-میگفت..
گِرهازکارِدیگرانبازکنیدتاخداوندِمُتعال
گرهازکارِشمابازکند.
اگرگرهبهکاردیگرانبیندازید،
درکاروزندگیشماهمگرهخواهداُفتاد.
#علامهطباطبایی🌸
📖بدانیدآن که قرآن را داردچیزی کم ندارد
و آن که قرآن را ندارد،چیزی ندارد...
📚 نهج البلاغه خطبه ۱۷۶
@shahidanbabak_mostafa
اگراویڪنفربود،
بارفتنشیڪمملڪت
بھَمنمۍریخت!...
اویڪراهبود،یڪنمادبود
اویڪدنیاازدنیادوربود
وچہزیبافرمودعزیزِما
حاجقاسمیکمکتببود ..🌱!
#حاج_قاسم
@shahidanbabak_mostafa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چـقـدر ارزش دارد...
اسیر چـهـره پاکِ شما شدن
در مـیانِ اسارت های دنـیـایی
گاهی نگاهی💔
@shahidanbabak_mostafa
ــــــــــ ـ عکس شُهدا رو زده بود به سقف اتاقش ، تا هر زمان کھ از خواب چشم باز میکنه اولین چیزی که ببینه عکس شُهدا باشه..
#شهیدنویدصفری 🌿
@shahidanbabak_mostafa🕊
خدایا تو را شڪر میکنم
که غم و دردهای شخصی مرا
که کثیف و کشنده بود از من گرفتی،
و غمها و دردهای خدایۍ دادی،
که زیبا و متعال بود..🦋
#شھیدچمران💞
@shahidanbabak_mostafa🕊
مولانا میگه:
"اگر خواسته ات براورده میشود به دنبال یک خیر باش و اگر هنوز برآورده نشده است دنبال هزار خیر در آن باش.."
به همین قشنگی..♥️!
@shahidanbabak_mostafa🕊
شهیدشدناتفاقینیست
اینطورنیستکهبگویی
گلولهایخوردومُرد
شهیدرضایتنامهدارد
ورضایتنامهاشرااول
امامحسینوعلمدارش
امضامیکنند
وبعدمُهرحضرتزهرامیخورد...♥🌿
@shahidanbabak_mostafa🕊
#طنز_جبهه
سرهنگ عراقی گفت: برای صدام صلوات بفرستید
برخاستم با صدای بلند داد زدم سرکرده اینها بمیرد صلوات😎
طوفان صلوات برخواست😂
"قائد الرئیس صدام حسین عمرش هرچه کوتاه تر باد صلوات"😃
سرهنگ با لبخند گفت: بسیار خوب است همین طور صلوات بفرستید
عدنان خیرالله با آل و عیالش نابود باد صلوات
طه یاسین زیر ماشین له شود صلوات
طوفان صلوات بود که راه افتاد...
در حدود یک ساعت نفرین کردیم و صلوات فرستادیم😐😂
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تؕـوباخداحافظیها
تمامنمیشوی!
تُـوییکهبهمـنآموختی
عِشق❤️
دَوامآوردندرفاصلہها
وانتظارهاست . .
#شھیدبابڪنوࢪی
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
تؕـوباخداحافظیها تمامنمیشوی! تُـوییکهبهمـنآموختی عِشق❤️ دَوامآوردندرفاصلہها وانتظارها
حسرتنداشتنخیلےازچیزها
بودندرحصارگناهانخُوداست
مثلِشھادٺ!💔
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از شَھر و دیـار خود گَشتہام خَستہ
مَرا ولگرد کوچہهاۍِ کربلایم کن حُـسین
#شبجمعهحرمتآرزوست♥️
#اللهم_الرزقنا_ڪربلا
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
از شَھر و دیـار خود گَشتہام خَستہ مَرا ولگرد کوچہهاۍِ کربلایم کن حُـسین #شبجمعهحرمتآ
کرببلا نبر ز یادم...
جوونیمو پای تو دادم..!
