eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.6هزار دنبال‌کننده
19.8هزار عکس
6.7هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
زیارت عاشورا به نیابت ازشهید قاسمی دانا🌿
هے نگـو مـن گناهکارم منو قبول نمیکنہ... روم نمیشہ با خدا حرف بزنم... بہ قولِ استاد دولابی مالِ بد بیخِ ریشِ صاحب شہ...! تـو مخلوقِ خدایے :)♥️ 🌱
به همسرم می گفتم فعلا بچه نیاوریم، چون پول نداریم، شغل نداری، مستاجریم، ماشین نداریم و سخت می شود. می گفت خدا که دندان می دهد، نانش هم می دهد. می گفت خدا بزرگ است. همانطور هم شد... دو هفته بعد از تولد فرزندمان، عباس توی شرکت مشغول به کار شد..♥️ 🌿 @shahidanbabak_mostafa
ما مرگ را در نگاهشان دیدیم وقتی سِری اول موشک‌ها به حیفا شلیک شد به کسی که کنارم نشسته بود گفتم اسرائیل جنگ را باخت!🕊 @shahidanbabak_mostafa🕊
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
رفیق مثل رسول، رفاقت رو برات تموم می کنه :)♥🙃 #رفیق_مثل_رسول @shahidanbabak_mostafa🕊
[ مَن أرادَ اللّه بِهِ خَیرا رَزَقَهُ اللّه خَلیلاً صالحِا ] هرکس که خداوند برای او خیر بخواهد دوستی شایسته نصیب وی خواهد نمود :)🌱 @shahidanbabak_mostafa🕊
سلام بچه ها خوبید... برای حل شدن مشکلات همه ی مردم ، از جمله مشکلات همگی شما ، اللخصوص فردی که منظور هست نفری سه صلوات و سه الهی به رقیه بگید هدیه کنید به آقا صاحب الزمان(عج)🌸 اجر همگی با الله💚
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
#معرفے_کوتاه_شهید #شهید_مصطفی_صدرزاده❤️
✨ زندگی شهید، جدّیت در انجام کار‌های فرهنگی و تربیتی برای نوجوانان، ارادت به شهدا بخصوص شهدای گمنام و همچنین اصرار در تهیه و استفاده از رزق حلال است. تا حدی که باعث ‌شد شهید علیرغم دانشجو بودن به کار گاوداری بپردازد.اصرارش برای حضور در صحنه نبرد با داعش و دفاع از حریم اسلام بود. مصطفی سربازی نرفت و اجازۀ خروج از کشور را نداشت دو مرحله با رفتن به عراق سعی کرد از آن طریق خود را به سوریه برساند که موفق نشد، لذا تصمیم گرفت به عنوان افغانی و همراه با تیپ فاطمیون عازم سوریه شود که نهایتاً با سعی و تلاش پیگیر موفق شد در سوریه به لحاظ نبوغ و شجاعتی که از خودش بروز‌داد مسئولیت تعدادی از رزمندگان افغانی را به عهده گرفت و موفق به آزادسازی مناطق مهم و استراتژیکی از خاک سوریه شد که ضمن مورد تقدیر و تمجید قرار گرفتن از طرف سردار قاسم سلیمانی😍، تا سطح فرمانده تیپ فاطمیون رشد کرد این شهید سرانجام در روز تاسوعای سال ۱۳۹۴ در منطقه حلب سوریه به شهادت رسید و پیکر پاکش در بهشت رضوان شهریار به خاک سپرده شد.♥ 🌿 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میگفت: همیشه دعام اینه؛ خدایا...! کمکم کن ،درهایی رو که بستی ،نخوام به باز کنم ...! و در هایی رو که باز کردی اشتباهی نبندم. +دل بسپاریم بهش ♥️ @shahidanbabak_mostafa🕊
خيلي از شبها آدم تو منطقه خوابش نميبرد... وقتي هم خودمون خوابمون نميبرد دلمون نمي يومد ديگران بخوابن... يكي از همين شبها يكي از بچه ها سردرد عجيبي داشت و خوابيده بود.تو همين اوضاع يكي از بچه ها رفت بالا سرشو گفت: رسووول! رسووول! رسووول! رسول با ترس بلند شد و گفت: چيه؟؟؟چي شده؟؟ گفت: هيچي...محمد مي خواست بيدارت كنه من نزاشتم..😂😂 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سَمت‌ِتُو‌اَز‌تَمآمـے‌مَردُم‌فَرآرےاَم، اِی‌بآغَریبِه‌هآےجَهآن‌آشِنآ'رضاجانم'❤️‍🩹!️ 🌿 @shahidanbabak_mostafa🕊
