eitaa logo
شـھیـــــــدانــــــہ
1.2هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
37 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم تبلیغات ارزان در کانال های ما😍😍 مجموعه کانالای مذهبی ناب👌👌 💠 تعرفه تبلیغات 👇 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 🍂 🍂 🌸🌷🌸اللهم عجل لولیک الفرج 🌸🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمان_مدافع_عشق❤️🍃 #قسمت_هفتم۷ ‌‌‌‌ --------------------------- 👈 #دوکوهه حسینیه ب
💔🍃 ۸ ـــــــــــــــــــــــــــــ 🌥نزدیک غروب، وقت برای خودمان بود. چشمانم دنبالت می گشت. می خواستم آخرهای این سفر چند عکس از تو بگیرم. گر چه فاطمه سادات خودش گفته بود که لحظاتی را ثبت کنم.😊    زمین پرفراز و نشیب با پرچم های و که باد تکانشان می داد حالی غریب را القا می کرد. تپه های خاکی. و تو درست اینجایی. لبه ی یکی از همین تپه ها. نگاهت به سرخـی آسمان است. نزدیکت می شوم. پشت به من هستی. می شنوم که زیر لب زمزمه می کنی: ، ...😭 آهسته نزدیکتر می شوم. دلم نمی آید را بهم بزنم، اما… – آقای هاشمی! توقع مرا نداشتی، آن هم درآن خلوت. از جا می پری. می ایستی و زمانی که به سمت من رویت را بر می گردانی، پشت پایت درست لبه ی تپه، خالی می شود و از سراشیبی اش پایین می افتی. سر جایم خشکم می زند. “افتاد!” پاهایم تکان نمی خورند. به زور صدایی از حنجره ام بیرون می کشم. – آ آقا آقای ها ها هاشمی!😱 یک لحظه بخودم می آیم و به سمتت می دوم. می بینم که پایین سراشیبـی دو زانو نشسته ای و گریه می کنی.😭 تمام لباست خاکی شده. ☹️با یک دست مچ دست دیگرت را گرفته ای. فکر خنده داری می کنم. “یعنی از درد داره گریه می کنه!؟ اما تو حتماً از سر بهانه نیست. علت دارد.علتی که بعدها آن را می فهمم.🤔 سعی می کنم آهسته از تپه پایین بیایم که متوجه می شوی و به سرعت بلند می شوی. قصد رفتن که می کنی به پایت نگاه می کنم. هنوز کمی می لنگی. تمام جرأتم را جمع می کنم و بلند صدایت می زنم. – ! آقا سید! یک لحظه. تو رو خدا. باور کنید من … نمی خواستم که دوباره… دستتون طوری شده؟ آقای هاشمی! با شما ام.😩 اما تو بدون توجه به من، سعی کردی تا جای راه رفتن بدوی، تا زودتر از شر صدای من راحت شوی. محکم به پیشانیم می کوبم. “یعنیا خرابکار تر از تو کسی هست آخه؟ چقدر بی عرضه ای!”😢 آنقدر نگاهت می کنم که در چهار چوب نگاه من گم می شوی. چقدر عجیبی! یا نه؛ تو درستی، ما آنقدر به غلط هاعادت کرده ایم که تو را عجیب می بینیم. در اصل چقدر من عجیبم.😐  ..🌹 🍃🌸↬ @shahidane1 ↖️
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز #زندگے_نامه شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَ
شهید سیدعلی حسینی و دخترشان زینب السادات حسینی •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸 《 خرید عروسی 》 🖇با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا ... می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون ... امکان داره تشریف بیارید❓... 🔸شرمنده مادرجان، کاش زودتر اطلاع می‌دادید ... من الان بدجور درگیرم و نمی‌تونم بیام ... هر چند، ماشاء‌الله خود هانیه خانم خوش سلیقه است👌 ... فکر می‌کنم موارد اصلی رو با نظر خودش بخرید بالاخره خونه حیطه ایشونه ... اگر کمک هم خواستید بگید ... هر کاری که مردونه بود، به روی چشم ... فقط لطفا طلبگی باشه ... اشرافیش نکنید ...✨🍃 مادرم با چشم های گرد و متعجب😳 بهم نگاه می‌کرد ... اشاره کردم چی میگه ؟ ... از شوک که در اومد، جلوی دهنی گوشی رو گرفت و گفت ... میگه با سلیقه خودت بخر، هر چی می‌خوای ... 💖 🔶دوباره خودش رو کنترل کرد ... این بار با شجاعت بیشتری گفت ... علی آقا، پس اگر اجازه بدید من و هانیه با هم می‌ریم... البته زنگ زدم☎️ به چند تا آقا که همراه‌مون بیان ولی هیچ کدوم وقت نداشتن ... تا عروسی هم وقت کمه و ... بعد کلی تشکر، گوشی📞 رو قطع کرد ... هنگ کرده بود ... چند بار تکانش دادم ... مامان چی شد؟ ... چی گفت؟ ... بالاخره به خودش اومد ... گفت خودتون برید ... دو تا خانم عاقل و بزرگ که لازم نیست برای هر چیز ساده ای اجازه بگیرن ... و ...😁 ❤️ برای اولین بار واقعا ازش خوشم اومد ... تمام خریدها رو خودمون تنها رفتیم ... فقط خریدهای بزرگ همراه‌مون بود ... برعکس پدرم، نظر می‌داد و نظرش رو تحمیل نمی‌کرد ... حتی اگر از چیزی خوشش نمی‌اومد اصرار نمی‌کرد و می‌گفت ... شما باید راحت باشی ... باورم نمی‌شد یه روز یه نفر به راحتی من فکر کنه ...😍🌺 💞یه مراسم ساده ... یه جهیزیه ساده ... یه شام ساده ... حدود ۶۰ نفر مهمون ... 🔹پدرم بعد از خونده شدن خطبه عقد و دادن امضاش رفت ... برای عروسی نموند ... ولی من برای اولین بار خوشحال بودم... علی جوان آرام، شوخ طبع و مهربانی بود ...💟 ✍ ادامه دارد ... •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈• 🔰 👉 @MODAFEH14 ____✨🌹✨____ 🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_از_سوریه_تا_منا ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ #قسمت_هفتم 🔹از همان اول صبح با هر چیزی
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ 🔹سکوت را صالح شکست. ــ نمی‌خواید سؤال آقاجونم رو جواب بدید؟ ــ بله⁉️‼️ لبخندی زد و گفت: ــ شما مشکلی با شغل من ندارید❓ ــ نه... 🔸از جواب سریعم خنده‌اش گرفت. خودم را جمع کردم و گفتم: ــ البته که سخته اما... خودم عضو بسیجم و برای شغل شما ارزش قائلم. فقط...😔 🔹سرش را بلند کرد و لحظه‌ای چهره‌ام را از نظر گذراند. لبخندی زد و نگاهش را به زمین دوخت و گفت: ــ بفرمایید. هر چی توی دلتونه بگید😊 🔸ــ خب... من می‌خوام بدونم چرا منو انتخاب کردید برای ازدواج⁉️ ــ خب... ملاکهایی که من برای همسر آیندم داشتم تو وجود شما دیدم. ــ مثلا چی؟ ــ حجابتون. حیا و عفتتون. خانواده‌تون. از همه مهمتر اخلاق اجتماعیتون. خیلی وقتا من شما رو تعقیب می‌کردم و از بچه‌های بسیج برادران هم تحقیق کردم هیچ خطایی از شما ندیدم. سلما هم در شناخت شما بی‌تاثیر نبوده..👌 🔹با چشمان متعجبم گفتم: ــ تعقیب می‌کردین⁉️ سری تکان داد و گفت: ــ خدا منو ببخشه. نیتم خیر بود بخدا 🔸چادرم را جلو کشیدم و گفتم: ــ باید منم ببخشم. خندید و گفت: ــ دین و بخشش شما که روز به روز داره به گردنم سنگین‌تر میشه مهدیه خانوم اینم روی بقیه‌اش. 🔹خنده‌ام گرفت و گفتم: ــ اون مورد که حلالتون کردم. منم بودم ماشینارو🚙🚙 اشتباه می‌گرفتم این موردم که به قول خودتون نیتتون خیر بوده پس دینی به گردنتون نیست. حلال... دستی به گردنش کشید و نفس‌اش را حبس شده رها کرد. 🔸ــ شما شرطی برای من ندارید؟ نمی دانستم. واقعا نمی‌دانستم. فقط از این مطمئن بودم که دوستش دارم. ــ اگه اجازه بدید از طریق خانواده‌ام بهتون جواب قطعی رو میدم. فقط تا آخر هفته بهم فرصت بدید فکر کنم.🤔🤔 🔹از اتاق که بیرون آمدیم و پذیرایی شدند مراسم خواستگاری تمام شد. خسته بودم. بدون اینکه حتی روسری را از سرم در بیاورم خوابم برد.😴😴 ✍ ادامه دارد ... ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ 👇👇 ➣ @MODAFEH14 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
🔷🔹🔹 #گذری_بر_زندگی_شهدا #شهید_محمودرضا_بیضـــــائی #قسمت_هفتم ◽️به دلیل علاقه‌ی فراوان به کار خود ح
🔷🔹🔹 #گذری_بر_زندگی_شهدا #شهید_محمودرضا_بیضـــــائی #قسمت_هشتم ◽️علاقه و عشق وصف ناشدنی محمودرضا به آرمان جهانی امام خمینی(ره)، یعنی تشکیل نهضت جهانی اسلام، روحیه خاصی را در وی به وجود آورده بود که تا آغاز جنگ در سوریه، در جهت تحقق آن تلاش و مجاهدت شبانه روزی داشت. ◽️همواره مطالعه دینی و سیاسی داشت و به اخبار و وقایع داخلی و خارجی بخصوص تحولات جهان اسلام اشراف داشت و این وقایع را تحلیل‌ می‌کرد. ◽️تعصب آگاهانه‌ و وافری به انقلاب اسلامی، رهبری و نظام داشت. در ایام فتنه ۸۸ شب و روز آرام و قرار نداشت. تمام اخبار و وقایع فتنه را رصد می‌کرد و در معرکه دفاع سخت از انقلاب اسلامی در ایام فتنه، چندین بار جان خود را به خطر انداخت. ◽️صاحب موضع بود و در بحث‌ها بخوبی استدلال می‌کرد. می‌گفت این انقلاب تنها نقطه امید مستضعفین عالم است و هرگونه تهدیدی که متوجه موجودیت انقلاب اسلامی باشد، می‌تواند جبهه مستضعفین و علاقمندان انقلاب اسلامی در جهان را سست کند و نگرانی عمیقی از این بابت داشت. 👈 ادامه دارد ... #یاد_شهدا_با_صلوات #اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
✨﷽✨ #داستان_واقعی #رمان_عاشقانه‌ای_برای_تو 💖═══════💖═══════💖 #قسمت_هفتم 《زندگی مشترک》 📌وسایلم ر