#شبجمعهحرمتآرزوست♥️
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
او را نه تنها..!
دوست داشتم بلڪه،
همه ذراتِ تنم او را میخواست...♥️
#حسینجانم
#شبجمعستوهوایتنڪنممیمیرم
@shahidanbabak_mostafa🕊
Reza Narimani - Man Hame Chimo Bakhtam.mp3
8.45M
#مداحــی
من همچیمو باختمو ..
سید رضا نریمانی 🎤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درک درست زندگی از نظر حضرت آقا ..🌿!
@shahidanbabak_mostafa🕊
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗
قسمت107
وارد یکی از خانه های کله قندی می شویم و سلین جان با زن ها به ترکی احوال پرسی می کند و بعد به من اشاره می کند.
از گلین گفتنش می فهمم دارد مرا معرفی می کند.
زن ها به من نگاه می کنند و چون از قبل می دانستم خوبی چه می شود. می گویم:
_یاخجیسان؟
سلین جان نگاه خریدارانه ای به من می اندازد و وارد یکی از اتاق ها می شویم.
هر کسی برای چشم روشنی چیزی آورده، یکی گوسفند، یکی مرغ و خروس، دیگری لباس نوزاد و سلین جان هم مبلغی را زیر بالشت نوزاد می گذارد.
جلو می روم و با آیگین خانم
احوال پرسی می کنم.
خم می شوم و صورت نوزاد را می بینم که مثل تکه ای از ماه می ماند.
ماشاالله ای زیر لب برایش می خوانم و به آیگین خانم می گویم:
_شما تازه از گناه پاک شدین، برای ما هم دعا کنین.
آیگین حتما می گوید و با سلین جان از مادر و بچه جدا می شویم و گوشه ای می نشینیم.
کمی شادی می کنند، زنی به ترکی شعر می خواند و بقیه دست می زنند.
موقع ناهار که می شود، سفره ای پهن می کنند و پلو را توی ظرف ها می کشند و به هرکسی می دهند.
غذای لذیذی درست کرده اند و بعد از خوردن غذا خدا را شکر می کنیم.
در آخر همگی با مادر و نوزاد خداخافظی می کنند و می روند.
عصر می شود و هر کسی دنبال کاری می رود. مرتضی زود به زود به شهر می رود و هر سری هم چیز جدیدی می گوید.
توی اتاق پای دار گلیم بافی نشسته ام و نخ ها را بالا و پایین می کنم.
با گلین گلین گفتن سلین جان، بلند می شوم و می گویم:
_بله! من اینجا هستم.
سلین وارد اتاق می شود و می گوید:
_این پسر کجاست که تو پای دار نشسته ایی؟
_گفت میره شهر.
چیزی به ترکی زیر لب می گوید و می رود.
بوی سبزی خورد کرده توی خانه می پیچد. برای دنبال کردن بو بلند می شوم و به مطبخ می رسم.
سلین جان در حال درست کردن کوکوست و می گوید کوکوهایش حرف ندارد چون ترفند هایی برای درست کردنشان دارد.
جالب می شود و کنارش می نشینم. تک تک حرکاتش را از دیده می گذرانم.
چیز عجیبی توی رفتارش نبینم و می پرسم:
_پس ترفندتون چی شد؟
لبخندی می زند و می گوید:
_وقتی خوردی، میفهمی.
اسمان نیلی در استانه ی اذان مغرب بسیار زیباست اما سوز و سرمای کندوان آن هم در فصل سرما اجازه نمی دهد تا آن را از بیرون نگاه کنم و پشت پنجره اتاق می روم.
نمازم را که تمام می کنم، از یا الله گفتن های مرتضی و صدایش بال درمی آورم.
یک راست به اتاق می آید و لبخندی با صورتش عجین می کند.
_سلام ماهرو سادات!
_ماهرو سادات؟
خنده ام می گیرد و تمام دلخوری هایم با یک کلمه از بین می رود.
سلین جان بساط شام را پهن می کند و از اینکه کاری نکرده ام، خجالت می کشم و آخرین نفر سر سفره می نشینم.
