقل جلوی وجدان خودش شرمنده نبود!
رها زنگ را زد. قلب احسان به تپش افتاد...
سیدمحمد در را گشود و به مهمان های پشت در نگاه کرد.لبخند زد و گفت:
_آقا ما که گفتیم بیاید برای مراسم،خودتون ناز کردید، الآنم دیر تشریف آوردید، خواستگارها رفتن.
صدرا، سیدمحمد را کنار زد و رها با یک با اجازه از در وارد شد. بعد صدرا، دخترک نق نقوی سیدمحمد را در آغوشش گذاشت و گفت:
_ما خودمون خواستگاریم، زودتر می اومدیم دعوا میشد!
سیدمحمد به احسان کت و شلوار پوشیده و برازنده شده نگاه کرد و گفت:
_پس بفرمایید، خوش اومدید!
زینب سادات در آشپزخانه پناه گرفته بود و خارج نمیشد. قلبش بی مهابا میتپید. باورش نمیشد. همه چیز خیلی ناگهانی بود. تمام امروز عجیب بود.
هر چه سایه و زهرا خانم به دنبالش آمدند، پاهایش یارای رفتن نکردند و همان جا نشست.اصلا چه میگفت؟
در همین فکر بود که کسی مقابلش نشست. نگاهش محجوبانه بود. پر از شرم و زینب سادات پر از حیا شد و صورتش گلگون...
احسان: _شما نیومدید، مجبور شدم من بیام! من یک توضیح به شما بدهکار هستم. اول درباره اون صحبت کنیم، بعد بریم سر اصل مطلب.
زینب سادات گوش میداد و احسان با همه توجه و دقتش، کلمات را میچید:
_شاید ناراحت شدید از دستم اما برعکس شما که توجهی ندارید، همکارها متوجه توجه من به شما شده بودن. در حقیقت دروغ هم نگفتم. رهایی یک جورهایی جای مادر من هست و خاله شما!
زینب سادات شرمگین گفت:
_کاش به من هم میگفتید.
احسان: _حق با شماست، اشتباه کردم. در واقع فکر نمیکردم اینقدر براشون مهم باشد.
زینب سادات: _انگار خیلی مهم بود.برعکس همیشه که به من توجهی نداشتن، خیلی مورد توجه بودن. احتمالا باید برای خاله از کمالاتشون تعریف کنم. امروز هجده مدل غذا و دسر به من تعارف شد!
احسان لبخند زد:
_بیچاره ها خبر ندارن، جای بدی سرمایهگذاری کردن. چون من امشب اومدم، دختر آرزوهام رو خواستگاری کنم. زینب خانم! میدونم در حد شما نیستم، میدونم خیلی مونده تا مثل کسی بشم که مورد قبول شما باشه، این چند سال تمام سعی خودم رو کردم اما این خواستگارهای شما.....
☘ادامه دارد.....
✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊
☘رمان جذاب #اسطوره_ام_باش_مادر
☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی
✍قسمت ۵۹ و ۶۰
_....این چند سال تمام سعی خودم رو کردم اما این خواستگارهای شما دلم رو لرزونده! میترسم از دستتون بدم.به من فکر کنید. به من اجازه بدید یکی از خواستگارهای شما باشم. من تمام سعی
خودم رو برای خوشبختی شما میکنم. چیزی برای تضمین ندارم اما قول میدم در شأن شما بشم!
زینب سادات گفت:
_بابا ارمیا تضمینتون کرده. شما ضامن معتبر دارید!
زینب سادات، احسان
هاج و واج مانده را تنها گذاشت و کنار زن
عمویش نشست.
رها با لبخند پرسید:
_چی شد؟ داماد کجاست؟
احسان با سری پایین افتاده وارد شد و کنار صدرا نشست.
صدرا دستی به شانه احسان زد:
_پکری؟ جواب رد شنیدی؟
احسان نگاه گیج و مبهوتش را به صدرا دوخت و لب زد:
_فکر کنم جواب مثبت گرفتم!
زینب سادات سرش را با شرم پایین انداخت و لبه چادرش را روی صورتش گرفت تا سرخی آن را بپوشاند. همه متعجب نگاهشان میکردند.