✨﷽✨ 💖═══════💖═══════💖 《معادله غیر قابل حل》 📌رفتم تو ... اولش هنوز گیج بودم ... مغزم از پس حل معادلات رفتارش بر نمی‌اومد ... . چند دقیقه بعد کلاً بیخیال درک کردنش شدم ... جلوی چشم‌های گیج و متحیر مندلی، از خوشحالی بالا و پایین می‌پریدم و جیغ می‌کشیدم😲 ... تمام روز از فکر زندگی با اون داشتم دیوونه می‌شدم اما حالا آزاد آزاد بودم 😍... فردا طبق قولم لباس پوشیدم و اومدم دانشگاه ... با بچه‌ها روی چمن‌ها نشسته بودیم که یهو دیدم بالای سرم ایستاده ... بدون اینکه به بقیه نگاه کنه؛ آرام و محترمانه بهشون روز بخیر گفت ... .✋ بعد رو کرد به من و با محبت و لبخند😍😊 گفت: سلام، روز فوق العاده‌ای داشته باشی ... . بدون مکث، یه شاخ گل رز🌹 گذاشت روی کیفم و رفت ... جا خورده بودم و تفاوت رفتار صد و هشتاد درجه‌ایش رو اصلا درک نمی‌کردم ... .😳 با رفتنش بچه‌ها بهم ریختن ... هر کدوم یه طوری ابراز احساسات می‌کرد و یه چیزی می‌گفت ولی من کلاً گیج بودم🙄 ... یه لحظه به خودم می‌گفتم می‌خواد مخت رو بزنه ... بعد می‌گفتم چه دلیلی داره؟ من که زنشم. خودش نخواست من رو ببره ... یه لحظه بعد یه فکر دیگه و ... .😱 کلاً درکش نمی‌کردم ... ✍ ... ⇩↯⇩ 💖═══════💖═══════💖 👇👇 ➣ @zahrahp ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
✨﷽✨ #داستان_مذهبی #رمان_عاشقانه_دو_مدافع ════════ ✾💙✾💙✾ #قسمت_هفتم تعریف گذشته... رامین پشتش چ
✨﷽✨ ════════ ✾💙✾💙✾ _اسماء؟؟ بله گلها💐 رو جا گذاشتے برا تو آوردمشوݧ اے واے آره خیلے ممنوݧ لطف کردید چہ لطفے ایـݧ گلها رو براے تو آورده بودم لطفا به حرفاے امروزم فکر کـݧ کدوم حرفا؟؟😳 _گل رز🌹 و عشق، علاقہ و ایـݧ داستانا دیگہ چیزے نگفتم گل و برداشتم و خدافظے کردم میخواستم گلها💐 رو بندازم سطل آشغال ولے سر خیابوݧ وایساده بود تا برسم خونہ از طرفے خونہ هم نمیتونستم ببرمشوݧ رفتم داخل خونہ شانس آوردم هیچ کسے خونہ نبود ماماݧ برام یاداشت📝 گذاشتہ بود _ما رفتیم خونہ مامان بزرگ گلدوݧ و پر آب کردم و همراه گلها بردم اتاق گلدوݧ و گذاشتم رو میز، داشتم شاخہ‌ها رو از هم جدا میکردم بزارم داخل گلدوݧ که یہ کارت پستال کوچیک آویزونش بود روش با خط خوشے نوشتہ بود📝   _"دل دادم و دل بستم و، دلدار نفهمید رسوای جهان گشتم و، آن یار نفهمید" تقدیم بہ خانم هنرمند دوستدارت رامیـݧ ناخدا گاه لبخندے😊 رو لبام نشست با سلیقہ‌ے خاصے گلها رو چیدم تو گلدوݧ و هر از چند گاهے بوشوݧ میکردم؛ احساس خاصے داشتم که نمیدونستم چیہ🤔 _و همش ب اتفاقات امروز فکر میکردم از اوݧ به بعد آخر هفتہ‌ها کہ میرفتیم  بیروݧ اکثرا رامیـݧ هم بود طبق معمول مـݧ و می‌رسوند خونہ _یواش یواش رابطم با رامیـݧ صمیمے‌تر شد تا حدے کہ وقتے شمارشو📲 داد قبول کردم وازم خواست کہ اگہ کارے چیزے داشتم حتما بهش زنگ📞 بزنم. _اونجا بود کہ رابطہ مـݧ و رامیـݧ جدے شد و کم کم بهش علاقہ پیدا کردم و رفت و آمداموݧ بیشتر شد من شده بودم سوژه‌ے عکاسے‌هاے رامیـݧ در مقابل ازم میخواست که چهرشو در حالت‌هاے مختلف بکشم اوایلش