رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت صد و سی و پنجم
من با تعجب نگاهش میکردم و به حرفهاش گوش میدادم...
وقتی حرفهاش تموم شد،فقط نگاهم میکرد؛نگاه عاشقانه.ولی من سرمو برگردوندم و به خیابان نگاه میکردم. نمیدونم چه حسی داشتم.وحید حرکت کرد.من ساکت فقط فکر میکردم.گاهی نگاه وحید رو حس میکردم ولی من نگاهش نمیکردم.
با خدا حرف میزدم...
خدایا کمکم کن #مغرور نشم.خدایا کمکم کن تو #امتحان_های_سختی که ازم میگیری سربلند باشم.خدایا #عزت بنده ها دست توئه و ذلیل شدن بنده ها تقصیر خودشون،کمکم کن عزتی رو که بهم دادی حفظ کنم و ذلیل نشم.
بچه ها بخاطر خستگی خیلی زود خوابشون برد.وحید هم مشغول کارهاش بود...
منم از فرصت استفاده کردم و نماز میخوندم.حرفهای وحید خیلی ذهنمو مشغول کرده بود.نمیدونم چقدر طول کشید.صدای سیدمهدی اومد.بلند شدم.وحید پشت سرم نشسته بود و به من نگاه میکرد...
رفتم پیش سیدمهدی.وقتی خوابید گذاشتمش سرجاش.خودم هم همونجا نشستم و فکر میکردم. وحید آروم صدام کرد.نگاهش کردم.
-بیا
رفتم تو هال.رو به روی من نشست.سرم پایین بود.
-زهرا به من نگاه کن.
نگاهش کردم.لبخند زد.
-زهرا،من خیلی دوست دارم..خیلی..من و تو،تو زندگیمون خیلی امتحان شدیم.با #تنهایی،با #باهم بودن،با #بچه هامون، با #جدایی،با #خانواده هامون،با #عشق... زهرا،حالا هم داریم امتحان میشیم..با #مسئولیت..تا حالا از کارم چیزی بهت نگفتم.تو هم همیشه خانومی کردی و چیزی نپرسیدی.ولی الان میخوام یه کم برات توضیح بدم...من قبلا مأموریت های سیاسی و نظامی زیاد داشتم ولی بیشتر کار و مأموریت های من به فرقه های مختلف و گمراه کننده از راه خدا و اسلام مربوط میشد.ما یه گروه بیست نفره بودیم که حاجی مسئول ما بود.کار ما هم توانایی بدنی بالایی میخواست هم ایمان قوی و محکم.من بارها تو شرایطی بودم که اگه کمک خدا و اهل بیت(ع) نبود،گمراه میشدم.بارها مجبور بودم با دست خالی با کسانی بجنگم که مجهز ترین اسلحه ها رو داشتن.هیچکس از کار من خبر نداشت و نداره،حتی محمد،حتی پدرم.اون پنج ماهی که مأموریت بودم و اصلا باهات تماس نمیگرفتم،مأمورمخفی تو یه فرقه بزرگ بودم.حتی ارتباط من و حاجی هم یک طرفه بود.اون مأموریت اونقدر سخت و خطرناک بود که من حتی احتمال هم نمیدادم زنده برگردم.زنده برگشتنم معجزه بود.اون کسانی که اومدن خونه مون و شما رو گروگان گرفتن یا اونایی که تهدیدت کردن، انگشت کوچیکه ی کسانی بودن که من باهاشون درگیر شده بودم..زهرا،الان مسئول اون گروه بیست نفره،منم.خیلی از کسانی که تو این گروه هستن،شهید میشن.تغییر نیرو تو این گروه،زیاد اتفاق میفته.طوری که با سابقه ترین شون منم که یازده ساله تو این گروه هستم.هیچ کدوم از همدوره ای های من الان زنده نیستن.منم بارها به ظاهر باید میمردم ولی به خواست خدا زنده موندم...
همه ی همکارهام از اینکه همسرانشون همراهشون نیستن،گله دارن.تمرکز ندارن. من میخوام تو با همسرانشون رابطه داشته باشی تا برای همسران همکارام #الگو باشی.میخوام کمکشون کنی تا همراه شوهراشون باشن.این برای تو هم امتحانه.تا حالا سرباز گمنام امام زمان (عج) بودی.الان میخوام بعضی ها بشناسنت.سخته،میدونم.همیشه گمنامی راحت تره ولی اینم امتحانه.. درواقع تو باید فرمانده سربازان گمنام امام زمان(عج) باشی.
ساکت شد و به من نگاه میکرد.
-وحید
-جانم؟
-چی میگی شما؟!! من نمیفهمم.