سیدمحمد گفت:
_به این سرعت؟
بعد اخم کرد و به زینب سادات نگاه کرد:
_یعنی چی؟
احسان بلند شد و به سمت زینب سادات رفت. سه قدم تا زینب سادات فاصله داشت که مقابلش روی زمین زانو زد و نگاهش روی او میخکوب شد:
_آقا ارمیا چی گفت؟ چی گفت که گفتید ضامن من شد؟
اشک از چشم رها افتاد. سایه که دخترکش را در آغوش خوابانده بود، مات شد و سیدمحمد و صدرا سر جایشان میخکوب شدند.
زهرا خانم اشک چشمانش را زدود و گفت:
_برامون بگو چی شده عزیزم.
💭زینب سادات به یاد آورد:
از سرکار تازه آمده بود. خسته بود.بعد از تعویض لباس، روی تخت دراز کشید که خوابش برد.
بابامهدی و مامان آیه بودند که با لبخند نگاهش میکردند. دستش را گرفتند و قدم زدند. میان پدر و مادر بودن، حس خوبی به او میداد.حسی فراتر از تمام حسهای خوبی که تجربه کرده بود.
کنار چشمه ای نشستند. آیه دست در آب برد و سیدمهدی با لبخندی که چهره اش را زینت داده بود به آنها نگاه میکرد. بعد نگاه از آنها گرفت و جایی پشت سرشان را نگاه کرد. گویی به استقبال کسی میرود، از جا بلند شد. زینب سادات به پشت سرش نگاه کرد و ارمیا را دید که سیدمهدی را در آغوش گرفت. آنقدر صمیمانه لبخند میزدند که زینب سادات هم لبخند زد. آیه دستش را گرفت و به سمت مردها رفتند. ارمیا با آن چهره آرام و دوست داشتنی اش، به آنها مینگریست.
به زینب سادات گفت:
_خیلی بزرگ و خانم شدی.
زینب سادات خندید. سیدمهدی دخترش را در آغوش گرفت و گفت:
_ضمانتش میکنی؟
ارمیا گفت:
_همونجور که تو من رو ضمانت کردی.
سیدمهدی گفت:
_سه تا شرط دارم.
ارمیا گفت:
_همش قبول.
آیه گفت:
_شرط ها رو نمیخواید بدونید؟
ارمیا با همان لبخند گفت:
_همین سه شرط رو برای من هم گذاشته بود.
سیدمهدی لبخند زد:
_تو بهترین انتخاب بودی برای امانتی های من.
ارمیا گفت:
_الان هم من تضمین میکنم که امانتدار خوبی برای امانتی تو و من هستش.
آیه گفت:
_ایلیا چی؟
ارمیا گفت:
_حواسم بهش هست
سیدمهدی به صورت زینب سادات نگاه کرد و گفت:
_خوشبختی این نیست که بدون مشکل زندگی کنید! خوشبختی اینِ که با همه مشکلات همدیگر رو تنها نذارید و خدارو فراموش نکنید. ایمان داشته باش که دنیا فقط برای امتحان کردن شماست و آرامش بعد از این دنیا، در انتظار شماست.
دست زینب سادات را به دستان منتظر ارمیا داد. زینب سادات هم قدم با ارمیا شد.
ارمیا گفت:
_دوست داشتن، نعمت بزرگی هست که خدا به ما داده. درهای قلبت رو باز کن. من تضمینش میکنم. بهش بگو سه شرط سیدمهدی، سه شرط من هم هست. #ایمان، #اخلاق، #محبت! تو باعث شدی من خوشبختترین بشم و زندگی خوبی داشته باشم. حالا نوبت من شده که جبران کنم! ما #همیشه کنارت هستیم.
زینب سادات گفت:
_به کی بگم بابا؟ درباره کی حرف میزنی؟
ارمیا زینب سادات را چرخاند، تا پشت سرش را ببیند و در همان حال گفت:
_همونی که امشب میاد.
و زینب سادات نگاهش به احسانی افتاد که مقابل سنگ قبری نشسته و اشک میریزد.
