eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.4هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
7.1هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
وَ أَمِنَ مَنْ لَجَأَ إِلَيْكُم و هرکس به تو پناه برد، در امان است.. یارب♥️ ‌@shahidanbabak_mostafa
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
وَ أَمِنَ مَنْ لَجَأَ إِلَيْكُم و هرکس به تو پناه برد، در امان است.. یارب♥️ ‌@shahidanbabak_mostafa
استاد شجاعی میگه: تمرین کن یه جوری زندگی کنی که وجودت بشه منبع آرامشِ دیگران!  از خدا محبت جذب کن و برای بندگانش خرج کن این زیباترین تجارتِ دنیاست...🌱🦋❤️ @shahidanbabak_mostafa ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
: ✍️ أما تعْلَمُونَ أنَّ الاَْرْضَ لا تَخْلُو مِنْ حُجَّةٍ إمـّا ظاهِراً وَ إمـّا مَغْمُوراً؛ 💠 مگر نمى‌دانيد كه زمين، هرگز از حجّت خالى نخواهد بود، آشكار يا غايب و پنهان. 📚 بحارالانوار: ج۵۳، ص۱۹۱         گرافی🌿              @shahidanbabak_mostafa
شهید میلاد بیدی در مجاورت ساختمان شهید فواد شکر در دفتر هماهنگی سپاه و حزب الله مسقر بود.ف شهادت ایشان دیشب محرز و پیکرشان شناسایی و تایید شد. شهید بیدی از نیروهای سپاه قدس و فرزند شهید بودند.🌸 ‌‌‌ 🌿 @shahidanbabak_mostafa
یه قسمتی توی دعای کمیل هست حقیقتا خیلی خیلی قشنگه ! که معصوم اینجوری خدارو صدا میزنه : "یا مَن عَلَیهِ مُعَوَّلی" ای آنکه بر او تکیه دارم . . 🤍 # خدای‌من . @shahidanbabak_mostafa🕊
🕊⃟ | هر کی از حاجی میپرسید: نظرت در مورد فلانی چیه؟ -حاجی چه فلانی رو میشناخت چه نمیشناخت، فقط یه جواب می‌داد: -می‌گفت: من فقط خودمو خوب میشناسم که از همه آلوده ترم...🍃♥ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@shahidanbabak_mostafa🕊
⭕️منابع آمریکایی: پیام های زیادی برای ایران ارسال کردیم اما جوابی نگرفتیم و ما تاکنون ایران را اینقدر خشمگین ندیده بودیم..
⭕️اسراییل از طریق واسطه‌ها پیام نهایی را به ایران فرستاد: اگر مورد حمله وحشیانه قرار بگیریم، تهران خواهد سوخت..😅🤷‍♂
اسم‌کوچک‌‌شما، آرزوۍ‌بزرگ‌من‌استــ ♥️ 🕊 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍 قرار بود بابک برای تحصیل در رشته‌ی دکتری به آلمان فرستاده بشه✈️😍 حتی در سفارت هم صحبت کرده بودیم،و شرایط برای اقامت آلمان کاملا برایش فراهم بود... روز اخر خداحافظی همه بهش میگفتند:نری اونجا غرب زده بشی😂 بابک،فقط میخندید...وجوابش این بود:(حلالم کنید)🚶‍♂️ بعد بیست و هفت روز متوجه شدیم به جای مهاجرت به خارج از کشور،به صف مدافعان حرم پیوسته است...🙂❤️ @shahidanbabak_mostafa🕊
اسرائیل با این عکس و پست، رسما سید حسن نصرالله (حفظه الله تعالی) را هدف بعدی معرفی کرد.. @shahidanbabak_mostafa🕊
تندتر‌ از‌ امام‌ و‌ ولایت‌فقیه‌ نروید که‌ پای‌‌تان‌ خرد میشود... از‌ امام‌ هم‌ عقب‌ نمانید که‌ منحرف‌ میشوید...🌿! @shahidanbabak_mostafa🕊