خواهرم! دوستت دارم، درست است ڪہ ما هر دو بہم وابستہ‌ایم، مواظب خودت باش و در خط اهل‌بیت{علیہم‌سلام‌} باش، مواظب دین و نماز و حجاب و مادر خود باش. در همہ‌ے این امور مراقب باش و بدان تو را دوست دارم. @shahidanbabak_mostafa🕊
محمدرضابه دوچیزخیلۍحساس‌بود: موهاش‌وموتورش..... قبل‌ازرفتن‌به سوریه، ᎒هم‌موهاشو تراشید ᎒هم‌موتورشوبه دوستش‌بخشید بدون‌هیچ‌وابستگۍرفت...! شھیدمحمدرضادهقـآن♥️ @shahidanbabak_mostafa🕊
ڪارۍ‌را‌انتخـٰاب‌ڪنیم... ڪہ‌اگـر‌جـوانیمـٰان‌را‌گذاشتیم‌پـاش...! ارزش‌داشتہ‌بـٰاشد! 🌿 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🍁رمان خاطرات یک مجاهد🍁 قسمت7 خانم جان همگی مان را بعد از ظهر در ایوان جمع می کند و عیدی مان می دهد. مادر از من میخواهد شیرینی ها را از خانم جان بگیرم و تعارف کنم. بعد هم چای میریزم و همگی در ایوان چای می خوریم. آقاجان از خاطرات جوانی اش می گوید و گاه داستان های جوانی اش ما را به خنده می اندازد.آن شب هایی که از دوری مادر در حوزه علمیه خوابش نمی برد و تا صبح چراغ حجره اش روشن است. همگی وقتی رفتار آقاجان را می بینند فکر می کنند او تمام شب مشغول دعا و نماز است و جور دیگری به او نگاه می کنند؛ حتی اساتید هم خیلی مراعاتش را میکنند و گاهی درس از او نمی پرسند چون فکر می کنند او کارش از اینها گذشته و او مرد خالص خداست. در حالی که پدر تمام شب به عکس مادر نگاه می کند و گاهی اشک می ریزد! خارج از جنبه شوخی اش من اصلا فکر نمی کردم آقاجان تا این حد احساسی باشد! شب زیر نور فانوس شام مان را می خوریم. هفت روز از بودنمان در ده می گذرد، اما هیچ کداممان از ده خسته نشده ایم. صبح های دل انگیز دره گز با اندکی سوز و سرما همراه است. صبح ها با آواز بلند خروس هایش و بوی نان خانم جان، تقریبا سحرخیز شده ام. یک روز هم بنا به پیشنهاد دایی کنار رود درختان ،صبحانه مان را در اوج آرامش خوردیم. با این حال تعطیلی عید رو به اتمام بود و باید به مشهد بر می گشتیم. صبح روز جمعه بعد از هشت روز تعطیلی راهی مشهد شدیم. جدایی از خانم جان، دایی و روستا کار ساده ای نبود. مینی بوسی که این بار با آن آمدیم بهتر از قبلی بود. در ترمینال، تاکسی گیرمان نکرد و مجبور شدیم چند خیابان را پیاده بیایم. چند دقیقه ای در خیابان معطل هستیم اما خبری نمی شود. چند نفر پچ پچ کنان در خیابان بهم چیزهایی می گویند و یکی بلند می گوید: _مرگ بر شاه! درود بر خمینی! کم کم مردم جمع می شوند و حنجره شان تنها یک شعار سر می دهد و آن این است که:" استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی." مادر و آقاجان به اطرافشان نگاه می کنند و در همین موقع زنی چادری به طرفم می آید و می گوید: _اینو بخون! کاغذی را در کیفم جا می دهد و می رود. من در شوک به سر می برم و نمی توانم تکان بخورم و کاغذ را در بیاورم. کمی بعد سیل جمعیت به خیابان اصلی می ریزند و بعد صدای شلیک گلوله همه جا را پر می کند. هر یک به سویی حرکت می کند و کمی از حجم این موج عظیم کم می شود. آقاجان به مادر پول می دهد و می گوید: _شما سریع برین منم میام. بعد به طرف جمعیت می رود و گم می شود. مادر با چشمانش دنبال آقاجان می گردد اما چیزی نمی بیند. اضطراب و تشویش در چهره اش هویدا است و بریده بریده می گوید: _بریم! آب دهنم را قورت می دهم و با دستانی لرزان به آخرین جایی که آقاجان را دیدم اشاره می کنم و می گویم: _آقاجون پس چی؟ مادر که حالش خوب نیست و انگار به زور خودش را سرپا نگه می دارد، می گوید: _نمیدونم. ان شاالله میاد. مادر دستان محمد را می کشد و من هم به دنبالشان می روم. لنگان لنگان با پاهای بی رمق خیابان ها را طی میکنیم تا بالاخره تاکسی گیرمان می کند. مادر پول تاکسی را می دهد و پیاده می شویم. به خانه که می رسیم مادر ساک ها را در حیاط می اندازد و دستانش را به دیوار می گیرد. محمد متعجب است و من هم حال و روزم بهتر از مادر نیست. به محمد می فهمانم ساک ها را بیاورد و به اتاق می روم. چادرم را آویزان می کنم و روسری ام را در می آورم. بغض و ترس راه تنفس را بر من بسته اند و قطره ی اشکی بر روی گونه ام می چکد. چند دقیقه ای با اشک و ترس می گذرد. وقتی اشکی برای ریختن ندارم نگاهم روی کیفم می ماند. باز هم ترس... دستم را به سمت کیف می برم تا از آن کاغذ سر درآورم. نصف راه پشیمان می شوم و دستان لرزانم متوقف می شود. گوشه اتاق کز کرده ام و نگاهم روی کیف قفل شده است. محمد وارد اتاق می شود و می گوید: _ای بابا چرا ماتم گرفتین؟ آقاجون مگه کجا رفت؟ یه جوری قیافه گرفتین که انگار آقاجون نمیاد دیگه! از حرفش حرصم می گیرد و داد می زنم: _چی میگی؟ یه خدایی نکرده ای نعوذم باللهی! چرا فکر نمیکنی بعد حرف بزنی هان؟ محمد که از صدای بلندم شوکه شده، آرام آرام از اتاق خارج می شود. بلند می شوم و در را قفل می کنم. به خودم جرئت می دهم و به سمت کیف می روم اما باز تردید به جانم می افتد. یک دل می شوم و زیپ کیف را می کشم و سفیدی کاغذ نمایان می شود. باز هم لرزش دست! لعنتی به دل ترسویم می فرستم و کاغذ را باز می کنم. بالای کاغذ نوشته است:" اعلامیه آیت الله خمینی مبنی بر..." چشمانم را ترغیب به خواندن می کنم. هر خطش را که می خوانم شوقی درونم پدید می آید که خط بعدی را هم بخوانم. 🍁نویسنده مبینار (آیة)🍁 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸
🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🍁رمان خاطرات یک مجاهد🍁 قسمت8 آن قدر کلمات این نامه جذاب است که ترس از وجودم رخت می بندد و بدون اضطراب بقیه اش را می خوانم. در نامه به جنایات رژیم ستمشاهی اشاره شده است از لایحه ننگین کاپیتولاسیون تا سرکوب قیام ۱۵ خرداد و ابتذال و رواج فساد در کشور. بعد هم رهنمود های اسلامی آیت الله خمینی گفته شده و دعوت مردم به حمایت از اسلام و‌... اخرین خط از نامه را می خوانم و آن را رها می کنم. احساس خوشی از خواندن نامه دارم و دوباره آن را بر می دارم و می خوانم. این کار را چند باری انجام می دهم تا اینکه صدای در مرا به خود می خواند. هول می شوم و سریع توی کیف می اندازم. در را باز می کنم و قامت خمیده مادر نمایان می شود. دستانش را به سر گرفته و می گوید: _ریحانه جان! گل گاوزبون دم می کنی؟ سرم را به علامت مثبت تکان می دهم و دستانش را می گیرم و به نشیمن می رسانمش. در آشپزخانه به دنبال گل گاوزبان می گردم و آخر در قوطی فلزی پیدایش می کنم. اندکی از آن را در قوری کوچک دم می کنم و تا دم کشیدنش در آشپزخانه به انتظار می نشینم. چند دقیقه ای می گذرد و گل گاوزبان ها دم می کشد و برای مادر می برم. لبخند نیمه جانی روی لبش است و تشکر می کند. نگاهم به ساعت می افتد که ۲ بعد از ظهر را نشان می دهد. شکمم قار و قور کنان اعتراضش را به گوشم می رساند و به فکر ناهار می شوم. سریع بساط ماکارونی را آماده می کنم. کار با چراغ خوراک پزی سخت است اما کمی بعد قلق اش دستم می آید و مواد را در هم میریزم و با ماکارونی مخلوط می کنم. چهل دقیقه ای آن را به حال خود در دم می گذارم و به اتاق می روم. از قفسه کتاب هایم، کتاب بینوایان از ویکتور