اولین لقمه را که به دهان می گذارم خوب مزه مزه می کنم.
تازه متوجه حرف های سلین جان می شوم و به وجد می آیم!
موقع جمع کردن سفره، نمی گذارم دست سلین جان به سفره و ظرف ها بخورد.
سلین جان هم به رسم مهمانداری، مرتضی را مجبور می کند تا کمکم کند.
کنار هم نشسته ایم و ظرف ها را می شوییم.
از پنجره های کوتاه خانه می توان بیرون را به راحتی دید.
دانه های ظریف برف رقصان بر زمین می نشینند و لحاف برفی را تشکیل می دهند.
مرتضی مثل پسربچه ای مظلوم، کارش را درست انجام می دهد.
وقتی کارم تمام می شود، از توی تشت حجم زیادی آب برمی دارم و روی مرتضی می ریزم.
طفلکی با قیافه ی وا رفته و خیسش نگاهم می کند و از سر و رویش آب می چکد.
سریع صحنه را ترک می کنم و می روم حوله برایش می آورم.
حوله را روی دوش اش می گذارم و تا میخواهم حالش را بپرسم، خنده ام می گیرد!
هنوز چشمانش مثل توپی گرد است که با خنده من او هم می خندد.
دستش را به سمت تشت آب می برد که درسش را می خوانم و فرار را بر قرار ترجیح می دهم.
سلین جان با دیدن مرتضی میخندد و می گوید:
_حقته! میخواستی گلینم رو اذیت نمی کردی!
مرتضی یک دستت دردنکنه ای می گوید و توی اتاق لباسش را عوض می کند.
به در اتاق می زنم و با اجازه اش وارد می شوم و مثلا خودش را اخمو نشان می دهد.
حوله اش را روی بخاری می گذارم و می گویم:
_خوب تلافی کردم؟
نمی تواند جلوی خنده اش را بگیرد و تمام نقشه هایش فرو می ریزد.
_آره! ولی ازین به بعد ازم نخوای که باهات ظرف بشورم. من دیگه احساس امنیت نمی کنم.
_نگران نباش! هر عملی، عکس العملی داره.
باشه ای می گوید و مکالمه مان تمام می شود.
مرتضی دیگر از دلیل رفتنش به شهر برایم نمی گوید، نمی دانم چرا این همه راه به شهر می رود.
دلم می خواهد بدانم و با تردید می پرسم:
_مرتضی... تو... چرا میری شهر؟
نگاهش را آهسته بالا می آورد و نگاهم می کند.
انگار به دنبال کلمات دارد ذهنش را زیز و رو می کند که صدای سلین جان می آید.
_مرتضی؟ ریحانه جان؟
🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗
قسمت108
هر دو بله می گوییم و وارد می شود.
روی زمین می نشیند و برایش بالشت می برم تا تکیه دهد.
_خیر ببینی، والله پاهام دیگه امونمو بریدن.
رو به روی سلین جان می نشینم و می گویم:
_چرا دکتری نمیرین؟ میخواین مرتضی فردا شما رو ببره؟
دست را بالا می آورد و دستار دور سرش را برمی دارد.
نفسش را بیرون می دهد و می گوید:
_نه، فردا خیلی کار داریم. امروز رفتم فک و فامیلمان رو دعوت گرفتم.
به یاد مهمانی فردا می افتم و دست و پایم را گم می کنم.
با گرمای دستان سلین جان که روی دستم می نشیند، سر برمی آورم.
چشمان همیشه پر فروغش را جلوی دیدگانم می بینم.
_نگران نباش، من فردا کنارت هستم. مهمانی ست دیگه!
از اطمینان سلین جان، احساس خوشایندی پیدا می کنم و لبخند می زنم.
دوباره می گوید:" فردا صبح باید دو تشت خمیر، نان بپزم!"
_کمکتون میکنم.
