eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.3هزار دنبال‌کننده
20.5هزار عکس
7.2هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊 ☘رمان جذاب ☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی ✍قسمت ۴۹ و ۵۰ دلش از خودش گرفته بود. خودش که تمام آرزوهایش را خاکستر کرده بود. خودش که چوب عادت های غلطش را خورده بود. به سجده افتاد و با گریه گفت: _خدایا! زینب رو ازم نگیر! تمام دلخوشیم رو ازم نگیر! ******* احسان نماز صبحش را خواند. قرآن ارمیا را در دست گرفت و صفحه‌ای را خواند. بعد قرآن را بوسید و به سجده رفت: " خدایا! کمکم کن «هم‌کفو» زینب سادات بشم. کمک کن دست رد به سینه ام نزنه! " بعد بلند شد، کمی عقب رفت و به تخت تکیه داد.یاد صدای گرفته و قدم‌های سست زینب سادات، وقتی از کنار قبر پدرش بلند شده بود، دلش را لرزاند.جرات نگاه کردن به صورتش را نداشت. میدانست دیدن آن چشمان سرخ، کار دست دلش میدهد. " بانو! دست دلم نیست. تو را از همه خواستنی‌های دنیا بیشتر میخواهم.بانو!دست دلم نیست که دست روی تو میگذارد! اصلا خودت را دیده‌ای؟ اصلا حواس نگاهت به خودت هست؟ اصلا میدانی که چقدر خواستنت زیباست؟ " . . ‌. . محمدصادق در کوچه قدم میزد. بعد از آن ، دیگر نمیتوانست پلک بر هم بگذارد. منتظر بود زینب سادات را ببیند. نگاه پر از گله ارمیا و آیه، نگاه پر از خشم سیدمهدی و نگاه شرم زده پدر، از مقابل چشمانش دور نمیشد. هرگاه دستش را روی جای سیلی میگذاشت، درد را احساس میکرد. " خدایا! چه کنم؟ من فقط دلبسته ام. دل به نازدانه سیدمهدی! نازدانه ارمیا! نازدانه آیه! دلش با سختی رفتار من نرم نمیشود. چه کنم که ذات من سخت است و ذات او به لطافت بهار؟ خدایا! دلم را نشکن. از تمام دنیا، تنها زینب را برای خودم میخواهم. زینب..." زینب سادات بی‌خبر از پریشانی مردی در کوچه به انتظار نشسته، آرام خوابیده بود. به آرامی خواب کودکی هایش، به آرامی لالایی‌های مادرانه آیه، به آرامی آغوش امن و پدرانه ارمیا. امشب سرش را با خیال راحت زمین گذاشت. امشب راحت خوابید. آنقدر که در تمام عمرش راحت نبود. امشب آیه بود و ارمیا و سیدمهدی. امشب میان خواب‌های مخملی‌اش، پدر نازش را کشید. مادر پای درد و دل‌هایش نشست و ارمیا؛ ارمیای همیشه آرام، همیشه مظلوم و همیشه پدر برای زینب، نگاهش به دخترش بود. زینب از خواب با صورتی غرق در اشک شادی و دلتنگی بیدار شد. مقابل قاب عکس‌های روی دیوار اتاقش ایستاد. جواب لبخند پدر را با لبخند داد. یاد حرف‌های سیدمهدی در خوابش افتاد، 🕊سیدمهدی: _میدونم برات کم گذاشتم دخترم. اما من کسی رو برات فرستادم که از خودم هم بهتر برات پدری کرد. و نگاه زینب سادات به چشمان همیشه محجوب ارمیا افتاد. ارمیایی که جلو آمد و دست زینب سادات را گرفت: 🕊_شرمنده که تنها موندی. نترس، کسی هست که منتظره تا اجازه بدی پشت و پناه و تکیه‌گاهت باشه! کسی که راه سختی داره میره تا به تو برسه. زینب جانم! آیه باش!مثل آیه بخشنده باش! مثل آیه تکیه گاه باش! مثل آیه بال باش! و دست مادر که روی شانه اش نشست و صدایش در مان و دلش پیچید: 🕊_تو از آیه بهتری! تو زینت پدری، دخترم! تو زینبی! زینب! زینب به لبخند مادرش در قاب چشم دوخت و گفت: _تو اسطوره منی مامان! اسطوره من!اسطوره ام باش مادر... دستی به قاب عکس ارمیا کشید: _من خیلی خوشبخت بودم که شما پدری کردی برام. ممنون بابا! ممنون! زینب سادات با نشاط تر از هر روز دیگری، از اتاق خارج شد. سر به سر مامان زهرا گذاشت. خندید و خاطره گفت. لبخندهای مامان زهرا را ذخیره ذهن و جانش کرد و روزش را با دعای خیر آغاز کرد. آغاز کرد، بی‌خبر از بیتابی‌های محمدصادق، نگرانی‌ها و دلشوره‌های احسان. شروع کرد اما... همه چیز هیچ وقت همیشه خوب نمی‌ماند. همیشه کسی هست که با اعصاب و روانت بازی کند. تازه از خانه بیرون آمده بود و میخواست به سمت خودرواش برود که تلفن همراهش زنگ خورد. نگاهش را به شماره تلفن انداخت.ناشناس بود. جواب داد و صدای مردی را شنید که کمی آشنا بود. مرد: _سلام خانم پارسا. چه کسی او را پارسا صدا میزد؟ چه کسی او را دختر ارمیا میدانست؟ زینب سادات: _سلام. بفرمایید. مرد: _فلاح هستم. ناظم مدرسه برادرتون. به خاطر دارید؟ زینب سادات:_بله، بفرمایید، مشکلی پیش اومده؟ فلاح: _نه، میخواستم اگه امکانش هست شما رو ببینم. زینب سادات نگران شد: _خب چی شده؟ من الان میام. پنج دقیقه دیگه اونجام. زینب سادات تماس را قطع کرد و به سمت ماشین رفت که کسی مقابلش ایستاد. محمدصادق را دید. ایستاد. محمدصادق: _زینب حلالم کن. زینب از کنار محمدصادق گذشت. محمدصادق: _تو رو به خاک پدرت قسم منو حلال کن. صدایی در گوش زینب سادات پیچید: مثل آیه بخشنده باش! آرام گفت: _حلال کردم. دوباره گام برداشت . و محمدصادق فورا گفت:...... ☘ادامه دارد..... ✍نویسنده؛ سَنیه منصوری