🍁﷽🍁
#برگـــے_از_خاطراٺ
💠 تیرهایش تمام میشود و تنها یک تیر برایش باقی میماند که از آن به عنوان «تیر آخر زندگی» خود یاد میکند. تصمیم داشت خود را خلاص کند تا به دست دشمن اسیر نشود. اما در همین لحظه همرزمش تیر میخورد و زخمی میشود و از لنارد میخواهد از فشنگهای او استفاده کند و ادامه دهد.
🔹موفق میشوند آن شب عملیات را با موفقیت به پایان برسانند و پس از آن روی آن فشنگ آخر به یادگار جمله «خداحافظ زندگی، در لحظه آخر» را حک میکند.»
▒ او جزو دیدهبانهای ارشد در خط زنی منطقه بود که از آن روزها ترکشی به یادگار در دست چپش به جای مانده بود.
#شهیـد_لنـــــارد_خاریـــــاد 🌺
《ســــالــــروزشهــــادتــــ》🕊
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_هشتــاد_و_نهم۸۹ 👈این داستان⇦《 کرکر مردی 》 ــــــــــــــ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_نـــود۹۰
👈این داستان⇦《 در برابر چشم 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎پدر کلید انداخت و در رو باز کرد ... کلید به دست🔑 ... در باز ... متعجب خشکش زد ... و همه با همون شوک برگشتن سمتش ...
اینجا چه خبره❓ ...
با گفتن این جمله ... سعید یهو به خودش اومد و دوید سمتش ... اشتباهی دستم خورد پوسترش پاره شد ... حالا عصبانی شده😡 ... می خواد من رو بزنه ...
برق از سرم پرید ...⚡️
نه به خدا ... شاهدن ... من دست روش ...
کیفش رو انداخت و با همه زور ... خوابوند توی گوشم 👂...
🔹مرتیکه آشغال ... آدم شدی واسه من؟ ... توی خونه من، زورت رو به رخ می کشی❓ ... پوسترت❓ ... مگه با پول خودت خریدی که مال تو باشه که دست رو بقیه بلند می کنی؟ ...
و رفت سمت اتاق ... دنبالش دویدم تو ... چنگ انداخت و پوستر رو از روی کمد کند ... و در کمدم رو باز کرد ...
⭕️بازم خریدی؟ ... یا همین یکیه❓ ...
رفتم جلوش رو بگیرم ... بابا ... غلط کردم ... به خدا غلط کردم ...
▫️پرتم کرد عقب ... رفت سمت تخت ... بقیهاش زیر تخت بود... دستش رو میکشیدم ... التماس میکردم ...
- تو رو خدا ببخشید ... غلط کردم ... دیگه از این غلط ها نمی کنم ...😔
مادرم هم به صدا در اومد ...
- حمید ولش کن ... مهران کاری نکرده ... تو رو خدا ... از پول تو جیبیش خریده ... پوستر شهداست 🌹... این کار رو نکن ...
و پدرم با همه توانش ... پوسترها رو گرفته بود توی دستش و میکشید ... که پارهشون کنه ... اما لایه پلاستیکی نمیگذاشت ...
جلوی چشم های گریان و ملتمس من😭 ... چهار تکهشون کرد ... گاز رو روشن کرد و انداخت روی شعلههای گاز ...🔥
🔻پاهام شل شد ... محکم افتادم زمین ... و پوستر شهدا🌹 جلوی چشمم میسوخت ...🔥
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
🎇 تصویر بـــــاز شود 👆👆 《حضرت زهرا (س) سیرابمان کرد》 #شهیـــد_محمدحسن_فایـــــده ⭕️با ما همراه
✨﷽✨
#کرامـــات_شهـــــــدا
《#حضرت_زهرا_س_سیرابمان_کرد》
💟 پانزده نفری افتادیم توی محاصره دشمن، از فشار تشنگی بیحال و خسته خوابمان برد. وقتی بیدار شدیم، "شهید محمد حسن فایده" گفت: «حضرت زهرا (س) در خواب به من آب دادند و قمقمه یکی از شهدا را پر از آب کردند.
فوری رفتیم سراغ قمقمه شهدایی که اطرافمان بودند، یکی از قمقمهها پر بود از آب خنک؛ انگار همین الان داخلش یخ انداخته بودند.
💖همه از آب شیرین و گوارا؛ که مهریه حضرت زهرا(س) است سیراب شدیم.
