عزیزانم !
خدا را در هر زمان و مکان فراموش نکنید و خواندن سه مرتبه آیت الکرسی را ترک نکنید که واقعا من تجربه کردم ؛ جدا ار محافظت از جان ، در برابر تیرهای وسوسه شیطان مثل سپر از شما محافظت می کند و نماز را ترک نکنید تا خدا را گم نکنید و در اصل خودتان را گم نکنید.🌸
#شهید_حمیدرضا_دایی_تقی❤️
@shahidanbabak_mostafa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از من اثرے نیـست ڪه جاماندهام...امّا؛
هرجآ ڪه نظر میڪنم از تو اثرے هست...🌿
#شهیدمصطفیصدرزاده
@shahidanbabak_mostafa
زمانِ شما
همه احساس #مسئولیت میکردید
ولی امروز
احساس #ریاست میکنند..!
#خادم_الشهدا_باشیم
#مسئولیت_پذیری
@shahidanbabak_mostafa🕊
🌷🕊🍃
همیشه ماندن دلیل
عاشق بودن نیست،
#شـــــهـدا رفـتند که
ثابت کنند عاشق اند...
عاقبتمون_شهدایی
@shahidanbabak_mostafa🕊
روزقیامت اگر بپرسند چه آورده ای؟!
+مادر:جوانم را...
_شهید:دل سوخته ی مادرم را...🥀
🌷به یادمادران شهداء
#شهید_فرهاد_نسبتی
#شهید_سیدمحمد_فنایی
#شهید_محمدرضا_دلارام
@shahidanbabak_mostafa🕊
مهندس باشے
و شهید شوے معلوم است
راهے به آسمان
هم خواهے ساخت :)🍃
#ابومهدیالمهندس💔
@shahidanbabak_mostafa🕊
مداحی آنلاین - نماهنگ آه فراق - مرتضی باب.mp3
3.09M
آقایمن:"
آهدیرهحسین
آبرومدارهمیرهحسین
چهکنمقلبمگیرهحسین 😭💔
@shahidanbabak_mostafa🕊
🌼 -شهدا جاذبهیِ عجیبے دارند
اثر مغناطیسی شهدا
در آدمهایِ سالم فوق تصور است.. ! 🌱
@shahidanbabak_mostafa🕊
تو قلبی که جایِ شهید نیست
اون قلب نیست
قبره... !
•حاجحسینیکتا•❤️
@shahidanbabak_mostafa
قدر لحظات #جوانی خود را بدانید
و مواظب باشید هرگز جز برای رضای خدا کاری نکنید ...
#حضرتآقـا🌿
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دنیآ #مردابغفلت هاستــ
هر که بیشتر دچـار شود
زودتر ، غرق میشـود
چقدر ، دنیآ را جدی گرفتهایم!
مـآ مسافرهـایی که
ماندن یـا رفتن مان هم
دست خودمان #نیست!!
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
دنیآ #مردابغفلت هاستــ هر که بیشتر دچـار شود زودتر ، غرق میشـود چقدر ، دنیآ را جدی گرفتهایم! م
در قنوت نماز هایش میخواند :
اللّٰهم اَخرِج حُب دُنیا مِن قَلبی...!
نمیخواست ذره ای از دنیا در قلبش باشد..؛
شهید شد..♥️!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
``دلتنگی💔
واژهـ در واژهـ #تُ را خواهـانم...
بیـٺ در بیـٺ ڪربلاۍ تُ را...
#حسینجانم🌿
@shahidanbabak_mostafa🕊
✍🏻🕊🥀
#بخشیاز_وصیتنامه
#شهید_حمیدرضا_شببوئی
علاقه ی خود را به مسجد زیاد کنید واین علاقه مندی از طریق دوستان خوب و هم مسجدی های با صفا پیدا می شود...✨
@shahidanbabak_mostafa🕊
آن روز که با تمامِ زخمهایمان ؛
پلههایِ آخرِ مسجدالاقصی را مشتاقانه میدویم ..
همه دنیایی که ما را نادیده گرفت ، ما را خواهد دید !
و همه از ما خواهند پرسید نام شما چیست ؟
و فریاد خواهیم زد : سربازانِ حاج قاسم .