مبهوت بودم.اشکهام میریخت روی صورتم.
-زهرا،من میفهمم چه حالی داری.این امتحان سختیه برای ما.من و تو فقط کنارهم میتونیم سختی ها رو تحمل کنیم.یادته؟وقتی زینبمون مرد بهم گفتی.خودت گفتی راحتی فقط تو بهشته...زهراجان بهشت جبران میکنم
یه شب همکاران وحید و خانواده هاشون رو شام دعوت کردیم خونه مون...
قبل از اومدن مهمان ها..
ادامه دارد...
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
•
.
جمعه بود که خدمت آقای بهشتی رسیدیم.
یکی از دوستان گفت یکی از مقامات خارجی به تهران آمده و از شما تقاضای ملاقات دارد.
آقای بهشتی گفتند : من برای روزهای جمعه برنامه دارم!باید به امورات خانواده بپردازم.
به بچه ها دیکته بگم و در درس هایشان کمک کنم.
در کارهای منزل هم کنار خانمم باشم.
#شهید_آیت_الله_سید_محمد_بهشتی
#خانواده
@shahidanbabak_mostafa🕊
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊
☘رمان جذاب #اسطوره_ام_باش_مادر
☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی
✍قسمت ۳۹ و ۴۰
زینب سادات نگاه خشمگینی به احمدی انداخت:
_به چه حقی هرچی به فکرت میاد، به زبون میاری؟ هان؟ به برادر من گفتی بی بته؟ میدونی اگه امثال پدر ما نبودن، تو الان اینقدر راحت تو کلاس نبودی؟ میدونی #فرزندشهید چیه؟ میدونی #چندبار #ترور یعنی چی؟ میدونی...
زینب سادات سکوت کرد. نفس گرفت و این بار آرام تر گفت:
_ایلیا اگه میخواست دعوا کنه و این پسر رو بزنه، این پسر الان اینقدر راحت نایستاده بود.
خانم احمدی: _منظورتون چیه خانم؟
زینب سادات نگاهی به زن کرد:
_ایلیا اگه میخواست پسرتون رو بزنه، الان نه تنها بدنش پر از کبودی بود، دست و پای شکسته هم داشت!....دکتر زند! ایشون مشکلی دارن؟ چه ظاهری چه حرکتی؟
احسان: _نه! کاملا سالمه.
فلاح: شما از حرکت برادرتون دفاع میکنید؟
زینب سادات: _بله! دفاع میکنم چون پدرمون بهش یاد داده چطور مبارزه کنه، چطور آسیب بزنه و آسیب نبینه. اما بهش این هم یاد داده که خودیها هرچقدر اذیت کنن، دشمن نیستن. اینه که برادر من لبش پاره شده و پسر شما سالمه! ما بی پدر و مادر هستیم بخاطر #آرامش خاطر شما! ما درد یتیمی میکشیم بخاطر #آسودگی خاطر شما! حق ما نیست که طعنه کنایه هم بشنویم! ما چیزی ازتون نخواستیم. فقط بذارید ما هم زندگی کنیم.
زینب سادات دست ایلیا را گرفت:
_بهت افتخار میکنم.
ایلیا عمیق لبخند زد:
_مثل مامان شدی!
«کاش مادر اینجا بود....
کجایی آیه؟
کجایی نگاه کنی لبخند پسرت را؟
کجایی که یتیمی درد دارد!
بیشتر از تمام عمر زینب، درد دارد!
این درد فقط درد یتیمی اش نیست!
درد یتیمی برادری است از خون مردی که برایش پدر کرد و جاهای خالی زندگی زینب را بدون پرسش، پر کرد! درد یتیمی برادرش، درد نبود آیه ای که زندگی را بلد بود.
مادر! اسطوره زندگی ام!
چگونه مثل تو کوه باشم؟
چگونه شبیه تو باشم ای کوه ناپیدای زندگیام؟»
زینب سادات: _کاش مامان بود.
به ایلیا پشت کرد که صدای نجوایش را شنید:
_تا تو هستی، دلم قرصه!
" دلت قرص باشد جان خواهر! خواهرت که نمرده است! خودم مواظب تو هستم! "
زینب سادات: _هیچ کدومتون نمیخواید کامل بگیر چرا دعوا کردید؟
محسن گفت: _به ایلیا که اون حرف رو زد، ایلیا گفت حرف دهنتو ببند.اومد ایلیا رو هل داد. ایلیا سعی کرد از دستش خلاص بشه و دعوا نشه. خیلی جا خالی داد اما ول کن نبود. یکی از مشتهاش هم ناغافل و نامردی زد که لب ایلیا پاره شد. من رفتم کمک ایلیا که خودش زودتر دستشو گرفت و پیچوند به پشت که تکون نخوره. همون لحظه آقای فلاح رسید و...