برای امام زمان عج در غیبت کبری رنج و درد بیش از هر زمانی است شیعیان را می‌بیند ناراحتی‌ها و دشواری‌ها و دردهای آن ها را می‌بیند و برای آنها در رنج است🕊🍃 @shahidanbabak_mostafa🕊
عوذ یعنی آغوش اعوذُ باالله كه اول قرآن ميگيم يعنی خدايا بغلم كن همينقدر قشنگ.. :)💚 @shahidanbabak_mostafa🕊
من همیشه به پدرم و حاج قاسم نگاه می‌کردم و تصورم این بود که اگر قرار است روزی این‌ها شهید شوند...می‌شوند همیشه تصورم این بود که اول پدرم شهید می‌شود زیرا او بدون حاج قاسم نمی‌توانست زندگی کند دختر💔 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از در انداختنت از پنجره بیـا تو بجنگ واسـه خواسته‌هات نـا امید نشـو... خدا ببینه سفت و سخت چسبیدی به خواسته‌اتــ .. بهت میـده خواسته‌ات رو ..! 🌿 @shahidanbabak_mostafa🕊
‏حدیثــ قدسی داریم کـه هرگاه فردی از اولیـای الـهی خونش به نـاحق ریخته شود زمین آرامش ندارد تـا تاوان خونش داده شـود ✌️🏻 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊 ☘رمان جذاب ☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی ✍قسمت ۶۷ و ۶۸ دستش را به سمت زینب سادات دراز کرد اما قبل از هر عکس‌العملی از طرف او، احسان، دست امیر را گرفت و بلند شد و خداحافظی کرد. امیر ابرویی بالا انداخت و لبخندی زد و رفت. شیدا هم بلند شد و گفت: _میرم با ندا نهارمو بخورم! اینجور دخترها اشتهام رو کور میکنن. بای شیدا دستی تکان داد و رفت. دل شکستن همین قدر آسان است... زینب سادات خواست بلند شود که احسان گفت: _لطفا نرید! من معذرت میخوام بخاطر رفتارشون! زینب سادات دوباره نشست و گفت: _بخاطر رفتار پدر و مادرتون معذرت خواهی نکنید! اونها نگران شما هستن و بخاطر دوست داشتن زیاد شما هست که این حرف ها رو زدن. احسان: _اما شما رو ناراحت کردن. زینب سادات: _همین که فهمیدید اون حرف‌ها من رو ناراحت کرد و سعی در آرام کردن اوضاع دارید، به نظر من کافی هستش. احسان لبخند زد: _پس بشینید و غذاتون رو سفارش بدید. زینب سادات گفت: _نمیخواستم مزاحمتون بشم دیگه! حس شیرینی در جان احسان پیچید: _قرار تا آخر عمر مزاحم همدیگه باشیم و این مزاحمت از دیشب که قبولم کردید شروع شده، پس خوش باشید و دل من هم خوش کنید. زینب سادات لبخند محجوبی زد و احسان نگاهش را به سختی از صورتش دور کرد. دلش را این همه حجب و حیا می‌برد. " بانو! جواب صبر و قدم گذاشتن در راه خدا اگر چون تویی باشد، پس بهشت چه زیباست! تو که خنده‌هایت رحمت خداست! تو از بهشت آمده‌ای یا بهشت را از روی تو ساخته‌اند؟ هرچه باشد، شبیه توست و تو بهترین پاداش صبر در راه خدایی! " زینب سادات بیشتر با غذایش بازی میکرد. احسان کمی او را به حال خود رها کرد اما خیلی نتوانست تحمل کند و گفت: _غذاتون رو دوست ندارید، بگم عوض کنن!؟ زینب سادات: _نه ممنون. خوبه. احسان: _پس چرا نمیخورید؟ زینب سادات: _فکرم درگیر هستش، شما بفرمایید. و قاشقی از غذا در دهانش گذاشت. احسان: _چی فکر شما رو مشغول کرده؟ زینب سادات: _خیلی چیزها. احسان اصرار کرد: _مثلا چی؟ زینب سادات: _مثلا ایلیا. بیمارستان. خرید جهاز و خیلی چیزهای دیگه احسان جدی شد و ابرو در هم کشید: _چرا ایلیا؟ اتفاقی افتاده؟ زینب سادات نا امیدانه گفت: _من نمیدونم یک نوجوان رو چطور بزرگ کنم! چطور راه و چاه نشونش بدم. بعد از ازدواجمون چطور مواظبش باشم! من نمیتونم براش جای مامان بابا رو پر کنم! صورت احسان نرم شد و گفت: _فکر کردم اتفافی براش افتاده! من رو ترسوندین! اولا اینکه جای کسی رو قرار نیست پر کنی. جای اونها همیشه خالی میمونه و شما باید نقش خواهری خودتون رو درست و قوی تر از همیشه ایفا کنید. دوما ازدواج ما قرار نیست تاثیر منفی روی زندگی ایلیا بگذاره. چون یک نفر به زندگی اون اضافه میشه و قرار نیست من شما رو ازش جدا کنم. قراره براش برادر باشم. سوما، مگه من مُردم که شما نگران ایلیا شدی؟ خودم دستش رو میگیرم و از خطرات حفظش میکنم. درضمن ما راهنمایی های آقا سید و مامان رهایی رو داریم! قرار نیست تنها باشیم. زینب سادات با شک و تردید و صدایی آرام پرسید: _اگه خدایی نکرده، بعد از صد و بیست سال، اتفاقی برای مامان زهرا بیفته، ایلیا... احسان حرفش را تا ته خواند و زینبش را از تردیدها رها کرد: _با ما زندگی میکنه. حتی اگه بخواهد از روزی عروسیمون میتونه بیاد پیش ما زندگی کنه. ایلیا برای من هم عزیزه! یادگار مردیِ که در حق من پدری کرد. اون سفر، سفر عشق بود و خودشناسی و من اون رو مدیون پدر شما هستم. زینب سادات قاشق دیگری از غذا در دهان گذاشت و دلش آرام شد. احسان آرام شدن دل زینبش را دید و دلش آرام شد. همان شب، بخاطر دل احسان، رها همه را دور هم جمع کرد. مادر که باشی، نگاه بی‌تاب میوه دلت را میشناسی! شرم نگاه های احسان، باعث شده بود مهدی حسابی اذیتش کند. زینب سادات در میان این همه شور و شوق خانواده، سعی در پنهان کردن خود از احسان داشت، احسانی که همیشه نگاهش دنبالش بود و میدانست او کجاست. بعد خجالت میکشید سر به زیر می‌انداخت. دوباره با حرکت زینبش، نگاهش او را دنبال میکرد و دوباره شرمگین به خود می‌آمد. آنقدر این روند ادامه داشت که صدرا گفت: _زینب جان عمو، بیا بشین! این پسر چشماش چپ شد بس که دنبال تو گشت! همه خندیدند و زینب سادات سرخ شد از شرم و نشست و چقدر این شرم به چهره معصوم زینبش می‌آمد... بعد از شام بود که سیدمحمد جعبه‌ای مقابل زینب سادات گذاشت و گفت: _این هم از آخرین امانتی! زینب سادات نگاه پر از تعجبش را به سید داد . و سیدمحمد ادامه داد: _بازش کن. زینب سادات جعبه را در دست گرفت و باز کرد. در جعبه را گشود. نگاهش به جعبه بود. سکوتش طولانی شد. احسان نگران بود..... ☘ادامه دارد..... ✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊 ☘رمان جذاب ☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی ✍قسمت ۶۹ و ۷۰ زینب سادات جعبه را در دست گرفت ، و باز کرد. در جعبه را گشود.نگاهش به جعبه بود. سکوتش طولانی شد. احسان نگران بود. اما زینب سادات بغض داشت. نگاهش به انگشتر عقیق ارمیا بود. به حلقه ساده مادرش. نامه که نمونه ای از آن، در کمد خودش هم بود . و در نهایت، انگشتر بزرگ و پر زرق و برق داخل جعبه که اصلا برایش آشنا نبود. انگشتر را در دست گرفت. همان که آشنا نبود.