eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.4هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
7.2هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
13.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برای رد شدن از سیم خاردار باید یک نفر روی سیم خاردار می خوابید تا بقیه از روش رد بشن ‌‌ داوطلب زیاد بود قرعه انداختند افتاد بنام یک جوان همه اعتراض کردند الا یک پیرمردگفت: ‌‌ چکار دارید بنامش افتاده دیگه. ‌‌ عجب پیرمرد سنگ دلی، دوباره قرعه انداختند بازم افتاد بنام همون جوان؛ جوان بدون درنگ خودش رو انداخت روی مین در دلها غوغائی شد بچه ها گریان و با اکراه شروع کردند به رد شدن از روی بدن جوان همه رفتند الا پیرمرد. گفتند بیا گفت: نه شما برید من باید بدن رو ببرم برای مادرش ؛ مادرش منتظره ما مدعیان صف اول بودیم از آخر مجلس شهدا را چیدند..🌸 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا قبل این، می‌خواستم زنش بشم، الان می‌خوام کنیزش بشم..❤️! 🌸داستان زوجی که ‏قصد داشتن عقد کنند ولی به خاطر انفجار پیجرها، داماد، چشم و دست‌هاشو از دست میده..! @shahidanbabak_mostafa🕊
هر روز بخون ،حتی شده یه صفحه یا یه آیه . خیلی تو روحت اثر می‌ذاره . اما وقتی با معنی میخونی تو فکرت هم اثر میذاره..📖✨ @shahidanbabak_mostafa🕊
وقتۍبدنیا‌اومدۍ‌ تو‌گریہ‌کردۍ‌؛بقیہ‌خندیدن حالا‌یجورۍ‌ زندگۍ‌کن "کہ‌موقع‌مرگت‌همہ‌گریه‌کنن‌توبخندۍ‌"🙃✨ | @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میدونۍ چࢪا میگیم ‌ࢪفیق شہید خیلے کمڪت‌ میکنہ؟! -بࢪا؎ اینڪھ ‌ࢪفیق‌ ࢪوی ‌ࢪفیق‌ اثࢪ میزاࢪھツ✨ معࢪفت ‌بھ‌ خࢪج‌ میدھ‌ و یھ ‌ࢪوز بھ ‌ࢪسم‌ ࢪفاقت‌ میبࢪتت پیش ‌خودش..💔 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راوی می گفت: رزمنده هایی رو این رودخونه با خود برد پس اینجا اروند نیست.. پس دستاتون رو به آب بزنید و فاتحه بخوانید اینجا تنها گلزار شهدای آبی دنیاست...🌿❤️ @shahidanbabak_mostafa🕊
از سوال شد : چه کنیم تا نماز صبح مان قضا نشود..؟! فرمودند: کسی که باقی نمازهایش را در بخواند! خدا اورا برای صبح بیدار خواهد کرد..📿 ! @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شھدا‌انسان‌ها؎زیرڪۍهستند... ڪہ‌فهمیدندنباید‌جان‌را‌مفت‌از‌دست‌داد..🌿 @shahidanbabak_mostafa🕊
خواهران و برادران سعی کنید سر به زیری باشید اگر با نامحرم زیاد و بی دلیل صحبت کنید حیا و عفت از دست میرود..! 🌿❤️ @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مــــ🥲ــــادر که نباشد، نظم خانه به هم می‌ریزد؛ عــ❤️‍🩹ــلی در نجف حـــ✨ــسن در بقیع حـــ🖤ـــسین در کربلا و‌ زیـــ🥀ـــنب(س) در دمشق... @shahidanbabak_mostafa🕊
که میشود؛دلم برای زهرا میگیرد.. تمام که میشود برای علی..:))🖤 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عمری‌است‌که‌درسوزغم‌فاطمه‌هستی دلسوخته‌ی‌عمرکم‌فاطمه‌هستی من‌مطمئنم‌روز اول در‌فکر‌بنای‌حرم‌فاطمه‌هستی..🥲🏴 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
18.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وصیت ڪردہ بود: رو قبرش ننویسیم مادر شهید! مے‌گفت: قاسم بیاید، ببیند مادرش این سے سال فڪر مـےڪردہ پسرش شهید شدہ، دل‌گیر میشه🕊💔 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هروقت‌میری‌رختخوابٺ یه‌سلامۍ‌هم‌به‌ بده ۵دقیقه‌باهاش‌‌حرف‌بزن چه‌میشودیه‌شبی‌به‌یاد‌کسی‌باشیم‌که هرشب‌به‌یادمان‌هست...🥲💔
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗 قسمت252 اول فلاسک را برمی دارم و چای را توی لیوان ها قورت قورت می ریزم. بعد هم دور از بچه ها می گذارم تا خودشان را نسورانند. هنوز عرق دایی خشک نشده که بچه ها او را به هوای تاب بازی می برند. مونا همانطور که نگاهش با بچه ها هم قدم شده زیر لب می گوید: _ما شاالله، هزار الله اکبر... چه بچه های شیرینی هستن. من هم با دیدن تن سلامت بچه ها خدا را شکر می کنم و ممنون را به طرف مونا سوق می دهم. دستم را به طرف سینی چای می برم و حواسم پی داغی چای است که مونا بی هوا می پرسد: _سخت نیست؟ خنده ای کوتاه می کنم و می گویم: _نه، خودم برش می دارم. با گفتن چی از طرف مونا سرم را بلند می کنم و سینی چای را وسط می گذارم. _چایی مگه نگفتین؟ دستش را جلوی خنده اش مانع می کند. _نه، منظورم بزرگ کردن بچه ها بدون پدره! من هم به خنده می افتم. قندون را کنار سینی می گذارم و توی دلم آه می کشم. _نه زیاد، اولش سخته. من عادت دارم به دوری. _دوری سخت نیست؟ نگاهم را از او می گیرم و به چای زل می کنم که عکس برگ های درخت را نمایش می دهد. _سخت که هست اما وقتی بدونی دلیلش چیه تحملش می کنی. _آها، آخه شغل آقا کمیل هم خیلی استرس آوره. میگه ماموریت زیاد دارن. دستم را روی پایش می گذارم و سعی می کنم امیدوارش کنم. _مطمئنم از پسش برمیای. سرش را پایین می اندازد و هوم می کند. دستم هنوز روی پایش است که صدای دویدن بچه ها و خنده های زینب به گوشم می رسد. از این که اینقدر زود از بازی دل کنده اند تعجب می کنم. وقتی نزدیک می شوند می گویم: _چه زود برگشتین؟ محمد حسین در میان نفس های نا منظم اش جواب می دهد:" آ... آخه خیلی شلوغ بود." دایی کفش ها را جفت می کند و با گفتن آخیش کنار من و مونا می نشیند. بعد هم به سینی اشاره می کند و با شادی لب هایش را تکان می دهد: _یه چایی کوه خستگی رو میتونه حل کنه! قندان را به طرف مونا می گیرد و تعارف می کند بردارد. بطری آب را برمی دارم و چای بچه ها را آب سردی می کنم. بعد هم قابلمه ها را از توی پارچه برمی دارم و بشقاب ها را می چینم. مونا هم سفره را پهن می کند و بشقاب هایی که من در آن غذا می کشم را سر سفره می گذارد. پارچه ای برای محمد حسین و زینب پهن می کنم تا زیر انداز را کثیف نکنند. دایی اولین لقمه را جلوی بینی اش می برد و با بو کشیدن می گوید:" به به! عجب بویی به راه انداختی ریحانه خانم! دستت طلا دختر سید مجتبی!" با تعریف خوشحال می شوم و با شنیدن دختر سید مجتبی خوشحال تر. باد گاهی خودش را به سفره‌ی مان می زند و با ما هم سفره می شود. بعد از خوردن غذا دایی دستانش را بالا می برد و خدایا شکرت می گوید. بچه ها هم به تبعیت از او دستانشان را بالا می گیرند و شکرگزاری خداوند را به جا می آورند. هنوز غذا از گلوی مان پایین نرفته که محمد حسین و زینب به جان دایی می افتند تا آن ها را برای تاب سواری ببرد. با پا درمیانی من، کمی منصرف می شوند و در کنار هم بازی گل یا پوچ می کنند. مشغول پاک کردن بشقاب ها هستم که دایی می گوید: _ریحانه به نظرت مراسم عروسی مونو تعطیلی که توی راه بگیریم؟ کمی فکر می کنم و می گویم: _خوبه! عقد و عروسی باهم دیگه؟ _آره، محرمیت مونم تا اون وقت تمومه. مونا ادامه‌ی دلایل را می گوید:" آره، تو تابستون بگیریم و به سرما نخوریم." می بینم این هم دلیلی است برای خودش! یاد سفارش های مادر می افتم؛ وقتی که نوجوان بودم. من ته دیگ خیلی دوست داشتم و دارم؛ مادر همیشه به من می گفت ته دیگ برای دختر خوب نیست و خیلی کم به من می داد. یک بار که لجم گرفت از او پرسیدم و مادر جواب داد، از قدیم گفتن هر دختری که زیاد ته دیگ بخوره شب عروسیش بارون میاد! من هم با خنده از کنار حرفش می گذشتم و می گفت چه خرافه ها! از طرفی هم می ترسیدم که شب عروسی ام باران بیاید و همه چیز در گِل برود! اما هیچ وقت تصور عروسی چون عروسی خودم به ذهنم خطور نمی کرد! دایی دستش را به چانه می گیرد و با شاخه‌ی درخت بازی می کند. _میگم خدا رو شکر خونه که هست. وسایل جهزیه رو من گفتم کم بیارن چون خونه‌ی خودم بی وسیله نیست. بنظرت صبر کنیم یا نه؟ سرم را برای تایید حرف دایی تکان می دهم. _نه بابا، صبر چرا؟ برین سر خونه و زندگی تون. چه اشکالی داره مگه؟ لبخند دایی و مونا بهم گره می خورد و با دیدن گاه های عاشقانه شان حسرتی به دلم می نشیند. بعد از ظهر باد تند تر می شود و قصد دارد ما را بیرون کند! به زور بچه ها را از تاب و سرسره جدا می کنم و دایی ما را به خانه می رساند. سبد و باقی وسایلات را دایی برایم می برد و در این فاصله من هم بعد از تعارفات با مونا خداحافظی می کنم. محمد حسین را صدا می کنم تا حواسش به ماشینی که از سر کوچه می آید باشد. 🍁نویسنده‌مبینار(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