مرتضی کنار من و مادرش می نشیند و می گوید:
_خیلی دارم به عروس و مادرشوهری بودنتون حسودی میکنم! اینجوری می کنین دلم میخواهد زن می بودم!
_ذلیل اولمیاسان.۱
ماه تابان در چشم من و مرتضی معنی دیگری پیدا می کند. ماه ما را به یاد هم می اندازد، این که اگر هم در کنار هم نباشیم خودمان را به بودن ماه دلخوش کنیم.
صبح با صدای آواز خروس و بوی نان بیدار می شوم.
دودی که از دودکش مطبخ بیرون می رود همچون ستون سیاه رنگی است که به سوی آسمان می خزد.
دست و رویم را می شویم و لقمه ای در دهانم می گذارم و به مطبخ می روم.
خمیر های چانه شده را روی سینی پهن می کنم و به دست سلین جان می دهم.
سلین جان هم به تنور می چسباند و با چوبش اگر لازم باشد جا به جا یا از تنور بیرون می کشد.
نرسیده به اذان ظهر سر و کله ی دوتا از خاله های مرتضی پیدا می شود.
یکی شان خاله تنی اش است و دیگری ناتنی. خاله ی ناتنی اش فارسی نمی تواند صحبت کند و تمام مکالمه مان احوال پرسی است که دست و پاشکسته به او می فهمانم.
خاله تنی مرتضی، واقعا مهربان است و در همین مدت کوتاه خیلی هوایم را دارد.
با دیدنم با ذوق کلی دعا به جان مرتضی کرد و در غیابش تبریک گفت.
کمی بعد گوسفند را می آورند توی خانه تا آبش بدهند و برای غذا سرش را ببرند.
با دیدن گوسفند بیچاره یک جوری می شوم و به خانه می روم.
وقتی که آن را می برند از خانه بیرون می آیم و مرتضی بخاطر همین کلی سربه سرم می گذارد.
سلین جان چادر به کمرش بسته و کارها را مدیریت می کند.
به حاج بابا می گوید گوشت ها را چگونه خورد کند، به خاله ها می سپرد که برنج ها را خیس کنند و به من هم یک گونه لپه داده تا پاک کنم.
از بس روی زمین نشسته ام، کمرم خشک شده و نمی توانم جم بخورم.
لپه های پاک شده را به مرتضی می دهم تا به سلین جان بدهد.
مرتضی بعد می آید و کنارم می نشیند و می گوید:
_نمیتونم از اونجا نگاهت کنم، دلم برات تنگ میشه!
از دل نازکی مرتضی و این که می تواند به راحتی احساسش را بگوید خوشم می آید.
کمی که می گذرد به او می گویم:
_مرتضی برو پیش مردا! زشته اینجا کنارم نشستی!
_وا اینجا که همه محرمن!
_آره ولی میگم خوبیت نداره.
لب و لوچه اش آویزان می شود و می گوید:
_ای کاش می تونستی بیای کنارم و تو کمکم کنی! حیف...
دستش را به کمک می گیرم تا بلند شوم و می گویم:
_تو بیا سر بزن. حالام برو که صدای حاج بابا درمیاد!
مرتضی می رود و من هم حس او را پیدا می کنم.
واقعا که اغراق نمی کند و کار دل است!
ناهار ظهر، با همان گوشت های استخوانی گوسفند، آبگوشتی بار می گذارم و سرگرم کار می شوم.
کم کم سر و کله های چندتا از عمه و عموهایش پیدا می شود.
احوال پرسی می کنم و آنها گوشه ای از کار را بدست می گیرند و سلین جان با آمدن آنها نمی گذارد من کاری بکنم.
توی اتاق مرا می نشاند و یک دست لباس زیبا به دستم می دهد و می رود.
این لباس زرق و برقش از آن دست لباسم بیشتر و مشخص است که لباس مهمانی و ویژه ست.
دامن پر چین لباس پر از شکوفه های زیبای است و رنگ بهار را دارد.
توی آیینه به خودم زل می زنم و دستی به گونه ام می کشم.
چقدر دلم میخواهد مادر بیاید و بوسه ای به گونه ام هدیه دهد.
شب که می شود تمامی مهمان ها می آیند و من هم مدام می ایستاده و احوال پرسی و دیده بوسی می کنم. همگی به زبان ترکی حرف می زنند و یکی از عمه ها دف برمی دارد و شعری به ترکی می خواند.
مردها در خانه ی همسایه هستند تا خانم ها راحت باشند.
یکی از خاله های مرتضی کنارم می نشیند و می پرسد:
_مادر و پدرتون رو ندیدم! تشریف نیاوردن؟
یکهو غم عالم توی گلویم می ریزد و بغض می کنم.
___
۱. ذلیل نشی.
🍁نویسنده مبینار (آیة)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗
قسمت109
سعی دارم چیزی بگویم اما نمی شود که سلین جان به دادم می رسد و می گوید:
_گلین جانم از دیار شاه خراسانه! توی تهران مراسم شان بوده، همان هفته ای که راه پر از برف شده بود. مجبور شدین یه مراسم اونجا بگیرن و یه مراسم اینجا.
اینطور شد که گفتیم راهشون رو دور نکنن و به آمدن عروس رضایت دادیم.
خاله آهانی می گوید و سر جایش می نشیند. تا آخر مهمانی مثل مجسمه نشسته ام، من در میان جمع و دلم جای دیگرست...
برای شام مرتضی می آید و باز اشتها ندارم.
چند لقمه ای برمی دارم و بعد به بهانه ی اینکه مهمان ها برای خداحافظی می آیند و می گویم نمی شود خورد!
وقتی همگی می روند، صدای قیل و قال هم می خوابد و سلین جان سرش را به بالشت نگذاشته که خوابش می برد.
توی اتاق می روم و خودم را با دیدن مناظر شب سرگرم می کنم اما کسی که از این دل وامانده ام خبر ندارد!
امواج طوفانی خودشان را به قلبم می زنند و قلبم از دلتنگی مچاله می شود.
مرتضی اهم اهمی می کند و می پرسد:
_چیزی شده؟
نه ای می گویم و دوباره خودم را با نگاه به پنجره سرگرم می کنم تا غم را از چهره ام نخواند.
انگار دست بردار نیست، جلوی پنجره می ایستد و می گوید:
_پس فکر کنم هر وقت تو رو به عنوان عروس پای سفره ای می نشونن کلا اشتهات کور میشه، نه؟
پورخندی می زنم و ادعایش را رد می کنم.
با نگاهش به عمق چشمانم نفوذ پیدا می کند و می گوید:
_دلتنگی؟
با باز و بسته کردن چشمانم جواب را می دهم که بی اختیار شکوفه های اشک از چشمانم بیرون می پرند و روی گونه قل می خورند.
با دستان داغش اشک هایم را پاک می کند و با لحن مهربانانه ای می گوید:
_منم دلتنگم، حالتو میفهمم.
آهی از ته جان می کشد که می فهمم او هم آتشی در دل محبوس کرده است.
کلمات بغض آلود از دهانم بیرون می آیند و می گویم:
_تو چرا؟ دلتنگ چی؟ دلتنگ کی؟
به سختی لب می زند و می گوید:
_دلتنگ مادرم...
او راست می گفت؛ هیچ دستی مثل دستان مادر نمی تواند بچه اش را نوازش کند حالا میخواهد هرچقدر هم مهربان باشد.
دلتنگی او مربوط به ده ها سال است و دلتنگی در عمق دلش ریشه دوانده.
لرزی به جانم می افتد و روی زمین می نشینم. دستی به موهایم می کشم و می گویم:
_چقدر دلم میخواد یه بار دیگه موهامو نوازش کنه. کاش فقط یک بار دیگه صورت ماهشو ببینم.
اصلا سرم داد بزنه وغرغر کنه!
بغضم را قورت می دهم و به سختی ادامه می دهم.
_فقط یه بار دیگه صداشو بشنوم.