راوی 👈 غلامعلی ابراهیمی
#یازهـــــرا
#شهیـــد_محمدحسن_فایـــــده 🌺
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
🔸﷽🔸
#فــــرازےازوصیتنــــامــہ⇩↯⇩
✍ رهبر كبير انقلاب را تنها نگذاريد با دشمنان اسلام قاطعانه مبارزه كنيد و نگذاريد كه سر بلند كنند منافقان و كوردلان را اگر قابل هدايت هستند با امر به معروف و نهى از منكر راهنمايى كنيد و آنها را از خواب غفلت بيدار كنيد.
#شهیـد_علیاصغـر_دهنــــوی 🌺
《ســــالــــروزشهــــادتــــ》🕊
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
🎇 تصویر بـــــاز شود 👆👆 《 عجیـــــب 》 #شهیـــد_گمنـــــام ⭕️با ما همراه باشید با روایاتی جذاب و شن
✨﷽✨
#کرامـــات_شهـــــــدا
2⃣⇦《 #عجیب 》
💢 نزدیک غروب مرتضی داخل یک گودال پیکر #شهیدی را پیدا کرد.
🔻با بیل خاکها را بیرون میریخت. هر بیل خاک را که بیرون میریخت مقدار بیشتری خاک به داخل گودال برمیگشت. نزدیک اذان مغرب بود، مرتضی بیل را داخل خاک فرو کرد و گفت: فردا برمیگردیم.
🔻صبح به همراه مرتضی به فکه برگشتیم، به محض رسیدن به سراغ بیل رفت، بعد آن را از خاک بیرون کشید و حرکت کرد!
با تعجب گفتم: آقا مرتضی کجا میری ⁉️
🔴 نگاهی به من کرد و گفت: دیشب جوانی به خواب من آمد و گفت: من دوست دارم در فکه بمانم ! بیل را بردار و برو.😭😭
راوی 👈 بسیجیان تفحص
#شهیـــد_گمنـــــام
📚 منبع⇦کتاب شهید گمنام
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز #زندگے_نامه شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَ
﷽
#رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز
#زندگے_نامه
شهید سیدعلی حسینی
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ ••
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_هفتم
《 احمقی به نام هانیه 》
🖇پدرم که از داماد طلبهاش متنفر بود ... بر خلاف داماد قبلی، یه مراسم عقدکنان فوق ساده برگزار کرد ... با ۱۰ نفر از بزرگهای فامیل دو طرف، رفتیم محضر ... بعد هم که یه عصرانه مختصر ... منحصر به چای و شیرینی☕️🍰 ... هر چند مورد استقبال علی قرار گرفت ... اما آرزوی هر دختری یه جشن آبرومند بود و من بدجور دلخور ... هم هرگز به ازدواج فکر نمیکردم، هم چنین مراسمی ...😔😳
🔻هر کسی خبر ازدواج ما رو میشنید شوکه میشد ... همه بهم میگفتن ... هانیه تو یه احمقی ... خواهرت که زن یه افسر متجدد شاهنشاهی شد به این روز افتاد ... تو که زن یه طلبه بی پول شدی دیگه میخوای چه کار کنی❓... هم بدبخت میشی هم بی پول ... به روزگار بدتری از خواهرت مبتلا میشی ... دیگه رنگ نور خورشید رو هم نمی بینی ...😔
🔸گاهی اوقات که به حرفهاشون فکر میکردم ته دلم میلرزید ... گاهی هم پشیمون میشدم ... اما بعدش به خودم میگفتم دیگه دیر شده ... من جایی برای برگشت نداشتم... از طرفی هم اون روزها طلاق به شدت کم بود ... رسم بود با لباس سفید میرفتی و با کفن برمیگشتی ... حتی اگر در فلاکت مطلق زندگی میکردی ... باید همون جا میمردی ... واقعا همین طور بود ...💔🍃
اون روز میخواستیم برای خرید عروسی و جهیزیه بریم بیرون ... مادرم با ترس و لرز زنگ زد☎️ به پدرم تا برای بیرون رفتن اجازه بگیره ... اونم با عصبانیت داد زده بود ... از شوهرش بپرس ... و قطع کرده بود ...❌
🔹به هزار سعی و مکافات و نصف روز تلاش ... بالاخره تونست علی رو پیدا کنه ... صداش بدجور می لرزید ... با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا ... می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون ...❣
✍ ادامه دارد ...