تنها صورت احسان از اشک خیس نبود. همه اشک میریختند.زینب سادات به سید محمد نگاه کرد و ادامه داد:
_اختیار من، دست عمومحمد هستش. هر چی عمو بگه.
سید محمد بلند شد و دست برادرزاده اش را گرفت و بلند کرد. پیشانیاش را بوسید و او را در آغوش کشید.همه ساکت بودند. این لحظه برای این عمو و برادرزاده بود.
سیدمحمد از روی چادر، سر زینبش را بوسید و گفت:
_یادگار برادرم! همه
دارایی من! زینبم! من چی بگم عمو جان؟ منی که به سیدمحمد و ارمیا ایمان دارم! ایمان دارم که بهترین ها رو برای دردونه ام میخواهند!
زینب سادات با گریه گفت:
_کاش بابا بود! کاش بابا مهدی بود! کاش بابا ارمیا بود! عمو تنهام نذار! من مادر ندارم! پدر ندارم! عمو پدری کن برام!
زینب سادات آرام حرف میزد. اما....
☘ادامه دارد.....
✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
1_11771772539.mp3
11.65M
#روزانهــ
زیارت عاشورا
به نیابت از شهید#سجادمرادی🍃♥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیت الله بهجت (ره) میگفت :
هروقت دلتون برای امام زمان (عج)
تنگ شد به صفحات قرآن نگاه کنید ...💔
#امام_زمان🌱
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
آیت الله بهجت (ره) میگفت : هروقت دلتون برای امام زمان (عج) تنگ شد به صفحات قرآن نگاه کنید ...💔 #ام
گردرمیاننباشدپایوصآلجانان
مردنچــهفرقداردبازندگانیما...
#امام_زمانم(عج)💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهـــــید
یعنی محرم اسرار قلبت
وقتــ ـ ـی گنـاه در قلبت را میزند . . .
یاد نگاهش بیفتـی و در را باز نکنـی 🌱'
هدیه به روحمطهر شهدا ، صلوات ...
#شهید_مصطفی_صدرزاده💚
@shahidanbabak_mostafa🕊
مردمزیادندوپرتوقع..!
خدایڪۍهستوسریعالرضا..
پستواوراراضۍڪن
دیگرانچیز؎نیستند..🚶
#استادصفایۍحائر؎
@shahidanbabak_mostafa
نمیخواد توی امتحان فارسی و ریاضی تقلب کنی...!
نمیخواد توی امتحان شیمی و زیست تقلب کنی...!
فقط باید توی امتحان خدا سرتو بچرخونی از روی برگه شهدا تقلب کنی🙂
#تلنگر
@shahidanbabak_mostafa
اهل دنیا را خیال مرگ حتی میکشد
عاشقان با مرگ اما زندهتر خواهند شد...
#شهید_اسماعیل_هنیه 💔↶
@shahidanbabak_mostafa
رفیقشمیـگفت:
یہشـَبتـوخـوابدیدمش
بـهمگـفت:
بہبچـہهابگـوحتـےسمـتگنـاههـمنـرن
اینـجاخیلےگیـرمیدن🍃🙃
#شهیدحجتاللهاسدی
@shahidanbabak_mostafa🕊
-میگفت..
پاداشی که برای زائر اربعین سینه به سینه
از اولیاء رسیده
و برای هیچ عملی ذکر نشده،
این است که
زائر اربعین حتماً عاقبت بخیر میشود..♥
-استادفاطمینیا-
@shahidanbabak_mostafa🕊
#درآغوشخدا
میگفت : هر وقت چیزایی رو کـه تـو زندگیتون اتفاق میفتن درك نمیکنید چشماتونو ببندید و بگید خدایـا من میدونم این خواست توئه، فقط بهم کمک کن ازش سربلند بیام بیرون...🌿
@shahidanbabak_mostafa🕊
اگر عاشقانه با کار پیش بیایۍ،
بهطورِ قطع بُریدن و عملزدگے و
خستگے برایت مفهومے پیدا نمےکند..
#شهیدمحمدابراهیمهمت🌿
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| خبری نیست مگر آهِ دلِ ما |
#پنجشنبه_شهدایی 💗
@shahidanbabak_mostafa🕊