و فتح قدس خونبهایِ توست ..💔
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
آن روز که با تمامِ زخمهایمان ؛ پلههایِ آخرِ مسجدالاقصی را مشتاقانه میدویم .. همه دنیایی که ما
تو را آرامشیست که در
وجود ِما هم رسوخ میکند !'🕊🍃
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسینجانماروفداییخواهرتکن🥀
#شهیدسیدمهدیجلادتی
@shahidanbabak_mostafa🕊
یه چند دقیقه دیگه یه روضه کوچیک میزارم با یکی از بچه ها إن شاء الله پخش زنده 🌸
ببخشید من هی گوشیم زنگ میخوره الان درستش میکنم
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊
☘رمان جذاب #اسطوره_ام_باش_مادر
☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی
✍قسمت ۴۳ و ۴۴
احسان به سمت حیاط دوید. خود را درون حیاط انداخت:
_چی شده؟
صدرا به احسان نگاه کرد و چیزی در ذهنش جرقه زد. به سمتش گام برداشت و دستشانش را روی بازوان احسان گذاشت:
_امروز تو بیمارستان زینب رو دیدی؟
احسان سر تکان داد:
_آره.
صدرا: _بعد از اتمام شیفت کاری چی؟ دیدیش؟
احسان: _آره. سوار ماشین شدن و رفتن.
زهرا خانم گفت:
_شاید تصادف کرده؟
دوباره زیر گریه زد و محسن هم که کنارش روی زمین نشسته و مادربزرگش را در آغوش داشت، اشک از چشمانش ریخت.
صدرا دوباره از احسان پرسید:
_تو راه تصادفی ندیدی؟
احسان گفت:
_نه. مگه چی شده؟
صدرا: _نیومده خونه.
احسان به ساعتش نگاه کرد:
_پنج ساعته که نیست؟
دلش به شور افتاد. ناگهان ذهنش به محمدصادق رفت.
احسان: _امروز...
همه به احسان نگاه کردند. سکوتش باعث شد رها بپرسد:
_امروز چی؟
نمیدانست گفتنش درست است یا نه. تردید داشت. شاید زینب ناراحت شود! اما نگرانی امان دلش را بریده بود.
احسان: _امروز محمدصادق اومده بود بیمارستان. با زینب خانم صحبت کرد و درباره ازدواج و اینکه تا فردا بهشون وقت میده تا فکر کنن. زینب خانم خیلی ناراحت و پریشون بودن بعد از رفتنش.
ایلیا داد زد:
_لعنت به تو محمدصادق؟ چرا دست از سر ما برنمیداری؟
زنگ در به صدا در آمد. مهدی دوید و در را باز کرد. سیدمحمد و سایه پریشان وارد شدند.
سیدمحمد: _اومد؟
ایلیا: _نه عمو!
سیدمحمد دستش را دور ایلیا انداخت و گفت:
_پیداش میشه عمو جون! پیداش میشه!
سایه: _بهتر نیست به بیمارستانها زنگ بزنید؟
احسان: _به نظر من چند گروه بشیم! بیمارستانها و مسیر رو چک کنیم؟ یک گروه هم خونه باشن که اگه اومدن، خبر بدن؟
رها که مدتی در فکر بود آرام گفت:
_رفته قم!
سیدمحمد حواسش به زمزمه رها جمع شد:
_چرا قم؟ اونم بی خبر؟
رها آهی کشید:
_احسان میگه امروز محمدصادق اومده بود بیمارستان. زینب دلش که بگیره میره پیش باباش!
سیدمحمد تلفنش را از جیب لباسش در آورد و تماس گرفت:
_سلام حامی جان! خوبی؟
حامی: _سلام سیدجان! الحمدالله.
سیدمحمد: _خانومت، بچه ها خوبن؟
حامی: _خوبن! الحمدالله. شما خوبی؟ خانم، بچه ها، خوبن؟ یادی از ما کردی؟
سیدمحمد: _همه خوبیم. راستش یک زحمت داشتم برات.
حامی: _شما رحمتی سید! درخدمتم!
سیدمحمد: _میتونی بری گلزار سر خاک مهدی؟
حامی: _نگرانم کردی سید. چی شده؟
سیدمحمد: _حالا بعدا برات تعریف میکنم. فقط فوری هستش. ببین زینب سادات اونجاست!
حامی: _دارم آماده میشم. الان میرم.
سیدمحمد: _حامی، فوری هستش ها! منتظر تماست هستم.
حامی: _نگران نباش. یا علی
تماس را قطع کرد و دوباره شماره گرفت.
سیدمحمد: _یک تار مو از سر زینب سادات کم بشه، به خاک برادرم قسم کاری میکنم پشیمون بشی!
محمدصادق: _متوجه منظورتون نمیشم سید!