محسن سکوت کرد. زینب سادات به فلاح گفت:
_ #قضاوت ناعادلانه کردید! ایلیا حق داشت بهم گفت چون بی پدر و مادر هست، پدر مادرش رو خواستید! کار ما تمومه. مجازات این پسر هم با شما و آقای مدیر. ما یتیمها از حق خودمون گذشتیم. مثل همیشه!
زینب رفت. احسان رو به پسرک گفت:
_با ناجوانمردی به هیچ جا نمیرسی! یادت نره!
احمدی رو به فلاح گفت:
_دایی حالا چی میشه؟
احسان از دم در برگشت و با پوزخند نگاهی به فلاح کرد و لب زد:
_دایی!
احسان رفت و خود را به زینب سادات رساند!
احسان: _زینب خانم. بفرمایید بشینید، خیلی خسته هستید.
زینب سادات: _ممنون آقای دکتر! ترجیح میدم پیاده برم. میخوام کمی فکر کنم.
زینب سادات رفت و احسان رفتنش را نگاه کرد و بعد از دقایقی به آرامی پشت سرش قدم برداشت. دل نگران زینب سادات بود در این وقت از صبح....
.
.
.
.
محسن و ایلیا کنار هم روی مبل دو نفره نشسته بودند. سر به زیر و ساکت. رها، صدرا، زینب سادات، زهرا خانم، احسان و مهدی مقابلشان بودند.
احسان و مهدی ایستاده بودند و بقیه روی مبل ها نشسته بودند.
رها سکوت را شکست:
_بدترین کاری که میتونستید انجام بدین رو انجام دادین! #اعتماد ما رو به خودتون از دست دادید.
محسن اعتراض کرد:
_اما مامان...
صدرا حرفش را قطع کرد:
_چیزی رو که از دست دادید، با اما و ولی به دست نمیاد.
ایلیا: _کار ما اشتباه بود، میدونیم. شما هم ما رو درک کنید. ترسیده بودیم شما هم اشتباه درباره ما #قضاوت کنید!
زینب سادات جواب برادرش را داد:
_چند بار اینجوری شد؟ چند بار کارهاتون رو قضاوت کردیم؟ چند بار تنهاتون گذاشتیم؟
ایلیا سرش را پایین انداخت:
_هیچوقت.
زینب سادات: _پس این بار شما دوتا ما رو قضاوت کردید!
احسان گفت:
_زیاد بهشون سخت نگیرید.
صدرا: _سخت؟ محسن من رو ناامید کرد! یعنی اینقدر پدر بدی بودم که پسرم روی حمایتم حساب نکنه!
صدرا بلند شد و به اتاقش رفت. رها سری به افسوس تکان داد:
_ما یک #خانواده هستیم! پای درست و غلط کارهای هم هستیم. تنبیه شما هم باشه وقتی......
☘ادامه دارد.....
✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊
☘رمان جذاب #اسطوره_ام_باش_مادر
☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی
✍قسمت ۴۱ و ۴۲
رها سری به افسوس تکان داد:
_ما یک #خانواده هستیم! پای درست و غلط کارهای هم هستیم. تنبیه شما هم باشه وقتی #آروم شدیم تصمیم میگیریم. نمیخوام در ناراحتی تصمیم بگیرم.
ایلیا: _ببخشید خاله.
رها: _از خواهرت معذرت خواهی کن!
**********
بیمارستان روز شلوغی داشت.
احسان خسته مقابل سرپرستاری ایستاد. همین چند ساعت پیش زینب سادات را دیده بود، اما الان هیچ کجای بخش نبود.
از یکی از پرستارها پرسید:
_خانم علوی رو ندیدین؟
پرستار به احسان نگاه کرد:
_کاری دارید من انجام میدم.
احسان: _نه. کاری ندارم. ندیدمشون تو بخش.
پرستار: _یک آقایی اومده بودن دیدنشون، رفت حیاط.
احسان متعجب گفت:
_آقا؟
پرستار: _بله. انگار از شهرستان اومده بودن.
احسان مردد ایستاده بود که پرستار پرسید: _شما خانم علوی رو میشناسید؟
احسان از فکر بیرون آمد. اندکی درنگ کرد و گفت:
_دختر خالهام هستن.
پرستار را متعجب بجای گذاشت و به سمت حیاط رفت. نیاز به گشتن نبود. زینبسادات با یک نامحرم در جای دور و خلوت نمیرفت. مرد را شناخت. آنقدر آشنا بود که چیزی مثل غیرت در درونش بجوشد.