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال🔰
👉 @MODAFEH14
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
4_6039344108374328546.mp3
5.88M
🎧 همین موقع یکی برگه شهادتش امضا شد | #شور
🎤 #سید_رضا_نریمانی
🎤باذکرگویی #شهید_امید_اکبری
▪️ #شهدایی
🚩هیئت فدائیان حسین(ع)-اصفهان
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
🎧 همین موقع یکی برگه شهادتش امضا شد | #شور 🎤 #سید_رضا_نریمانی 🎤باذکرگویی #شهید_امید_اکبری ▪️ #شه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨
#بر_باݪ_سخـــــن
♻️ احمد میگفت: خیلی از ما میگوییم اگر روز عاشورا بودیم به امام حسین (ع) کمک میکردیم؛ الان عاشورا تکرار شد و باید ثابت کنیم اصحاب امام حسین (ع) هستیم. نباید بگذاریم خشتی از حرم حضرت زینب (س) کم شود.
راوی 👈 همسر شهید
▒ مدافـــع حــــرم ▒
#شهیـــد_احمـــــد_گـــــودرزی 🌺
《ســــالــــروزشهــــادتــــ》🕊
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_نـــود۹۰ 👈این داستان⇦《 در برابر چشم 》 ــــــــــــــــــ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_نــود_و_یکــم۹۱
👈این داستان⇦《 تنهایم نگذار 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎برگشتم توی اتاق ... لباسم رو عوض کردم و شام نخورده خوابیدم ... حالم خیلی خراب بود ... خیلی ... روحم درد می کرد ...🤕🤒
⭕️چرخیدم سمت دیوار و پتو رو کشیدم روی سرم ... بغض راه گلوم رو بسته بود و با همه وجود دلم میخواست گریه کنم ... اما مقابل چشمان فاتح و مغرور سعید❓ ...
یک وجب از اون زندگی مال من نبود ... نه حتی اتاقی که توش میخوابیدم ... حس اسیری رو داشتم ... که با شکنجه گرش ... توی یه اتاق زندگی میکنه ... و جز خفه شدن و ساکت بودن ... حق دیگه ای نداره ...😔
✨خدایا ... تو، هم شاهدی ... هم قاضی عادلی هستی ... تنهام نذار ...🍃✨
🔸صبح میخواستم زودتر از همیشه از اون جهنم بزنم بیرون... مادرم توی آشپزخونه بود ... صدام که کرد تازه متوجهش شدم ...
مهران ...
به زور لبخند زدم ...😏
- سلام ... صبح بخیر ...
🔹بدون اینکه جواب سلامم رو بده ... ایستاد و چند لحظه بهم نگاه کرد 👀... از حالت نگاهش فهمیدم ... نباید منتظر شنیدن چیزهای خوبی باشم ...
چیزی شده❓ ...
💢 نگاهش غرق ناراحتی بود ... معلوم بود دنبال بهترین جملات میگرده ...
بعد از مدرسه مستقیم بیا خونه ... میدونم نمراتت عالیه... اما بهتره فقط روی درسهات تمرکز کنی ...📚
برگشت توی آشپزخونه ... منم دنبالش ...
بابا گفت دیگه حق ندارم برم سر کار❓ ...
▫️و سکوت عمیقی فضا رو پر کرد ... مادرم همیشه توی چند حالت، سکوت اختیار میکرد ... یکیش زمانی بود که به هر دلیلی نمیشد جوابت رو بده ... از حالت و عمق سکوتش، همه چیز معلوم بود ... و من، ناراحتی عمیقش رو حس میکردم ...😔
اشکالی نداره ... یه ماه و نیم دیگه امتحانات پایان ترمه ... خودمم دیگه قصد نداشتم برم سر کار ... کار کردن و درس خوندن ... همزمان کار راحتی نیست ...✨🍃
♨️ شاید اون کلمات برای آرام کردن مادرم بود ... اما هیچ کدوم دروغ نبود ... قصد داشتم نرم سر کار ... اما فقط ایام امتحانات رو ...
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
🍂﷽🍂
#لباس_کهنـــــہ
▓ روزی که بر سر مزار ابراهیم رفته بودیم، یکی از دوستانش را در آنجا دیدیم، تعریف کرد: «ابراهیم با اینکه مسؤول تدارکات بود، هرگز حاضر نشد لباس نو بپوشد. همیشه به کسانیکه به او مراجعه میکردند توصیه میکرد اسراف نکنید. چون این وسایل از بیتالمال است.
▫️ابراهیم خودش از لباسهایی استفاده میکرد که همرزمانش زیاد پوشیده و کنار گذاشته بودند.
