eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.4هزار دنبال‌کننده
20.3هزار عکس
7.1هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هروقت‌میری‌رختخوابٺ یه‌سلامۍ‌هم‌به‌ بده ۵دقیقه‌باهاش‌‌حرف‌بزن چه‌میشودیه‌شبی‌به‌یاد‌کسی‌باشیم‌که هرشب‌به‌یادمان‌هست...🥲💔
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗 قسمت267 یکی از خانم ها که نمیتواند سکوت کند و داد و بی داد به راه می اندازد: _شما دارین درمورد رئیس جمهور حرف میزنین؟ ایشون با ۷۰ درصد رای رئیس جمهور ما شدن و جای تاسف داره اینجوری باهاشون حرف بزنین. تا می خواهم جواب بدم یکی از خانم های عرب که از خرمشهر آمده است، برمی خیزد و با لهجه‌ی شیرین عربی اش می گوید: _تو میدونی آواره شدن یعنی چه؟ تو میفهمی خانه‌ت جلوی روت با موشک خراب بشه یعنی چه؟ اصلا تا حالا قبرستونی دیدی که شبانه روز تو مرده بشورن ولی تمومی نداشته باشه؟ نه! والله که ندیدی! جوونای ما توی خرمشهر و شلمچه و مرز تکه تکه شدن اما یه آخ از همین رئیس جمهورتون درنیامد! من خودم به بنی صدر رای دادم ولی پشیمونم. شماها هم کاش توی خرمشهر بودین و به چشم خودتون میدیدین بنی صدر اومد‌ و یک راست رفت فرمانداری دریغ از اینکه به جبهه ها سر بزنه یا اصلا درد و دلی از ما بشنوه. راهشو کشید و رفت. همین! به والله همینو بس! خب این چه رئیس جمهوریه؟ بقیه خانم ها هم سر تکان می دهند و با بله بله گفتن حرف هایش را تایید می کنند. بغض زن می ترکد و دیگر نمی تواند چیزی بگوید. بعضی از دیگر عرب ها هم با حرف های او اشک میریزند. دوباره می ایستم و محکم بهشان می گویم: _اگه بنی صدر پشتتون رو خالی کرد ما نمی کنیم! ما بهتون قول میدیم هر هفته سهمی براتون به اندازه‌ی وسعمون کنار بزاریم تا بتونیم شما رو از این بلاتکلیفی در بیاریم. خانم ها هر کی میتونه یه یاعلی بگه! صدای یا علی گفتن بلند می شود و خوشحال از آن با خودم می گویم جان، قربون اسمت برم آقا! خودتون کمک کنید به ما. صندوقی پیش می آورم و می گویم:" این صندوقی هست برای کمک به این عزیزان..." تا میخواهم حرفی بزنم همان زن عرب بلند می شود و می گوید: _دست نگه دارین! ما نیت خیر تونو می پذیریم اما هنوز اونقدر محتاج نشدیم که گدایی کنیم. کمی نگاهش می کنم. حنای روی چانه و دستانش نقش بسته. رنگ پوستش کمی سبزه است و لب های سرخ و درشتی دارد. بعد صندوق را رها می کنم و به طرفش می روم. دستم را روی شانه های تنومندش می گذارم و با محبت لب می زنم: _این چه حرفیه؟ گدایی؟ شما تاج سر ما هستین. خیلیا از این که خوب تحقیق نکردن و به بنی صدر رای دادن ناراحتن، حتی نسبت به شما احساس شرمندگی دارن. ما میخوایم جبران کنیم. ان شا الله با این پول بتونین یه خونه بخرین و در کنار هم زندگی کنیم. لب های سرخش را تکان می دهد. _نه! ما قبول نمی کنیم! عزت نفس را تحسین می کنم اما جا می خورم. ناگهان فکری به ذهنم می رسد و پیشنهاد می دهم: _اصلا این صندوق قرض الحسنه است! ما بهتون این پولو قرض میدیم و شما وقتی پول رو کامل دریافت کردین خرد خرد بهمون برمی گردونین. چطوره؟ نگاهش میان بچه ها و دیگر زن های فامیلش می افتد. یکی از خانم ها که به نظر پخته می رسید به عربی به او چیزی گفت. _باشه! اگر قرض هست ما قبول می کنیم. خطوط چهره ام پنهان می شود و لب هایم با خنده از هم فاصله می گیرند. خم می شوم و بدون تردید دست زن را می بوسم. از این حرکت ناگهانی متعجب می شود و برای این که از بهت در بیاید توضیح می دهم: _ما خیلی کوچیک تر ازونی هستیم که بتونیم دردی رو که توی این چند ماه کشیدیم بفهمیم. خواستم بگم با تمام وجود به شما کمک میکنم. گل محبتش شکوفه می کند و مرا در آغوشش می فشارد‌. از چادرش بوی نخلستان و بوی آب می آید. دلم میخواهد کاش نخل ها باری دیگر قد راست کنند و دشمن بعثی را از خاک برانیم. با رفتن همسایه ها قدری خانه آرام می شود. زینب کنارم می آید و می پرسد:" مامان چرا دست اون خانمه رو بوسیدی؟" تحفه بوسه را پیشکش پیشانی اش می کنم. _خب عزیزم... اون خانم خیلی سختی کشیده ما نباید طوری رفتار کنیم که انگار برامون مهم نیست. باید بهش محبت کنیم و ببینه که ما تنهاش نزاشتیم. محمد حسین با شنیدن حرف هایم مشتاق می شود و سوالی ذهنش را درگیر کرده. _خب اونا مگه چه سختی کشیدن؟ دستی به موهای کم پشتش می کشم و او را زیر پر و بالم می گیرم. _این خانما فامیلاشونو از دست دادن. یکی با زور اومده تو خونشون و اونا رو از شهرشون بیرون کرده. _خب برن اونا رو بندازن بیرون. _لازمه کمکشون کنیم چون تنهایی نمیتونن. برای همینه که باباتون رفته، چون کمکشون کنه! صدای رینگ رینگ تلفن بلند می شود. مادر از آشپزخانه سرک می کشد و می گوید:" محمده! با من کار داره!" سری تکان می دهم. نفت بخاری تمام شده و دمپایی پا می کنم و از توی بشکه نفت ها را به داخل گالن سرازیر می کنم. بخاری را نفت می کنم و کبریت برای روشن کردنش می زنم. مادر سفارش هایش که تمام می شود حال آشناها را می پرسد! 🍁نویسنده‌مبینا‌رفعتی‌(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗 قسمت268 سر صندوق می روم و در اش را که قفل شده باز می کنم. زینب و محمد دوره ام می کنند و بهشان می گویم: _بچه ها به این پولا نباید دست بزنین! با هشدار من عقب می کشند و پی بازی شان دور خانه می دوند. شروع می کنم به شمردن‌پول ها. پول خوبی جمع شده و اگر چند ماهی همین مقدار پول جمع شود میتوان پول رهن و یا حتی خرید را جور کرد! با حسرت به مادر نگاه می کنم که با تلفن صحبت می کند. دلم میخواهد کاش مرتضی زنگی بزند و مرا از این دلشوره در بیاورد. بالاخره خداحافظی مادر تمام می شود و گوشی را سر جایش برمی گرداند. با خوشحالی و ذوق مادرانه اش به من می گوید: _بچم زنگ زده میگه آقا معلمشون امتحان ریاضی گرفته، این بچه هم ۱۸ گرفته! ازش تشکر کردن. خیلی خوشحال بود. خبر خوش مادر لبخندم را می کشد. یادم می آید محمد در درس ریاضی لنگ می زند و من ساعت ها با او کار می کردم. خبر نمره‌ی خوب او مرا امیدوار می کند و ماشاالله می گویم. به آشپزخانه می روم تا شاید جرعه ای آب بتواند بغض را در خود حل کند. گوشم دیگر حرف های مادر را نمی شنود. خبر مادر تنها برای چند دقیقه توانست خیال مرتضی را از من به رباید. _ریحانه حواست کجاست؟ هول می شوم و با تکانی لیوان آب از دستم می افتد. مادر نگاهم می کند و با تعجب می گوید:" سه ساعته داری آب توی این لیوان می ریزی. تموم فرش خیس شد!" به گل های آبیاری شده‌ی فرش خیره می شوم. لب می گزم و کنج قالی را می گیرم و بلندش می کنم. فرش کثیف است و نخ های سفیدش زرد شده! این اتفاق بهانه ای شد تا فردا فرش را بشویم. تنهایی فرش ها لوله می کنم اما مادر کمک می کند تا فعلا روی نرده ها بندازیم. اندکی توی ایوان می ایستم و کمر راست می کنم. مادر دستان پر محبتش را به دستم می زند و می پرسد:" چیزی شده؟" _نه. _من تو رو بزرگ کردم ریحانه! توقع نداشته باش گول نه تو رو بخورم. باز هم سکوت می کنم که با تیر سخن یک راست به هدف می زند. _نکنه دلت شور مرتضی رو میزنه؟ با آوردن اسم مرتضی نمیفهمم چطور اشکم ریخته می شود. فقط خیسی گونه ها و بعد نوازش دستان مادر را روی گونه هایم حس می کنم. سرم را روی دوشش می گذارد و با دست آهسته به کمرم می زند. _غصه نخور. زنگ میزنه، حتما موقعیتش رو نداره. حرف ها بدجور توی دلم سنگینی می کنند و کلمات را بر زبان می رانم. _آخه چطور؟ اون هفته ای یکی دو بار زنگ می زد اما حالا سه هفته است که زنگ نزده. فردا میشه یک ماه که ازش بی خبرم! _خب چرا نمیری اداره اش؟ شاید اونجا بتونی خبر بگیری. ها؟ پیشنهادش را کمی مزه مزه می کنم. فکر بدی نیست. شاید اینگونه چاقوی بی خبری از روی گلویم بردارند. صبح مادر اصرار می کند اول به سپاه سر بزنم. بچه ها شوق دارن با فرش شستن بتوانند این وقت کمی آب بازی کنند. به مادر سفارش می کنم بایستد تا برگردم و بعد فرش را باهم بشوریم. او نمیتواند با درد کمر و پا فرش را به تنهایی بشوید. چادرم را جلوی صورتم می گیرم و برای تاکسی دست تکان می دهم. کنار زنی می‌نشینم و نگاهم را از پنجره به بیرون پرتاب می کنم. خیلی از بچه های سپاه مثل مرتضی به کمک رفته بودند، پس حتما باید کسی از آن ها خبر داشته باشد. جلوی ساختمانی می ایستم و به سر در اش نگاه می کنم که نوشته سپاه پاسداران انقلاب. توی اتاقی وارد می شوم و کیفم را تحویل می دهم. نمیدانم از که بپرسم! مردی را می بینم که لباس زیتونی تن اش است و دستی به ریش پر پشتش می کشد، به طرفش می روم. کمی این پا و آن پا می کنم و بالاخره می گویم:" آقا؟... آقا؟" مرد همانطور که سرش پایین است به طرفم برمی گردد و می پرسد: _با من هستین خواهرم؟ قدمی با فاصله از او می ایستم و نگاهم را به زمین سوق می دهم. _بله‌‌... تسبیحش را توی جیب شلوارش می گذارد و می پرسد:" کاری دارین؟" شروع می کنم به تعریف: _شوهر من همکار شماست. برای کمک رفته خوزستان، الان یک ماهی میشه که ازش خبری ندارم. میخواستم ببینم شما خبری ازش ندارین؟ نفسش را با آه و افسوس بیرون می دهد. پرونده هایی که توی دستش است را جا به جا می کند. _فامیل شون چیه؟ _غیاثی... مرتضی غیاثی! کمی مکث می کند و در حال فکر کردن است. بعد هم آهسته تکرار می کند:" غیاثی... غیاثی..." میخواهم بت سکوت را بشکنم و با دلشوره می پرسم:" نمیشناسین؟" دست دست می کند و از مرد دیگری که دارد از در خارج می شود، می پرسد: _مرتضی غیاثی میشناسی ممد؟ او هم دست تکان می دهد که یعنی نمی شناسم. 🍁نویسنده‌مبینا‌رفعتی‌(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗 قسمت269 رگه هایی از شرمساری در صدایش مشهود می شود و می گوید:" ببخشید خواهرم... شما نمیدونین شوهرتون تو کدوم بخش کار میکنن؟" از این که جواب سوالش را نمی دانم کلافه می شوم اما چاره ای نیست و اعتراف می کنم که نمی دانم. سری تکان می دهد: _کاش حداقل میدونستین توی کجا کار میکنن... خلاصه که ببخشید کاری ازم برنمیاد. کور سوی امیدم به تیرگی می گراید. با دلی شکسته می گویم:" نه... خواهش می کنم." قدمی به طرف در خروجی برمی دارم که صدای دویدن پایی را می شنوم اما توجه نمی کنم. با صدا کردن خواهر خواهر می ایستم و سر برمی گردانم. جوان ریز نقشی است با موهای صاف و ته ریشی مرتب شده. سرم را پایین می اندازم و بدون این که نگاهش کنم می پرسم:" بله؟" _شما با مرتضی کار دارین؟ مرتضی غیاثی؟ به یک باره جان می گیرم و مشتاقانه سر تکان می دهم که یعنی بله. _من میشناسمش! شناخت برایم کافی نیست و می پرسم آیا از او خبری دارد. _آره، یه هفته پیش خبر سلامتیش به دستم رسید. نفسم بالا می آید و به سلامتی اش قانع ام. تشکر می کنم و میخواهم بروم که می گوید:" دفعه‌ی دیگه خبری شد حتما به گوشش می رسونم که بهتون زنگ بزنه." خوشحال خداحافظی می کنم. نفس سوزناک زمستان در میان چهره ام پخش می شود. دلم همچون زمستان شده و دلتنگ روی شکوفه ها و سبزه هایش... درختان خشک پیش چشمانم هستند و مرا یاد روزهایی می اندازند که در سردی همین فصل گرمای محبت مرتضی کنج قلبم لانه کرد. یادش بخیر... عجب روز و روزگاری داشتیم. سخت بود اما با هم بودیم. باهم بر سر سفره‌ی خالی می نشستیم اما در کنار هم... آه و افسوس ها را در دلم دفن می کنم و پایم به خانه می رسد. عصر فرش را توی حیاط پهن می کنم و تشت آب برف را روی فرش می ریزم. زینب و محمد دورم می چرخند و مدام می ترسم زمین بخورند. هر چه هم نصیحت شان می کنم انگار گوششان بدهکار نیست! از سر و وضع شان آب چکه می کند و همچون موش آبکشیده شده اند! مادر دست شان را می گیرد و آنها را به خانه می برد. برس را به جان قالی می اندازم و به تنهایی آب می کشم. لوله اش می کنم و روی دوشم می گذارم و کشان کشان روی نرده ها رهایش می کنم. به قلبم فشار می آید و روی پله ها می نشینم تا اندکی حالم بهتر شود. مادر با دیدن قیافه‌ی بی رنگ و رویم می پرسد: _چرا اینجوری شدی تو؟ قلبته؟ با حرکت پلک هایم حرفش را تایید می کنم. سریع قرصی را می آورد و توی دهانم می اندازد. لیوان آب را به دهانم نزدیک می کنم و قورت قورت می خورم. از او میخواهم که اندکی همان جا بنشینم. محمد حسین با حوله‌ی دور بدنش می دود و مادر دستش را می گیرد و تا برای این که سرما نخورد جلوی بخاری بنشیند. صدای در بلند می شود و در حالی که هنوز درد احساس می کنم اما بلند می شوم. چادر را سر می کنم و چند باری می پرسم کیه، کیه؟ جوابی به گوش هایم نمی رسد. در را که باز می کنم چند خانم را می بینم. آن ها زود تر سلام می دهند و اندکی بعد جواب شان را می دهم. چشمان منتظرم را بیش از این نمی فریبند و یکی شان می گوید: _وا از کوچه های بالایم. شنیدیم شما برای خوزستانیا پول جمع می کنین. میشه از ما هم قبول کنین؟ از این همه محبت به وجد می آیم. سر تکان می دهم و با ذوق می گویم:" بله!حَ... حتما!" بعد درخواست می کنم کمی صبر کنند. تا بروم صندوقچه را بردارم زیر لب فقط ذکر الحمدالله می خوانم. فکر می کنم چیزی بیشتر از این نمی توانم در طبق بگذارم و به خدا دهم. صندوقچه را به طرف شان می گیرم و می گویم: _پول ها تونو داخل این بریزین. ممنونم از اعتماد تون. یکی که از همه مسن تر دیده می شود، می گوید:" خواهش می کنیم. والا محله رو حرفای شما برداشته. خدا بنی صدرو لعنت کنه!" من و بقیه هم می گویم ان شاالله. تشکر می کنم و برای بدرقه شان چند قدمی از در فاصله