سیدمحمد: _متوجه نمیشی؟ به چه حقی مزاحم زینب شدی؟
محمدصادق: _من مزاحم زینب نشدم!
سیدمحمد: زینب نه! زینب خانم! مواظب حرف زدنت باش.
محمدصادق: _نامزدمه و هر جور بخوام صداش میکنم!
سیدمحمد: _کدوم نامزد؟ نامزدی که چند سال پیش بهم خورد؟
محمدصادق: _ببین سید، زینب زن من میشه، اینقدر داد و بیداد نکنید! این موضع گیری های اشتباهتون فقط باعث میشه بعد ازدواج دیگه نذارم ببینیدش!
سیدمحمد: _تو ببین دستت بهش میرسه یا نه، بعد منو تهدید کن.
محمدصادق: _ببخشید اما شما هیچ کاره هستید. نه پدرش هستید نه مادرش! حتی اونقدر عمو نبودی که برادرزاده خودت رو ببری پیش خودت زندگی کنه، چه برسه به ایلیای بیچاره که هیچکسی رو نداره!
سیدمحمد غرید:
_بزرگتر از دهنت حرف میزنی بچه! خیلی بزرگتر از دهنت! من قیم زینب هستم! برو دعا کن زینب سادات پیدا بشه!
محمدصادق نگران شد:
_مگه گم شده؟
سیدمحمد پوزخند زد:
_بعد از مزاحمت تو!
محمدصادق:
_اون پسره به شما گفت؟
سیدمحمد:
_به تو ربطی نداره کی به ما گفته. دور و بر زینب سادات ببینمت دیگه اینقدر آروم نمیمونم!
تماس را قطع کرد و گفت:
_این پسره ادب و احترام سرش نمیشه.
احسان دلش شور میزد. آنقدر که طاقت نیاورد و پرسید:
_این آقا حامی که بهش زنگ زدید، مورد اعتماد هست؟
صدرا دستش را گرفت و لبخند آرامش بخشی زد و زمزمه کرد:
_داری خودتو لو میدی ها! آروم باش.
سیدمحمد گفت:
_آره. دوست سیدمهدی بود. خونه اش نزدیک گلزاره.
تلفنش زنگ زد و بعد از وصل تماس سیدمحمد نفس راحتی کشید و نشست. تماس را قطع کرد و لبخند زد و به جمع نگاه کرد:
_سرخاک باباش بود!
دلها آرام شد.
بعد از بحث های فراوان قرار شد احسان و مهدی و با اصرار فراوان ایلیا.....
☘ادامه دارد.....
✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊
☘رمان جذاب #اسطوره_ام_باش_مادر
☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی
✍قسمت ۴۵ و ۴۶
بعد از بحث های فراوان قرار شد احسان و مهدی و با اصرار فراوان ایلیا به قم و به دنبال زینب سادات بروند.
سیدمحمد که از بیمارستان آمده بود خسته بود و چشم هایش دو کاسه خون شده بود، رها و صدرا هم که بعد از آمدن به خانه درگیر گم شدن زینب سادات بودند، زهرا خانم هم که پا درد به او اجازه سفر نمیداد. شبانه به راه افتادند.
****************
زینب سادات خود را مقابل قبر پدر رساند.
نگاهش به نوشته روی قبر خیره ماند.
«سرهنگ شهید سیدمهدی علوی»
کنار قبر نشست و اشک از چشمانش جاری شد.
زینب سادات: _سالم بابا جون. خوش میگذره؟ چرا بد بگذره؟ مامان و بابات پیشت هستن، مامان آیه و بابا حاجی! رفیقات، عمو یوسف و بابا ارمیا! اونجا برای خودت همه رو جمع کردی.
کمی صدایش بالا رفت و هق هقش بیشتر شد:
_من رو چرا نبردی؟ نگفتی دخترم #تنها چکار کنه؟ غیرتت این بود بابا؟ که #مزاحم ناموس خودت بشن؟ رفتی تا ناموس این مملکت آروم باشه؟ پس من چی؟ حق من چیه؟ من نباید آروم باشم؟ حق بی پدر من کجاست؟ چرا من تنهام؟ چرا رهام کردید؟مگه خودت بابا ارمیا رو نفرستادی برام؟مگه خودت مهرشو به دل بچگیهای من ننداختی؟ چرا بابا؟ چرا ازم گرفتیدش؟ به کی بگم دردمو؟ به کی بگم مزاحم ناموست میشن؟ بابا من با ایلیا چکار کنم؟ من مادر بودن بلد نیستم! من نمیدونم با دلتنگیهای خودم چکار کنم. نمیدونم با غریبی ایلیا چکار کنم. بابا غیرتت کجاست؟ بیا پشت و پناه دخترت باش! منو به امید کی گذاشتی و رفتی؟ بابا برگرد! برگرد پشتم باش! بزن تو گوشش و بگو دور دخترمو خط بکش! بابا ازت شاکی ام!