مرتضی کنارم می نشیند و با چشمان اشک آلود نگاهم می کند و می گوید:
_باز خوبه مامانت هرجا باشه، میدونی تو همین دنیا نفس می کشه.
نگاهش می کنم، خیلی سعی می کند اشک هایش نریزند.
آب دهانش را با صدا قورت می دهد و می گوید:
_مادر من خیلی سختی دید تو زندگیش... خیلی!
بعد مکث طولانی می گوید:
_تو... منو یاد مادرم میندازی!
_چرا؟
_اونم خیلی روی عقایدش مصمم بود. اونقدر که حاضر شد از منم بگذره. خودش می گفت دلیل نفس کشیدنش منم، اون از دلیل نفس کشیدنش هم گذشت...
اشک هایم بدون اجازه سر می خورند و از چشمه ی چشمانم می جوشند.
_مطمئنم خیلی سختش بوده. گذشتن سخته! من از خیلی چیزا گذشتم که میفهمم.
ولی مادرتو همیشه کنارت هست؛ فقط تو نمی بینیش. تازه خیلی کارا ازش برمیاد.
سرش را تکان می دهد و می گوید:
_آره... ولی دلتنگیه دیگه! بنظر من دلتنگی مرگ تدریجیه.
آن شب خیلی باهم درد و دل کردیم. مرتضی و من زخم های دلمان را بهم نشان می دادیم و برایش مرهم پیدا می کردیم.
دفترم را برمی دارم و می نویسم:" الان یک ماهی می شود که در این روستا زندگی می کنم..
کمی نچ نچ می کنم و کاغذ را می کنم و فکر می کنم. جمله ای به ذهنم می آید و مداد را روی کاغذ به حرکت در می آورم.
" روزها و هفته ها دست به دست هم می دهند تا یک ماه از بودنم در این روستا بگذرد.
در این یک ماه خیلی چیزها یاد گرفته ام، یک گلیم تمام کرده ام و از سلین جان غذاها یاد گرفته ام.
در این روزها که فکر می کنم آرامش قبل از طوفان است، من دلتنگ تر هستم.
دلتنگ آرامش، دلتنگ خانواده ام... و دلتنگ دایی...
گاهی اوقات بی صدا زیر لحافم اشک می ریزم و گاهی بغضم را در گلو خفه می کنم. این درد ناعلاج است!
مثل شمعی شده ام که آتش دلتنگی ذره ذره وجودم را کم می کند و تبدیل به اشک می شوند.
تنها مرهم این روزهایم ساعت ملکوتی ست که بر سجاده نشستم و یا در کنار مرتضی نفس می کشم. فقط همین ها مرا آرام می کند."
هنوز یک صفحه ای تمام نکرده ام که صدای اگزوز ماشین تمام نشده، صدای مرتضی بلند می شود.
هراسان وارد اتاق می شود و از سر و رویش عرق می بارد.
ضربان قلبم از چهره ی مشوش اش اوج می گیرد و جلویش می ایستم و می پرسم:
_چیزی شده؟ چی شده؟
🍁نویسنده مبینار (آیة)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
- صبحم بھ طلوعِ
- دوستت دارم توست˘˘!
- ˼#ایهاالعزیزقلبم♥️˹
#ذکرروزجمعه
ــــ ـ بِھنٰامَت الهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقا مبارک است رَدای امامتت
ای غایب از نظر به فدای امامتت
آغاز امامت حضرت مهدی موعود( عج) مبارک♥️
@shahidanbabak_mostafa
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
آقا مبارک است رَدای امامتت ای غایب از نظر به فدای امامتت آغاز امامت حضرت مهدی موعود( عج) مبارک♥️
#دلتنگیم
هربار چیزی گم میکنیمـ
مےگویند چندصلواټ بفرسٺ
ان شاءالله پیدا مےشود!
مولای عزیزتر از جانمـان
چند صلوات بفرستیم تا پیدایت کنیمـ؟..♥️!
#یاصاحب_الزمان
@shahidanbabak_mostafa🕊