به عمو جانش گفت: _همه رو شناختم جز این! درد را در چهره عمومحمدش دید و صدای پر بغضش را شنید: _حلقه مادرت! داداشم براش خرید! پدرت،سیدمهدی! قطره اشک اجازه نگرفت و از چشم زینب سادات چکید. پشت سرش قطره ای دیگر. نگاه زینب سادات روی انگشتر رفت و به دقت به آن نگاه کرد.دنبال عاشقانه‌های آیه و سیدمهدی بود. دنبال لبخند روزی که آن را خریدند. زیر لب گفت: _چرا هیچوقت ندیدمش؟ سیدمحمد توضیح داد: _روز عقد آیه و ارمیا بود که این رو از دستش در آورد و به مامان فخری داد تا برای تو نگهداره. آیه این رو پسندید و سیدمهدی خرید. زینب سادات نگاهش روی انگشتر ساده مادرش افتاد. همان که ارمیا خریده بود. همان که ساده بود. همان که برای آیه، نشان از قلب بزرگ ارمیا داشت! سایه گفت: _اگه دوست نداری استفاده کنی اشکالی داره. هم ما، هم آیه درک میکنیم. زینب سادات سرش را به طرفین تکان داد و گفت: _مساله این نیست. به ایلیا نگاه کرد و گفت: _ایلیا بیا اینجا! ایلیا از کنار محسن و مهدی بلند شد و کنار زینب سادات نشست. زینب سادات حلقه سنگین را به سمت ایلیا گرفت: _این برای تو باشه؟ دوستش داری برای همسرت؟ ایلیا سرخ شد و گفت: _این چیزا چیه میگی؟ چه ربطی داره؟مال تو هستش. زینب سادات گفت: _اگه مامان بود، اینو میداد به عروسش. چون میدونه من طلاهای بزرگ دوست ندارم. بعد انگشتر ارمیا را برداشت و گفت: _تصمیم‌گیری برای این با تو هست. سیدمحمد گفت: _اون حلقه پدر تو بود.مادرت براش گرفت. بعد از شهادتش دست مادرت موند تا روز عقد که داد به ارمیا. ارمیا گفت امانت دستم هست تا بده به همسر تو! زینب سادات گیج شد: _مال بابا مهدی بود؟ تایید درون چشمان سیدمحمد برایش کافی بود.به احسان گفت: _پس این مال شماست، البته اگه دوست ندارید لطفا بگید. احسان بلند شد و انگشتر عقیق را گرفت و در انگشت حلقه اش کرد. کاملا اندازه بود. احسان: _اندازه است! ممنون که منو لایق دونستید. زینب سادات پاکت را به سمت احسان گرفت: _این هم مال شماست. نامه بابا مهدی برای دامادش حال احسان دگرگون شد. نامه را گرفت و خواست بنشیند که صدای زینب سادات حواسش را پرت کرد. زینب سادات: _از نظر شما اینها حلقه‌های ما باشه، اشکال نداره؟ احسان لبخند زد: _افتخاره برام. فقط پول حلقه شما رو کنار گذاشتم، هرکاری دوست دارید انجام بدید. زینب سادات: _پول حلقه‌هایی که باید میخریدیم میدونم چکار کنم. رها لبخندش را شناخت. سیدمحمد هم شناخت. دختر سیدمهدی، خیلی شبیه ارمیا فکر میکرد. آن پول، حلقه ای برای ازدواج دو یتیم، از بچه‌هایی شد که ارمیا پدرشان بود و پدری میکرد برایشان... . . . . دو روز بعد در بیمارستان برای زینب‌ سادات، روزهای بدی بود. اصلا تصورش را نمیکرد. رفتارهایی میدید که در ذهنش هم نمی‌گنجید. انسانهای دو رو، کینه ای و حسود! یک سوال در ذهنش بود! تقصیر او چه بود که دکتر احسان زند، او را برای زندگی و آینده‌اش میخواست؟ تقصیر او چه بود که نجابت زینبی‌اش از مد ها و ایدآل های هالیوودی پیشی گرفت و دل مردی که اهل ازدواج و خانواده بود را اسیر کرده بود؟تقصیر زینب سادات چه بود که مردهای کمی اهل ازدواج بودند و زیادشان دنبال خوشی؟ تقصیر زینب سادات چه بود که خدا گفته است مردان طیب و زنان طیب؟ تقصیر نجابت مهتابی زینب سادات چه بود که هر که او را میخواست، برای همیشه میخواست؟ تقصیر زینب سادات چه بود که دور خودش خط قرمزی به نام حجاب و حیا کشیده بود و دست هوس را کوتاه کرده بود؟ احسان شیفته متانت ذاتی او بود. دختری که چادر بازیچه و اجبار و هیچ چیز دیگر جز ایمانش نبود. وقار و آرامشش، شیطنت‌های درون خانه‌اش، زیبایی مرواریدی‌اش دل احسان را لرزانده بود. احسانی که بین ساعات کاری‌اش برای همان سلام با خجالت و شرم دخترانه زینب سادات، از این بخش به آن بخش میرفت... دل است دیگر... تنگ میشود! میدانی چرا؟ چون با فکر کردن به محبوب،قند در دل آب میشود و این قندهای آب شده به دل مینشیند و دل را تنگ میکند. آنقدر قند و آب و دل آب‌رفته بهانه میگیرند تا دل به رخسار محبوب رساند و کمی جا باز کند. اما امان از محبوبی که با دیدنش هم قند در دلت آب شود... احسان در یکی از همان دیدارهای کوتاه.... ☘ادامه دارد..... ✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊 ☘رمان جذاب ☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی ✍قسمت ۷۱ و ۷۲ احسان در یکی از همان دیدارهای کوتاه بود که گفت: _بعد ساعت کاری، وقت دارید درباره موضوعی صحبت کنیم؟ زینب سادات هنوز نگاه از چهره احسان میدزدید: _خیلی مهمه؟ احسان سر به زیر لبخند زد: _مهم که هست اما نه اندازه خستگی شما! زینب سادات: _نه، خسته نیستم. گفتم اگه خونه بیاید صحبت کنیم بهتره. دوست ندارم دور از چشم خانواده باشه. و احسان در دل گفت: " کی عقد کنیم یک دل سیر نگاهت کنم بانو! " بعد آرام، طوری که زینب سادات بشنود گفت: _چشم، چون درباره عقد میخواستم صحبت کنیم، بهتره که همه باشن. فقط شما یک پیش زمینه داشته باشید که شیدا ده روز دیگه از ایران میره. حرف نگفته احسان را زینبش فهمید! دل نگران عقدی بود که مادرش نباشد. هر چند که شیدا، همیشه شیدا بود اما مادر است دیگر! دلت محبت مادر نخواهد، دل نیست؛ سنگ است! احسان رفت و زینب سادات به کارش مشغول شد. از اتاق کناری صدای همکارانش را شنید که گفتند: _چند ماه هست احسان همه شیفت‌هاشو با این دختره برمیداره! اینقدر قیافه علیه السلامی داره که هیچکس بهش شک نکرد. و صدای دیگری گفت: _اما من شک کردم! بعدش احسان گفت‌ دختر خاله‌اش هست، گفتم شاید نقشه مادرهاشون باشه! اصلا به نظر من، مادر احسان، مجبورش کرده با این دختره ازدواج کنه! احسان با اون تیپ و هیکل، اصلا به این دختره میاد؟ نه مادری دارد که خواهرش را اجبار کند و نه مادر احسان او را میخواهد... خدا حواست هست؟ اینجا دل بنده‌ای را میشکنند که نه مادر دارد، نه پدر! . . ‌. ‌. احسان به همراه رهایی اش، مقابل زهرا خانم و زینب سادات نشسته بود. زهرا خانم گفت: _بگو مادر! خجالت نکش. غریبه بین ما نیست، راحت باش! احسان گفت: _یک درخواستی دارم از شما! نمیدونم یا مطرح شدنش چه فکری درباره من میکنید. رها گفت: _ما قضاوتت نمیکنیم پسرم! بگو احسان نفس گرفت و پشت هم گفت: _شیدا ده روز دیگه میره! دوست دارم در مراسم عقد باشد. لطفا اگه مخالف هستید یا در این مدت نمیشه مراسم گرفت، یا هر دلیل دیگه ای، بگید! رها گفت: _شیدا مادرت هست و حق داری بخواهی تو مراسم عقدت باشد. احسان: _شیدا رفتار خوبی با زینب خانم نداشت! میدونم... زینب سادات حرف احسان را قطع کرد: _به نظرم بهتر باشد زودتر اقدام کنیم. حالا چون ده روز هستند دلیل نمیشه ما روز آخر مراسم بگیریم. شاید ایشان روزهای آخر برنامه خاصی داشته باشند. زهرا خانم گفت: _شما خریدها را انجام بدهید، ما هم به مراسم میرسیم. وقت رفتن، احسان در کنار زینب سادات ایستاد و با لبخند گفت: _ممنون. زینب سادات پرسید: _برای چه؟ احسان گفت: _برای همه چیز... رفت و زینب سادات هم لبخندی زد. . . ‌. به خواست زینب سادات، مراسم در خانه بود. مهمان ها بیشترشان اقوام خاندان زند بودند. زینب سادات در آن پیراهن سفید و ساده، با آن چادر زیبا با طرح های محو، آرایش ملایمی که با رو گرفتن از نامحرمان پنهان شده بود، در کنار احسان نشست. شیدا کنار پسرش ایستاده بود. هر چند راضی به این وصلت نبود، اما آبروداری میکرد. مقابل احسان و زینب سادات ایستاد. نگاه هر دو را که جلب کرد، گفت: _امیدوارم خوشبخت باشید. امیدوارم هیچ وقت از انتخابتان پشیمان نشوید. امیدوارم همیشه عاشق بمانید. من اگر گفتم نه، پای بدجنسی من نگذارید. پسرها شبیه پدرها میشوند. امیر هم اول خیلی با پدرش فرق داشت اما به مرور تمام افکار و عقاید و رفتارهای پدرش در او ظاهر شد. اگر میخواهی زنت را خوشبخت کنی، مثل پدرت نباش! تفاوت خانواده ها را ببین! باید خیلی ثابت قدم باشی احسان! صدرا را ببین و الگو کن! اگر تا سفر بعدی من این زندگی دوام آورد، آن وقت یک کادوی خوب پیش من دارید. آن موقع است که تو عروس من میشوی! بعد صورت احسان و زینب سادات را بوسید و زیر گوش زینب سادات گفت: _خوشبخت باش و پسرم را خوشبخت کن. زندگی با ما برایش خوب نبود. تو زندگی خوبی برایش بساز! بخاطر مادرت هم متاسفم! مادرت تنها زن چادری بود که من از ته دل او را قبول داشتم. بعد رفت و به خوش‌آمدگویی هایش مشغول شد. بالاخره مادر داماد بود! عاقد آمد! جای خالی آیه در چشمان چند نفر، زیادی پر رنگ بود. زینب سادات تمام جاهای خالی را بغض کرد. بغض کرد برای آیه ای که نبود. برای ارمیا و سیدمهدی که نبودند! برای حاج علی و فخرالسادات. چقدر جای خالی دارد این جشن! چقدر همه هستند و او نیست. مادر نیست...پدر نیست... دست آشنایی روی دستش نشست. ایلیا کنارش روی زمین نشسته بود و دست خواهرش را گرفته بود. او هم بغض داشت و صدایش میلرزید: _داداش احسان! من فقط همین یک دانه خواهر را دارم! ما را از هم جدا نکنید! احسان برادرانه نگاهش کرد:.... ☘ادامه دارد..... ✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
اعمال قبل ازخواب♥️ شبتون حسینی 🌸