رابطموݧ در حد یک دوستے ساده بود اما بعد از چند ماه رامیـݧ از ازدواج💞 و آینده حرف میزد اولش مخالفت کردم ولے وقتے اصرارهاش و دیدم باعث شد بہ ایـݧ موضوع فکر کنم🤔 _اوݧ زماݧ چادرے نبودم اما بہ یہ سرے چیزا معتقد بودم مثلا نمازم و می‌خوندم و تو روابط بیـݧ محرم و نامحرم خیلے دقت میکردم🍃 _رامیـݧ هم ب تمام اعتقاداتم احترام میگذاشت تو ایـݧ مدت خیلے کمتر درس میخوندم📚 دیگہ عادت کرده بودم با رامیـݧ همش برم بیروݧ _حتے چند بارم تصمیم گرفتم کہ رشتم و عوض کنم و از ریاضے برم عکاسے اما هر دفعہ یہ مشکلے پیش میومد رامیـݧ خیلے هوام و داشت و همیشہ ازم میخواست که درسام و خوب بخونم همیشہ برام گل🌹 می‌خرید وقتے ناراحت بودم یہ کارایے میکرد کہ فراموش کنم چہ اتفاقے افتاده _دوتاموݧ هم پر شر و شور بودیم💑 کلے مسخره بازے در میوردیم و کاراے بچہ‌گانہ می‌کردیم گاهے اوقات دوستام به رابطموݧ حسادت میکردݧ بعضے وقتا بہ ایـݧ همہ خوب بودݧ رامیـݧ شک میکردم _اوݧ نسبت به مـݧ تعهدے نداشت مـݧ هم چیزے رو در اختیارش نذاشتہ بودم کہ بخواد بخاطر اوݧ خوب باشہ اوݧ زماݧ فکر میکردم بهم علاقہ داره❤️ یہ سال گذشت خوب هم گذشت اما.. _اونقدر گذشت و گذشت که رسید به مهر، مـݧ سال آخر بودم و داشتم خودم و واسہ کنکور آماده میکردم _اواخر مهر بود که رامیـݧ یہ بار دیگہ قضیہ ازدواج💞 و مطرح کرد اما ایندفہ دیگہ جدے بود و ازم خواست کہ هر چہ زودتر با خانوادم صحبت کنم👨‍👩‍👧 _تو موقعیتے نبودن کہ بخوام ایـݧ پیشنهاد و تو خوانوادم مطرح کنم اما مـݧ رامیـݧ و دوست داشتم😍 ازش فرصت خواستم کہ تو یہ فرصت مناسب به خوانوادم بگم اونم قبول کرد چند ماه به همیـݧ منوال گذشت رامیـݧ دوباره ازم خواست کہ به خوانوادم بگم و مـݧ هر دفعہ یہ بهونہ میوردم برام سخت بود😐 _میترسیدم به خوانوادم بگم و اونا قبول نکنن تو ایـݧ مدت خیلے وابستہ‌ے رامیـݧ شده بودم و همیشہ ترس از دست دادنش و داشتم....😳😔 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ خانم علی‌آبـــــادی ════════ ✾💙✾💙✾ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
°•|🍃🌸 #قسمت_هفتم ⬇️ 🔴 #منزل_پنجم ◾️ #نام_منزل⇦《وادی عتیق》 ◽️ #وجه_تسمیه⇦وادی به معنی مسیل و سرزم
°•|🍃🌸 ⬇️ 🔴 ◾️ ⇦《عیون "فرودگاه زوّار بصره"》 ◽️ ⇦عیون جمع عین و به معنی چشمه‌هاست. فراوانی چشمه و آبگاه در این ناحیه باعث شده بود که این سرزمین را عیون بنامند. ◽️ ⇦احتمالاً سه‌شنبه پانزدهم ذی‌الحجه معادل ۲۵ شهریور ماه ۵۹ شمسی. ◽️ ⇦احتمالاً امام تنها از کنار آن گذشته و درنگ بسیار کوتاهی داشته است. ◽️ ⇦نسبتاً مسطح بوده است. حوض‌ها و گودال‌های آب فراوان داشته است. این حوض‌ها از چشمه‌های فراوان سرشار می‌شدند. درختان، به ویژه نخل‌های فراوان داشته است. ◽️ ⇦ملاقات امام با عبدالله بن مطیع عدوی را به این منزل نسبت داده‌اند. او مشغول حفر چاه بود و از امام خواست که برای تیمن و تبرک و جوشش آب از چاه کمکش کند و امام با کرامت فراوان باعث جوشش چاه او شد. عبدالله مطیع نگرانی خود را از حرکت امام و پیمان شکنی مردم کوفه بیان داشت. ملاقات با عبدالله مطیع را در منزل حاجز و بستان ابن معمر نیز ذکر کرده اند. امام با مسافران و رهگذران در این منزل، سخنانی کوتاه داشته است. 