🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊
☘رمان جذاب #اسطوره_ام_باش_مادر
☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی
✍قسمت ۴۵ و ۴۶
بعد از بحث های فراوان قرار شد احسان و مهدی و با اصرار فراوان ایلیا به قم و به دنبال زینب سادات بروند.
سیدمحمد که از بیمارستان آمده بود خسته بود و چشم هایش دو کاسه خون شده بود، رها و صدرا هم که بعد از آمدن به خانه درگیر گم شدن زینب سادات بودند، زهرا خانم هم که پا درد به او اجازه سفر نمیداد. شبانه به راه افتادند.
****************
زینب سادات خود را مقابل قبر پدر رساند.
نگاهش به نوشته روی قبر خیره ماند.
«سرهنگ شهید سیدمهدی علوی»
کنار قبر نشست و اشک از چشمانش جاری شد.
زینب سادات: _سالم بابا جون. خوش میگذره؟ چرا بد بگذره؟ مامان و بابات پیشت هستن، مامان آیه و بابا حاجی! رفیقات، عمو یوسف و بابا ارمیا! اونجا برای خودت همه رو جمع کردی.
کمی صدایش بالا رفت و هق هقش بیشتر شد:
_من رو چرا نبردی؟ نگفتی دخترم #تنها چکار کنه؟ غیرتت این بود بابا؟ که #مزاحم ناموس خودت بشن؟ رفتی تا ناموس این مملکت آروم باشه؟ پس من چی؟ حق من چیه؟ من نباید آروم باشم؟ حق بی پدر من کجاست؟ چرا من تنهام؟ چرا رهام کردید؟مگه خودت بابا ارمیا رو نفرستادی برام؟مگه خودت مهرشو به دل بچگیهای من ننداختی؟ چرا بابا؟ چرا ازم گرفتیدش؟ به کی بگم دردمو؟ به کی بگم مزاحم ناموست میشن؟ بابا من با ایلیا چکار کنم؟ من مادر بودن بلد نیستم! من نمیدونم با دلتنگیهای خودم چکار کنم. نمیدونم با غریبی ایلیا چکار کنم. بابا غیرتت کجاست؟ بیا پشت و پناه دخترت باش! منو به امید کی گذاشتی و رفتی؟ بابا برگرد! برگرد پشتم باش! بزن تو گوشش و بگو دور دخترمو خط بکش! بابا ازت شاکی ام!
خدا! خدا شکایت تو رو به کی ببرم؟ به کی بگم یک دختر حقش #بیپدری و #بیمادری نیست؟ حقش #طعنه و #کنایه نیست! خدا! دنیا به من بد کرد خدا! تنهام خدا! من بابامو میخوام! بابام...
سرش را روی خاک گذاشت و اشک ریخت.
هق هق کرد. درد کشید. قلب صبور و مهربانش درد داشت. درد بی کسی!چشمانش بسته شد و لحظه ای همانجا روی خاک به خواب رفت....
💤در جنگلی سبز خود را یافت. همراه کاروانی به سمت کربلا میرفت. نماز میخواند و راه میرفت. به چشمه ای زلال رسید. دست در آب کرد و نوشید.
صدای پدرش را شنید:
زیارتت قبول بابا جان. رسیدی کربلا.
زینب سادات به چشمه نگاه کرد و بعد بلند شد و طواف کرد. بعد از طواف توجه اش به سمتی جلب شد. قدم به سمتش برداشت.
از جنگل خارج شده بود و میان بیابان خشک و سوزانی ایستاده بود. مردی را دید که جنین وار خود را در آغوش دارد و کودکی در آغوشش گریه میکند. مرد شیشه شیری پر از روغن در دهان کودک گذاشت و کودک خورد. محمدصادق را شناخت. میخواست به سمتش برود و بگوید با این کار بچه را میکشد. اما نمیتوانست. مردی با لباسهای خاکی کنار خود دید.
مرد گفت:
شرمنده ام دخترم. از پسرم بگذر! من جلوی پدرت روسیاهم! من و ببخش دخترم.
زینب سادات از خواب پرید.
گریه اش گرفت. میدانست مرد در خواب،
پدر شهید محمدصادق است. از شرمندگی شهید، خودش هم شرمنده شد. زیر لب گفت:
_بخاطر شما حلالش کردم. بابا! بهش بگو حلال کردم پسرش رو. بگو شرمنده نباشه! بگو فقط کمکم کنه!
ساعت ها نشست و با پدر درد و دل کرد. در امامزاده نماز خواند و اشک ریخت. از خدا طلب یاری کرد و خود را به مهربانیهای پدر سپرد.
آنقدر مشغول راز و نیاز بود که متوجه مردی که مقابلش نشست و فاتحه خواند هم نشد.
حامی: _دلتنگ بابات شدی؟
زینب سادات به حامی نگاه کرد:
_سلام عمو.
حامی: _سلام یادگار سیدمهدی! چی شده که بغض صدات تمام گلزار شهدا رو تو غم فرو برده؟ نمیگی اینجوری میای اینجا، دل شهدا میگیره؟
زینب سادات: _دل دختر شهید گرفته! دل بیکسیهاش گرفته.
حامی: _یک #ملتی رو شرمنده شهدا کردی با این حرفت.
دستی بر مزار رفیقش کشید:
_شرمندهام سید. شرمندهام کاری کردیم دل یادگارت بگیره. شرمندهام که امانتی تو چشمهاش خیس اشک شده.
زینب سادات: _عمو! شما اینجا چکار میکنید؟
حامی: _سیدمحمد زنگ زد. دل نگران امانت برادرش بود. کسی میدونه اینجایی؟
زینب سادات شرمنده شد:
_یادم رفت.
حامی: _من به عموت زنگ زدم. دارن میان دنبالت. زینب خانم که فراموشکار نبود.
زینب سادات: _امروز خیلی حس بی کسی کردم عمو! خیلی! یکهو خودم رو دیدم که اینجام. دلم پر بود.
حامی: _اشکال نداره.یک کمی نگرانی برایما #لازمه! لازمه تا بیشتر حواسمون رو به #امانتیهای_شهدا جمع کنیم. پاشو بریم خونه. بچه ها منتظرتن.
زینب سادات: _ممنون. میخوام بازم پیش بابا باشم و باهاش حرف بزنم.
حامی بلند شد:
_همین اطراف هستم تا سید برسه. حواسم بهت هست. راحت باش.
**************
سه مرد مقابل زینب.....
☘ادامه دارد.....
✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
☘