🔷🔹🔹
#زندگے_به_سبک_شهـــــدا
💢ماه رمضان برای احمد طعم خاصی داشت، انتظار ماه رمضان را میکشید که اعتکاف کند و #شبهای_قدر احیا و شب زنده داری نماید.
🔻او رمضان را ایستگاهی برای توقف و به راه افتادن با نیروی بیشتر میدانست و سفارش میکرد که به ایتام رسیدگی کنیم، از بچههای کشافه میخواست هر کس چیزی با خود از خانه بیاورد و همه را به خانوادههای مستضعفی که میشناخت میداد.
🔻با این کار هم بخشندگی را به اعضای کشافه آموزش میداد و هم انجام کار گروهی و در واقع میخواست همه را در این امر مستحب شریک کند.
▫️مدافـــــع حـــــرم▫️
#شهیـد_احمـــــد_مشلـــــب🌷
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
#شهید_حسیـن_خــرازی⬆️
🌷🌸🍃
همان یک دست کفایت میکرد برای همه #دعاهای #عاشقانه_ات
《توی این شبها برای ما هم دعا کن 😭》
#شبتــــون_شهـــــدایــــــی🌹
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
Tahdir-(www.DaneshjooIran.ir) joze20 (2).mp3
7.9M
🍃✨🍃✨🍃
💿 #تحدیر_قرآن_کریم ⇧⇧
《تندخوانی》
◀️ #جزء_بیستم
🎙 استاد #معتز_آقایی
✨التماس دعا✨
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
﷽
#حدیـــــث_روز ⇧⇧
#یکشنبـــــہ
☀️ ۵ خــرداد ۱۳۹۸
🌙 ۲۰ رمضـان ۱۴۴۰
🌲26 مــــــــہ 2019
ذڪــــــر روز ⇩⇩
《 #یاذَالْجَـــــلاٰلِوَالاِڪْـــــرٰامْ 》
✨روز زیارتی ⇩⇩
▫️امیرالمؤمنین علی (ع)
▫️حضرت فاطمة الزهرا (س)
#السلامعلیکیااباصالحالمهدی
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَــالْفَـــــــرَج
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🌷🍂🌾
#بــــربــــالخاطــــرات♡⇩
▓《شهادت را دوست دارم》▓
🔶زیاد نذر و نیاز میکردم که طوریش نشه و اتفاقی برایش نیفته.عباس میگفت مامان.این نذرو نیازها رو نکن،نذر کن آدم زیر ماشین نره ،برق نگیرش، دزد نشه، بی دین نشه ، مال مردم خور نشه، اگه آدم در راه خدا بره شکر داره،افتخاره.یکبار رو به رویم نشست و گفت:ببین مامان،اینقدر تو رد دوست دارم که دنیا در مقابلش هیچی نیست اما #شهیدشدن را هم دوست دارم، دست از سر ما بردار،این شیری که به ما دادی ماستش میکنیم و بهت میدیم. من آرزو ندارم زن بگیرم، پیر بشم ، 4 تا بچه داشته باشم که وقتی مردم زیر تابوتم لا اله الا الله بگن.نه جونم،من دوست دارم شهید بشم.وقتی دیدم اینطوری داره التماس میکنه و قسمم میده، دیگه نذرو نیاز نکردم.🔶↻
#شھیـدتفحصعبــاسصــابــــری💔🍃
《ســــالروزشھــــادتــــــــ》
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🔷🔹🔹
#دلنوشتـــــہ
💔حاݪ مَجْنوُڹْ ࢪا
شفـایے نیسٺــــــ
دࢪ قـــــࢪص ۅ دۅا
حاݪ ما با دیـــــدڹ
مَعْشۅُقْ دࢪماڹ مےشۅد
#دلتنـــــگ_رفیق
▫️حادثه تروریستی اهواز▫️
#شهیـد_حسیـــــن_ولایتـــــیفر🌹
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_صدوشصتوهشت 👈این داستان⇦《 جاده کربلا 》 ـــــــــــــــــ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_صدوشصتونه
👈این داستان⇦《 تشنه لبیک 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎سریع، چشمهای خمار خوابم رو باز کردم و ... نگاهم افتاد به خیابان مستقیمی که واردش شدیم ... بغض راه نفسم رو بست ...😞
🔹خواب و وقایع آخرین عاشورا ... درست از مقابل چشمهام عبور میکرد ... جادههای منتهی به کربلا ... من و کربلا ... من و موندن پشت در خیمه ... و اون صدا ...😳
🔸چفیه رو انداختم روی سرم و کشیدم توی صورتم ... اشک امانم رو بریده بود ...😭😭
🔻- آقا جون ... این همه ساله میخوام بیام ... حالا داری تشنه ... من بی لیاقت رو از کنار جاده کربلا کجا میبری؟... هر کی تشنه یه چیزیه ... شما تشنه لبیک بودی ... و من تشنه گفتنش ...🍃✨
💢وارد منطقه جنگی مهران شده بودیم ... اما حال و هوای دل من، کربلا بود ...
- این بار چقدر با خیمه تو فاصله دارم، پسر فاطمه❓...
🔹از جمع جدا شدم ... چفیه توی صورت ... کفشم رو در آوردم و خودم رو بین خاکها گم کردم ... ضجه میزدم و حرف میزدم ...
- خوش به حالتون ... شما مهر سربازی امام زمان توی کارنامتون خورده ... من بدبخت چی❓ ... من چی که سهم من از دنیا فقط جا موندنه❓... لبیک شما رو مهدی فاطمه قبول کرد ... یه کاری به حال دل من بینوا بکنید ... منی که چشمهام کوره ... منی که تشنه لبیکم ... منی که هر بار جا میمونم ...😔😭
🔸به حدی غرق شده بودم که گذر زمان رو اصلا نفهمیدم ... توی حال خودم بودم ... سر به سجده و غرق خاک ... گریه میکردم که دست ابالفضل ... از پشت اومد روی شونهام...
چی کار می کنی پسر❓ ... همه جا رو دنبالت گشتم ...😳
🔻کندن از خاک مهران ... کار راحتی نبود ... داشتم نزدیکترین جا به کربلا ... داغ دلم رو فریاد میزدم ...😵
💢بلند شدم ... در حالی که روحی در بدنم نبود ... جان و قلبم توی مهران جا مونده بود ...❤️
🔸چشم ابالفضل که بهم افتاد ... بقیه حرفش رو خورد ... دیگه هیچی نگفت ... بقیه هم که به سمتم میاومدن ... با دیدنم ساکت میشدن ...😐
🔹از پله ها اومدم بالا ... سکوت فضا رو پر کرد ... همهمه جای خودش رو به آرامش داد ...
- علی داداش ... پاشو برگشت رو من بشینم کنار پنجره ...
🔻دوباره چفیه رو کشیدم روی سرم ... و محو وجب به وجب خاک مهران شدم ... حال، حال خودم نبود ... که علی زد روی شونهام ... صورت خیس از اشکم چرخید سمتش ... یه لحظه کپ کرد ...😳
- بچهها ... میخواستن یه چیزی بخونی ... اگه حالشو داری ...
🔻جملات بریده بریده علی تموم شد ... چند ثانیه به صورتش نگاه کردم ... و میکروفون رو گرفتم ... نگاهم دوباره چرخید سمت مهران ...🌷
- بی سر و سامان توئم یا حسین ... تشنه فرمان توئم یا حسین ...
آخر از این حسرت تو جان دهم ... کاش که بر دامن تو جان دهم ...
کی شود این عشق به سامان شود❓ ... لحظه لبیک من و ، جان شود❓ ...
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🔷🔹🔹
#رزمنده_ضدگلوله_دفاع_مقدس
💢 «هاشم» رزمنده ضد گلوله دوران دفاع مقدس بود چون اصابت تیر دوشکا به سر، مجروح شدن از ناحیه فک بدست تکتیر انداز دشمن، اصابت گلوله پدافند به بدن و حتی انفجار نارنجک ۴۰ تکه در دستش او را به شهادت نرساند.
🔻همه این جراحتها موجب شده بود تا روزی هاشم به مادرش که به نماز ایستاده بود بگوید: «ننه من دارم جونمو، قسطی میدم بخدا این مجروحیتهای من هر کدامش یک شهادته ولی من شهید نشدم»...
🔻پس از نماز، مادر به هاشم گفته بود: «خوب مادرجان هر چی خدا بخواد همون میشه»...
هاشم ادامه داده بود: «ننه بعد نمازت دستهایت را بلند کن به سمت آسمان و بگو خدایا من از هاشم راضیم تو هم راضی باش»
🔻مادر هم همین جمله را به زبان آورده بود برای همین تا هاشم این جمله را شنید ابتدا کف پای مادرش را بوسیده بود و بعد یک پشتک کف منزل زده و گفته بود: «دیگه تمام شد »
🔻منظورش شهادت بود که همان هم شد ولی تا قبل از رضایت مادر، هاشم هنگام عملیات مثل گلوله تانک بدون خوف به سمت دشمن میرفت بدون خوف ولی شهادت قسمتش نمیشد
🔻اینبار با رضایت مادر انگار جواز شهادت را گرفته بود چون با اطمینان گفت: «دیگه تمام شد» و چند روز بعد در عملیات خیبر در روز ششم اسفند ماه سال ۱۳۶۲ بواسطه انفجار راکت هواپیما به #شهادت رسید...
●معاون گردان مقداد
●لشکر ۲۷ محمد رسول الله(ص)
▫️سردار سرافراز سپاه اسلام▫️
#شهیـــــد_هاشـــــم_کلهــــــــــر🌹
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_از_سوریه_تا_منا ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ #قسمت_چهارم 🔹هفتهی اول سلما را تنها ن
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_از_سوریه_تا_منا
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾
#قسمت_پنجم
🔹روزی که صالح میخواست باز گردد فراموشم نمیشود. سلما سر از پا نمیشناخت. از اول صبح به دنبال من آمده بود که با هم به تدارکات استقبال بپردازیم. منزلشان مرتب بود.
🔸با سلما رفتیم میوه و شیرینی🍊🍎🍒🍰 خریدیم و دسته گل بزرگی که پر از گلهای نرگس بود. سلما میگفت صالح عاشق گل نرگس🌼 است. اسپند و زغال آماده بود و حیاط آب و جارو شده بود. سلما بیقرار بود و من بیقرارتر..
🔹از وقتی که با سلما تنها شده بودم و از صالح تعریف میکرد و خصوصیات او را در اوج دلتنگیهایش💔 تعریف میکرد و از شیطنتهایش میگفت، حس میکنم نسبت به صالح بیتفاوت نبودم و حسی در قلبم میپیچید که مرا مشتاق و بیتاب دیدارش میکرد.😍
🔸"علاقه⁉️‼️
اونم در نبود شخصی که اصل کاریه❓
بیجا کردی مهدیه. تو دختری یادت باشه
در ضمن چشاتو درویش کن"😔
🔹صدای صلوات📿 بدرقهاش بود و با صلوات هم از او استقبال شد. سعی کردم لباس مناسبی بپوشم و با چادر رنگی کنار سلما ایستاده بودم. یک لحظه حس کردم حضورم بیجاست. نمیدانم چرا دلـ💔ـم فشرده شد.
🔸قبل از اینکه از ماشین پدرش پیاده شود خودم را از جمعیت جدا کردم و توی حیاط خودمان لغزیدم. از لای در به آنها نگاه کردم و اشک شوق😭 سلما را دیدم که در آغوش با شرم و حیای صالح میریخت.
🔹آهی کشیدم و چادر را از سرم در آوردم و داخل خانه رفتم. " مثل اینکه سلما خیلی سرش شلوغه که متوجه نبودِ من نشده"😳
🔸یک ساعت نگذشته بود که پدر و مادرم بازگشتند.
ــ چرا اومدی خونه⁉️
ــ حوصله نداشتم زهرا بانو(به مامانم میگفتم)
ــ چی بگم والا... از صبح که با سلما بودی. تازه لباست هم پوشیدی چی شد نظرت عوض شد❓
ــ خواستم سلما گیر نده. وگرنه از اول هم حوصله نداشتم.😔😔
#فدایی_خانم_زینـــــب
✍ ادامه دارد ...
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
➣ @MODAFEH14
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔷🔹🔹
#ڪلیپ
◾️شب قدر
شب بیدار شدن است نه بیدار ماندن..
دعا کنیم بیدار شویم!!!
◾️امشب...
شهادت نامهی
عشاق امضا میشود...
◾️شب ِ قدر ،امضاء میشود شهـــــادتنامهها ...
جایی میان آسمان برایم دست و پا کنید ..
#شب_قدر
#شبهای_جبهه
#التماس_دعای_فرج_و_شهادت
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
4_5909018325119140042.mp3
5.06M
🎧🎧🎧
🎙 مداحے
◼️ دلم و زدم بہ دریا
◼️ توے این شباے احیــاء
آبرومو دادم از ڪفـ.ـ....💔
باالحسینِ الهے العفــو....
🎤🎤 سید مجید #بنےفاطمہ
#شهادتامام_علیع🏴
#شب_قدر
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
⬛️◼️◾️▪️
●میروی با فرق خونین
پیش بازوی ڪبــــــود
●شهر بی زهـرا به مولا
قابل مانـــدن نبـــــود
●با وضو آمد
به قصد لیله الفرقت، علی
ابنملجم در شب احیــــاء
چه قرآنی گشود؟!!
🏴 ایام شهادت مولای متقیان
حضرت علی(ع) تسلیت باد🏴
#الّلهُــمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَــ_الْفَــرَج
#التماس_دعـــــا
#شبتون_حیدری
#عاقبتتان_شهدایی
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
Tahdir-(www.DaneshjooIran.ir) joze21.mp3
8.08M
🍃✨🍃✨🍃
💿 #تحدیر_قرآن_کریم ⇧⇧
《تندخوانی》
◀️ #جزء_بیستویکم
🎙 استاد #معتز_آقایی
✨التماس دعا✨
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
﷽
#حدیـــــث_روز ⇧⇧
#دوشنبـــــہ
☀️ ۶ خــرداد ۱۳۹۸
🌙 ۲۱ رمضـان ۱۴۴۰
🌲27 مــــــــہ 2019
ذڪــــــر روز ⇩⇩
《 #یاقٰاضِـــــےَالْحٰاجٰاٺـــــ 》
✨روز زیارتی ⇩⇩
▫️امام حســن (ع)
▫️امام حسین (ع)
#السلامعلیکیااباصالحالمهدی
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَــالْفَـــــــرَج
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
🔷🔹🔹 #معـــــرفے_شهیـــــد ●نام⇦ سعیـــــد قارلقـــــی ●تاریخ تولد⇦ ۱۳۴۵/۱۱/۱۲ ●تاریخ شهادت⇦ ۱۳۹۴/۳
🔻🔻🔻
#برگے_از_خاطراٺ
🔴 #ترڪش_سیـــــار
◽️بابا در مدت حضورش در جبهه چند بار مجروح شده بود، اما دنبال پرونده جانبازی نمیرفت.
◽️یکبار در خانه ترکشی از کنار بینیاش خارج شد. آن روز به من گفت: یک خال سیاه بالای لب و کنار بینیاش درآمده است. چون ناگهانی این اتفاق افتاده بود. گفتم حتماً اشتباه میکنی. مگر میشود در یک آن خال به این بزرگی دربیاید. اما بابا گفت: برو یک پنس بیاور انگار قرار است یک ترکش از بینیام خارج شود.
◽️جلوی چشم ما ترکش را درآورد و به من داد. هنوز هم آن ترکش را یادگاری نگه داشتهایم. این ترکش زخم دوران جنگ بود که رفتهرفته جابهجا شده بود و از صورت بابا خارج شد.
راوی 👈 فرزند شهید
▫️مدافـــــع حـــــرم▫️
#شهیـد_سعیـــــد_قارلقـــــی🌹
《ســــالروز شهــادتــــ》🕊
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
animation.gif
1.8M
⬛️◼️◾️▪️
●نـــــاله کن اى دل به عـــــزاى على
○گریـــــه کن اى دیــــــده براى على
●کعبه ز کف داده چو مولود خویش
○گشته سیــــــه پوش عـــــزاى على
●مـــــاه دگر در دل شـــــب نشنـــود
○صـــوت منـــــاجات و دعـــاى على
●واى امیــــر دو ســـــرا کشتـــه شد
○خانـــــه غـــــم گشته، ســـراى على
🏴 شهادت مولای مظلوم عدالت،
تسلیت و تعزیت باد 🏴
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🔷🔹🔹
#برگے_از_خاطراٺ
🔻توی یکی از پاتکهای دشمن، پایش ترکش خورد از آن ترکشهای درشتی که هر کسی را زمینگیر میکند، ولی مهدی که وضع روحیهی بچهها را میبیند و فشاری که رویشان هست، تحمل کرد سوار موتورش شد، برگشت عقب..
🔻فهمیدیم یک ساعتی رفت و برگشت، ولی نمیدانستیم رفته عقب، زخمش را باندپیچی کرده و شلوار خونیش را عوض کرده بعدها بچه ها از شلوار خونی که توی سنگرش پیدا کردند، فهمیدند..
راوی 👈 اصغر ابراهیمی
#شهیـد_مهـــــدی_زینالدیـــــن🌹
#ســـــردارخیبر
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_صدوشصتونه 👈این داستان⇦《 تشنه لبیک 》 ـــــــــــــــــــ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_صدوهفتاد
👈این داستان⇦《 سرباز مخصوص 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎دردهای گذشته ... همه با هم بهم هجوم آورده بود ... اون روز عاشورا ... کابووسهای بیامانم ... و حالا ...
دیگه حال، حال خودم نبود ... بچهها هم که دیدن حال خوشی ندارم ... کسی زیاد بهم کار نمیداد ... همه چیز آروم بود تا سرپل ذهاب ... آرامگاه احمد بن اسحاق ... وکیل امام حسن عسکری ...🍃✨
🔹از اتوبوس که پیاده شدم ... جلوی آرامگاه، خشکم زد ... همه ایستادن توی صحن و راوی شروع به صحبت ... در شأن مکان و احمدبن اسحاق کرد ... و عظمت شهیدی که اونجا مدفون بود ... کسی که افتخار مهر مخصوص سربازی امام زمان "عج" در کارنامهاش رو داشت ... شهید "حشمت الله امینی" ...
این اسم ... فراتر از اسم بود ... آرزو و آمال من بود ... رسیدن و جا نموندن بود ... تمام خواسته و آرزوی من از دنیایی به این عظمت ... آرزویی که توی مهران ... با التماس و اشک، فریاد زده بودم ...🍃🌹
🔸اما همه چیز ... فقط آرزویی مقابل چشمان من نبود ... اون آرامگاه و اون محیط، خیلی آشنا به نظر میرسید ... حس غریب و عجیبی وجودم رو پر کرده بود ... اما چرا؟ ... چرا اون طور بهم ریخته بودم❓ ...
🔹همون طور ایستاده بودم ... توی عالم خودم ... که دوباره ابالفضل از پشت زد روی شونهام ...
- داداش ... اسم دارم به خدا ... مثل نینجا بی صدا میای یهو میزنی روی شونهام ...😳
🔸خندید ...
- دیدم زیادی غرق ساختمون شدی گفتم نجاتت بدم تا کامل خفه نشدی ... حالا که اینطور عاشقش شدی😍 ... صحن رو دور بزن ... برو از سمت در خواهران ... خانم حسینی رو صدا کن بیاد جای اتوبوس وسائل رو تحویل بگیره ...
🔻با دلخوری بهش نگاه کردم ...
- اون زمانی که غلام حلقه به گوش داشتن و ... برای پیج کردن و خبر دادن میفرستادنش خیلی وقته گذشته ... داداش ... هم خودت پا داری ... هم موبایل📱 ... زنگ زدی جواب نداد، خودت برو ... تازه این همه خانم اینجاست ...😳
🔹به یکی از خانمها پیغام دادم ... ما رو کاشت ... رفت که بیاد ... خودش هم که برنمیداره ... بعد از نماز حرکت میکنیم ... بجنب که تنها بیکار اینجا تویی ... یه ساعته زل زدی به ساختمون ...😳
💢آرامگاه رو دور زدم ... و رفتم سمت حیاط پشتی که ...
نفسم برید و نشستم زمین ...
- یا زهرا ... یا زهرا ...🍃✨
🔸چشمهام گر گرفت و به خون نشست ...😭
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