🔘➼‌┅══┅┅───┄ 🔴 ◾️ ⇦《منزل غَمَره》 ◽️ ⇦چندین معنا برای غَمَره گفته‌اند: ۱. انبوه مردم چون کاروان‌های فراوانی در اینجا توقف می‌کردند. ۲. آب بسیار و گرداب زاست. آب فراوان را غَمَره گویند. ۳. ازدحام و فراوانی اشیا و کالاست. ۴. غمره به معنی شدت و سختی است. مشکلات راه رسیدن به این منزل فراوان بوده است. ◽️ ⇦سه‌شنبه پانزدهم ذی‌الحجه معادل ۲۵ شهریور ماه ۵۹ شمسی. ◽️ ⇦درنگ کوتاه و پس از آبگیری از این منطقه حرکت کرده‌اند. ◽️ ⇦آب فراوان همراه با گرداب. حوضچه‌های چندگانه. درختان و فراوانی نعمت. ◽️ ⇦امام به روشنگری پرداخت. همچون منزلگاه‌های دیگر با طرح فرجام راه به نوعی پالایش و آزمون پرداخت تا هراس زدگان و دل باختگان دنیا رها کنند و بروند. کسب اطلاعات از راه و پرسش از مسافران درباره کوفه. ... ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_هفتم راوی👈زینب زینب: وای خاک توسرم سید
؟ ══🍃💚🍃══════ راوی👈حسین زینب و فرستادم بالا استراحت کنه خیلی ضعیف شده امیدوارم با ورودش به تیم مصاحبه شهدا🌷 کمی قوی بشه تو همین فکرا بودم که صدای زنگ در بلند شد در و باز کردم با چهره‌های شاد بچه‌ها روبرو شدم 😁 دوست صمیمیم سیدمجتبی اول از همه وارد شد و درهمون حال گفت رسیدن بخیر مدافع✋ -‌ممنونم داداش بیاید تو سیدمجتبی: راستی حسین حاج آقا کریمی زنگ زد بهم📱 گفت پنجشنبه بریم معراج -إه پس توام تو اون جلسه هستی⁉️ سیدمجتبی: آره محمد: داداش تعریف کن سوریه چه خبر -الحمدالله امنه ان‌شاءالله بزودی شر داعش از جهان اسلام کم بشه با بچه‌ها از پایگاه، بسیج و هئیت حرف زدیم🍃 سیدمجتبی:حسین جان داداش ما بریم دیگه توام خسته‌ای فعلا یاعلی✋ -یاعلی سیدمجتبی یاالله ما بریم بچه‌ها رو تا دم در بدرقه کردم فکرم شدیدا درگیر حرف سیدمجتبی شد یعنی حاجی چه فکری تو سرشه 😏😏😏 تو همین فکرا بودم ک صدای زنگ🛎 بلند شد برای احتیاط گفتم کیه⁉️ صدای زنونه: بازکنید در و باز کردم حسناخانم از دوستای رقیه بود سریع سرم زیر انداختم: بفرمایید داخل حسنا خانم ممنون به سمت اتاق آبجی رقیه حرکت میکنم در بازمیکنم میبینم معصومانه خوابیده 😴 چقدر ضعیف شده 😔😔 امیدوارم راه حلی که برنامه ریزی کردم قویش کنه به سمت تختش میرم 🛌 -رقیه جان خواهر گلم پاشو عزیزم پاشو بریم مزارشهدا 🌷 رقیه با صدای خواب آلود:😑😑😑 چشم -پس تا تو حاضر بشی من یه زنگ به یکی از دوستام بزنم رقیه :چشم 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو............ش ══🍃💚🍃══════ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_عشق_که_در_نمیزند 💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ #قسمت_هفتم علی علی ببین هستیا داره صحبت
💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ بغض گلوم و گرفته بود -بسه علی میدونی داری چی میگی؟! من عاشق تو و زندگیمم و حاضر نیستم از دستش بدم و مطمعنم تو خوب میشی‼️ اشکها صورتم و خیس کردن😭😭 علی اشکام و پاک کرد و گفت: باشه گریه نکن، میدونی این اشکات منو نابود میکنن پس لطفا..... .................... یه ماه گذشت و بلیط قطار🚞 هم اماده شده بود قرار بود با مامان بابای علی و علی بریم مشهد. ساک و جمع کرده بودم علی‌ام خوشحال به نظر میرسید از اون شب به بعد زندگیمون دوباره جون گرفت و صدای خنده و شیطنت‌هامون گوش حسودارو کر میکرد....😍😊 - علی جون علی! - حال من با بودنت خوبه 🌼 حال منم با بودن پیش ملکه خوبه😏 .............. رو به روی حرم نشسته بودم و فقط اشک😭 میریختم کاش میشد اقا امام رضا علی رو شفا بده با گریه اقا رو التماس میکردم. دستی رو شونم خورد سرمو بالا اوردم.خادم میانسالی بود گفت : چیزی شده دخترم؟! - از اقا شفا میخوام‌ شفای عشقم😢 - آقا رو به پهلوی شکشته مادرش یا جوادش قسم بدی اگه مصلحت باشه بی شک رد نمیکنه. اینو گفت و رفت‼️ سرمو رو مهر گذاشتمو گفتم : اقا جون به پهلوی شکسته مادرت زهرا (س) علی رو شفا بده، اینقدر گریه کرده بودن خوابم😴 برده بود. یه خانم قد خمیده اومد پیشم یه کاغذ بهم داد و گفت : بگیر دخترم و بدون خدا خیلی دوستت داره!!!🍃 گفتم شما؟! گفت: مادر همونی که به جان مادرش قسمش دادی و رفت... هرچی صداش کردم بر نگشت. برگه رو باز کردم دیدم توش نوشته به نام خالق هستی ((( شفای مریض )))🍃 دخترم نرجس پاشو عزیزم..‌. از خواب پریدم تو دستمو نگاه کردم چیزی نبود و چندبار اینور و اونور و دید زدم و داد زدم بی بی جان کجایی⁉️ مادر علی متعجب نگاهم میکرد‌. مادر رو بغل کردم و اشک میریختم.😭😭 بعد تعریف کردم قضیه رو، سریع با مادر رفتیم طرف علی... تو صحن رو به روی حرم رو ویلچرش نشسته بود و اشک میریخت😭 با دیدن ما اشکاش و پاک کرد و گفت: ااا اومدید بریم پس متعجب پرسیدم - علی تو نمیتونی راه بری؟ 😐 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو shiva_f@ 💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_هادی_دلها ═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════ #قسمت_پنجم ساعت ۸ بود که قصد شهربازی کردیم😇
═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════ 🍀راوےحسین🍀 روز تاسوعا، قرار بود یه عملیات تو سوریه انجام بشه.. ما خوب میدونستیم یه عملیات یعنی: .. شدن.. یه گروهی از بچه‌های و... داشتم زینب رو میبردم هیئت.. _زینب بریم⁉️ _بله من حاضرم.. بریم.. نزدیک هیئت بودیم که گوشیم📲 زنگ خورد، از یگان.... _سلام.. باشه من تا یک ساعت دیگه ..😢 زینب: داداشی چیشده؟!! چرا گریه میکنی؟!