صدای محمدصادق بلند و محکم بود:
_این آخرین باره که این رو میگم! بهتر از من برای تو نیست زینب. اشتباه نکن.
زینب سادات آرام حرف میزد:
_من حرف هامو زدم. نظرم عوض نشده.
محمدصادق: _اگه مثل مامانت داری ناز میکنی، من بیشتر از ارمیا برات صبر کردم! ناز و ادا هم حدی داره.
زینب سادات اخم کرد:
_بحث این چیزها نیست. ما هیچ تفاهمی با هم نداریم و جواب من منفیه.
محمدصادق: _من میخوامت و به دستت میارم. تفاهم هم خودش به وجود میاد.
احسان جلو آمد:
_اتفاقی افتاده خانم علوی؟
محمدصادق به احسان نگاه کرد. فورا او را شناخت:
_سلام آقای دکتر! شما هم اینجا هستید؟
احسان: _سلام. بله من هم اینجا مشغول کار هستم.
محمدصادق رو به زینب سادات کرد:
_دلت رو به دکترهای اینجا خوش نکن! بچه سوسول هایی که از اسم خدمت سربازی هم میترسن و پشت کتابهاشون قایم میشن!
احسان اخم کرد:
_ببخشید من اینجا ایستادم و میشنوم ها!
محمدصادق سینه به سینه احسان ایستاد:
_گفتم که تو هم بشنوی، خیالاتی نشی. هر چند که گروه خونی تو به دختر چادری ها نمیخوره! تو کل خاندان شما جز رها خانم، کسی چادری هست؟
احسان: _خیالات من به خودم مربوطه! تو هم زیاد به ایمانت دل نبند! مگه نشنیدی که هفتاد سال عبادت، یک شب به باد میره!؟
محمدصادق رو به زینب سادات کرد:
_تا فردا منتظر جوابت هستم. خداحافظ
زینب سادات سری به افسوس تکان داد و گفت:
_این همه اعتماد به نفس رو از کجا آورده؟
به سمت احسان برگشت، نگاهش جایی حوالی یقه لباسش بود:
_ببخشید آقای دکتر، حرفهاش از سر عصبانیت بود.
احسان هم به زمین نگاه کرد:
_شما چرا معذرت خواهی میکنید؟ بفرمایید بریم داخل. هنوز چند تا ویزیت دارم.
احسان کنار زینب سادات گام برمیداشت. نجابت و متانت رفتار و منش زینب سادات احسان را جذب میکرد. به محمدصادق بابت این همه اصرار و پافشاری حق میداد اما این که زینب سادات را حق خود میدانست را هم نمیتوانست انکار کند.
" متانتت را دوست دارم بانو.
همان نجابت چشمان پر از شرم و حیاییت
را. نجابت خنده بی صدایت را. نجابت لبخندهای از ته دلت به کودکان دردمند را. صبوری ات را دوست دارم بانو. مهربانی ات را دوست دارم بانو اصلا هر چیزی که تو داری را دوست دارم بانو...
تو مهتابی. تو پاک و درخشانی. کسوف چادرت هم نمیتواند درخشش تو را حتی اندکی کمرنگ کند. میدانی بانو؟ کسوف را هم دوست دارم. "
***************
از سرو صدای زیاد از خواب بیدار شد. سرش درد میکرد و این سر و صدا سر دردناکش را دردناک تر میکرد.دستی به موهای آشفته اش کشید و بعد صورتش را ماساژی داد و روی تخت نشست. صداها از حیاط می آمد. چیزی در آنها بود که دلش را به شور انداخت.
پنجره را باز کرد و شنید.
صدرا: _شاید بعد بیمارستان رفته خرید.
زهرا خانم: _نه پسرم. بدون اینکه به من بگه جایی نمیره!
ایلیا: _تازه همیشه منو با خودش میبره برای خرید.
رها: _شاید با دوستاش باشه.
ایلیا: _زینب دوستی نداره. اون هم اینجا! باز هم باید اطلاع میداد.
مهدی: _گوشیش هنوز خاموشه.
رها: _تو هی زنگ بزن شاید روشن کرد.
زهرا خانم: _به سیدمحمد گفتید؟
صدرا: _آره الان میرسه.
صدای گریه زهرا خانم همراه با نالههایش به گوش رسید و بند دل احسان پاره شد: _خدا چکار کنم؟ جواب حاج علی رو چی بدم؟ جواب سیدمهدی رو چی بدم؟ آخ آیه! چی به سر امانتیت اومده! خدایا!
احسان به سمت حیاط دوید. خود را درون حیاط انداخت:
_چی شده؟
☘ادامه دارد.....
✍نویسنده؛ سَنیه منصوری