راوی 👈 خواهر شهید
🔹سردار رشید اسلام🔹
#شهیــد_ابراهیــــم_رودیـــــان 🌺
《ســــالــــروزشهــــادتــــ》🕊
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
💠﷽💠
#آرزوی_شهیـــد
🌀چندین مرتبه مشاهده کردم که شهید هنگام تماشای صحنه شهادت رزمندگان در فیلمهای دفاع مقدس اشک میریزد و میگوید، دوست دارم روزی من را با نام شهید صدا کنند.
🔹من فقط شنونده حرفهای شهید بودم و این سخن را آرزوی کلامی میدانستم. هرچند که برای من دلهره و نگرانی به همراه داشت.
راوی 👈 همسر شهید
▒ مدافـــع حــــرم ▒
#شهیــد_امیـــر_کاظـــمزاده 🌺
《ســــالــــروزولادتــــــــ》
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
🍂﷽🍂
#برگـــے_از_خاطراٺ
✳️ وقتی میخواستن نماز بخونن من میرفتم پشت سرشون ولی هیچ وقت اجازه نداد بهشون اقتدا کنم. میگفت تا نیت نگیری من شروع نمیکنم، به خاطر اینکه نمیخواستن نماز من گردنشون بیفته، بعد از نمازشون بیست دقیقه نیم ساعتی میشد مینشستن به فکر فرو میرفتند میگفتند خیلی لذت میبردم از این کار.
راوی 👈 همسر شهید
▒ مدافـــع حــــرم ▒
#شهیـد_حجـــــت_باقـــــری 🌺
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز #زندگے_نامه شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَ
﷽
#رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز
#زندگے_نامه
شهید سیدعلی حسینی و دخترشان زینب السادات حسینی
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ ••
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_هشتم
《 خرید عروسی 》
🖇با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا ... می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون ... امکان داره تشریف بیارید❓...
🔸شرمنده مادرجان، کاش زودتر اطلاع میدادید ... من الان بدجور درگیرم و نمیتونم بیام ... هر چند، ماشاءالله خود هانیه خانم خوش سلیقه است👌 ... فکر میکنم موارد اصلی رو با نظر خودش بخرید بالاخره خونه حیطه ایشونه ... اگر کمک هم خواستید بگید ... هر کاری که مردونه بود، به روی چشم ... فقط لطفا طلبگی باشه ... اشرافیش نکنید ...✨🍃
مادرم با چشم های گرد و متعجب😳 بهم نگاه میکرد ... اشاره کردم چی میگه ؟ ... از شوک که در اومد، جلوی دهنی گوشی رو گرفت و گفت ... میگه با سلیقه خودت بخر، هر چی میخوای ... 💖
🔶دوباره خودش رو کنترل کرد ... این بار با شجاعت بیشتری گفت ... علی آقا، پس اگر اجازه بدید من و هانیه با هم میریم... البته زنگ زدم☎️ به چند تا آقا که همراهمون بیان ولی هیچ کدوم وقت نداشتن ... تا عروسی هم وقت کمه و ...
بعد کلی تشکر، گوشی📞 رو قطع کرد ... هنگ کرده بود ... چند بار تکانش دادم ... مامان چی شد؟ ... چی گفت؟ ...
بالاخره به خودش اومد ... گفت خودتون برید ... دو تا خانم عاقل و بزرگ که لازم نیست برای هر چیز ساده ای اجازه بگیرن ... و ...😁
❤️ برای اولین بار واقعا ازش خوشم اومد ... تمام خریدها رو خودمون تنها رفتیم ... فقط خریدهای بزرگ همراهمون بود ... برعکس پدرم، نظر میداد و نظرش رو تحمیل نمیکرد ... حتی اگر از چیزی خوشش نمیاومد اصرار نمیکرد و میگفت ... شما باید راحت باشی ... باورم نمیشد یه روز یه نفر به راحتی من فکر کنه ...😍🌺
💞یه مراسم ساده ... یه جهیزیه ساده ... یه شام ساده ... حدود ۶۰ نفر مهمون ...
🔹پدرم بعد از خونده شدن خطبه عقد و دادن امضاش رفت ... برای عروسی نموند ... ولی من برای اولین بار خوشحال بودم... علی جوان آرام، شوخ طبع و مهربانی بود ...💟
✍ ادامه دارد ...
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال🔰
👉 @MODAFEH14
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1