می گیرم. وقتی قضیه را به مادر می گویم باورش نمی شود. این تنها لطف خدا نیست و در رحمتش را به سوی این مردم آسیب دیده باز کرده است. خودم هم باورم نمی شود اما قریب به دو هفته بعد توانستیم پول رهن خانه ای در حوالی محل خودمان را جمع کنیم. خانواده‌ی خوزستانی باورشان نمی شود. روزی که میخواهند برای بستن قرارداد بروند در خانه ی ما می آیند. با اصرار شان لباس می پوشم و با هم به بنگاهی محل می رویم. اشک شوق روی گونه هایشان، تشکر ورد زبان شان برایم بهترین چیز است! پسر کوچک شان که مَعاذ نام دارد به من شیرینی تعارف می کند. دستی به مو های فرفری اش می کشم و تشکر می کنم. وقتی از بنگاهی بیرون می آیم با خونگرمی مرا در آغوش می کشند و می گویند باورشان نمی شده که بتوانند سر پناهی داشته باشند. 🍁نویسنده‌مبینا‌رفعتی‌(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
اعمال قبل خواب♥️ شبتون حسینی🌸 التماس دعا 🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بســـم الله الرحــمن الـــرحـــیم♥️
- صبحم بھ طلوعِ - دوستت‌ دارم توست˘˘! - ˼♥️˹ ـ بِھ‌نٰامَت‌ یا قاضی الحاجات 🌸 ۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
زیارت عاشورا به نیابت ازشهید فخارنیا♥️
: سَمعُ الاُذُنِ لايَنفَعُ مَعَ غَفلَةِ القَلبِ شنيدن گوش با غفلت دل ، سودى نمى بخشد ..✨ @shahidanbabak_mostafa🕊
46.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بهترین حس "دنیـــا" اینه که یه رفیق داشته باشے بهش"نِگــــاه" کنی و ببینی اونم داره دلتو "نگــــاه" می کنه♥️! @shahidanbabak_mostafa🕊
بـا‌تمام‌وجود‌باور‌ڪنیـم آنجاڪہ‌راه‌نیست راه‌مۍگشایـد‌و‌هرگز‌دیر‌نمیڪنـد، فقط‌ڪافیست‌بدانیم؛ او‌میداندُ‌میبیندُ‌میتواند..♡(: @shahidanbabak_mostafa🕊
عاشق بود ، تا اسمش را می‌شنید منقلب میشد و شور حسینی همیشه در وجودش شعله‌ور بود ؛ طوری که خواهرش برگشت به او گفت که عاشق شده‌ای ؟! او جواب داد عشق فقط یک کلام ، حسین‌علیہ‌السلام..♥️✋🏻 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"خندیدند🙂وردشدند.." این‌خلاصه‌یِ‌زندگیِ‌آنهایی‌بود که‌به‌دنیاآلوده‌نشدند💔! "خوشابه‌حالت‌رفیق" @shahidanbabak_mostafa🕊
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
"خندیدند🙂وردشدند.." این‌خلاصه‌یِ‌زندگیِ‌آنهایی‌بود که‌به‌دنیاآلوده‌نشدند💔! "خوشابه‌حالت‌رفیق" #شهید
|•🙂✨•| خاطــــــــــره📚 ‍ ازاو پرسیدم آقامصطفی تو را چگونه میبینی؟! نفس عمیقی کشید و گفت: شهادت ࢪهایی انسان از حیات ماد؎ و یک تولد نو است؛ شهادت مانند ࢪهایی پرنده از قفس است..🕊 ‍ @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: اَحَبُّ الاعمالِ اِلَی اللهِ الصَّلاةُ لِوَقتِها ثُمَّ بِرُّ الوالِدَین ثُمَّ الجِهادُ فی سَبیلِ اللهِ؛ بهترین کارها در نزد خدا به وقت است، آنگاه نیکی به پدر و مادر، آنگاه جنگ در راه خدا..✨ ! @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آرزوی را همه دارند اما...! تنها اندکی می شوند! چون؛تنها اندکی زندگی میکنند..(: @shahidanbabak_mostafa🕊
میگفت‌: مشتۍاگرفڪرمیڪنۍ واقعےهستۍ!' ‹اللھم‌الرزقنـٰاشھادت› روسعۍڪن‌بہ‌‹قلـ♥️ـبت‌› بچسبونۍ نہ‌اینڪہ‌پشت‌‌قـٰآب‌موبایلت..✌️🏻! @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا