eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6هزار دنبال‌کننده
24.6هزار عکس
9.9هزار ویدیو
49 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khadem_87 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊 ☘رمان جذاب ☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی ✍قسمت ۱۳ و ۱۴ رها لبخند زد: _اگه من به صدرا گفتم حرفی نزنه، بخاطر این بود که منتظر بودم خودت بگی. میدونستم، فکرت رو درگیر کرده، چون زینب اونقدر نجابت داره که فکر هر مرد نجیبی رو درگیر خودش کنه. نمیخواستم فکر کنی از طرف ما فشاری روی تو هست. صدرا گفت: _حالا پسرها کجان؟ نمیان شام؟ رها به همسرش نگاه کرد: _آقای حواس جمع! مهدی رفته پیش مامانش، زنگ زد گفت اگه اجازه بدیم، شب بمونه اونجا! منم دیدم خودش مایل به موندن هست، گفتم بمون. محسن هم دید مهدی نیست، رفت بالا پیش ایلیا! صدرا کاسه اش را دوباره پر کرد: _پس کل این ظرف آش مال خودمون سه تا هست؟ رها بی صدا خندید: _آره بخور شکمو. صدرا رو به احسان گفت: _خوبه زنی بگیری که نه تنها آشپزیش خوب باشه، که آشپزی هم انجام بده! ببین من بعد ازدواج با رها جان چقدر شاداب شدم! بخاطر دستپخت خوبشه! اصلا بخاطر دست پختش گرفتمش! احسان بلند خندید: _رهایی یک چیز دیگه است! خدا رحم کرد اون مادر فولاد زره رو نگرفتی. صدرا زیر چشمی به رها نگاه کرد که سر به زیر غذایش را میخورد و به غمی در چشمانش موج میزد، اما صداقت بهتر است، پس گفت: _دیروز اومده بود دفتر. قاشق رها از دستش رها شد و در ظرفش افتاد. صدرا فورا ادامه داد: _بخدا چیزی نشده رها! میخواست طلاق بگیره، گفت وکیلش بشم، منم قبول نکردم. بخدا پنج دقیقه هم باهاش حرف نزدم. رها به سختی لبخند زد. جلوی احسان حرفی نزد اما صدرا از نگاه پر تلاطم‌اش میدید که نگران است.... در تمام طول صرف شام، احسان به زینب سادات و اعتقاداتش فکر میکرد، رها درگیر رویای قدیمی صدرا بود، صدرا در اندیشه وابستگی مهدی به معصومه. موقع جمع کردن میز، رها همانطور که پشت به مردها ایستاده و ظرف ها را تمیز میکرد و در سینک میگذاشت گفت: _به نظرتون هیچوقت مشکلات و فراز و نشیب های زندگی تموم میشه؟ برگشت و نگاهش را به نگاه صدرا دوخت: _همین چند وقت پیش بود که رامین اومد و قصد خراب کردن زندگیمون رو داشت!رفتن آیه و ارمیا و حاج علی! معصومه و آزادی و مهدی که ممکنه از پیش ما بره! الانم رویا! کی بازی تموم میشه؟ احسان گفت: _بهتره من برم. شب خوبی بود. صدرا مقابل رها ایستاد: _هیچوقت تموم نمیشه! مهم اینِ که پشت به پشت هم جلو بریم! کم نیاریم! اگه یکی کم آورد، اون یکی دستش رو بگیره! زندگی جریان داره! مهم و است! مهم و ماست! رویا یک اتفاق فراموش شده است! رها سر به زیر شد و پرسید: _هیچوقت پشیمون نشدی؟ صدرا بدون تردید گفت: _معلومه که پشیمونم! رها لب گزید تا لبان لرزانش را صدرا نبیند اما دید. دید و لبخند زد و صدایش رنگ محبت گرفت: _هزاران بار حسرت خوردم. قطره‌ای اشک روی صورت رها فرود آمد. صدرا قطره اشک را با سرانگشتش گرفت: _حسرت خوردم که ایکاش جور دیگه با تو آشنا میشدم. جور دیگه با هم ازدواج میکردیم! رها نگاه پر آبش را به نگاه خندان صدرا دوخت و صدرا باز هم ادامه داد: _کاش برات بزرگترین جشن عروسی رو میگرفتم. کاش بهترین ماه عسل رو برات مهیا میکردم! تو لایق بهترین‌ها بودی و هستی! حسرت خوردم که پدرم تو رو ندید، سینا تو رو ندید! حسرت روزهایی از عمرم رو میخورم که بی تو گذشت! حسرت لحظه‌هایی که تو رو داشتم و ندیدمت و دنبال رویایی پوچ رفتم! تو منو از منیّت رها کردی! تو منو از خودبینی رها کردی! تو منو بند خدا کردی! تو بهترینی رها! حسرتم اینِ که حسرت‌های زیادی به دلت گذاشتم؛ . . . . روز آمد و کار و فعالیت آغار شد. در خانه زهرا خانم بود و رها. رهایی که چند وقتی بود، فعالیتش را به کمک‌های داوطلبانه برای مراکز بهزیستی و سالمندان محدود کرده بود. امروز مادر و دختر مانده بودند. زهرا خانم در حال پوست کندن سیب بود که بغضش شکست. رها مادر را آغوش گرفت. رها: _چی شده مامان؟ زهرا خانم: _دلم برای حاج علی تنگ شده. دلم برای آیه تنگ شده. دلم برای ارمیا تنگ شده. این سالها به هموش اخت گرفته بودم! با حاج علی تازه فهمیده بودم زندگی میتونه زیبا باشه. رها سر مادر را نوازش کرد: _منم دلم تنگه! حاج علی پدر بود. آیه خواهر بود. ارمیا برادر بود. منم گاهی دلم میخواد بترکه! زینب رو که میبینم، ایلیا رو که میبینم، دلم آتیش میگیره براشون. زهرا خانم گله کرد: _کاش الاقل حاجی بود، من با این بچه ها چکار کنم؟ حاجی که رفت پشتم خالی شد. چرا خدا خوشبختی رو اینقدر دیر به من نشون داد و زود گرفت؟ رها دلداری داد: _خیلی از مردم هیچوقت طعم خوشبختی رو نمیچشن! خیلی از مردم در حسرت میمیرن.این سالها که خوشبخت بودی، آرزوی خیلی هاست. الان خیلی چیزها داری که زمان..... ☘ادامه دارد..... ✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💥یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💥 ✍رمان جذاب و آموزنده ✍قسمت ۴۰ افشین با مکث نگاهش کرد. نگاهی هم به اطرافش کرد،هیچکس نبود.دوباره به حاج آقا نگاه کرد که با لبخند نگاهش میکرد.گفت: _همه رفتن.به خادم مسجد هم گفتم بره..ببخشید خلوتت رو بهم زدم. افشین سرشو انداخت پایین و گفت: -چند وقته نمیدونم چم شده.مثل همیشه نیستم..حس کسی رو دارم که دچار فراموشی شده.همه آدما برام غریبه ن، همه جا برام ناآشناست...مثل کسی هستم که از خواب عمیقی پریده و یادش نمیاد قبلش کجا بوده...زندگی سابقم رو نمیخوام ولی نمیدونم چجوری زندگی کنم... حاج آقا با دقت به حرفهاش گوش میداد. با حوصله و دقیق به سوالهاش جواب میداد. وقتی جواب بعضی سوالهاشو گرفت،حالش بهتر شد. خداحافظی کرد و رفت. چند روز گذشت. روی مبل نشسته بود و به حرفهای حاج آقا و به مطالبی که اون مدت خودش مطالعه کرده بود،فکر میکرد. تلفن همراهش رو برداشت و به مداحی هایی که فاطمه دانلود کرده بود،گوش میداد.چه شعر عاشقانه ای درمورد امام حسین(ع) میخوندن. اصلا امام حسین(ع) کی هست؟ تبلتش رو آورد و اسم امام حسین(ع) سرچ کرد.قطره اشکی روی صورتش سرخورد. از خودش تعجب کرد. قبلا حتی یکبار هم گریه نکرده بود.یاد پویان افتاد،پویان هم وقتی مطلبی از امام حسین(ع) خوند،قطره اشکی روی صورتش ریخت. تمام شب بیدار بود و میکرد. نزدیک اذان صبح بود.با خودش گفت نمیخوای نماز بخونی؟ با مکث ولی محکم گفت میخوام بخونم. تو اینترنت جستجو کرد که چطوری وضو بگیره و نماز بخونه.خیلی تمرین کرد تا بالاخره تونست دو رکعت نماز صبح بخونه،اونم از رو.از خستگی روی مبل خوابش برد. دیگه دانشگاه نمیرفت. بیشتر وقتش رو مشغول مطالعه بود.ولی هرروز جلوی دانشگاه میرفت تا فاطمه رو از دور ببینه. دو روز یکبار پیش حاج آقا موسوی میرفت تا سوالاتی که جوابش رو از کتاب ها و اینترنت پیدا نمیکرد،از حاج آقا بپرسه. روزها میگذشت... و افشین هرروز و به خدا قوی تر میشد. سه ماه بعد مطلبی درمورد نگاه به نامحرم خوند.سوال های زیادی از حاج آقا پرسید تا شاید راهی باشه که بتونه فاطمه رو ببینه. خیلی ناراحت شد. تمام دلخوشی افشین تو زندگیش،دیدن فاطمه بود حتی از دور.خیلی سعی میکرد تا جلوی دانشگاه نره اما دلش برای فاطمه تنگ میشد. سعی میکرد تحمل کنه ولی گاهی دیگه نمیتونست و میرفت.اما قبل از اینکه فاطمه بیاد،برمیگشت.روزهای سختی بود براش. حدود شش ماه... از آخرین دیدار فاطمه با افشین میگذشت. افشین دیگه به فاطمه نزدیک نشده بود و فاطمه فکر کرد،افشین به زندگی سابقش مشغوله. یک روز که رفت مؤسسه، ماشین افشین رو جلوی در دید.تعجب کرد.احتمال داد شبیه ش باشه.هنوز دنبال جای پارک بود که افشین ازمؤسسه بیرون اومد،سوار ماشینش شد و رفت. متوجه فاطمه نشده بود... 💥ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»