😭😭 _چند تا از بچه‌های یگان شدن باید برم یگان.. زینب: وای😧😱 _تو رو میزارم هیئت زنگ میزنم بابا بیاد دنبالت زینب: من خودم میتونم برگردم تو برو به کارات برس داداش _نه عزیزم وقتی رسیدم یگان حال همه بچه‌ها داغون بود😭😭 یازده شهید از ایران 🇮🇷... تقدیم بی بی زینب(س) شده بود که هفت تن از این عزیزان از بود.. 1⃣شهید مدافع حرم محمد ظهیری 2⃣شهید مدافع حرم ابوذر امجدیان 3⃣شهید مدافع حرم سیدسجاد طاهرنیا 4⃣شهید مدافع حرم سیدروح‌الله عمادی 5⃣شهید مدافع حرم پویا ایزدی 6⃣شهید مدافع حرم سیدمحمدحسین میردوستی 7⃣شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده 8⃣شهید مدافع حرم محمدجمالی 9⃣شهید مدافع حرم حجت اصغری 🔟شهید مدافع حرم امین کریمی 1⃣1⃣شهید مدافع حرم روح‌الله طالبی اقدم پیکر بعضیاشون خداروشکر برگشته بود عقب اونایی که از یگان ما بودند.. برای مراسمات... زینب رو بردم وداع.. وقتی زینب فهمید شهید میردوستی عاشق بوده و حالا مثل حضرت عباس شهید شده بود داغون شد😣 شهید دهه هفتادی که یه پسر یه ساله سیدمحمدیاسا ازش به یادگارمونده بود😞 یک هفته از شهادت سیدمحمدحسین میگذشت. وارد اتاق زینب شدم.. _زینبم.. چته عزیز برادر؟ پشتشو بهم کرد و گفت: _توهم میخوای شهید بشی؟😢 _زینبم.. مرگ مال همه است.. و چه بسا بهترین مرگهاست.. وقتی یکی میره برای دفاع باید خودشو آماده کنه واسه شهادت.. اسارت.. جانبازی.. دومی سختتره عزیزدلم.. عصر کربلا امام حسین شهید شد ولی بی بی زینب .. اسارت سخته جانبازی هم همینطور .. میدونی یعنی چی؟ یعنی یه جوون صحیح و سالم میره میشه.. و بقیه عمرشم که چقدر باید حرف بشنوه...😔😔 ═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════ 🍀 راوے داناےڪل 🍀 خانواده عطایی فرد دور هم نشسته بودند مادر: حسین جان.. پسرم حسین: جانم مادر مادر:حسین جان بهمن ماه ان‌شاءالله ۲۵ سالت میشه😍 حسین: خب!! مادر: اگه نظرت مثبته برم خواستگاری فاطمه سادات😊 غذا پرید تو گلو حسین.. حسین: نه مادر من!! من اصلا ده روزه دیگه عازمم اجازه بدید برم اگه صحیح و سالم برگشتم چشم زینب: مگه قراره نیایی داداش😢 حسین: بالاخره جنگه دیگه..😊 زینب دیگه ناهار نخورد. حسین بعد از ناهار از خونه زد بیرون. اول یه تابلو گرفت بعد شماره خانم ...گرفت حسین: سلام خواهر بله من نیم ساعت دیگه پیش شمام😊 نیم ساعت بعد به محلی که معراج الشهدا بود رسید همه بچه‌هابودن، با تک تکشون خداحافظی کرد... اما با خانم ...کاری داشت.. _سلام اخوی! زینب خوبه⁉️ حسین: براتون یه ویس تو تلگرام فرستادم اینم یه نامه و تابلو، شماره شما رو هم نوشتم که اگه یا شدم باهاتون تماس📲 بگیرن... خواهرم جان شما و جان زینب.. دوست دارم خیلی مراقبش باشید.. _ان‌شاءالله شهید🌷 بشین حسین: از زینب .. ولی 😔 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو مینودری ═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286