خدا! خدا شکایت تو رو به کی ببرم؟ به کی بگم یک دختر حقش #بیپدری و #بیمادری نیست؟ حقش #طعنه و #کنایه نیست! خدا! دنیا به من بد کرد خدا! تنهام خدا! من بابامو میخوام! بابام...
سرش را روی خاک گذاشت و اشک ریخت.
هق هق کرد. درد کشید. قلب صبور و مهربانش درد داشت. درد بی کسی!چشمانش بسته شد و لحظه ای همانجا روی خاک به خواب رفت....
💤در جنگلی سبز خود را یافت. همراه کاروانی به سمت کربلا میرفت. نماز میخواند و راه میرفت. به چشمه ای زلال رسید. دست در آب کرد و نوشید.
صدای پدرش را شنید:
زیارتت قبول بابا جان. رسیدی کربلا.
زینب سادات به چشمه نگاه کرد و بعد بلند شد و طواف کرد. بعد از طواف توجه اش به سمتی جلب شد. قدم به سمتش برداشت.
از جنگل خارج شده بود و میان بیابان خشک و سوزانی ایستاده بود. مردی را دید که جنین وار خود را در آغوش دارد و کودکی در آغوشش گریه میکند. مرد شیشه شیری پر از روغن در دهان کودک گذاشت و کودک خورد. محمدصادق را شناخت. میخواست به سمتش برود و بگوید با این کار بچه را میکشد. اما نمیتوانست. مردی با لباسهای خاکی کنار خود دید.
مرد گفت:
شرمنده ام دخترم. از پسرم بگذر! من جلوی پدرت روسیاهم! من و ببخش دخترم.
زینب سادات از خواب پرید.
گریه اش گرفت. میدانست مرد در خواب،
پدر شهید محمدصادق است. از شرمندگی شهید، خودش هم شرمنده شد. زیر لب گفت:
_بخاطر شما حلالش کردم. بابا! بهش بگو حلال کردم پسرش رو. بگو شرمنده نباشه! بگو فقط کمکم کنه!
ساعت ها نشست و با پدر درد و دل کرد. در امامزاده نماز خواند و اشک ریخت. از خدا طلب یاری کرد و خود را به مهربانیهای پدر سپرد.
آنقدر مشغول راز و نیاز بود که متوجه مردی که مقابلش نشست و فاتحه خواند هم نشد.
حامی: _دلتنگ بابات شدی؟
زینب سادات به حامی نگاه کرد:
_سلام عمو.
حامی: _سلام یادگار سیدمهدی! چی شده که بغض صدات تمام گلزار شهدا رو تو غم فرو برده؟ نمیگی اینجوری میای اینجا، دل شهدا میگیره؟
زینب سادات: _دل دختر شهید گرفته! دل بیکسیهاش گرفته.
حامی: _یک #ملتی رو شرمنده شهدا کردی با این حرفت.
دستی بر مزار رفیقش کشید:
_شرمندهام سید. شرمندهام کاری کردیم دل یادگارت بگیره. شرمندهام که امانتی تو چشمهاش خیس اشک شده.
زینب سادات: _عمو! شما اینجا چکار میکنید؟
حامی: _سیدمحمد زنگ زد. دل نگران امانت برادرش بود. کسی میدونه اینجایی؟
زینب سادات شرمنده شد:
_یادم رفت.
حامی: _من به عموت زنگ زدم. دارن میان دنبالت. زینب خانم که فراموشکار نبود.
زینب سادات: _امروز خیلی حس بی کسی کردم عمو! خیلی! یکهو خودم رو دیدم که اینجام. دلم پر بود.
حامی: _اشکال نداره.یک کمی نگرانی برایما #لازمه! لازمه تا بیشتر حواسمون رو به #امانتیهای_شهدا جمع کنیم. پاشو بریم خونه. بچه ها منتظرتن.
زینب سادات: _ممنون. میخوام بازم پیش بابا باشم و باهاش حرف بزنم.
حامی بلند شد:
_همین اطراف هستم تا سید برسه. حواسم بهت هست. راحت باش.
**************
سه مرد مقابل زینب.....
☘ادامه دارد.....
✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
☘