هوگو بر می دارم. تا جایی که خوانده ام داستان از این قرار است که مرد جوانی به نام ژان وال ژان در یک شب سرد زمستانی برای سیر کردن شکم خواهر و هفت بچه اش می خواست از یک نانوایی دزدی کند، اما دستگیر و محکوم می شود . در زندان چندباری برای فرار از زندان تلاش می کند. اما موفق نمی شود و به این ترتیب 19 سال در حبس می ماند. با پایان محکومیت ، ژان وال ژان از زندان آزاد می شود، اما به دلیل سابقه ی زندان هیچ مهمانخانه ای به او اتاق نمی دهد. به ناچار به خانه ی اسقف می رود و او به گرمی از ژان پذیرایی می کند. ژان نیمه شب بشقاب های نقره را از خانه ی اسقف می دزدد و فرار می کند، اما پلیس او را دستگیر می کند و به اسقف باز می گرداند. اسقف با دیدن ژان می گوید: منتظرتان بودم.چرا شمعدان های نقره را با خود نبردید؟ با این حرف اسقف، پلیس ها ژان وال ژان را رها می کنند.ژان آزاد می شود؛ اما قولی به اسقف داد که زندگی اش را تغییر می دهد: یادتان باشدکه به من قول دادید از این نقره ها به خوبی استفاده کنید و انسانی صالح بشوید. چند صفحه ای از کتاب می خوانم آن را به قفسه بر می گردانم. کمی بعد به آشپزخانه می روم و سری به غذاها می زنم. خداروشکر وا نرفته است و خوب شده. محمد را که در کوچه است صدا می زنم و مادر را به سر سفره می کشانم و با اصرار فراوان مجبور به خوردن غذا می کنم اش. آن روز را به سختی به شب می رسانیم اما شب اش سخت تر از روزش است. ترس و دلهره مان بیشتر و بیشتر می شود! دیر کردن آقاجان همگی مان را می ترساند. مادر شال و کلاه می کند و می گوید: _من دلم طاقت نداره! میرم خونه لیلا. من و محمد که دست کمی از مادر نداریم بلند می شویم و می گوییم: _ما هم میایم! _میرم و زود برمی گردم. مهمونی که نمیرم! محمد که حسابی ترسیده است می گوید: _مامان! تو رو خدا ما روهم ببر. یکهو زبان محمد قفل می شود و به نقطه ای نامعلوم اشاره می کند. هر چه من و مادر از او سوال می کنیم؛ جوابی نمی دهد. سرم را به سوی پنجره بر می گردانم که سایه مردی هیکلی روی شیشه است! بریده بریده می گویم: _ما... مان! اون...جا! مادر سرش را کج می کند و همان چیزی را می بیند که من دیده ام. سریع چادرم را برمی دارم و روی سرم می اندازم. مادر سریع پوش بالشت ها را باز می کند و چندین کاغذ را زیر موکت می کند. از ترس به سکسکه می افتم. یکهو یاد آن نامه می افتم که یک زن در تظاهرات به من داده است. دیگر خیلی دیر شده و مردان وحشتناک وارد خانه می شوند. یکی شان که ریز تر است جلو می آید وبا لبخند کثیفش می گوید: _حاج آقا خونس؟ مادر رویش را می گیرد و می گوید: _نخیر! برای سرکشی به مزارع و املاکمون به نیشابور رفتن. چشمم به قیافه مرد ریز می افتد؛ می توانم دقیق تر او را ببینم. عینک بزرگش نیمی از صورتش را گرفته است و ابروی سمت چپش نصفش گم شده! سیگاری که بر لبش است و دودش را به سمت ما فوت می کند. 🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗 قسمت9 مرد خشمگین می شود و می گوید: _که حاج آقا نیست! بعد داد می زند: _زود تموم سوراخ سمبه های این طویله رو بگردین! نبینم جایی از قلم بیوفته که پوستتونو میکنم. من و محمد از ترس به مادر می چسبیم. در دلم غوغایی است که نکند نامه در کیف مرا پیدا کنند. یاد گفته آقاجان می افتم که در سختی ها آیه الکرسی فراموشم نشود. شروع می کنم به خواندن آیه الکرسی. بسم الله الرحمن الرحیم. اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ لاَ تَأْخُذُهُ سِنَهٌ وَ لاَ نَوْمٌ و... آرامشی عجیب در اعماق قلبم نفوذ پیدا می کند. محمد گریه می کند و چادر مادر را می کشد. مرد خشمگین به محمد شکلات می دهد و می گوید: _عمو جون گریه نکن! اگه بگی بابات کجاست ما ازین جا میریم. من که نگران بودم دهان بی چفِت و بست محمد باز شود و بگوید از امروز ظهر او را ندیده ام! ولی محمد بر خلاف تصور من می گوید: _آقاجون نیشابورهه! بخدا نیست! تا حدودی خوشم می آید و خیالم آسوده می شود که سوتی نمی دهد. مرد خشمگین با نگاه غضب آلودی خانه را از زیر نگاهش می گذراند و هوار می کشد: _گوسفندا چیکار می کنین؟ بدوین دیگه! با خودم می گویم لیاقت شاه همین مرد بد دهان است که پایه های حکومتش را لرزان کند. بعد از اینکه تمام خانه را زیر و رو کردند، مرد خشمگین با حرص به مادر می گوید: _برو دعا کن نیشابور باشه وگرنه دفعه بعدی بخاطر تو میام این خونه! بعد هم با دار و دسته قُلچماق اش از خانه بیرون می روند. مادر روی زمین می افتد و چند دقیقه ای نفس می کشد. منکه نگران او هستم مثل مرغ سرکنده ای از این سو به آن سو می دوم. محمد آن قدر سرد است که دندان هایش را از سرما بهم می کوبد. وقتی حال و روزشان را می بینم چادر بر میدارم و دوان دوان در کوچه های تاریک خودم را به خیابان می رساندم و تا خود خانه لیلا میدوم. خانه لیلا با ما دو خیابان فاصله دارد و نزدیک است. بی وقفه به درشان می کوبم که آقامحسن در را باز می کند. بعد از دیدن چهره ی پریشانم سرش را پایین می اندازد و می پرسد: _طوری شده؟ من که هنوز نفسم در نیامده است بریده بریده می گویم: _آب... یه لی...وان آب آقامحسن مرا به داخل دعوت می کند و با دیدن لیلا خودم را در آغوشش غرق می کنم و بی وقفه اشک می ریزم. لیلا که بسیار شوکه شده است مدام سوال می پرسد. بعد از کلی گریه و اشک آرام می شوم و ماجرا را برایشان می گویم. آقامحسن سریع حاضر می شود و رو به من می گوید: _بریم ریحانه خانم. اشک چشمان و گونه هایم را می سوزاند و با هق هق می گویم: _بریم! لیلا دستم را می گیرد و می گوید: _بزار منم بیام. آقامحسن اخمی می کند و می گوید: _فاطمه خوابه کجا میای؟ _من میخوام بیام محسن! اینجا باشم از نگرانی میمیرم! آقامحسن بی هیچ حرفی می رود و لیلا هم چادرش را بر می دارد و دنبالم می آید. در خانه ی همسایه اش را می زند و بچه را به او می سپارد. سوار پیکان می شویم و به راه میوفتیم. در خانه باز است و داخل می شویم. فریادهای محمد به گوش می رسد و همگی به سمت نشیمن می دوییم. مادر بی هوش کف نشیمن دراز کشیده است و محمد آرام به گونه هایش می زند. من و لیلا، مادر را می گیریم و لنگان لنگان سوار ماشین اش می کنیم. لیلا ک آقامحسن سوار می شوند و سریع می روند. دستم را به دیوار می گیریم تا نیوفتم. اشکی برای ریختن ندارم ولی بغض رهایم نمی کند و راه تنفس را بر من بسته است. محمد دستم را می کشد و به خانه می رویم. من توی اتاق نشسته ام و محمد هم توی نشیمن است و به گوشه ای خیره شده. نگاهم به کیف روی میز است. دستانم لرزان است و چشمانم خیس... سرم را به دیوار تکیه می دهم و نفسی از روی آسودگی می کشم. به سمت کیف می روم و زیپ اش را می کشم، نامه نمایان می شود. یکهو زنگ در به صدا در می آید . محمد پیش من آمده و مرا نگاه می کند. استرس به جانمان می افتد و تنها سوال در ذهنمان این است " یعنی کیه این موقع شب؟" محمد گریه می کند و می گوید: _بازم اومدن! با خودم فکر می کنم اما به گمان آنها نیستند چون در نمی زنند و اگر هم بزنند اینگونه نمیزنند. 🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